👈ادامه قسمت #بیست_ودو
#حـــــــــرمٺ_عشــق
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود.
_ممنونم ازتون 😐
رو به مادرش گفت:
_شما که #میدونین مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!😐‼️
خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!!
اخم کرد. 😠با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد...
به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود.
کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند.
💓باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد.
چشمانش را باز کرد. #فکری_عمیق بسرش بود...
خدایا این حس چه بود که #ناگهانی آمد؟!
او را میخواست؟!
با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!!
#بهترین و #منطقی_ترینش همین بود که #قدمی بردارد...😊👌برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش.
اما #شکی بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..😰
نکنه این حس غلط باشه؟!😟
نکنه ریحانه منو نخاد؟!😑
شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!😥
نکنه کلا جوابش منفی باشه!!😞
#ترس، #شک ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت.
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_ودو
°°امتحان
پایین آمد.
صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت:
_هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!
به همسرش نگاه کرد..
که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند.
حسین لبخندی زد
و همینکه اراده کرد، اوج گرفت.
از بیمارستان گذشت.
از شهر گذشت.
بالا رفت بالاتر...
دنیا چقدر برایش کوچک شده بود!
تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند.
در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم گذاشت و پله پله بالا رفت.
در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند.
سرش را بلند کرد.
هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود.
دوید بغلش کرد گفت:
-سید کجا بودی این همه وقت؟
+منکه همش کنارت بودم مرد مومن
-دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...
+میدونم... #آقا رو که تنها نذاشتید؟
-به مولا قسم #نه
+ #حق هم همینه، حق با #سیدعلیِ ما #باخونمون گواهی دادیم
-مرتضی
+جونم حاج حسین
-منم بلاخره اومدم
سیدمرتصی خندید.
صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت:
_هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین
بغض حسین در کلامش جوانه زد:
-عباس هست...من میخوام بیام
+هزاران حسین و عباس باید تو #راه_حق #سربدن تا #حقیقت جهانی برپا بشه
-نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم
+مگه نمی خواین زمینه رو برای #ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این #انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت #عدل و #حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین.
کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد.
سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد.
اولین صدایی که شنید صدای اذان بود:
" اشهد ان علی ولی الله"
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست_ودو
✨قتلگاهی به نام ایران
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم…
– اونها با #حزب_سبزآلمان ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که #بادشمن_کشورشون هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش #خیانت می کنه … قدمی برای مردمش #برنمیداره … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ … من با تمام وجود نگران بودم …😐😨 ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم #مرزها و #آخرین_دژهای_اسلام رو داشت …
حسی که با مشت محکم متین،😡👊 توی دهن من، جواب گرفت …
دهنم پر از خون شده بود …😭😣
این مشت، #نتیجه_حرف_حق من بود … پاسخ #صبر و #سکوت من در این سه سال …
به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها …
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند …
باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم … وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند …
یکی از بزرگ ترین فجایع بشر …
در کشور من رقم خورد …
فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد …
‼️و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن …😕‼️
مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها …
این روزها …
آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه …
و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم …
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ودو
شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن.
پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن.
همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن.
وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه.
شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه.
منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت:
_"یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ".
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...😊
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم:
_"تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت:
_"فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...😥
گفت:
_"مال #بیت_الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم:
_ "مال تو بود".🙁
گفت:
_ "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور،
دکمه هاشو می کند میگفت:
_ "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن.
برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.☺️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ودو
به مسجد محل که رسید..
از گلدسته مسجد..🕌صدای اذان..✨بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت..
کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت..
محمد و آرش..
از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند..
محمد با لبخند گفت
_بححح...😍چطوری داش عباس😁🤝
عباس_مخلصیم برار😍🤝
آرش _اینا چیه😳
_بهش میگن میل🤠😜
آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی😁
محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه😇
آرش مات با چشمای متحیر گفت
_جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس😳😍
میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند..
_اره با..🙃 شمام باس بیاین🤠💪
وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند..
عباس _از فردا باهم😎💪
محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت
_زورخونه؟😍✌️
آرش _😍😍
عباس سر تکان داد.. و گفت
_ایوللل... 😍😇زودباشین که اذون تموم شد..
بعد از نماز...
تلفنش زنگ خورد.. 📲
_سلام.. بله بابا
حسین اقا_ کجایی عباس
_مسجدم.. چطور
_بیا خونه زودتر کارت دارم
_رو جف چشام😊
حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره😊
_حالا شما یا مامان کارم دارین؟😁
_تو بیا بهت میگیم.. یاعلی😊
_یاعلی😊
تماس را که قطع کرد..
به طرف آبدارخانه مسجد رفت..
آرش _کمک نمیخای😄
عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه😁
پشت سر آرش، محمد هم وارد شد..
محمد_ رو که نیست والا😂
هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند..
_اون ک وظیفتونه😝😂
آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا.. 😂
عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره😜😂
هرسه باخنده و شوخی..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #بیست_ودو
✨خداحافظ توماس
چراغ رو هم روشن نکردم ...
فضاي خونه از نور بيرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوي پام رو ببينم ... کتم رو پرت کردم يه گوشه 😠😣و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوري روي تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساکت بود ...
موبايلم📱 رو از توي جيب شلوارم در آوردم ... براي چند لحظه به صفحه اش خيره شدم ... ساعت 10:26 شب ...
بوق هاي آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ...
چقدر خونه بدون 💔آنجلا💔 ساکت بود ...
انگار يه چيز بزرگي کم داشت ... دقيقا از روزي که برگشتم ... و اون، با گذاشتن يه يادداشت ساده ... به زندگي چند ساله مون خاتمه داده بود ...
_ "ديگه نمي تونم اين وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم مي خواست برم بار ... يا حتي شده چند تا بطري از مغازه بخرم ...🔥🍾
اما رئيس تهديدم کرد اگر يه بار ديگه توي اون وضع پام رو بزارم توي اداره ... معلق ميشم ...😣 و دوباره بايد برم پيش روان شناس پليس ... براي من دومي از اولي هم وحشتناک تر بود ...
يه ساعت ديگه هم توي همون وضع ... مغزم بيخيال نمي شد ...
هنوز داشت روي تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار مي کرد ... بدجور کلافه شده بودم ...
- تو يه عوضي هستي توماس ... يه عوضي تمام عيار ...😡🗣
عوضي صفت پدرم بود ...
کلمه اي که سال ها به جاي کلمه پدر، ازش استفاده مي کردم ...
خودخواه ... مستبد ...
خودراي ... ديکتاتور ... عوضي ...
هيچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... هميشه واسش يه زيردست بودم ...
زيردستي که چون کوچک تر و ضعيف تر بود، حق کوچک ترين اظهار نظري رو نداشت ... هميشه بايد توي هر چيزي فقط اطاعت مي کرد ... 😞😣
- بله قربان ...😞
و اين دو کلمه، تنها کلماتي بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج مي شد ... بله قربان ...
امشب، کوين اين کلمه رو توي روي خودم بهم گفت ... عوضي ...😣
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هيچ وقت، هيچ کس جرات نکرد اين رو توي صورتش بهش بگه ...
اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زماني ولم کرد که پاي يه بچه وسط نبود ...
نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ...
باورم نمي شد ...
ديگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کريس تادئو گذشته بود ...
مغزم داشت خاطرات کودکيم رو هم مرور مي کرد ...😣👦🏻
موبايلم بي وقفه زنگ مي زد ...📲
صداش بدجور توي گوشم مي پيچيد ... و يکي پشت سر هم تکانم مي داد ...
چشم هام باز نمي شد ... اين بار به جاي سلول ...
گوشه خيابون کنار سطل هاي آشغال افتاده بودم ...🗑😣
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #بیست_ودو(اخر)
🌟غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
_خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .😧
صداش کردم ...
_نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .😢💓
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:
_کجایی امیرحسین؟ ... .😭
جا خورده بود ... 😳ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .😭
امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... 😭
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😭
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... 😭
اون روز ...
غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... 🕊🇮🇷
دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .
"پایان"
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #بیست_ودو
رکاب (آقا)
نمیدانم چقدر گذشت
تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم.چشمهایم میسوزد. اولین چیزی که میشنوم، صدای فش فش بی سیم است:
- شاهد1 شاهد... شاهد1 شاهد...
به اطرافم نگاه میکنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظهام برمیگردد. حسین را میبینم که در ماشین را باز میکند و مینشیند.
به شاهد1 جواب میدهم:
-شاهد به گوشم؟
-هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایهها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره!
-همسایهها بیخود میگن! هرچی هست توی اون خونهست. فقط از در رفت و آمد نمیکنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید.
مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم میکند:
- هفتاد و دو ساعته نخوابیدی! بچهها اومدن جاشون رو با ما عوض کنن. تو برو خونه یکم استراحت کن.
تازه ضعف و سردرد سراغم میآید.
یک بیسکوییت بر میدارم تا پس نیفتم.
حسین میگوید:
-یعنی میگی دارن از خونه کناری رفت و آمد میکنن؟
-مطمئن باش! خونههای کناری مثل یه پوششاند.
دوباره معدهام میسوزد.
حسین هم ول کن نیست و میخواهد مرا بفرستد خانه که کارم به بیمارستان نکشد. ناچار حرف حسین را قبول میکنم مشروط به این که گزارش لحظه به لحظه بگیرم. خودش میرسانَدَم تا خانه. نمیدانم سرکار علیه برگشته یا نه؟
ساعت دوازده شب است.
بی سر و صدا در را باز میکنم. کفشهایش دم در است. حتما دوباره کمین ایستاده تا گیرم بیندازد و بعد ازش اقرار بگیرم که برای من بیدار مانده است!
آرام و هشیار قدم برمیدارم که گیر کمینش نیفتم، اما نه، کمین نگذاشته! اولین چیزی که میبینم، لپتاپ روشن است و بعد انبوهی برگه و پرونده روی زمین. نگران میشوم؛ با دیدن سرکار علیه که با لباس بیرون روی برگهها افتاده، اول تمام احتمالات وحشتناک از ذهنم میگذرند و رد میشوند.
نگاهی به آشپزخانه میاندازم. قرمه سبزی مادرش روی میز است.
برش میگردانم و نبضش را میگیرم.
کم فشار میزند. رنگش هم پریده. میدوم به آشپزخانه تا آب قند درست کنم. تنها چیزی که به فکرم میرسد همین است.
معدهام میسوزد و با چند بیسکوییت آرامش میکنم. اگرچه منشا این سوزش معده، بیشتر عصبی است. چند دانه خرما هم میخورم چون اگر من هم از حال بروم، کسی نیست به دادمان برسد.
سنسور علائم حیاطی سرکار علیه قطع است؛ معمولا پیغام low battery نمیدهد تا جایی که خاموش شود! این سرکار علیه از من هم دیوانهتر است!
آب قند به دست مینشینم کنارش و سرش را روی بازویم میگذارم.
با قاشق، کمی آب قند در دهانش میریزم. خیره میمانم به چشمان بستهاش و صلوات میفرستم تا بازشان کند.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_ودو
(مصطفی)
عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند میگوید:
- آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانههاشون حرفی برای زدن داشته باشن.
حسن با حالتی نگران میگوید:
-حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونهها کتاب ضاله رایگان میدن!
داغ دلم تازه میشود:
-آره، باید یه فکری هم برای اونا بکنیم.
حاج کاظم میگوید:
-دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد.
علی متفکرانه به زمین خیره است:
- نمیدونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونههای مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه هم که مسجدی و بسیجی نیستن، نمیتونیم همه تبلیغمون رو بذاریم توی مسجد.
-ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدیها پیشکش.
این را حسن میگوید.
مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است میگوید:
- بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاب پخش کنیم بین مردم.
حاج کاظم کمی دلخور میشود:
- آخه با کدوم پول عزیز من؟ والا من دیگه روم نمیشه به خیِّرا رو بزنم. پولی که مردم میدن برای مخارج مسجد هم روز به روز داره کمتر میشه. همون آب باریکه رو هم هیئت امنا یک چهارمش رو به بسیج میده. اشتباه میگم آقاسید؟
حرفش را با سر تایید میکنم:
-منم با کتاب موافقم ولی پولش رو نداریم. اگه یه فکری به حال پول بکنید. مثلا الان خانمای مسجد دارن کیف میدوزن، وسایل تزیینی میسازن، ترشی و مربا درست میکنن میارن به عنوان محصول اقتصاد مقاومتی میفروشن. ما هم خوبه توی همین نمایشگاه اقتصاد مقاومتی یه چیزی عرضه کنیم که پولش خرج کتاب بشه.
علی چشمک میزند:
-دستتون درد نکنه آقاسید! میگی از فردا بشینیم دور هم غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم؟
حسن بی توجه به حرف علی رو به من میکند:
-خب الانم از بعضی خواهرا که میدونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی؟
آنی میفهمم منظورش کیست. مریم و الهام را میگوید. سر تکان میدهم:
-آره ایده خوبیه، پیگیریش میکنم ان شالله.
عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع میکند:
_چیزای مهمترم هست، بچهها!
نگاهها به طرفش برمیگردد. عباس ادامه میدهد:
_نمیدونم این چندوقته کانالای #ضدانقلاب رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزسیون ساده خارج میشن و در کنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردم رو برای شورش تحریک میکنن. سم پراکنیهای اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا میکنن که نظام درحال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام میکنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده میکنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ری استارتیها و سلطنت طلبها و فرقه شیرازی و حتی ته موندههای جنبش سبز و ملی مذهبیها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و این رو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهاییها هم این وسط دارن عشق و حالشون رو میکنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمون رو بذاریم روی شبهات فضای مجازی؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمیکنن، یا شایعات و تهمتهایی که مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی.
علی به صورت عباس دقیق میشود:
-یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟
عباس لبخند میزند:
-نه بر عکس! از باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه.
-غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن.
عباس این حرفم را تایید میکند. علی که هنوز به نقطهای خیره شده، گویا با خودش حرف میزند:
-انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن...
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_ودو
جهنم: نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد🕌
و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ...
اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی #اعتماد کنم ... .
#رفتار مسلمان ها برام جالب بود ...
داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...😯چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😟
رفتارشون #باهمدیگه، مصافحه کردن 🤗و ... هم عجیب بود ...
حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .😕
مراقب #نگاهت👀 باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... 🙁
چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ...
هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ...
من فهمیدم زن ها با هم #فرق می کنند
و این #تفاوتی بود که #مردهای_مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ...
و در قبال اون #احساس_مسئولیت می کردند ... .😟
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...
من هم یک بار از 🌸همسر حنیف🌸 مراقبت کرده بودم ...👌
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_ودو
پس نیکا او بود!زن ارشیا...
حالا می فهمید چرا ارشیا هیچ وقت از او چیزی نمی گفت..
و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!
دلش می خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود.😞😣
_م...من...
دست مه لقا به نشانه ی سکوت بالا رفت، به ناخن های بلند لاک خورده اش نگاه کرد.و انگشتر پهن فیروزه ایش.
یاد خانم جان افتاد ...
که جز حلقه ساده ی ازدواجش هیچ وقت انگشتری به دست نکرد!
اینجا همه چیز بوی #اشرافیت می داد و ...
_ولش کن نیکا جان، نمی بینی به تته پته افتاده!
_عمه جون بخدا دلم براش می سوزه که شده طعمه ی ارشیا، اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش! از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه
چشمش افتاد به لباس باز نیکا، ..
بجای او عرق شرم روی پیشانی اش نشست و لب به دندان گزید...
ارشیا نگاهش کرده بود؟!
با این وضعیت؟
حالش خوب نبود،باید می رفت...
_می دونم عزیزم، اما حالا بیاو ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته...
چرا گوش می داد؟!
ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟
قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد...😡
صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده اش مشخص بود عصبی تر از این حرف هاست!
_وای،مادر نصف عمر شدم.این چه طرز در باز کردنه؟اینجا اتاق پروه مثلا
به جای هر جوابی فقط پوزخند زد،
چشم در چشم هم شدند.
نیکا رو در روی ارشیا ایستاد،درست بینشان!
_خوبی ارشیا؟ می دونستم امشب...
_برو کنار😡
_من آخه...
_برو کنار!😡
نیکا عقب کشید و ارشیا با گام های بلندش سمت ریحانه رفت،
دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی ریحانه را برداشت
_سرت کن بریم
نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛
اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت،
روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد.
_کجا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته ها نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید!
نمی توانست منکر خوشحالی زایدالوصفش باشد از حرکت ارشیا...
او با همان یک جمله ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم"
نصف حرف های نزده ی ریحانه را زد!😊
ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_ودو
صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى
گردى،...
#سجاد را مى بینى که با #جسم_نحیف و #قامت_خمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ،
خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است:
_✨شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم.
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید،
کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند...
و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد...
#اما اگر تو هم در خود بشکنى ،
تو هم فرو بریزى ،
تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ،
تو هم تاب و توان از کف بدهى ،
#چه_کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، #همدلى کند؟
این انگار صداى دلنشین هم اوست که :
_✨خواهرم ! #سجاد را دریاب که زمین از #نسل_آل_محمد، #خالى نماند.
#فرمان امام ، تو را #بى_اختیار از جا مى کند...
و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى...
و با خود به درون خیمه مى برى.
صبور باش على جان !
هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است.
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى .
امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند:
_✨خواهرم ! دلم براى #على_کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم.
با شنیدن این کلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که :
_✨نه!
اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى :
_✨چشم!
آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود.
شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما
دو برادر و خواهر،...
و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود.
تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت :
_✨دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم.
آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود:
_✨به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است.
آن #شب ، آن #سحرگاه ، وقتى #اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود:
_✨اشدد حیازیمک للموت و لا تجزع من الموت، فان الموت لاقیکا اذا حل بوایکا(13)✨
حتى #مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که :
_✨نه ! پدر جان ! نروید.
اما به چشمهاى #باصلابت پدر نگاه کردى و آرام گرفتى :
_✨پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید.
و پدر فرمود:
_✨لا مفر من القدر... از قدر الهى گریزى نیست.
#کودك_شش_ماهه_ات را گرم درآغوشت مى فشردى...
سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى
و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى...
و به #دستهاى_امام مى سپارى.
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد،
چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به #خشکى نشسته اش بوسه مى زند.
پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد،...
دوباره نگاهش مى کند،
جلو مى آورد، عقب مى برد
و ملکوت چهره اش را سیاحتى مى کند.
اکنون باید او را به دست تو بسپارد...
و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى #سه_شعبه فاصله مى اندازد...
و خون کودك شش ماهه را به #صورت_آفرینش مى پاشد.
نه فقط #هرملۀ_بن_کاهل_اسدى که تیر را رها کرده است...