🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_8
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.لبخند تصنعی به روی لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.
مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد .
کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی.
عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم:
- سلام!!مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟
او خنده ی عصبی کرد و گفت:
-خب من صمیمی نشدم که؟!بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم جواب داد:
-کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده.
یک سری قوانین خاصی هم داره.
ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه.
ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید.
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم.
تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود.
روی هم رفته چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد.
نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد:
-من مرد کارهای سختم.اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانه ای بهم بگه:
-افتخار میدید مادموازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد.
او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود.
وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_8
📚#یازهرا
_______________________________
گلی که امیر حسین برام خریده بود و همرام برداشتم...
و انداختم سطل آشغال...
وقتی رسیدیم کنار مزار شهدا خیلی آرامش گرفتم..
کنار قبر شهیدمورد نظرم نشستم و بعد یک فاتحه و صفحه قرآن.
کلی گریه کردم..
ازش خواستم کمکم کنه
کمکم کنه که جور نشه.
خیلی میترسیدم....
با پریا از قبر های شهیدان دور شدیم.. روی یکی از نمیکت ها ی کنار نشستیم. ..
و مردم را نگاه میکردیم...
_نرگس؟
+جانم!
_میخوام راجب به یه جریانی باهات صحبت کنم. ..
+خب!
_به کسی نگو..
+چشم میگی حالا
_برام یه خواستگار اومده..
از نظر مامان بابام کلی تایید شده..
قراره امشب بیان خونومون باهم صحبت کنیم.
+خب!
_همین دیگه.
+نظر خودت چیه!!
_نمیدونم هر چی که خدا بخواد..
استرس دارم...
+مگه نمیگی هرچی خدا بخواد..
_اره خب😔
+پس نگران نباش هر چی صلاحه...
_خب اگه صلاح خدا نباشه چی؟؟
+مگه دوسش داری؟!
دیدیش اصلا؟!
_الان چهار ساله که گفته..
+از 15 سالگیت؟!؟!!!!!!!
_اره😔اما اون موقع بابام گفت که دختر من هنوز بچس..
اونام گفتن ما صبر میکنیم تا هر وقت که شما گفتین.
بابامم بهشون گفت 20 سالگی..
گفتن صبر میکنیم.
آرش خودش 24سالشه...
خدمت رفته. کار هم داره
+خب پس اسمش آرشه..
نگران نباش انشالله که خیره عزیزم....
_انشالله...
........
پریا و رسوندم و راهی خونه شدم...
فکر میکردم با پریا همدردم... اما نه اصلا اینطور نیست....
اون حداقل یه حس کوچیک به آرش داره من چی منی که هیچ حسی به امیر حسین ندارم... چی منی که حتی نمیتونم....
خدایاااا من چکار کنم اخهه...
چطور کنار بیام...
خدایااا...
به خونه که رسیدم ماشین امیر علیو دیدم...
میخواستم یکم وقت تلف کنم اما نمیشد هوا تاریک شده بود و باید زود تر برم داخل...
کلید انداختم و در و که باز کردم....
به نظر میرسید امیر علی هم همون موقع رسیده بود...
چون هنوز داشتن احوال پرسی میکردن ...
امیر علی وقتی منو دید...
_به به نرگس خانم خوبی؟
کجا بودی تا الان؟
+سلام..
گلزار شهدا بودم مامان میدونه...با دوستم بودم پریا..
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج