هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
2d1947cedbefa1f92db8f2b297fa985b49403617-240p_1709700871.mp3
35.5M
🟣شخصیت جذاب و روشهای جذب و ارتباط موثر
📣 تصویر سازی ذهنی تو بحث ارتباط موثر بسیار مهمه.
🎙دکتر سعید عزیزی
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدویازدهم
+ سلام خوبی؟
نگاهی به صورتش انداختم. خندان و خوشحال بود اما من ذره ای خوشحال بودم شاید بخاطر اینکه بالاخره از تنهایی در می آیم. فعلا که چیزی مشخص نیست سعی میکنم غرورم را حفظ کنم طوری که لااقل به او برنخورد.
_ سلام ممنون همیشه دوستتون باهاتون هست؟
+ نه ولی پسر خوبیه عین داداشم میمونه دیگه باهاش تا اینجا اومدم کاری با ما نداره فکر کنم اینجا جای مناسبی نباشه بیا
جلو تر راه افتاد و پشت سرش به دنبال او رفتم. به دوستش سلامی دادم می دانستم قطع به یقین خبر دوستی ایمان را به گوش محسن می رساند اما برایم مهم نبود چون برای محسن هم مهم نبود. وارد یک کوچه تنگ شد که فقط برای دوتا آدم جا بود.
چند خانه بیشتر در آنجا نبود و ته کوچه یک خانه بود که مانده بودم چقدر درش کوچیک است گویا اهالی آن خانه ماشین و موتور ندارند وگرنه عمرا از این کوچه رد نمی شد.
رویه رویم خیره بهم ایستاد.
+ من حرفام و قبلا بهت زدم رها من واقعا با بقیه فرق دارم واقعا دوست دارم و این و از ته قلب میگم من و لطفا با اون محسن هول مقایسه نکن
_ سجاد من حرفات و قبول می کنم ولی هیچکس با شرایط من نمی تونه بسازه
خواست حرفی بزند که انگشته سبابه ام را جلوی بینی ام گرفتم.
_ هیس هنوز حرفام تموم نشده خوشم نمیاد حرفم نصفه بمونه
_ داشتم می گفتم من شرایط مثل دختر های دیگه نیست خانواده آزادی ندارم و خودمم آزاد نیستم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدودوازدهم
_ راحت تر بخوام بگم من نمی تونم باهات بیرون بیا چه شام ناهار و.. نمی تونم مهمونی بیام اجازش رو اصلا ندارم پدرو مادرم حساسن و ممکنه اگر باهم ببیننمون دوتامون هم بزنن
+ نمی ترسم چون دوست دارم میخوامت
خنده ای کردم.
_ چجوری باور کنم آخه پسر بیا برو این همه دختر به چیه من گیر دادی؟
+ دختر زیاده ولی نه مثل تو به چشمات گیر دادم راست میگن سگ داره پاچه آدم و می گیره منم گفتم که با این شرایط کنار میرم فعلا هم که سال تحصیلی و میبینی که تو راه مدرسه می تونیم هم رو ببینیم فکر نکنم دیگه جای بحثی باشه
سکوت کردم بهترین گزینه سکوت بود. دلم رضا نمی داد اما خودم هم خوشم آمده بود دوست داشتم و باور کردم که دوستم دارد.
لبخندی زدم که آرام کف دستش را جلویم گرفت.
+ قبوله دیگه رها؟
_ باشه قبوله ولی نمیخوام کسی فعلا چیزی از ماجرا بفهمه
دست هایم را آرم روی دستش گذاشتم آنهارا فشرد. چند دقیقه ای نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم و دست هایم را فشرد.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیزدهم
+ پس همه چی حله رها؟
_ اره اوکیه
از او و دوستش خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم. حرف هایمان را بیشتر در چت می زدیم و همدیگر را هم در رفتن به مدرسه هم برگشت می دیدیم. سجاد یه پایش سرکار بود و یه پایش پیش من در این کوچه و آن کوچه، آنقدر خونه نرفته بود که صدای مادرش در آمد.
یکبار که با تلفن صحبت می کرد صدای مادرش را شنیدم که اورا سرزنش می کرد و می خواست دست ازین کار ها بکشد و به زندگی قبلی اش برگردد. مقصر خودم را می دانستم و ازین بابت ناراحت شدم حق با او بود اما سجاد راضی ام کرد که مقصر نیستم و این خودش است که می خواهد پیش من باشد. باهم خوش بودیم اما تنها چیز کوچکی من را ناراحت می کرد. سجاد به پرهام گفته بود باهم در رابطه ایم و می گفت پرهام از حرف او چا خورده و گفته خودم می خواستم بهش پیشنهاد دوستی بدم. به سجاد گفتم حتی اگر پرهام این پیشنهاد رو می داد من قبول نمی کردم یک داداش بود و بس.
چندوقتی بود مادرم شدیدا درگیر کارهای پایگاه بود و از آن لذت می برد اما من لذتی در آن نمی دیدم. اصرار داشت من هم با او بروم و حتی چندی از دوستانم هم آنجا هستم. اصرار های او آنقدر زیاد بود که بلاخره قبول کردم.
_ مامان من در صورتی میام که همینطوری من و راه بدن نه با چادر و حجابی که تو ازش حرف میزنی
+ آخه رها جان زشته اینطوری..
_ یا میام همینجوری یا نمیام یکیش!
+ خوب باشه چی بگم فقط لباس خوب بپوش.
_ باشه وایسا تا آماده بشم.
تماما مشکی پوشیدم و شالم را روی سرم درست کردم و موهایم را که یکطرفه ریخته بودم کمی داخل گذاشتم.
_ مامان بریم من آمادم
امروز مراسم عزاداري برقرار می شد و وفات هست. به سمت پایگاه راه افتادیم. وارد پایگاه که شدم معذب شدم همه دختر ها یا اغلب بیشتر آنها با حجابی کامل و چادر به سر نشسته بودند.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهاردهم
مسئول پایگاه که فرمانده صدایش می زدند خانم مسن و مهربونی بود هرلحظه انتظار می کشیدم که بهم تذکر بدهند و بگویند چه سر و وضعی است اما نگفتند و من کمی خیالم آسوده گشت. چندتا از دوستان قدیمی ام هم در آن جمع بودند که همین باعث شد کمی یخم باز شود و آنقدر معذب نشوم. قرار شد از پایگاه به مسجد برویم، البته مراسم در خانه حاج آقا برگزار می شد که بالای مسجد بود. با بچه ها به آنجا رفتیم بودند کسانی که چادری نبودند اما برای اینجا آمدند چادر سر می کردند. این کار را دوست نداشتم و دورویی می دیدم از همین بابت خودم دوست داشتم همان چیزی باشم که در حالت عادی هستم.
با دوستانم خوش و بش می کردم که به سمت مسجد روانه شدیم جمعیتمان زیاد بود و همه دختر بودیم. طبقه بالا مسجد خانه حاج آقا بود وارد که شدیم خانم های جوانی با لبخند و خندان سلام و احوال پرسی کردند.
جمعشان خودمانی بود یک رنگ و بوی دیگری داشت از همان اول شیفته آنها شدم به رویم نیاوردند که چادری که نیستم و با آنها متفاوت هستم. خانم حاج آقا خانم جوانی بود که یک دختر کوچک داشت. مراسم با حضور حاج آقا برگزار شد. حاج آقا روضه می خواند و همه گریه و شیون، اما من آنچنان اشکی از چشمانم روانه نمی شد ولی سرم را پایین انداختم.
بعد از مراسم بستنی دادن شوک برانگیز بود. آن هم بستنی کیمی جانم خنک شد، مثل همیشه شروع کردن کاکائو هایش را خوردن که خانم حاج آقا نگاهی به خودش و من کرد.
+ همه پس اینجوری میخرن
کل جمع خندیدند راست می گفتند همه اول کاکائو را میخوردند بعد بقیه بستنی را، زود گذشت اما خوش گذشت. معذب بودنم نمی دانم دلیلش چی بود شاید خجالت از این که من در بین آنها گناه کارم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپانزدهم
رفت و آمد هایم به پایگاه بیشتر شده بود اما از دوستانم پنهانش می کردم. دوست نداشتم کسی بفهمد و مورد تمسخر آنها قرار بگیرم. دیدم نسبت به آدم های مذهبی عوض شد. آنها اصلا خشک نبودند به موقعش می گفتند و می خندیدند. خانه حاج آقا هم زیاد میرفتیم کار فرهنگی می کردیم اگر جشنی بود جشن می گرفتیم.
رابطه ام را با سجاد تمام نکرده ام و هنوز هم چیزی برایم عوض نشده من همان آدمم فقط روابطم با آدم های مذهبی و چادری عوض شده. سجاد این رابطه را خیلی جدی می دید اما من نه نمی دانم چرا حسی به او نداشتم و تصوراتم از تمام پسران بهم ریخته بود. فکر می کردم فقط به دنبال سرگرمی و لذت خودشون هستند. تنها کسی که برای من و در پیش چشمان من بَد نشد آروین بود.
انگار نه انگار که سعی در بیرون کردن عشقش داشتم، دلتنگی ام تمام نمی شد! گویی او را تا به حال ندیدم هربار با دیدن او دست و پایم را گم می کنم. کنترل نگاهم را ندارم و بیراهه میرود و خودش را کوچک می کند. غرق در تماشای او می شوم و گاه بخاطر خجالت سرم را همانند او پایین می اندازم. کاش می شد زندگی همه چیز را ازم می گرفت اما آروین را بهم هدیه می داد. ندانسته عاشقش شدم و به این عشق اعتقاد داشتم اما چه کسی عشقی که یکطرفه است را می خواهد؟ برای خلاصی از رفتار خودم گاه و بی گاه یاد آور می شوم که او نامزد دارد و به زودی عروسی خواهد کرد پس دلبستگی به همچین آدم وجهه خوبی ندارد. خبری از آروین نبود خودم هم همین را می خواستم می خواستم دور باشم و فکرم پی او نباشد و حواسم پرتش نشود. اما نمی شد، تا شب ها آهنگ غمگینی پلی می شد اولین چیزی که در ذهنم خطور می کرد غم نبودن او در زندگی ام بود. کسی که تمام بچگی هایم را با شیرینی نگاهش گذراندم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوشانزدهم
حالم بهتر بود وقتی کنار بچه های پایگاه بودم بدون دغدغه می گفتیم و می خندیدیم آنها دغدغه ما را نداشتند نه دنبال پسر بودند نه دنبال آرایش و مدل مو و..، ساره زندگی می کردند اما خوشتیب و تر تمیز. خانم حاج آقا و دوستانش بدجور بوی خدا را می دادند. سعی داشتم به جای بیرون کردن آروین از قلبم حواسم را از او پرت کنم کم و بیش موفق هم بودم. از آنجایی که نیلوفر با من نمی گشت ارتباط ما کمتر شده بود و دیگر آن درگیری و رگ زدن و .. نبود. سیگار هم کنار گذاشتم می ترسیدم معتادش شوم و دامن گیرم کند. خسته بودم از جوی که در آن سه سال درس می خواندم خسته بودم.
دوروز در هفته پایگاه می رفتم و خانه حاج خانم و حاج آقا خوده حاج آقا اغلب نبودند و خانمشان مراسم برگزار می کرد. مثل یک خواهر دستش داشتم خیلی مهربان و فهمیده بود. قرار بود حاج آقا کلاس هایی را برگزار کند که راجب دین و دین شناسی هست و در حسینیه مسجد برگزار میشود ان هم پنجشنبه ها، بازهم می ترسیدم که نکند گیر به حجابم بدهد زیاد با او نشست و برخاست نداشتم و همین من را مضطرب می کرد اما نمی توانستم از مسجد دل بکنم تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. غیر از من دو دختر دیگر هم چادری نبودند و جلسه اول شروع شد.
_ بچه ها بریم؟
+ اره اول تو وارد شو رها
کمی موهایم رو داخل کردم و وارد شدم.
حاج آقا جوانی روی صندلی ایستاده بود.
+ سلام بفرمایید داخل
_ سلام
صندلی ها گِرد چیده شده بودند سه جای خالی بود و جمعیت حدود ده نفر نشستیم و رو به رویمان تخته سفیدی بود.
+ خوب بسم الله الرحمن الرحیم این جا دور هم جمع شدیم که با هم صحبت کنیم انتقاد کنیم اصلا اردو بریم و.. ایشاالله این کلاس هارو مرتب بیاید که بیشتر از همه آگاه شیم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهفدهم
+ تو این جلسات بیشتر هدفمون اینه بفهمیم چی کاره ایم؟ به قول معروف " از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم " یعنی اینکه بفهمیم از کجا اومدیم و قراره کجا بریم؟ اصلا اینحا چی کار میکنیم؟ شما چرا دختری من پسر؟ و ... ایشاالله حاج خانمم بتونن با این دو تا فسقلی دیگه اینجا کنارمون باشن حالا ممکنه شرایطشون طوری باشه نتونن بیان کسی دوست داره مبصر بشه
آرام دستم را بالا آوردم کمی خجالت می کشیدم و می ترسیدم ضایع شوم. حاج آقا نگاهی به من انداخت کوتاه اما خالی از هر حسی.
+ ببخشید شما خانم؟
_ رها هستم رها توکلی
+ آهان باشه خانم توکلی از این به بعد شما اینجا حضور و غیاب کن چون این دختر خانم ها این جلسات رو به مراتب پشت هم بزارن که ایشاالله مفید هم باشه. شما همیشه هستید انشاالله؟
_ بله حاج آقا من میام اسم بچه ها هم امروز می نویسم که شما لیست شده بدید که من حضور و غیاب کنم
+ خوب الحمدالله دیگه بقیه هماهنگی ها دست شما و حاج خانم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهجدهم
_ باشه ممنون
خوشحال بودم که حاج آقا رفتار بدی باهام نداشت. شاید در تصورم اینگونه بود اما هیچ رفتار نامناسبی از او سر نزد.
جلسه حدود دو ساعت طول کشید اما کسی خسته نشده بود گاهی ما بین سوالات و شبه های به وجود آمده را بیان می کردم و پاسخ قانع کننده ای از طرف حاج اقا می گرفتم.
می توانم ادعا کنم پرشورترین فرد آن جمعمن بودم. جمع جمعی صميميبود و همه از کنار هم بودن لذت می بردیم.
+ ببینید خواهرا صحبت های بنده ممکنه تو دوساعت زیاد باشه و هفته بعدی یادتون بره من تقاضا دارم که اگر میشه تو یک دفتر کوچیک مکتوب کنید به طور خلاصه که یادتون نره
حاج آقا با اتمام حرف هایش از حسینیه بیرون رفت و ما دخترا دورهم کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از یکدیگر جدا شیم. در مسیر برگشت کمی در پارک نزدیک مسجد نشستیم و چندتایی عکس انداختیم. دوستم هم مانند من مانتویی بود اما سر و ساده تر از من و صورتی بدون آرایش، خیلی دختر ساده و مهربونی بود اما مشکلاتی زیادی داشت که خیلی ها از همین بابت با او در ارتباط نبودند.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدونوزدهم
سه ماهی از جلسات حاج آقا می گذشت و سال تحصیلی هم تمام شده بود از همان موقع دفترچه ای خریدم و سخنانشان را مکتوب کردم، تازه فکر می کردم رسیدم به بلوغ ذهنی و فارق شدم از دغدغه های بیخود. هیچ جلسه ای را از دست ندادم گویا لذت و شیرینی این بحث من را خوب در خود حل کرده بود. تصمیم گرفته بودم حجابم را هم کامل کنم اما دلم فقط حفظ حجاب را رضایت نمی داد دلم می خواست چادر هم سر کنم و نمازهایم را هم سر وقت بخوانم. نفهمیدم چی شد اما حس می کردم الان تازه می توانم نفس بکشم تازه هوای پاک را استشمام می کنم. در این چندماه فهمیدم که اسلام ایران نیست و ایران هم اسلام نیست فهمیدم آغاز حجاب از کجاست و از همه مهم تر فهمیدم از کجا آمده ام آمادنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.و تا الان خیلی چیز ها فهمیده بودم که بهم کمک می کرد مصمم پای انتخابم به ایستم و جا نزنم زمانی که با مادرم مطرح کردم که من تمام ان چیز هایی که باید بدانم را فهمیدم و حالا قصد دارم با حجاب شوم درسته تا الانم موهایم را بیرون نمیریزم اما من دلم می خواهد چادری شوم.
+ ببین مامان جان راهی که تو انتخاب کردی قطعا راه آسونی نیست من میگم اگر واقعا انتخابت رو کردی باید پای همچیش وایسی نه که امروز سر کنی و فردا کنارش بزاری باید مقاوم باشی اگر کسی مسخره کرد ناراحت نشی حالا خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر اگر تونستی این شرایط رو تحمل کنی بسم الله وگرنه همین که بدون چادر هم حجابت رو رعایت کنی کافیه
حرف مادرم را قبول داشتم من فکر هایم را کرده بودم با خودم برآورد کرده بودم که خرداد که تمام شد از مرداد سعی کنم چادر سرکنم و از آنجایی که من هرسال محرم ها چادر سر می کردم برایم راحت تر بود یکدفعه از محرم چادر سر می کردم و آن را کنار نمی گذاشتم. امسال اولین سالی است که چشم انتظار محرم و رنگ و بوی آن هستم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستم
رابطه ام را با سجاد تمام کردم هرچقدر اصرار کرد مخالفت کردم وقتی با مادرم درمیان گذاشتم کلی ناراحت شد و گریه کرد که چرا به خودت نمی آیی من هم پشیمان شدم از کار خودم و از آنجایی که می دانستم حسم به سجاد حس وابستگی بیش نیست با او رابطه ام را تمام کردم. شماره ام را دور انداختم و خطم را عوض کردم مزاحمت ها آنقدر زیاد بود که جایز نبود آن خط دستم باشد. بعد از تمام شدن سال تحصیلی نفس راحتی کشیدم از آن مدرسه دلچرکین شدم چه کار هایی که در آنجا نکردم و چه بی در و پیکر که کسی راهنمایی امان نکرد و به حال خود رها شدیم. وقتی به گذشته فکر می کنم چهارستون بدنم میلرزد چقدر بی فکر هرکاری را که دلم می خواست می کردم و به عواقبش فکر نمی کردم. چقدر خودخواه بودم که پدر و مادرم را جلوی دیگران شرمنده کردم. آبروی آن هارا گرفتم کف دستم و بازی دادم، پدرم را تا لبه پرتگاه سکته بردم و برگرداندم. شرمندم و نمی دانم چجوری جبرانش کنم فقط می دانم به آن ها خیلی بدهکارم.
اولین بار بود که لبخند مادرم روانه صورتم می شد آن هم حس رضایت از حال درونی و ظاهری ام بود. دیگر برایم مهم نبود کی من را می پسندد کی راجبم چه فکری می کند و.. حال خودم مهم بودم و خدایی که سالیان سال از او غافل بودم. می توانم بگویم من رها شدم اما از بی بند و باری از غفلت و آشفتگی از دغدغه هایی که من را در گناه غرق کرد. حال من رهایی رها هستم. تنها چیزی که تو این مدت ها تغییرکرده بود حس عشقی که در وجود من نهفته بود حسی ناتمام که یکطرفه ماجرا من بودم و یکطرف ماجرا آروین، این چند وقت تمام فوکوس ام را روی شناخت خدا و دین اسلام گذاشتم و بی خبر از او ماندم خودمم هم همین را می خواستم تا از او دور بمانم و از هوایی شدن قلبم دور، اما ذهنم گاه بی راهه می رفت و حواسم پرت او اما با کسی در میانش نمی گذاشتم و با آن دست و پنجه نرم می کردم.
ادامه دارد.....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشابه های انرژی زا و پشت پرده آن
هشدار دکتر کرمانی در رابطه با این نوشیدنی کشنده.
برا بقیه هم بفرست
#کانال_شگفت_انگیز / ایتا
@skftankez
تبلیغات 👈
@hosyn405