رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هشتاد و هشتم
_.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود...
خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب.
تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت:
_کاری به من نداشته باش.
اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت
_هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه.
تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد.
تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....
ولی من با تعجب نگاهش میکردم.نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم.
-سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم...
که بهم گفت دختری بهش گفته،..
دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه
از اون به بعد #تصمیم گرفتم به هیچ نامحرمی #نگاه_بیجا نکنم تا #لایق دختر معشوقم بشم.
دو سال دیگه هم گذشت...
یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم.
حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد. دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود...
بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری....
ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که.....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
.قسمت #پانزدهم
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😉
.
-نه پدر جان...منظور این نبود😐
.
مامان:پس چی؟!😯
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😊
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨😳
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑😟
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..😐
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒
.
-میگم حرفشو نزن😠
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕
.
نمیدونستم چیکار کنم.
کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞
یهو یه فکری به ذهنم زد.
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه😊
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟چه کاری؟!😨
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕
.
_چه خوب.چه مشکلی؟!😯
.
-اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!😕
.
-اره دیگه 😐
.
_خواهرم ،چادر خیلی #حرمت داره ها... خیلی... چادر #لباس_فرم_نیست که خواهر... بلکه #لباس_مادر ماست... میدونید چه قدر #خون برای همین #چادر ریخته شده؟؟چند تا
#جوون_پرپر_شدن؟!چادر گذاشتن #عشق میخواد نه اجازه. 😊 ولی همینکه شما تا اینجا #تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز #دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با #مطالعه و #اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر #حرف مردم.✋
.
ادامه دارد
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #پانزدهم
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒
پدر ومادرم متوجه شدند من #رضای_سابق نیستم و #تغییر کرده ام.
#آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی #سرکش شده بودم که با همه ی قوانین #مخالفت می کند....✋
تابستان سپری می شد....
برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت...
یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟
ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد...
آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم.
حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓
بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم #تصمیم گرفتم دوباره بروم... 😊
در #خلوت و #سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم.
ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد.
کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀
همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود.
بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد...
انگار دلش پر بود.
با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓
کمی نزدیک تر شدم...
احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود.
چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید.
سعی می کرد نگاهم نکند....
باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎
جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود....
کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم.
کمی هول کرده بودم.💓🙊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم.
پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم.
دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه #گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
_"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار."
اجازه نداد خداحافظی کنم.
به سرعت دور شد...
در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید.
احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم.
غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢
در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
دچار دختر دلنشینی که هیچ #نشانه ای از او نداشتم...
همانجا نشستم...
و از آن #شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم...
اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیستم
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
+ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش #تصمیم بگیره. من نه ازمشروب #میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این #انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم.
عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
_ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠
گفتم :
+ اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به #اسمم میزنید #سکوت نمی کردم.😐✋
_ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠
پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند :
_"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏
عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد.
یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد...
سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_"نمیگیریم."😐
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_"بگیر! ... بخور!! "😠🍷
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم.
با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم...
بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با #خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠
آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠
حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم.
چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد.
کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧
چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔
برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد.
کوچه تاریک بود.
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وهشتم
پشت سر فاطمه حرکت کردم..🚶💓
وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم.
تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه 👑رویش را گرفته بود.👑گفتم :
_ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. 😊احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.😌
+ نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.👌
_ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.👌 و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...☺️☝️
+ چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!😟
_ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. 😇میدونم #مادرتون حتما شما رو هم مثل محمد خوب #تربیت کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از #نجابت و #رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. 😌البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»😊
+ متوجهم.
تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم :
_ خانواده ی من #اصلا مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام #مخالفت کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید #نمیذارم کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه.☝️ من به همه گفتم که از این #تصمیم کوتاه نمیام 😊✋ ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم #نظرشماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟
+ مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون #فاصله بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم.👌 ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه #حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست.
_ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.😊☝️
+ مدتی صبر کنید.
_ چشم.🙈
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت.☺️ کمی فضا را عوض کردم و گفتم :
_ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.😅
+ بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید.
محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم :
_ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.😁
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت :
+ اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.🙂
_ نه، حرفی نیست. منم به #احترام حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.😇✌️
+ ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید.
بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم..
و با بدرقه ی محمد از در خانه بیرون آمدم...😇😍❣
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وپنج
همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد....😌🌺
بعد از مدتی در را باز کرد، ✨قرآنی✨ را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ نوشته هام✍ توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش.
+ ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم.😊
_ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد👌
این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.😇نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم :
+ داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم.😊
_ برید، خدا پشت و پناهتون.🙂
+ خداحافظ...
_ خدانگهدار.
در را به آرامی بست...
سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند.😍❤️ دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد.
این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود...
نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.✈️
پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران😧😧 منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم.
وارد سالن ترانزیت شدم.
قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم...
وقتی پرواز آغاز شد🇬🇧🛫 یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم :
✍«پدر جانم، بازهم سلام.
این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده.
این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم #جبران کنند،..
اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با #هیچ_چیز پر نمی شود.
بابا جان؛
دوست محمد، امروز #تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد.
مادر مثل همیشه به محمد #اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود...
اما محمد تمام دیشب را نگران بود...
چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند.
محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا #دیده عاشقم شده.
همان روزی که آمده بودم...
و قبر به قبر #عطرپیراهنت را جستجو می کردم...
فقط خدا می داند که چقدر #دلم گرفته بود،..
چقدر #دنبال_قبرت گشتم...
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم..
و سر به زانوی #سنگ_مزارت دلتنگی ام را زار بزنم.
چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم...
حتی قَسَمت دادم که #نشانه ای از خودت بدهی!
همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد...
محمد می گوید رضا #رسم_مردانگی را خوب بلد است.
میگفت #خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای...
وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که #خودت به خوابش رفتی و گفتی
🕊" #ضامن_آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."🕊
بابا جانم، #اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به #تصمیم پدرش است....
مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند...
دلش نمیخواهد با این ازدواج #عاق_والدین شود.
محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم.
اما اگر #تو صلاح مرا در این ازدواج می بینی،
من #مطیع حرف توام.
اگر سعادت من در این وصلت است، #خودت اجازه اش را صادر کن.
من نمیدانم او کیست.
نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته.
اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا #نشانه ام باشد...
از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به #دلتنگی_ها.
بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست.
هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد.
بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید.
یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم #جایزه می آوردی؟
یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟
یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که #فقط_تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟
یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟
و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری.
بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم،
حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟
کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی...
دوستت دارم...
#دخترک_بابایی_تو. »
ادامه👇
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ویک
فاطمه سکوت را شکست و گفت :
_ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.😊
همه ی نگاه ها👀👀 به سمت او رفت. عموی محمد گفت :
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر #سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ☝️ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و #تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.👎
با صدای آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.😊❤️
آه عمیقی کشید و گفت :
_ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.😒
گفتم : «چشم»😊🙈 و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.😇❣
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود...
اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید.💝😍 اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت.
دو سه روزی گذشت..
تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد.😐 بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.☺️
تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم.😍💕
با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم.
هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید.☺️ بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍰 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥👥 هم حضور داشتند.
آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود...
خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند.
با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم.😅☺️
💞روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم.💞
باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام...😍☺️
ادامه👇
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وشش
✨ آخرین امام
سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ...
چشم هاي اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دليل اومدنم رو مي دونستم اما گفتنش به اون ... شايد آخرين کار درست در کل زمين بود ...
براي چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ...
- ببخشيد ... حق نداشتم اين سوال رو بپرسم ...😕
نگاهم برگشت روش ...
مثل آدمي نبود که اين کلمات رو براي به حرف آوردن يکي ديگه به زبان آورده باشه ...
اگر غير اين بود، هرگز زبان من باز نمي شد ...🙁
نفس عميقي کشيدم ...
و #تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمي اعتماد مي کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو مي شناختم ...😟
- من اونقدر پولدار نيستم که براي تفريح، سفر خارجي برم ... اين سفر براي من تفريحي و توريستي نيست ... اومدم ايران که شانسم رو براي #پيداکردن يه نفر امتحان کنم ...
- براي پيدا کردي کي اومدي؟ ...😊
- ✨مهدي✨ ... آخرين امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...🌤😊
جا خورد ...
مي شد سنگيني بغض😢 رو توي گلوش حس کرد ... و براي لحظاتي چشم هاش به لرزه در اومد ...
- تو گفتي اصلا باور نداري خدايي وجود داره ... پس چطور دنبال پيدا کردن کسي اومدي که براي باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشي؟ ...😟😧
سوال جالبي بود ...
اون مي خواست مبناي تفکر من رو به چالش بکشه ... و من #آمادگي به چالش کشيدن هر چيزي رو داشتم ... 😎ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقيقا رو به روي هم نشسته بوديم ...
- باور اينکه مردي با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمين رو توي دستش بگيره و يکپارچه کنه خيلي احمقانه است ... يعني از همون جمله اولش احمقانه است ...باور مردي با اين سن ...😕😐
اما ساندرز، 🌸يه شب چيزي رو به من گفت که همون من رو به اينجا کشيد ... چيزي که قبل از حرف هاي دنيل، خودم يه چيزهايي در موردش می دونستم ... اما نمي دونستم ماجرا در مورد اون فرده ...
من يه چيزي رو خوب مي دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمي کنن ... و وقتي آدم هايي مثل اونها مخفیفانه دنبال يه نفر مي گردن، پس اون آدم #وجود_داره ...👌 هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غيرقابل قبول باشه ...
#ميخوام_پيداش_کنم ... چون مطمئن شدم و به اين نتيجه رسيدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقيقت رو پيدا کنم ... بايد اول اون رو پيدا کنم ...😊👌
من تا قبل، فکر مي کردم حمله به عراق و از بين بردن سلاح هاي کشتار جمعي فقط يه بهانه بوده ... چون هيچ چيزي هم پيدا نشد ... و تنها دليل هايي که به ذهنم مي رسيد اين بود که دولت براي به چنگ آوردن منابع زير زميني عراق و تسلط روي منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق🇮🇶 دقيقا وسط مهمترين کشورهاي استراتژيک خاورميانه است ...
اما بعدا فهميدم اين همه اش نیست ... 😏و در تمام اين مدت، اهداف مهم ديگه اي وسط بوده ... اين سوال ها ذهنم💭 رو ول نمي کنه ... نمي تونم حقيقت رو اين وسط این همه نقطه گنگ پيدا کنم ...
چهره اش خيلي جدي شده بود ...
نه عبوس و در هم ... مصمم و دقيق ...
- چرا براي پيدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردي؟ ... و اين همه راه رو اومدي دنبال شخصي که هيچ کسي نمي دونه کجاست؟ ...🤔😟😏
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #سیزده
🌟بی تو هرگز
برگشتم خونه ...
اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ...
حس بیرون رفتن نداشتم ...😣 همه نگرانم بودن ...
با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...😞💔 یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
چند ماه طول کشید ...
کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...😔 دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .😢
بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .😥
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به #مطالعه_درباره_اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .☺️
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے