رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت یازدهم
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،..
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟
-آخ،تازه یادم افتاد.
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.پنج تاپیام. اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،سه تماس از خانم رسولی،سه تماس از حانیه،دو تماس از یه شماره ناشناس.دو پیام از محمد.
پیامهاشو بازمیکنم:
کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
دانشگاه رو ترکوندی.
کجایی؟
خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
سلام خانم روشن.رضاپور هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.
-خب حالا...سلام
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟
-قرار کنسل شد؟
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.
-خونه ی ما؟! اینجا؟!
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟
-دربند خوبه؟
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدی یار _منتظر_قائم
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وهشتم
🍀راوے بهار🍀
وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی مجبور شدم وانمود کنم خوبم😊
گووشیم زنگ خورد.
اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد
_ بچه ها من برم دوغ بیارم
رفتم تو آشپزخانه در رو بستم
_ الو سلام آقای علوی خوب هستید؟
عطیه گفت چی شده
ولی توضیح نداد
حال #محسن و #مهدی چطوره؟😰
سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره
#محسن دو سه تا #تیر خورده به پشت #کمرش
#مهدی هم #تیر به #پاهاش خورده
عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان
لطفا شما بهشون بگید. اینا الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده به هوش میان ان شاءالله🙏
فقط تو رو خدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال به ایران خیلی نگران حال خانمش بوده😔
_ باشه نگران نباشید
فعلا یاعلی
محمد : یاعلی
گوشی رو که قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم:
عطیه جان بیا این پارچ های آب رو ببر
تا وارد اتاق شدم دیدم
مهدیه میگه : عطیه چیه گرفته ای؟😄
زینب: خخخخخ محمد میخواد بره مرز برا همونه😁
مهدیه: اوخی
راستی زینب الان چند ماهته؟
زینب: دو ماه میزان با رفتن محسن
ده روز دگ #محسن میاد☺️
با گوشیم به همه به جز مهدیه، عاطفه و زینب اس دادم چی شده و گفتم یه چیزی بهونه کنید و برید..
محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخوایم بریم بهشت زهرا
زینب: منم میام خیلی #ناآرومم😢
_ تو بمون با عاطفه، عطیه و مهدیه میریم پیش #شهیدمحمدرضا(دهقان امیری)
زینب: باشه
سوار ماشین شدیم
زینب: عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط به خاطر یه اعزامه؟
_ زینب گاهی واقعا میترسم😔
زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن، حرف بشنون تا بقیه تو امنیت باشن..
قبل از شهادت حسین خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار، محرابی پناه، بابایی زاده و... صبور شدم
بالاخره رسیدیم چیذر
_ عطیه شما برو آب بیار
عطیه: چشم
_ بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف و عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون یه فرصت عمل به حرفاتون داده
مهدیه: بهار تو رو خدا داداشم شهید شده؟
نگاهم افتاد به زینب آروم بود و فقط اشکاش میریخت😔
_ نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه #مهدی و #محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه
عاطفه: یا حضرت زینب😱
مهدیه:☹️
_ زینب دخترم یه چیزی بگو
زینب: بریم بیماریستان..😔
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج