#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم،
با دیدن اسم 🔥عمو🔥 دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری.....
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم.
با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه
_ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟😠
آرمان_ به شما ربطی داره؟😏
امیرحسین _ با اجازتون.😏
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.😠
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟😠
آرمان_ دوست داری بدونی؟😏
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟😏
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن😡👊
و بعد.........
.
.
.
یاد اوری اون روزها...
زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با #پشتیبانی_امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.😊
تماس قطع میشه.
مونده بودم با چه رویی زنگ زده. حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون..😕
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم.
دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس.
جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه.
با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.😅
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟😍
امیرحسین _ با اجازتون...😉
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی