♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوششم
مهسا خانم دنبال او بیرون رفت. در چهارچوب در قرار گرفتم. در باغ را با ریموت باز کرد و با سرعت از باغ خارج شد. مهسا خانم سری از تاسف تکان داد و برگشت.
+ معلوم نیست پسره چشه واینستاد حرفم و بزنم پاشد رفت خدا به خیر بگذرونه اینطور که این رفت حالش مشخصه بدجور خرابه
با حرف های مادرش استرس در جانم رخنه کرد. چرا آنقدر پریشان بود علت چی بود؟ هرآن می ترسیدم زنگ بزنند و خبر تصادفی را بدهند با آن سرعتی که او از باغ بیرون زد بعید هم نبود.
کم کم هوا تاریک شد منتظر بودم حداقل برای بدرقه ام بیاید اما مثل اینکه خبری از بازگشت او نبود. ناراحت نگاهی به مادرم کردم او هم حالش چندان بهتر از من هم نبود.
+ غصه نخور مادر فقط دعا کن هرجا هست سلامت باشه
_ چرا آخه اینطوری کرد اصلا تاحالا اینطوری ندیده بودمش
+ چی بگم مامان جان تو خودت و ناراحت نکن چند ساعت دیگه پرواز داری
_ حداقل.... کاش..
+ چی مادر؟
اشک ریخته روی گونه ام را پاک می کند آسمان هم مثل دل من ابریست و شروع به باریدن می کند.
_ هیچی
صدای بغض آلودم را که می شنود تنهایم می گذارد حالا اوهم می داند کاری از دستش بر نمی آید.
شام را خورده ام و سعی کردم لحظات آخری که پیش خانواده ام هستم شاد باشم و غم و غصه به دلشان راه ندم. ساعت ۴ صبح پرواز بود که قرار شد پدر من را ۲ به آنجا برساند باید یک سری کارهایم را ریست و راست می کردم.