eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
172 عکس
215 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده... ساعت 11 شده🕚😟... خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم😇 از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم... -باباجون...باباجون...😵... اِی وای... باباجون... 😳😱... باباجون...😨 بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...خیلی ترسیدم...😱😰 حالا چکار کنم...😱 هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش... -بابامرتضی...چی شدی...باباجون...😢😰 غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم...😰😥 سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم... اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن... اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن... دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام می‌لرزید ... هیچ وقت اینقدر نشده بودم..... -باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢😧 سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...صبر کن.. نفس میکشه...نفس میکشه!.. -باباجون...😥 کمی خودم رو جمع و جور کردم فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم... یاد «مش عیسی» افتادم... اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...😥... یاد حرف کارگرش افتادم... -توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ 💎حاج مرتضی... بعد مش عیسی...💎... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن... اما... اما من تا حالا تنهایی نرفتم... تازه از این مسیر که اصلا نرفتم... دویدم تو کوچه...🏃😰 یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام... اومدم برگردم... ولی ... اهمیت ندادم... مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه... اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم... -آی پسر.!.پسر جون!!.. بُدو اومد...😊بقیه فرار کردن...🏃🏃🏃 -خونه مش عیسی رو بلدی؟...😨 +اوهوم...😊 -پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...خیلی که دور نیست؟.. +نه...دوتا کوچه بالاتره... -خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم. -اسمت چیه؟... +محرم..😊 -محرم!!..😳 من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !😟 مگه محرم هم اسم میشه؟؟... سریع رفتم و لباس عوض کردم... یه پارچه هم برا صورتم برداشتم... 💚پارچه💚... پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم... -چقدر پارچه قدیمیه!.. پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع... سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه .. همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود 🌷چفیه...اما مشکی..🌷 یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم.... کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ... ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد... آروم پهنش کردم رو بدن باباجون... 🌷خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه...🌷 کمی ذهنم درگیر شد...خرافات... چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد... ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت.... انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود.... بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم...😞😥 -محرم...محرم...بدو بریم ببینم.... بین راه صورتم رو کمی پوشوندم -محرم... +بله آقا... با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا... -چند سالته؟.. +آقا...13 سال آقا.. همش 5سال از من کوچیکتر بود... -راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟... +آقا... +ببین هی نگو آقا...راحت باش..😕 +باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه... آقا... اصلا مهم نیست...😊👌 نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ... چشمهای درشت اما تو رفته.... یعنی چی مهم نیست؟....مگه چیز مهم تری هم هست.؟...😳😟 -پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش... +نه آقا....صورت که مهم نیست... آقا....همین مش عیسی!... -مش عیسی چی؟ +آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه اینطوری شدید آقا... کوچه دور سرم چرخید... من چه کاری کردم؟...😳😧کی اینطوری از من پخش کرده؟ 💭+باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره... یاد حرف باباجون افتادم... +آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و .. گیجِ گیج بودم.... +آقا اینم خونه مش عیسی... -محرم....نرو وایسا کمک کن.... ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود... 😠 یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه 😧شده بود به خانه رفت.... محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند.... میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی بودم اما به نظرم ی دوستی با فردی که خودش وجایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد ای نداشت.... در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت : _ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...😒 اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم : _اصلا موضوع تو نبودی. 😠دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه. مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود... ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از من نا امید می شد، می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند. محمد گفت: _ بیا بریم خونه ی ما😇 یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.😊 میدانستم این موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم 😟😕حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم : _ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.😊 + چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.😇 _ آخه...☺️ + دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.😇 بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم.... تاکسی💨🚕 دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس داشتم.😊 همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم : _عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد + چی؟😟 _ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم😅 محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت : _"منم از آشناییت خوشبختم."☺️ هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم.... کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بلاخره رسیدیم... و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...😌🌸 ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت اولین نماز . چند هفته، حفظ کردن 🌟نماز🌟 و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... 😃 خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...😂😂😂 . می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... ...😇😊 . . از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... . وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...🌟🕊 . . هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 😥 تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...😖 . . چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...💪 . . وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...😣😴 . . از اون به بعد، ... در هر شرایطی👈 اول از همه نمازم رو می خوندم ...👉 پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی بوده و در ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از میشن و میخوان کار انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که شون قوی تر باشه و عمق مسیر بیشتر باشه رو می کنن چون برای اونها میشن... ادامه دارد... 📚