💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وچهار
ماشین ایستاد....
مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند.
در با صدای تیکی باز شد.
وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند.
همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود☺️ و بعضی ها...😕
دخترهای جوان، 👩🏻👱🏻♀دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس👗 حرف می زدند....
مهیا فقط گهگاهی با لبخند 😊حرف هایشان را تایید می کرد.
کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت.
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛
که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...☺️
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.😊
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.
سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست
الان؟؟😏
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...😊
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!😌😏
مهیا، چاقو🔪 را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
ــ کاره دیگه... پیش میاد.😊
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!😏
مهیا آخ آرامی گفت.... 😣
نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
_وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...😱
مهیا لبخند غمگینی زد.
نمی توانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.😣😢
مریم با اخم به سمتشان آمد.😠
_مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو.👈 جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.
در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.
مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...😖💔
قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.😢
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
_چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟😒
ــ می سوزه...😖
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! 😒چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.😒 پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.😭😖
مریم بوسه ای😚 بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!😒
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!😥
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.😐
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه،😏✌️ دوباره کنار مهیا برگشت...😍
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وچهار
✨تنوره درد
يه حس غم عجيبي #وجودم رو پر کرده بود ... 😢
دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ...
بين اون همه آدم ..👥👥👥. اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... 👤👤👥👥👥👥👥
چه انتظاري داشتم؟ ...
شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...😢😥
نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ...
شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ...
نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ...
حسي #غيرقابل_وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ...
هر چند دردي از من دوا نمي کرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...😊😒
کلماتش توي سرم مي پيچيد ...
دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ...😒
مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...😥
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ...
سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ...
مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...😒
نيم ساعت، يا کمي بيشتر ...
مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ...😭 اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ...
نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...👀🕌✨
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ...
متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ...
نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...😣😞
ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ...
اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم😠 تبديل مي شد ...
حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ...
به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...😣😡
توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ...
فقط با غذا بازي مي کردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ...
و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ...
مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ...
ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...😣
مکث کوتاهي کرد ..
.
ـ شما که نهار هم نخوردي ...😊
براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ...
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ...
براي منم همين طور ... غوغا ...🌪 اشتياق ... ❤️درد ... 😣
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ...
توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ...
💖'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ...💖
فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ...
اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ...😣 درد پس زده شدن ...😣 درد عقب ماندگي ...😞😣
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...😞😣
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضي بود ...
در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...