eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
459 دنبال‌کننده
173 عکس
219 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ یعنی چی مهیا؟!😕 مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند. ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!😒 مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند.😔 پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.😣 مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت: ــ سلام دادش خوبی؟!😒 ــ... ــ ممنون.اونم خوبه! ــ... ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...😕 ــ.... ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.😐 ــ... ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.😕 ــ... ــ باشه چشم!😑 مریم گوشی را طرف مهیا گرفت. ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!😒 مهیا دست مریم را کنار زد. ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...😢 ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.😢😠 مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت. ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!😠😢 هق هق کرد. ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...😭 مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت. ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...😭😞 ــ... ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!😢 ــ... ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!😞😢 ــ... ــ خبرت میکنم. ـــ... ــ بسلامت! یاعلی_ع! مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.😩😭 ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا! _😭 ــ مهیا جان جوابمو بده... _😫😭 اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت. مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود. هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.😣😭 مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند. دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند. مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد. پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید. ــ مشکلش چیه؟!😒 ــ مریضه! نباید عصبی بشه!😐 ــ مگه چی شده حالا؟! ــ شوهرش رفته سوریه!😔 ــ خوش گذرونی؟!😏 ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟!😒 ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!!😏 ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!😟 مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید... 😭👈که همسرش به خاطر پول نرفته... 😭👈برای عشق و حال... 😭👈رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... 😭👈رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید... 😭👈رفته تا جنگی نباشد... 😭👈تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... 😭👈و به جایی برسن‌ تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ... نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af