eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
457 دنبال‌کننده
173 عکس
219 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت عباس را روی دست بلند کرده اند.. و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند.. پاهایش سست شد.. خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد.. کم کم مراسم تمام بود.. مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند.. نمیدانست چه کند.. برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید.. زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند.. کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند.. بیرون از مسجد.. دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود.. سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.! هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند.. عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت.. _کجا میری دختر.!🙁 _فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم..😥 _میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم😢 هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند.. باهم وارد اتاق شدند.. عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد.. _عبــــاس!!😥 عباس با اخم نگاهشان کرد.. _واس چی اومدین اینجا.!؟!😠 عاطفه _نگرانتیم بخدا..!😢 مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد.. _بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید بیرون..😠 عاطفه چشمی گفت و بلند شد.. بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت.. _قلبت عباااس...!😭 _به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو😠 _ولی... عباااس.. قلبت..!😰😱 تروخدا.. بذار کنارت باشم!!😭الان که کسی نیس.! عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت _از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.!😡 فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت _چشم.. چشم.. 😭✋ عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت _من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..! فاطمه رویش را محکمتر گرفت.. بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد..👀😣 تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمی‌کرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند.. چند روزی گذشت.. امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود.. امین ماشین را جلو در آورد.. مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بی‌تابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..😍👶🏻لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد.. تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. چند شبی بود حسین اقا.. خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید.. 💤پاسداری در بیابانی.. 🏜 بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند.. از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد.. در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی🍶 که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت.. همسر و پسرش را دید.. که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند.. بطرف روشویی رفت.. وضویی✨ گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت😭 و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد.. صبح☀️ از صدای.. زنگ گوشی اش📲 بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت.. به دوستانش زنگ زد.. دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند.. در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند.. و حسین اقا نمیدانست.. چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد..📝 که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند.. چند روزی گذشت.. ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا.. با اشتیاق گوشی را برداشت.. بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست.. حتم داشت اتفاقی افتاده.. _مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!! مسعود دیگر تحمل.. نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد.. 🌟از رضا گفت.. 🌷از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود.. ⛓از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها.. 🕊از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند.. مسعود میگفت.. و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد.. زهراخانم و عباس.. نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت.. _لباس بپوشین باید بریم خونه رضا! زهراخانم دلواپس گفت _چیشده حسین..؟!! عباس_ واس چی اونجا..؟؟ حسین اقا برگشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت (آخر) حسین اقا برگشت.. نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت.. _رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..😭🕊 لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت _ یــــــــــا زینـــب.!😭 عباس پشت سر هم.. وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد.. ساعت نزدیک ١١ شب بود.. خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند.. حسین اقا و اقاسید.. با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد.. سرورخانم که گویی از قبل.. خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت.. پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند..😞😣 پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند.. سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..😩😭 هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع)💠😭 نبود.. مثل سری قبل.. دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..😭 تا صبح هیچکس.. خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..😭🥀🕊 حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند.. 🌷شهید رضا شریفانی🌷 را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند.. 😭بگذریم از که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند.. 😭بگذریم از موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش.. 😭بگذریم از.. چهره همسر شهید.. ⛔️دیگر این ها را .. در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت⛔️ هنوز هم حسین اقا.. به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد.. وامی برای ابراهیم و ایمان.. جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند.. یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت.. جشن و ❤️عباس و فاطمه❤️ برگذار شد.. 💞شیرین بود.. چون هزینه کردند ✨و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. (عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..😍✨😍 طبقه بالای خانه حسین اقا.. لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..😊💞😊 عباس گرچه مدام.. روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..😞🤦‍♂اما .. میکرد.. مدام میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. از دهانش نمی افتاد.. هرسال مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی بود.. 🌟خدا را بود..😍🤲 ☘برای تمام .. ☘برای لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع).. ☘برای که با تمام وجود او را میخواست.. ☘برای و که در زندگیش بود.. ☘و برای و ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند.. ✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا ✨ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس ✨ 🌟آیه ٣ سوره انسان🌟 "پایان" 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🧡رمان شماره : 35🧡 💛 نام رمان : رهایم نکن🦋🍃 💛 ❤️نام نویسنده: بانو سلطانی ❤️ 🖤ژانر:مذهبی_عاشقانه🖤 💜 تعداد قسمت : 30💜 💙خلاصه: نرگس دختری هست که زندگیش با فراز و نشیب های فراوانی روبه رو میشه و با پسری به نام رضا آشنا میشه و.....💙 🧡با ما همراه باشید❤️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یک یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند سمت آلبوم عکس روی میز رفتم وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد .... با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم به سمت مادرم قدم برداشتم -چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه -به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش -فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست -مامان حال تون خوبه؟! با سر به معنی مثبت پاسخ داد به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم ..... امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست -خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید -من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید -مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟ چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت -۳۰ میلیارد تومن دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم ..... سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت: -نرگس جان چه قدر کم داریم ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی ✍ نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دو فردا صبح زود با خریدار خانه تماس گرفتم و مهلت مجدد برای تخلیه یه خانه خواستم خریدار مرد خوبی بود و پذیرفت ...... سوار تاکسی شدم و خواستم من را به بهشت زهرا برساند بعد رسیدن خود را به قطعه شهدای گمنام کشاندم برسرمزار یکی از شهدا نشستم وچادرم را مقابل صورتم کشیدم و تا می توانستم گریه و در و دل کردم از تنهایی هایم سخن گفتم و شهید طلب کمک کردم احساس می کردم سبک بال شده ام بعد از گذشت یکی دوساعت به کارخانه رسیدم کارخانه ای که رنگ غم را به خود گرفته بود دیگر صدای کار و تلاش به گوش نمی آمد همه جا را خاک گرفته بود خاکی که در دلم زخم و خراش عمیقی بر جای می گذاشت آرام آرام قدم برداشتم به سالن اصلی رسیدم دیگر توان نگه داشتن بغضی را که بر گلویم چنگ می زد را نداشتم با صدای بلندی بغضم را شکستم ....... در حال بررسی اسناد کارخانه بودم که تلفن همراهم به صدا در آمد -الو بله بفرمایید -سلام دخترم نجفی هستم دوست مرحوم پدرتون می خواستم باهاتون صحبت کنم کجا می تونم ببینم تون -بله حتما ! فردا کارخانه تشریف بیارید ...... ماشینی را دربست کردم و به خانه رسیدم در را باز کردم و با صدای بلند مادرم را صدا کردم اما صدایی نیامد نگران دویدم که با صحنه از حال رفتن مادرم مواجه شدم ...... -آقای دکتر حال مادرم چطور هست؟ -متاسفانه سکته قلبی کردن😔 امیدتون به خداوند باشد و دعا را فراموش نکنید حالم دگرگون شد مادرم!!!سکته کرده بود خدایا رهایم نکن🤲 دیگر‌ مادرم را از من نگیر توانی برایم باقی نمانده است شب را در کنار مادر گذراندم وصبح به کارخانه بازگشتم مدت کوتاهی بود که رسیده بودم به کارخانه تلفن همراهم به صدا در آمد و نام آقای نجفی نمایان شد بعد از کمی صحبت به پیشوازشان رفتم و او را به سمت دفتر کارخانه راهنمایی کردم ..... -خیلی خوش آمدید و با دستم به سمت صندلی موجود در دفتر اشارا کردم و گفتم: -خوشحال هستم از دیدار با شما پدرم همیشه از خوبی هایتان برایمان می گفتند آقای نجفی بعد از نشستن بر روی صندلی سخن را آغاز کردند و در مورد چگونگی یه رخداد اتفاقات پرسیدند و من تمامی ماجرا را باز گو کردم ..... -دخترم نرگس جان نگران نباش ان شاالله مشکلات موجود هم رفع می شوند من هم برای کمک آمده ام و سپس ادامه دادند خوشحال می شوم عمو صدایم کنی ... یک هفته ای از آمدن عمو جان به دفتر کارخانه می گذشت و در این مدت شکر خدا حال مادرم بهبود پیدا کرده بود و فرصت تخلیه خانه هم سپری شده بود به ناچار پیشنهاد عمو را برای سکونت در طبقه پایینشان پذیرفتیم امروز قرار است مادر مرخص شود🤲 -شکر خدا حال بیمارمان بهتر شده است و فقط بسیار مراقب مادرتان باشید ... -ماهی جان اینجا خانه جدیدمان است مادرم آهی نهاد و از عمو بسیار تشکر کرد در حال جا به جایی وسایل خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد با بازکردن در مواجه شدم با چهره ی زیبای خاله فاطمه که در دستان خود سینی ای را جای داده بود از غذا های خوش رنگ که مدتی می شود طعم شان را نچشیده ام -سلام خاله جان چرا زحمت کشیدید دستتان درد نکند چه رنگ و نقشی دارند حتما لذیذ هستن -سلام نرگس جان خواهش می کنم عزیزم اجازه هست بیام داخل می خوام بعد از گذشت مدت طولانی ماهی جان را ببینم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت سه مادرم وخاله فاطمه که تازه متوجه شده بودم در دوران جوانی دوستان بسیار صمیمی بودند در حال صحبت از گذشته بودند و من هم در حال شست و شوی ظرف هایی بودم که خاله در آن ها ناهار آورده بود💧🍛🍽 بعد از شست و شو ظرف ها چایی دم کردم .... و در فنجان های با رنگ آبی و سفید ریختم و کنارشان بیسکوییت در سینی قرار دادم و به سمت مادرم و خاله قدم برداشتم ☕️ ..... فردا صبح به همراه عمو به کارخانه رفتیم و تمام اسناد را بررسی کردیم و با هر ورقی که می زدم شدت پیدار می کردم حال خرابم و من بیشتر در کویری خشک و بی آب قرار می گرفتم یعنی تمامی این اتفاقات در حضور من انجام می شد!!!؟ آن روز تمام اسناد و مدارک را بررسی کردیم و هر کدام را چندین بار زیرو رو کردیم ... بعد از بررسی اسناد و مدارک دیگر حال مناسبی نداشتم و از عمو احمد در خواست کردم تا مرا به بهشت زهرا ببرد و من با پدرم درد و دل کنم کل مسیر در حال خود نبودم و صحبتی نکردم و عمو هم مرا درک کردو سخنی نگفت بعد رسیدن به بهشت زهرا و نشستم کنار پدرم احساس شرمندگی داشتم انقدر گریه کردم تا کمی حال و هوایم متغییر شود از پدرم کمک طلب کردم و سپس به قطعه شهدا ی گمنام رفتیم و کمی هم با رفیق شهیدمان خلوت کردیم و به خانه بازگشتیم ...... باز خود را در پناهگاه و نقطه ارامشم پنهان کرده بودم و بر زانوان مادرم می‌گریستم توانی برایم باقی نمانده بود به سمت اتاقم قدم برداشتم و در تختم چشمانم را گرم خواب کردم😴 وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم حالم بهتر شده بود به یادآوردم چه در خواب دیدم پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود و می گفت: نرگس بابا از امام رعوف طلب کمک بخواه بر خاستم چادرم را برسر کردم و از خانه خارج شدم ... وقتی به خانه بازگشتم و بلیط سفر مشهد را به مادرم نشان دادم حلقه های اشک از چشمانم مادرم بر گونه اش لغزید ....... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی سلام آقای خوبی ها بغضی مرادر آغوش خود می کشید و نمی توانستم دوری کنم و با صدای آرام بغضم شکست آقا جان طلب کمک می خواهم نیازمندتان هستم آقا جان می دانم که گره گشایید می دانم حلال مشکلاتید گره مرا هم باز کنید دیگر توانی برایم باقی نمانده است رنجور شده ام خودتان سامان دهید زندگی ام را طلب آرامش دارم چیزی که مدتی است ازمن خود را دریغ کرده است یا امام رضا نگاهی هم به ما بیندازید گریه کردم برای ضامن آهو تا ضامن من هم شود .. با مادرم به هتل بازگشتیم مادرم از حال خوب امروزش سخن می گفت از حال و هوایش در حرم چه قدر خوشحال بودم که باعث خوشحالی و شاد شدن قلب مهربان مادرم شده بودم .... روز آخری که در مشهد بودیم به همراه مادر به سمت حرم قدم برداشتم باردیگر خود رابه ضامن آهو یاد آوری کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت چهار فردای روزی که از مشهد بازگشتیم همان طلبکار میلیاردی تماس گرفت با صحبت عمو احمد براین توافق رسیدیم که نصف مبلغ بدهی را پرداخت کنیم و برای مابقی بدهی نصف کارخانه را به او دهیم سه روزی بود که حالم بسیار خوب بود حال و هوایم متغییر شده بود مشکلات یکی پس از دیگری در حال از بین رفتن بودند باورش برایم امکان نداشت اخر چگونه؟؟؟ اما با یاد آوردی ضامن آهو پاسخ سوالم را دریافتم ... سوغاتی ای برای خانواده عمو احمد آورده بودیم برای جبران زحماتی که برایمان انجام داده بودند با مادر تصمیم گرفتیم تا شام دعوتشان کنیم و سوغاتی هایشان را بدهیم ....... ماهی خانم زرشک پلو با مرغ به همراه سوپ برای مهمانانمان تدارک دیده بودند به ساعت روی دیوار خیره شدم که ۸‌شب را نمایان می کرد تصمیم گرفتم تا به سمت اتاقم به قصد حاضر شدن راهی شدم ...... یک مانتو به رنگ یاسی که بسیار دوستدارش بودم را برتن کردم ، یک روسری یاسی با شکوفه های کوچک شیری رنگ به صورت لبنانی بستم وچادری بر سر کردم که نقش آن به صورت شاخه ها ی درخت بود که روی آنها شکوفه های شیری نقش بسته بود را بر سر نهادم تا پا به حال پذیرایی گذاشتم صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم تا در را باز کردم‌با چهره ی زیبای خاله فاطمه روبه روشدم بعد از سلام‌و احوال پرسی سپس عمو احمد وارد شد و به ترتیب علی و رضا وارد شدن وقتی چشمانم به رضا برخورد کرد که سر به پایین بود سریع سر به زیر انداختم‌ و سلامی کردم‌ و راهی آشپزخانه شدم به تعداد در فنجان ها چای ریختم و به سمت مهمانان حرکت کردم ... بعد از‌صرف شام نمی دانم چه حسی را داشتم که گاه و بی گاه حواسم سمت رضا می رفتم و هر دفعه می دیدم به همراه پدر و برادرش گرم صحبت است در حال فکر بودم که مادر صدا کرد من را تا پذیرایی انجام دهم بعد از خداحافظی مهمان ها به مادرم کمک کردم و بعد با پیشواز خواب راهی شدم ولی نمی توانستم بخوابم تمام فکرم به سمت رضا می رفت از مقابل چشمانم دور نمی شد برخواستم و سمت جانمازم راهی شدم باز کردم چادرم را بر سرم کردم و به سجده رفتم از خدایم طلب یاری کردم سر از سجده برداشتم به خود آمدم چرا دگرگون شدم من نرگسم؟؟؟! ..‌. نرگس جان مادر عمو احمد تماس گرفته بود دخترم بیدار شو بهشون زنگ بزنم بیدار شدم و به عمو زنگ زدم و ایشون گفتن یه پیشنهاد عالی برای کار خانه دارن من بعد از خوردن صبحانه به همراه عمو راهی کارخانه شدیم در راه تلاش کردم در مورد پیشنهاد چیزی ازشون بپرسم اما بی نتیجه بود . .. -دخترم کمی صبر کن الان رضا هم می آید -آقا رضا برای چی ایشون؟ اما باز هم بی نتیجه بود و چیزی نگفتن چاره ای نداشتم جز صبر و صبر کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت پنج بعد از رسیدن من و عمو احمد رضا به همراه یک مرد هم سن و سال عمو وارد دفتر شدند .... مدتی از آمدن رضا و آن مرد کمی می گذشت و در مدت عمو با آن مرد گرم صحبت بود خیره عمو بودم که روبه بازگشت و مرا نزد خود صدا کرد +نرگس جان ایشون آقای افشار هست و مشتری کار خانه قیمت خیلی خوبی هم برای خرید کارخانه پیشنهاد کردن اگه موافق باشی به نظر من اینجا رو بفروشیم بهتره بعد شنید حرف عمو حالم خیلی بد شد احساس کردم تموم بدنم یخ زد و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشمانم را باز کردم خاله فاطمه بالای سر من قرار داشت تا من را دید صورت مهربانش نقش لبخند بست و گفت: نرگس حالت خوبه دخترم ؟ با تکان دادن سرم پاسخ دادم خوبم بعد از اتمام سرم با عمو احمد و خاله فاطمه به سمت خونه حرکت کردیم در مسیر عمو من را مخاطب قرار داد و گفت : نرگس عمو من قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم ولی من پاسخی ندادم و بی صدا مسیر را تماشا میکردم نرگس عمو باور کن این بهترین کاری هست که می تونیم انجام بدیم ما چاره ای نداریم یه نگاه به خودت بنداز ببین چه وضعی داری هر روز ضفیف تر از دیروز میشه لج نکن باز هم چیزی نگفتم که خاله ادامه داد: احمد آقا لطفا دیگه ادامه نده تا رسیدن به خانه چیزی گفته نشد .. وقتی مامان من را دید با سرعت به سمتم حرکت کردم می شد به خوبی نگرانی را در چشمانش دید ..... با نوازش های مادرم چشمانم بسته شد و پا در سرزمین خواب گذاشتم وقتی از خواب بیدار شدم با خواسته به سمت تسبیحم قدم برداشتم که روی میز قرار داشت و شروع کردم به ذکر گفتن قرار در افکارخود بودم که صدای مادر را شنیدم که من را مخاطب قرار داده بود +نرگس جان من امروز می خوام برم مسجد محل بیا باهم بریم ..... جلوی مسجد قرار گرفتم صدای اذان به گوشم می خورد چه صدای زیبایی مگر دلنشین تر از صدای اذان را داریم همراه با مادرم وارد قسمت خواهران شدیم و نماز مغربمان را اقامه کردیم بعد از نماز در حال خواندن دعای سلامتی امام زمان بودم که صدایی مرا متوجه خود کرد سمت صدا حرکت کردم واای خدای من اینکه نگین بود +چشم برادر هماهنگ میکنم بعد از پایان صحبت کردنش به شانه اش زدم که سمت من برگشت -واااای نگین خودتی ؟؟ +نرگس گفتن اسمم توسط نگین باعث شد ناخواسته او را در آغوش بکشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی