💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وچهار
آزمایشگاه خلوت بود...
دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! #الحمدلله. جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت.
امروز دقیقا روز #چهلم_روزه_داری یوسف بود.
عجب #روزی.. عجب #چله_ای.. عجب #نشانه_ای...
💙یکشنبه از راه رسید...
همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود.
💞 هم روز محرم شدنشان...و هم
✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..)
#چقدرخوب_نشانه_هارامیدید..
#آقابزرگ برنامه چیده بود...
که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر #احترامی که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس #اعتراضی_نکرد...
باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣
این بار همه وسایل پذیرایی...
بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌
به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند...
⚜آقابزرگ و خانم بزرگ.
⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش.
⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش.
⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش.
⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش.
⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش.
نزدیک اذان ظهر بود...
قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌
باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨
هرکسی به کاری سرگرم بود...
🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو.
🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد.
🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند.
🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند.
🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، #نمازی_دونفره را ترتیب داده بودند.
🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت.
🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد..
نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی #خلوت پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود.
سجاده را پهن کرد...
با #تسبیح_تربتش خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود...
خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از #سجده برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل #پر میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد..
نماز عصرش را خواند. و برگشت.
فخری خانم و بقیه...
گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود.
#آرامشی، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد.
_عمو #بااجازتون، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍
عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت:
_ #نخیر..! بذار یه ساعت دیگه.😉
_ #چشم، هرچی شما بگین☺️
بعد از صرف غذا...
همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه #باکمی_فاصله کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را.
💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را..
💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...!
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞
بعد از خواندن صیغه محرمیت..
فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔
ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت:
_این...خدمت شما..💍
یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت:
_مگه خوشتون نیامده بود؟😒
_وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈
یوسف،لبخند پهنی زد...
تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش #زل_زد و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈
ریحانه_ممنونم از سلیقتون
_سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وچهار
به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟😊
_با تو..عالی ام..!☺️
🖤😭شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..
اقاسید..
🌟از حربن یزید ریاحی گفت..
🌟از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
🌟از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
🌟از ترجیح دادن #حق بر باطل..
🌟از #پشیمانی و #توبه حر..
🏴عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..😓چقدر عذاب کشیدند..
💭یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..😣😭😞
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط #خودش را میدید.. و #اربابی که شرمنده اش بود..😓😭
😭🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..
✨چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..✨
😭🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..
✨قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..
😭🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..
وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو👶🏻🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_یازده
✨چشم های بینا
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...😥
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...😧
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، #خواستن امام يعني #تبعيت و #اطاعت ...
و #نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي که #قبلا کنارشون بودم ... پدرم ...
و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به #پيامبردرونم خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ...
واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...😟😧
🌤به من نگاه مي کرد ...🌤
نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ...
🌤_و آخرين سوال اين بود ... که #چرا اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ...
و اينکه چرا همه چيز رو #مخفي مي کنن؟ ...
بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي #شيطان ...
ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و #تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ...
#ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ...
#ظرفیت و #قدرتی که خدا به انسان هديه داده ...
و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...
اين بعد ...
✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ...
همون طور که #اسلام در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و #آخرين_امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ...
✨ولي براي ظهور مردم #بايد به اين #ظرفيت_فکري برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ...
و از درون به اين فرياد برسن ...
که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ...
اون لحظه اي که انسان ها به اين #شرايط برسن ...
#اذن_ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ...
و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها #بينا ميشه ...
✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان #برتري پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ...
برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني #سجده مجدد #کل_عالم_خلقت ...
و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ...
در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند #ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ...
با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ...
پس چطور #مسيرمقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ...
چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه #اصل_درون همه شون #ثابت باقي مي مونه ...
اينکه بايد #جلوي_ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ...🌤
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی