♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوهفتم
نیلوفر در مدرسه کلی داد و هوار کرد که تو حق نداری لب به سیگار بزنی اما از تلافی هم گذشته باید یکطوری به بقیه اثبات می کردم من هنوز همان رها با همان روحیه قلدر و نترسم. با یکی از بچه های اکیپ هماهنگ کردم که فردا همانجایی که نیلوفر بود با بچه ها بیاید به او گفتم برایم سیگار بخر آن هم وینستون، از بچه های اکیپ کسی روی حرف من حرف نمی زد همین را دوست داشتم و می بالیدم به خودم.
شب را صبح کردم باز هم مثل همیشه تا دو صبح با آهنگ سر کرده بودم و بعد آن خوابیدم. نمی دانستم چرا انقدر جدیدا دلم می گیرد. حوصله صبحانه خوردن نداشتم به برنامه کلاسی امروزم نگاه کردم و تمام کتاب هارا درون کیفم گذاشتم. دلم می خواست غُد بودنم را به رخ بکشم از طرفی عقلم می گفت یک شَبه تمام چندسالی که ورزش کرده ای همراه دود سیگار دود می شود در هوا، اما برنده همیشه دلم بود نه عقلم. با آمدن مادرم و خروجم از خانه به همانجایی رفتم که با دوستانم قرار گذاشته بودم. به محض ورودم پنج تا از بچه ها را دیدم سه تایی آنها سیگار به دست بودند.
+ سلام رها جون بیا برات گرفتم
سمتش رفتم و سیگار را دستم گرفتم.
+ من چند دفعه کشیدم دود و بیرون نمیدم قورت میدم هرکی دفعه اول بکنه حالش بد میشه
نمی خواستم فکر کنند بار اولم هست که سیگار میکشم شروع کردم راه رفتن که دنبالم آمدند سیگار را کنج لبم گذاشتم که هستی فندک را زیر سیگارم گرفت و روشن کرد.
پوک اول را که زدم بچه ها نگاهم می کردند دود را قورت دادم و بیرون ندادم حس خفگی بدی داشتم اما به روی خودم نیاوردم و به راهم ادامه دادم دو پوک عمیق کشیدم و سیگار را در جوب انداختم.
تمام هیکلم بوی سیگار گرفته بود بچه هایی که سیگار کشیده بودند همه با ادکلن دوش گرفتند که مبادا لو بروند اما من بی خیال تر از این حرف ها بودم به قول هستی و بقیه بچه ها سرم زیادی باد داشت. همیشه می گفتند آخر سر خودت را به باد میدی.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوهشتم
به مدرسه که رسیدم نیلوفر جلویم پدیدار شد.
+ ابجی زدی تو گوشم هیچی بهت نگفتم ولی قرار نیست هر غلطی خواستی بکنی و هیچی نگم بوی گنده سیگار از بیست متری هم به مشام میرسه من بگم غلط کرده یه زری زدم نمی خواد هرکار من می کنم بکنی قبوله؟
_ نه قبول نیست ادم که حرف میزنه پای حرفشم میمونه این تازه اولشه چند نخ دیگه هم باید بکشم بدجور میسازه بهم توام نگران من نباش نگران خودت باش
+ رها چند دفعه قلبت گرفت تو مدرسه گفتی تیر میکشی خطرناکه برای تو نکن بابا تو که الان راحتی همه چی داری بیخیال
_ نیلوفر میشه زر مفت نزنی من چی دارم؟ اره خانواده ای دارم که یه لحظه به حال خودم رهام نمی کنن، اره من هیچ مشکلی ندارم خوشون خشونمه رلم که بهم خیانت میکنه عشقم که چند وقت دیگه عروسیشه من عالیم عالی مگه نمی بینی هرروز دارم میخندم
هق هق هایم بالا گرفت احساس می کردم در عین شلوغ بودن دورم من تنها و بی کسم، یک چیز کم بود اما آن کس یا آن چیز چه بود را نمی دانستم. چقدر خستم چقدر خالی از پُرام کاش منجی حال خوب من هم پیدا می شد.
روابطم را محدود تر کرده بودند و این آزارم می داد هرموقع با عمه هایم بیرون می رفتم محال ممکن بود که خانه امان دعوا نشود و هزاران حرفی که بر سرم کوبیده نشود. گاهی آن ها هم به خاطر رفتار پدر و مادرم محلم نمی دادند و سعی می کردند من را با خودشان نبرند و من هر دفعه از آنها گله مند میشدم اما غرورم اجازه نمی داد چیزی به آنها بگویم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودونهم
زنگ که خورد منتظر دوستانم جلوی در مدرسه ایستادم.
+ بریم رها
_ بریم جایی سراغ داری بهمون سیگار بفروشه ؟ امروزم واسم یکی از بچه ها آورد
+ اره بابا یه پیرمردست بنده خدا سال به سال کسی ازش خرید نمیکنه منم نمیشناسه فکر میکنه واسه بابام میخوام
_ اع خوبه بریم سریع که دیر نشه
دونفری راه افتادیم هرجا میرفت بدون مخالفتی من هم دنبالش می رفتم. اطراف مدرسه پر از کوچه های باریک بود که بچه ها آنها را کشف کرده بودند. شاید روح اهالی آنجا هم از وجود همچین کوچه های بی خبر بودند. ایستاد و با انگشت مغازه نقلی و کوچکی را نشانم داد.
+ رها هرچی خواستی از اینجا می تونی بگیری منم برم دو نخ بگیرم بیام
_ فندک داری؟؟
+ نه کبریت دارم البته خوده مغازه فندک داره ها اما ضایعست دیگ
_ باشه برو بیا
تمام مدت به تماشایش پرداختم. در ذهنم دیالوگی که اکبر عبدی در فیلم رسوایی به دخترا گفت برایم تداعی شد. " دخترم مسئله این است سیگار شمارا می کشد یا شما سیگار را " جوابش را نمی دانستم فقط برای کله شقی دست به همچین کاری زدم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صد
وقتی به این فکر می کنم که اگر مادرم بفهمد چه می شود از شدت استرس و ترس به خودم می لرزم. کاش این دوران تمام شود. کی اینگونه شدم ؟ آنقدر سرخود ؟
+ بریم رها؟ تو فکری چیزی شده؟
_ نه چیزی نشده باشه بریم
سیگار را روشن کردم و بعد شروع به کشیدنش کردم دود گلویم را می زد و سرخوش پُک های عمیق می زدم.
+ رها بسه بریم؟
_ وایسا عجله چی داری؟
+ بابا نيلوفر میگفت خطری پس نیفتی دستم جایی بند نیست
_ داوش گلم نترس من خودم اینکارم
تمام زندگی ام همین بود دروغ و دروغ و دروغ! امروز اولین بار بود که لب به سیگار می زدم حالا دَم از این کاره بودن می زنم؟
سیگار را خاموش کردم و زمین انداختم، اسپرم را در آوردم و با آن دوش گرفتم. می دانستم مادرم شامه قوی دارد پس بهتر بود بند و آب به باد ندهم.
_ بریم فقط این قضیه رو به کسی نگو اوکی ؟ مخصوصا پسر جماعت دهنشون چفت و بس نداره میدونی که رفیق همم نباشن باز آمار آدم و بدجور در میارن زخم خوردم که دارم میگم
+ وا رها میخوام به کی بگم؟
_ به همون رل الدنگت که با مازیار رفیق شده بود
+ اوکی بابا نمیگم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ازدواج مثل خریدن موبایله.mp3
327.5K
📱ازدواج مثل خریدن موبایله😅
دکتر سعید عزیزی
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صد وق
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدویکم
خیالم راحت شد چون اگر میفهمیدند مطمئنن دهن به دهن می پیچید و به گوش مادرم می رسید.
به خانه رسیدم هنوز خیالم راحت نبود که مادرم بویی از ماجرا نبرد با یک سلام خشک و خالی وارد اتاقم شدم و مشغول تعویض لباس.
موقع امتحان خرداد فرا رسید و سخت در حال تلاش بودم تا نمراتم خوب بشه. تو راه رفت و برگشت فقط چندباری پرهام را دیدم و حالا دیگر شخصی در زندگی ام نبود اما باز یک کمبودی حس می شد.
گاها با بچه ها به پاساژ می رفتیم و می گشتیم و دیر تر به خانه می رفتیم خیلی اوقات به خاطر لعیا مجبور بودم دیرتر به خانه بروم که مادر او شک نکند. دیگر خبری از مازیار نبود اما خواهرش سراغم آمد و حرف هایی زد که دروغ و راستش را نمی دانستم.
هدفون را با خودم میبردم و کناری می نشستم و آهنگ گوش میدادم. با نشستن کسی کنارم سرم را برگرداندم که خواهر مازیار را دیدم با رویی خوش نگاهم می کرد.
_ سلام
+ سلام خوبی رها؟ میدونم الان چه فکری میکنی ولی صبر کن حرف بزنم
_ ممنون نه بابا این چه حرفیه بگو گوش میدم
هدفون را از گوشم در آوردم و روبه رویش نشستم.
+ ببین مازیار هرچی گفته بهت درست بوده خواستم بگم اگر بخاطر حرفاش باهاش کات کردی باید بگم دروغ نگفته
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدودوم
خواستم حرفی بزنم که نگذاشت و اضافه داد.
+ رها مازیار تورو دوست داشت کادوهایی که برات میخرید رو خودم میدیدم که چه با شوق و ذوق کنار میذاره که نشکنه و کثیف نشه میخوام بگم اولاش فکر نمی کردم بخاطر سن پایینت باهات اوکی باشه و رابطتتون و جدی بگیره ولی بعد دیدم بدجور به دلش نشستی اما باید بگم خیلی زندگی سختی داشته هرچی که پیش اومده بینتون سعی کن حلالش کنی
دیگر سکوت نکردم.
_ من همه این هارو میدونم داداشت پسر بدی نبود منم شرایطم اوکی نبود قبلن هم گفتم اما داداشت اصرار داشت که من دارم بر میگردم به دوست پسر قبلیم و اون هواییم کرده و ضمن اینکه یه چیزی شد که فکر کردم ادامه ندم بهتره اره مازیار کم نذاشت منم شرایطم و بهش توضیح داده بودم که منتی نباشه و توقعی نداشته باشه که هرجا خواست باهاش برم حتی هدیه هایی هم که می گرفت همه اش خودش خرید و من هر دفعه گفتم اینکارو نکنه که اگر بخواد بهش پس میدم ولی خودش گفت هدیه هست و واسه منه
+ دوست داشت تو نداشتی آخه زود دل کندی
_ آدم و تو قلب هم نیستن و از هم باخبر هم نیستن اما باید بهت بگم که دوسش داشتم من آدم سنگدلی نیستم که شاید داداشت از من برات ساخته اما گفتم ادامه دادن رابطه به نفع من یکی نبود و آدما از یه جا به بعد دل نبستن رو یاد میگیرن
نگاهی به دستانم کرد. هنوز رد زخم و کبودی جای تیغ در دستم دیده می شد کمی آستینم را پایین کشیدم.
+ فقط بهت بگم حرفی نکن اینکارارو با خودت هرجا هستی خوش باشی
دلیل اینکه خواهرش اینجا بود هرچه بود میدانستم مازیار نفرستاده اش چون مازیار آنقدر از دستم دلخور هست که قدمی پیش نگذارد و من هم آنقدر ازش شکار هستم که جرات همچین کاری را به خودش ندهد.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسوم
آواخر امتحانات بود که پرهام میخواست من را ببیند. چند وقتی بود که صمیمی تر از قبل برخورد می کرد و نیلوفر هم بو از این ماجرا برده بود و حساس شده بود. با اینکه من را میشناخت ولی توقع نداشتم که شک کند و نسبت به من بدبین شود.
بعد از امتحان قرار بود ببینمش اما با دیدن پرهام با روی خوش به سمتش رفتم. دستش را دراز کرد که دستش را فشردم به سمت کوچه همیشگی رفت.
+ محسن دیگه سراغت نیمد؟
_ نه چطور!
+ داغون تر از این حرفاست که بخواد پی دوست دختر باشه با خانوادش دعواش شده دیگه خونه نمیره
_ به من میگفت نفرینت گرفتتم منم گفتم من ازش گذشتم و سپردم به خدا اما من شکستم اولین رابطه جدیم بود
+ ولش کن این چیزارو تو همیشه خوشحال باش و بخند خنده هات خیلی قشنگه
_ فداتشم ممنون
+ نیلوفر اون روز هرچی تونست گفت گفت از رها گذشته برای چی با اون دختره حرف میزنی و اینا منم گفتم تو که رلم نیست بدتر حرصی شد
_ به منم میپره قاطی کرده والا من که هیچ بدرفتاری باهاش نکردم بلاخره رفیق فابم بوده دیگه حالاهم گیر داده که میخوام مدرسم و عوض کنم و برم نبینمتون و اینا
+ اره به منم گفت منم گفتم نکن و این حرفا هزارتا دلیل آورد گفت بابام میدونه این جایی نمیزاره بیام میدونم داره الکی میگه
شروع کردم قدم زدم و حین قدم زدن صحبت می کردیم از کوچه خارج شدیم که نیلوفر و با چندتا از بچه ها دیدمش.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهارم
_ بهونه الکی آورده باباش ایندفعه که تو و با نیلوفر دیده بود طوری زدتت که فکر نمیکرد از صد قدمی نیلوفر هم رد بشی بهونه الکیه
دوتایی خندیدیم که نیلوفر حرصی به سمتم آمد.
+ رها خیلی آشغالی رفتی چسبیدی به کسی که دشمنه منه و هی داداشم داداشم می کنی واقعا که داداشت هولی بیش نیست تو که خودت میدونی چجوری با این دختر و اون دختر میپره
هرچقدر تحقیرم کرده بود و سکوت کرده بودم کافی بود جوش آوردم و انگار شعله آتش در وجودم زبانه می کشید.
_ معلومه چی میگی این همه بهم گفتی ابجی که بخوای الان بهم بگی آشغال حرف دهنت و بفهم و وقتی هم راجب من حرف میزنی حواست به حرف زدن باشه تو مال این حرفا نیستی برای من شاخ و شونه بکشی اشغال هم خودتی
بچه ها دست نیلوفر را کشیدند و بردند که پرهام هم جلویم قرار گرفت.
+ ابجی بسته ولش کن میخواد کاری کنه حرص تو دربیاد
_ آخه وایسم تا هرچی میخواد بگه آخه چرت و پرت میگه اون من و میشناسه و این حرف و میزنه بقول مامانم من هرچی میخورم از رفیق میخورم ن از غریبه
+ خودت و ناراحت نکن نری تو مدرسه دوباره باهاش دعوا کنی
_ باشه بابا توام که
بعد از جدا شدن از پرهام به مدرسه رفتم. نیلوفر زودتر از من به مدرسه رفته بود روبه رویم قرار گرفت.
+ فکر نمیکردم آنقدر پَست باشی خیلی بیشعوری رها من و ول کردی چسبیدی به داداشت ؟؟؟ توام خرابی
بازهم نتوانستم دوام بیاورم و از درون داشتم آتش می گرفتم.
به سمتش هجوم آوردم که چندتا از بچه ها بینمان قرار گرفتن.
_ نیلوفر حرف دهنت و بفهم هرچی هیچی بهت نمیگم برام دُم در آوردی اصلا چته عین سگ پاچه میگیری من چیکار کردم که جلو پرهام باید برگردی بهم هرچی از دهنت میاد بیرون بگی بخاطر یه پسر داری گند میزنی به دوستیمون
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجم
با آمدن ناظم هردو آرام شدیم و بدون پاسخ دادن به سوالات ناظم به کلاس هایمان رفتیم. هنوز برایم باور کردنی نبود کسی که دوست صمیمی ات است و هیچ نهان و پنهانی از او نداری اینگونه خطابت کند و تو را جلوی دیگران تخریب کند. می خواستم کوتاه بیایم چون نیلوفر را خیلی دوست داشتم و تا زمانی که یادم می آید هردو پشت هم بودیم اما حالا روبه روی هم قرار گرفته بودیم و نیلوفر شمشیر را از رو بسته بود.
از وجود پرهام نه ناراحت بودم نه خوشحال او را مقصر نمی دانستم و همین باعث می شد فکر و خیالات را پَس بزنم. بجه های اکیپ پراکنده شده بودند و یه عده با من و یه عده با نیلوفر می گشتند اما کسی از آنها با من قعر نبود.
رفتار های نيلوفر برایم خسته کننده و تکراری شده بود اما دوست داشتم نسبت به او باعث نادیده گرفتن آنها میشد اما امروز همه چیز را بر سرم شکست. امتحانات را یکی پس از دیگری به سرانجام رساندم روز آخر بود، تک تک بچه ها را بقل گرفتم حتی نیلوفر را، کوتاه آمده بود اما هنوز سرد رفتار می کرد و دلخور بود. مقصر نبودم و نمی پذیرفتم که مقصر اختلافات بین پرهام و او ربطش به من باشد.
حالم خوب نبود اکیپ از هم پاشیده بود و من حسرت کنار نیلوفر بودن را میخوردم اکثر بچه ها سمت او بودند و از این قضيه ناراحت بودم این من بودم که این اکیپ را تشکیل داده بودم حالا هم باید نظاره گر پاشیدن بچه های اکیپ باشم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوششم
از آمدن تابستان اصلا خوشحال نبودم چون نمی توانستم دوستانم و ببینم و جایی هم بروم. بیرون رفتن آن هم تنهایی حکم مرگ را برایم داشت. فقط گاهی وقت ها با عنه هایم بیرون می رفتم آن هم با کلی اخم و تخم مواجه می شدم. چاره ای نداشتم همه را به جون می خریدم تا از این قفس رها شوم. هربار که صحبتش می شد مادرم می گفت " هرکار که می کنیم هر سخت گیری بخاطر خودته بعدا می فهمی " اما من متوجه نبودم و حرف حرف خودم بود.
دوست صمیمی نداشتم چیزی هم نداشتم که از کسی پنهان باشد همه از روابطم ریز تا درشت خبر داشتند. در رفت و آمد ها بهزاد را می دیدم آن هم از خیانت محسن به من باخبر شده بود و فخر فروشی می کرد که اگر با خودش دوست می شدم این بلا سرم نمی آمد اعتنایی به حرفش نکردم چون آوازه او و دختر بازی هایش بین بچه ها پیچیده بود، با این حال یکی از دوستانم عاشق و شیفته بهزاد بود و دوستش داشت. نمی فهمیدم رل هستند یا نه اما هرموقع که می دیدمش فکر و ذهنش بهزاد بود و ورد لبش نام او. وضعیت درسی ام خوب بود تنها چیزی که خراب نشده بود شاید فقط درسم بود. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد خسته و کوفته بودم. از همه بریده بودم هیچکس مرهم دردم نبود همه بهم زخم میزدند. مخصوصا دوستانم که زخم زبان می زدندو فامیلی که آبرویم جلویشان رفته بود و چندباری من را با پسر دیده بودند.
نگاه ها بهم عوض شده بود سعی می کردم زیاد در جمع نروم و با کسی ارتباط نگیرم چون ننگ داشتن دوست پسر را یدک می کشیدم. نمازهایم همه به دروغین و فقط با خم و راست کردنم به سرانجام می رسید فقط برای اینکه مادرم گیر ندهد و اصرار نکند چاره ای جز این نداشتم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهفتم
از وقتی هم که مادرم متوجه ارتباط من با آروین شد سعی کرد برای حفظ دوستی خانوادگیمان هم که شده ما را از هم دور نگه دارد تا مبادا کسی از خانواده آروین به این ماجرا پی ببرد و دوستی چندین و چندسالمان بهم بخورد. آروین پسر خوبی بود اگر اینطور نبود من عاشق و شیفته او نمی شدم. ناراحت نبودم که چرا سرش همیشه پایین است و به نامحرم نگاه نمی کند از این دلچرکین بودم که چرا به من نگاه نمی کند. گویا دوست داشتم به چشمش بیایم اما آروین هیچگاه نگاه خیره ای به من نداشت منی که همه می گفتند زیبا هستم.
تابستان با آن گرمای زجر آورش حالم را بدکرده بود و من را باز به آغوش گرم تنهایی ام برده بود. صبح تا شب خانه سوت و کور بود، مادرم سرکار نمی رفت اما از الان برای سال آینده اش پلن چیده بود و درحال بررسی آنها بود به شغلش علاقه مند بود و همیشه تمام توان خودش را خرج آن می کرد. هم کلام نمی شدیم مگر اینکه صدایم بزند برای خوردن صبحانه و ناهار و نماز، زمان که گیر می آوردم می نشستم در اتاق وخودم را سرگرم می کردم.
شماره ام پخش شده بود و هرچند دقیقه یک پسر زنگ می زد و سرخوش شروع به لاس زدن می کرد. هرچقدر قید و بند محرمات نبودم اما از این کار خوشم نمی آمد همیشه هم دوست داشتم خودم ببینم و بشناسم نه آنکه پشت تلفن آن هم از روی صدا با کسی ارتباط برقرار کنم. چت هایم کمتر شده بود می ترسیدم لو بروم. پیج فیک اینستاگرام زدم که لااقل در آنجا بتوانم کمی با دوستانم ارتباط بگیرم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج