eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
467 دنبال‌کننده
175 عکس
231 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : روهام که یک نگاهش رو من و یک نگاهش به آروین بود او را معذب کرده بود از زیر میز پایش را لگد کردم که صدای اخش بلند شد. +چته چرا پام و لگد میکنی؟ _ عین میرغضب نشستی جلو آروین بدبخت نمیتونه غذاش و بخوره سرت و بنداز پایین + شما نمیخواد دلسوزی کنی _ روهام یکبار حرفم و تکرار میکنم نزار شبمون زهرشه غذایم را زودتر از بقیه تمام کردم و ازجا بلند شدم. _ میرم یه چرخی بزنم برمیگردم گوشه ای ایستادم و شهر را تماشا کردم. هر یک از مردم دغدغه خودشان را داشتند. هرکدام به یک سو حرکت می کرد. این شهر برایم هم خوب رقم زد هم بد نمی دانم اما شیرینی اش که بدجور ماندگار است. + اِهم برگشتم. _ شمایین ترسیدم + عذرمیخوام فکر کردم جلوتون ظاهر شم بدتره سکوت طولانی بینمان حکم فرما شد هیچکدام یکدیگر را نگاه نمی کردیم. حرف برای گفتن زیاد بود اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. اصلا باید حرف بزنم یا نه؟ + رها خانم میخواستم بگم که میدونم مشکلاتی بود و بین من و شما فاصله انداخت و.. _ ببخشید آقا آروین فعلا به من وقت بدید من تازه برگشتم نمیخوام بیشتر از این فکرم مشغول شه. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + من که هنوزچیزی نگفتم اما باشه چشم قصد مزاحمت نداشتم _ نه نه سو تفاهم نشه نه که مزاحم باشید فقط می خوام فعلا یکم آزاد باشم از بند فکر کردن + میدونم منظورتون و میفهمم در نبود شما خیلی چیز ها عوض شده حتی من یا خود شما با حجاب ندیده بودمتون اینجوری زیبا تری چه خوب که الگو گرفتی و اینطوری شدی قبلا خیلی نگران بودم خیلی کله شق بودی روحیاتت دخترونه بود اما در عین حال جسور و قلدر _ فکر کردم باید یادتون رفته باشه + نه مگه اینکه شما یادتون رفته باشه من عرف و شرع رو میفهمم بخاطر همون ترجیح میدم این قضیه روشن شه و بعد صحبت کنیم. با اینکه می دانستم راجب چی حرف می زند اما خودم را زدم آن راه و اعتنایی نکردم. _ راجب چی؟ قضیه چی؟ راستی شما ازدواج نکردی انگار که آتیشش زدند داشت زیر لب غر غر می کرد و گاهی دستی لای موهایش می کشید. + نه بهم خورد یعنی فکر کردم اون خانم آدمی نیست که من می خوام و تفاهم نداریم دیگه گفتم بهتره از این بیشتر طول نکشه و هرچه زودتر تموم شه فهمیدم فکر و ذهنم جای دیگست گفتم درست نیست وقتی علاقه خالصانه ای به کسی ندارم بخوام باهاش زیر یک سقف برم _ خوبه پس ایشاالله نمیه گمشدتون رو پیدا کنید. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : نفس عمیقی کشید. برعکس من آروین خیلی صبور بود اما می خواستم طوری وانمود کنم که انگار از هیچی با خبر نیستم. + شما از راه رسیدید من دیگه با خانواده از محضر شما مرخص میشم موفق باشید. کلمات را طوری کنار هم چید و گفت که مغزم فرصت نکرد واکنشی در قبال سخن هایش نشان دهد. رفتارش را تماشا می کردم. مودب از خانواده ام خداحافظی کرد و با پدر و مادرش سوار ماشین شد و صدای جیرجیر ماشین بلند شد و خبر از رفتنش داد. به سر میز بازگشتم. _ خوب خوب میبینم که گل از گلتون شکفته من اومدم نگفته بودید آنقدر فرد مهمی ام همه خندیدیم. + دختر بابا مگه میشه مهم نباشه؟ نور چشم مایی دیگه + خوبه خوبه قبل از این که رها بیاد نون خریدن و مغازه برو بیا با من بود بعد نور چشمتون شد رها خانم بابا باریکلا _ داداش جان حسودی نکن بلاخره هرچی باشه جایگاه من فرق داری دیگه بچه ارشد خانوادم + اوهوع نه بابا چه خودشم تحویل میگیره هی میگم آنقدر از این دخترتون تعریف نکنید باز کو گوش شنوا بابا و مامان خندیدند به کل کل کردن های روهام و حرص خوردنش من هم کمال لذت را بردم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ خوب دیگه بنظرم بریم منم یکم استراحت کنم فردا میخوام با چندتا از دوستام هماهنگ کنم برم بیرون دلم براشون تنگ شده + باشه بریم در حال خارج شدن از رستوران بودیم که به پدرم نگاهی انداختم. _ بابا میذاشتی پول غذا رو من حساب می کردم اینطوری زشت شد نیمده خرج انداختمون + همه که مثل روهام کم خرج نیستن که والا به اندازه یه نون پنیر خرج منه _ از کی تا حالا تو آنقدر بلبل زبون شدی گوشت و می پیچونما داداش کوچولو + از موقعی که شما فکر کردی واقعا رفتی خارج از کشور و نکردی تو این سه سال یبار بیای ببینیمت _ خوب حالا هی این قضیه رو بکوب تو سر من اگر توام جای من بودی همینکار و می کردی + خوب بسه آنقدر بحث نکنید زشته دیگه روهام خواهرت تازه اومده پیشمون یکم صبر کن یه یک روز بگذره بعد بزنید سر و کله هم بابا جان من اصلا پول رستوران رو ندادم من فقط رزرو کرده بودم بقیه پول رو آروین حساب کرده هرچی ام گفتم قبول نکرد که من باهاش حساب کنم + به به این آقا آروین چه جنتلمنه نمیاد بهش روهام زیر چشمی نظاره گر من بود و منتظر گرفتن سوتی از من که وا ندادم و اعتنایی نکردم. _ دستشون دردنکنه رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما نگاه کنید 👌👌🌺🌺🌺 خواص درمانی خرما 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + بابا دفعه دیدی آقا آروین خواست حساب کنه بگو دلسوزی نکنم هرچی می تونم بخورم همه به حرف روهام خندیدیم و بابا پرو ای نثارش کرد. + رها جان با خانواده موحدی هماهنگ کردیم که دیگه بریم این هفته بچرخیم توام یکم از درس و دانشگاه بیای بیرون خانم دکتر _ باشه مامان جان دست شما دردنکنه هرچقدر می خواستم از آروین دور باشم باز هم مجبور به دیدن و فکر کردن به او بودم. چاره ای هم نبود باید تحمل می کردم تا برگردم. شور و اشتیاق دیدنش را داشتم از طرفی نگران این بودم که نکند گناهی مرتکب بشوم اما از عشقی که در وجود من بود اطمینان داشتم که عشق زود گذری نیست و تداوم دارد همانطور که بعد از ۷ سال هنوز او را از یاد نبرده و بادیدن او حالی به حالی می شوم. در خیالم نظاره گره رفتارم با او بودم، یا رب خودت هوای دلم و داشته باش. کاش می توانستم به او بگویم " در نگاهت چیزی‌ست که نمی‌دانم چیست! مثل آرامش بعد از یک غم مثل پیدا شدن یک لبخند مثل بوی نم بعد از باران در نگاهت چیزی‌ست که نمی‌دانم چیست ... من به آن محتاجم.. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : نماز صبح شد برخواستم و وضو گرفتم و قامت بستم. بعد از نماز دلم هوایی شد و شروع کردم دردودل کردن. یکساعتی من بودم و خدا و اشک هایی که عین مروارید می غلتیدند و جانمازم را مرطوب می کردند. "خداجونم من آخر هفته دارم برمیگردم من از عشق خودم به آروین مطمئنم نمیخوام بدونم اونم عاشقم هست یا نه من میخوام خودت اگر به صلاحه همین امروز دیگه همه چی و تموم کنی والا خیلی صبر کردم دیدم و شنیدم و سوختم و ساختم توکل به خودت " مهر را بوسه ای زدم و اشک هایم را پاک کردم حس سبکی بی نظیری شامل حالم شده بود. قرار بود با اهالی خانه صبح زود راه بی افتیم و برویم باغ پدر آروین در بابلسر، لباس هایم را آماده گذاشته بودم. سعی کردم بیشتر لباس پوشیده بردارم که این چند روز راحت باشم. _ خوب من آماده بریم + رها مگه تو از کله صبح بلند نشدی؟ چرا آنقدر دیر میای؟ جای بابا بودم جات میذاشتم تا درس عبرت شه برات _ چیکار کنم؟ غر غر نکن حالا هم که جای بابا نیستی میرفتم خودم میومدم حدود ۳ ساعت تو راه بودیم روهام تا موقع رسیدن خوابید، بابا هم خسته نبود و تا مقصد بکوب رانندگی کرد. آروین و خانواده اش زودتر از ما آمده بودند که کمی سرو سامون به باغ بدهند مثل اینکه خیلی وقت بود به باغ سر نزده بودند. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به محض رسیدنمان، گوشی پدر زنگ خورد. + به به آقای ندیمی در و بزن که جلو دریم. با مادر و پدر آروین حال احوال پرسی کردم، چشم چرخاندم و او را نیافتم. پدر و روهام درحال آوردن وسایل هایمان بودند، باغ به قدری زیبا بود که دلم می خواست تمام شب و روز بیدار بمونم و چشم به دوزم به سرسبزی درختان و گل های آن. + دخترم اتاق زیاد داریم اگر می خوای راحت باشی یه اتاق جدا بردار یه اتاق هم میدیم به روهام و آروین _ دست شما دردنکنه خانم ندیمی لطف کردید حالا کدوم اتاق و بردارم + بیا اتاق آروین رو بدم بهت بی حرف پشت سر او راه افتادم. امیدوار بودم آروین از دست مادرش ناراحت نشود. _ یک وقت ناراحت نشن چشمکی حواله ام کرد. + نترس ناراحت نمیشه خجالت زده سرم را پایین انداختم و به همراه او وارد اتاق شدم. بوی عطر مشامم را پر کرد. دیوار های اتاق درعین زیبایی پراز عکس شهدا و رهبر بود. _ چقدر با سلیقه خیلی قشنگه حالا خوبه اینجا اتاق همیشگیشون نیست. + اره دخترم حالا بیا استراحت کن تا یکساعت دیگه باهم صبحونه بخوریم وسایل آروین باشه خودش میاد بر میداره خانم ندیمی که بیرون رفت دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر را بلعیدم. چقدر خوشبو بود. روی تخت نشستم حال عجیبی داشتم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به سمت پنجره رفتم رو به باغ باز می شد و منطقه بی نظیری داشت. در همین حال بودم که در بی هوا باز شد. ترسیده عقب گرد کردم که آروین را در چارچوب در دیدم. نگاهی بهم انداخت و سرش را کمی پایین گرفت. + سلام ببخشید رها خانم نمی دونستم اینجایید آخه اینجا اتاق منه اگر در نزدم هم به همین خاطر بود. _ سلام اشکالی نداره یک لحظه فقط حواسم پرت بود ترسیدم. بله میدونم اتاق شماست مادرتون گفتن من بیام اینجا اگر مشکلی دارید من برم + این چه حرفیه مشکلی ندارم فقط من اگر اجازه بدید بیام داخل وسایلم رو بردارم _ بله حتما بفرمایید داخل اتاق شد و یکسری وسایل برداشت دوست داشتم نظاره گر کار هایش باشم به همین منطور چشم ازش برنداشتم. چشمم به یک دستبند افتاد. دستبند چرمی که مادرش هم برای من و هم برای او خریده بود. من هم هنوز داشتم. از شوق بود یا هرچه به زبان آمدم. _ هنوز دستبند رو دارید؟ همونی الان گذاشتید تو ساکتون نگاهش را بالا گرفت و همانطور حلقه های چشمانش دستم را نشانه گرفتند و دستبند را دیدند. لبخندی زد. + بله دارمش بلاخره مادرم گرفته و یادگاری‌یادگاریه عجیب نیست اما شما تا الان دارید عجیبه پشیمان شدم از گفته ام حالا چه باید جواب می دادم. _ برای منم ارزشمنده سال ها میگذرن اما بعضی چیزها عوض نمیشن آدم اونارو تا اندی سال به دوش میکشه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + امیدوارم همینطور که میگید باشه ولی خیلی ها هم زود دیگران رو از یاد می برن بگذریم یا علی چیزی لازم داشتید من و خانواده در خدمتیم راستی نون خریدم بفرمایید صبحانه نماند و منتظر جوابی از طرف من نشد. این که فکر می کرد من فراموشش کردم دردی بود که به درد هایم اضافه‌ کرد خدایا کرمت رو شکر، حال به گمانم او هم سعی می کرد عین من همه چیز را فراموش کند اما دروغ بود من اورا یادم نرفته است. بی حوصله پشت میز نشستم. مادرم و خانم ندیمی همه سفره را چیده بودند همینطور مشغول بودیم که حوس کردم تنهایی قدیمی در باغ بزنم. _ مامان من میرم تو باغ قدم بزنم کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن پا در باغ گذاشتم و هوای پاک را به ریه هایم فرستادم با هر دم و بازدم حالم بهتر می شد و روحم جان می گرفت و کمی از افکار بیهوده دور می شدم آنقدر به خودم فشار آورده بودم و سرم در درس بود که از اطرافیانم غافل شدم. چشمم به یک درخت افتاد آخرین باری که آن را دیدم ۱۰ سال داشتم پشت این درخت قایم می شدم تا آروین پیدایم نکند همیشه هم پیدایم می کرد اما به رویم نمی آورد و من زودتر سُک سُک می کردم یادش بخیر. آروین و مادرم همقدم باهم به حیاط آمدند آروین با احترام از او جداشد که مادرم به سمتم آمد. + مامان جان بیا یکم میوه آوردم. حالت چطوره؟ آخ مادر چقدر دلتنگتم وقتی نیستی خیلی حوصلم سر میره کلافم بلاخره دختر نعمتی ای واسه خودش _ الهی دور سرت بگردم خودمم خیلی دلتنگ میشم ولی واسه این راه خیلی سخت تلاش کردم حالا مجبورم ادامه مسیر رو هم با تمام توان جلو برم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حرفی بینمان ردوبدل نشد که مادر مشغول پوست کندن میوه ها شد. نگاهم پرت آروین شد خودش را سرگرم رسیدگی به گیاهان کرده بود. + رها جان مامان یه سوال میخوام بپرسم قول بده جواب بدی باشه؟ راستش و بگی خوب _ قول نمیدم ولی دروغم نمیگم حالا سوالتون چیه؟ + قول بده جان مامان جواب بدی راستش هم بگی خوب؟ حس کنجکاوی ام بدجور جریحه دار شده بود نمی خواستم وا بدهم اما چاره ای جز این نداشتم. _ باشه مامان جان قسم نده. قبوله ولی هرچی شد میمونه بین خودمون + من یه مادرم میفهمم درد بچم چیه، میفهمم دلش کجا گیره، میفهمم این نگاه ها و رفتار هایی که بین تو و آروین در تلاطمِ برای چیه. اما مادر میخوام از زبون خودت بشنوم، میخوام یه کلام بگی تو آروین رو دوست داری؟ اگر قبلا بود خودم جوابش رو میدونستم اما الان چندسال گذشته نمیخواد فکر کنی به اینکه چی میشه فقط بگو آره یا نه! شوک عجیبی بهم وارد شده بود دودل بودم منتظر هرچیزی بودم الی همین یک مورد که از قضا سرم آمد. چه باید جواب می دادم؟، بغض درگلویم هرلحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. زیر چشمی نگاهی به آروین کردم که مشغول و سرگرم بود. دستم با گرمای دست مادرم گرم شد. _ نه یعنی اونجوری که فکر میکنی نیست برمیگرده به گذشته که... +خوب بگو بدونم. اگر نه، پس چرا وقتی تو فرودگاه دیدیش رنگ به رنگ شدی؟ پس چرا تو رستوران وقتی رفتن دمغ شدی؟ چرا تا موقعی که قرار بود بیایم اینجا هیج جوره نمی خواستی باهاش چشم تو چشم بشی؟ الانم که.. رها چته دردت چیه اون غم تو صدات برای چیه؟ اون بغضی که کردی، بگو مامان جان که وقتی تو ناراحتی منم دلم آروم و قرار نداره _دروغه بگم دوسش ندارم دارم ولی چندسال گذشته خیلی چیزها فرق کرده. میگم مامان خودت یادته چندسال پیش هم من دلم گیر آروین بود مامان بخدا که نمیشه نمیتونم هرکار میکنم نه فکرش از ذهنم میره نه عشقش از قلبم بریدم به خدا تودوراهی عجیبی گیر کردم. از طرفی از ایمانم میترسم از خدا خواستم خودش تکلیفم و روشن کنه خودش هرچی مصلحته رقم بزنه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : اشک های روی گونم را پاک کرد و خودش هم اشک در چشمانش حلقه زده بود. _ اما الان مامان همچی عوض شده فکر میکنم آروین هیچ حسی به من نداره بلاتکلیفم کلافم خستم، نمیدونم مامان فقط وقت نماز صبح بخدا گفتم تا همین چند وقتی که تهرانم تکلیف من و مشخص کنه و هرچی صلاحه رقم بزنه برام. فقط امیدوارم این دفعه بر وفق مراد من باشه مادرم لبخندی به رویم پاشید و سرم را در آغوش کشید. + قربون اون دلت بشم. مادر دور سرت بگرده من هم تورو میشناسم هم آروین رو، میدونم دل اونم پیش تو گیره مادر اما بهش فرصت بده بزار با خودش کنار بیاد اونم مثل تو فکر میکنه رفتی و از یادش بردی. مهسا خانم هم متوجه این عشق بین تو و پسرش هست اما منتظره خوده آروین اقدامی بکنه من که دلم روشنه مامان جان خودم را از مادرم جدا کردم که چشم تو چشم با آروین شدم چند دقیقه همینطوری نگاهم کرد که آرام سرم را پایین انداختم مطمئنا متوجه حال و روزم شده است حال یا خود چه فکری می کند؟ بزار هر فکری می خواهد بکند مهم این است حداقل این بار روی دوشم را بعد از سال ها زمین گذاشته ام و حرف دلم را به مادرم زدم. لیوان آبی جلوی چشمانم گرفته شد. + بفرمایید نگاهی گذرا روانه اش کردم و با تشکر لیوان را از دستش گرفتم لرزش دست هایم را حس می کردم. مادرم هنوز رو به رویمان نشسته بودم و با لبخند نگاهمان می کرد هروقت که به او خیره میشوم روحم زنده می شود و شادی حضورش در من لبریز می گردد. لیوان را سرمی کشم و همراه آب بغض وامانده گلویم را هم قورت میدهم. _ ممنون اجرتون باامام حسین + خوبید؟ بهترید؟ چیزی میخواید براتون بیارم. نگرانم شده بود و کاملا از رفتارش مشهود بود مادر با چشم آبرو به آروین اشاره کرد و خندید. + دست شما دردنکنه رهاجان بهترن پسرم بیا بشین اینجا شماهم میوه بخور