eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
463 دنبال‌کننده
172 عکس
215 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ناهارشان را در جمع خانوادگی با عشق خوردند و حاج مصطفی از احوال مهدا جویا شد و مجددا با نگرانی های انیس خانوم و بی تفاوتی های مرصاد مواجه شد ، میدانست این استخدامی مشکوک است اما هر چه از همکار هایش در اصفهان جویا شد به نتیجه ای نرسید ، میدانست وقتی مهدا در چشمش نگاه نمیکند و حرف میزند ، چیزی را پنهان میکند . ـ خسته نباشی خانومی خیلی خوشمزه بود ، منم که همیشه گرسنه ی این غذای خوش طعم شمام دو روزه غذا نخوردم . انیس خانم خندید و گفت : نوش جان عزیزم ـ مرصاد ؟ دو تا استکان چایی بیار تراس صحبت کنیم . مائده : چیکار کردی مرصاد ؟ بابا میخواد دستت رو کنه . ـ میبینم دختر بابا کنجکاویش هنوز فعاله من فکر میکردم عوض شدی مائده بهشتی مائده خندید و گفت : بابایی استادی واسه ساکت کردن من . با مرصاد به تراس رفتند و حاج مصطفی رو به پسرش گفت : من سر تا پا گوشم بابا ، فقط حواست به زمان باشه خواهرت نمونه اونجا . ـ ممنون بابا ، بله حواسم هست . ـ بفرما . ـ بابا حقیقتا راجب آقا سجادِ ، من حس میکنم خیلی همه چیزو تموم شده میبینه در صورتی که مهدا هیچ وقت از رضایت خودش نگفته ـ میدونم بابا ، یکم رسول تند رفته این پسر هم به حرفای باباش دل بسته. من همیشه بهشون گفتم تصمیم اول و آخر با مهداست من که نمیتونم مجبورش کنم اگه ازم نظر بخواد فقط میتونم بهش مشورت بدم ... ـ پس شما براش محدودیت قائل نمیشین ؟ آخه همیشه میگین ما خیلی به حاج رسول مدیونیم . ـ منظورت همون اجباره ؟ این قضیه فرق داره بابا ، مهدای من اینقدر عاقل هست که خودش بتونه بهترین تصمیم بگیره . ـ ببخشید بابا اینقدر راحت میگم ولی من حس میکنم به آقا سجاد علاقه نداره ـ اینقدر دختر نجیبی هست که نشه اینو فهمید ولی تو بهش نزدیکتری ، شاید بهتر از من نظرشو بدونی ولی بهتر از من نمیشناسیش ... ـ بله قطعا حق باشماست ولی من بابت این صمیمت خانوادگی نگرانم بابا . ـ درکت میکنم منم کمتر از تو نگران نیستم ولی علاوه بر توکل باید به خدا و حکمتش اعتماد داشت مرصاد ، امیدوارم هر چی صلاحه خودشه پیش بیاد ، نگران دِین منم نباش . ـ ممنون بابا آرومم کردین ، خیلی بهم ریخته بودم . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀 حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد. آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟ _چی..چی بگم؟ حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو. _من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم. اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان. حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند. سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت. _میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟ چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد. _گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی‌. _بله. _چرا؟ _چون من دارم درس میخونم و... میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم. _میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم. _تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم. _برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه. _ببےن حورا.. _ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید. _با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن. _من فڪرام... _گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده. سپس برخواست و گفت:خداحافظ. 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود، ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: ــ ممنون عزیزم ــ بیا داخل سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد. ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت. * سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد، مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت: ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند. صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛ ــ جانم خاله ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم ــ جانم ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد. **** سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چشمم به ساعت خورد ... ۷:۳۰ یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ... امروز آخرین فرصت بود ... ساعت ۱۰ حرکت بود... اَه لعنت بهت مروا مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ... وجدان= هوی مروا ... میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟ استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟ با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد .. نه نه من فقط میرم که از این خراب شده و آدماش دور باشم ... آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم . بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم . یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم . آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون . اوه اوه یادم رفت . دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم . (سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای ) و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ... &ادامـــه دارد ......
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈 🎬 ازهمون اول واقعه که آتیش تو چشم‌های سلمانی دیدم تا آخرش, بیرون آمدن جن از بدنم و... مو به مو نوشتم و دادم به آقای موسوی. آقای موسوی برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رو لبش می‌نشست وگاهی سرش را تکان می‌داد. در همین هنگام دست کریه ، سیاه و پشمالوی اون شیطان ,پرده را کنار می‌زد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه نمی‌ترسیدم. بالآخره مطالعه ی آقای موسوی تمام شد,سرش رابلند کرد و گفت :با خواندن و نحوه ی آشناییت با سلمانی می‌تونم بگم ,این آشنایی اتفاقی نبوده و اون‌ها با برنامه ریزی پیش می‌رفتند. و یکی از مسترهای قدرتمندشون را فرستادند جلو تا تو را جذب و آلوده کنند , حتماً چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول شیطانی بودن سلمانی راحس می‌کنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی می‌تونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه . مطمئن باش اونا به ذهنشون خطور هم نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن را از بدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیر میشه,عاقبتش جنون هست! اما روح شما بسیار قوی و حتما پاک و معصوم بوده وصد البته امداد غیبی به شما رسیده که توانستید جن را از کالبد خودتان بیرون کنید. چون همچین کاری کردید مطمئنا از اذیت اجنه و شیاطین در امان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست..‌ شما باید با نماز و دعا و قرآن روحتان را تطهیر وقوی تر نمایید اینجوری کم کم ان شاالله , تکلم خودتان را بدست می‌آورید و از شر شیطان‌ها هم در امان میمانید... اشاره کردم به پنجره.. گفت:می‌دونم ,بهت خیره میشه سعی می‌کنه بترسونتت,اما تا زمانی که آیات قرآن در این اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند... واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادر به ضرر زدن به بدن ما نیستند, فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که آن هم اگر روح قوی ای داشته باشیم نمی‌توانند انجام دهند... آقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم.... منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم.. یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که:اجنه هم مانند ما کافر و مسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه و مذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرن‌ها وقرن‌ها می‌باشد واکثر اجنه واقعه ی غدیر را دیدند و با پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعت‌شان را زیر پا نگذاشتند و مانند انسان‌های فراموشکار نشدند! موسوی گفت:از امام علی ع روایت داریم هر وقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید (یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک آدمیان شیعه میاید ...خلاصه خیلی توصیه وسفارش کردند. و اما فردا و فرداهای من جالب تر بود... چند روز بعد بابا رفت دانشگاه و برام یک ترم مرخصی گرفت , آخه من قدرت تکلم نداشتم و نمی‌خواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم آگاه بشوند. سرکار محمدی چند بار خواسته بود من را ببینه اما من با این وضعیت نمی‌خواستم با کسی روبه رو شوم. نزدیک چهل روز فقط,عبادت خدا کردم و از خانه خارج نشدم, قرآن می‌خوندم به معنایش دقت می‌کردم,با کمک صوت‌هایی از قاریان مطرح که پدرم تهیه می‌کرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن را حفظ کنم,تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قران بشوم و مطمئن بودم با حافظه ای که دارم از پسش برمیام.... ..
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح 🕘زنگ زدن که مصدع اوقات بشن.نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم. _ سلام مزاحم😄 نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت.بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.😕 _ عشششقمی که نجی جونم.خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.😄 نجمه_ خوب حالا، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.😇 _ ایوووول باشه حتما. ساعت چند؟ نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت. _ باشه حله.بابای جیگرم😄 نجمه_ بای .😀 بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره 🔥عمو🔥رو گرفتم. _ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد. اه....چرا خاموشه؟ 😬 سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. _ سلام مامی.😊 مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا.صبحانتو🍞☕️ بخور بعد میزو جمع کن. _ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.😇 مامان_ چند تا دختر تنها؟😕 _ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.🙁 مامان_کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.😐 _ فدات😍 میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه. امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟😊 _ وعلیکم برتو.بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟😳😠 امیرعلی_خوب حالا چرا میزنی.خوب همش تو خونه ای.بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.😕 بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.🚘 _ باش.پس من برم حاضرشم.😊 لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.😌 . . با صدای امیرعلی بیدار شدم. امیرعلی_خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.😃 _ اخیییییش. چقدر حال داد.اینجا بهشت زهراس؟😟 امیرعلی_ اوهوم. برخیز😊 از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر 🌷قبرا یه پرچم 🇮🇷ایران بود...... ادامه دارد ....
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی‌حال رها می‌شویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب می‌خواند. چشم‌هایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین می‌شود و وقتی بیدار می‌شوم که نیم‌ساعت به مغرب مانده است. مرضیه هنوز بیدار است و قرآن می‌خواند. وقتی می‌بیند چشمانم را باز کرده‌ام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم می‌گذارد و می‌گوید: -بیدار شدی خانوم خوشگله؟ لبخند می‌زنم. با چشمانش به شکلات اشاره می‌کند و می‌گوید: -نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزی‌ام به ما برسه! یاد حضرت امیر علیه‌السلام لبخند بر لبم می‌نشاند. دلم می‌خواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است. زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی می‌کند و حتماً قربان صدقه می‌شنود. دوباره بغض در گلویم می‌نشیند. مگر کار پدر من سنگین‌تر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش می‌فهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم... لبم را می‌گزم و از میان مفاتیح، زیارت امین‌الله را پیدا می‌کنم. می‌خواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دل‌مشغولی‌هایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... می‌شود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا می‌خواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم می‌شوم، زمین می‌خورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین می‌شناسند. اگر ببینند سردرگم شده‌ام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟ وضو گرفته‌ام و آمده‌ام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده. مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که می‌دهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف می‌کند، سرش را بالا می‌آورد و صورتش را می‌بینیم. چادر نماز فیروزه‌ای‌اش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش. چشم‌هایش می‌درخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر می‌خورند. من و زینب محو مرضیه شده‌ایم. زینب را نمی‌دانم اما من به حس لطیفش غبطه می‌خورم. مرضیه می‌گوید: -می‌شه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟ یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان می‌آید برایت دعا نکنیم با این اشک‌ها که تو می‌ریزی؟ چَشمی می‌گوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا می‌کنیم برای حاجت روا شدنش. افطار را از همه‌مان کم‌تر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را می‌خواند و من رفته‌ام سراغ دفترم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا