eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
462 دنبال‌کننده
175 عکس
231 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشابه های انرژی زا و پشت پرده آن هشدار دکتر کرمانی در رابطه با این نوشیدنی کشنده. برا بقیه هم بفرست / ایتا @skftankez تبلیغات 👈 @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از روبه رو شدن با دوستان قبلی ام می ترسیدم و حتی روبه رو شدم با پسرانی که یه دوران با آنها بودم. می ترسیدم گذشته ام را به رخم بکشن و من را بی آبرو کنند. خانم و آقای حاج اقا تمام راه درست را نشانم دادند و اینبار خودم و با اراده خودم آن را پیش گرفتم راهی که جز خدا و اهل بیتش کسی در آن نبود. فقط نور بود و نور، پر از شور و امید که من را از سیاهی افسردگی بیرون کشید. مثل قبل حالم بد نبود چون خدا را داشتم چون فهمیدم خدا دوستم دارد همین که تا الان مراقبم بوده و برایم اتفاقی بدتر از این نیفتاده خودش سو امیدی است که در قلبم جوانه زده و رشد میکنه. روزها و ماه های من در جلسات و پایگاه می گذشت از همه چیز برایم مهم تر شده بود. امروز کلاس ها دیگر تمام شد همه دختر هارو به آغوش کشیدم و از حاج آقا و حاج خانم تشکر کردم. دست حاج خانم را در دستم گرفتم. _ نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم من مدیون شما و حاج آقا هستم الهی خیر ببینید ایشاالله سایتون همیشه رو سر بچه هاتون باشه + رها جان حاج آقا وسیله بوده تو خودت خواستی و تونستی ایشاالله توام همیشه در پناه خدا و اهل بیتش باشی چادرم خیلی بهت میاد محکم بغلش کردم مثل یک خواهر هوایم را داشت و کم و کاستی برایم نگذاشت امروز اولین روزی بود که چادر سر می کردم و همه بچه ها هم ازم تعریف کردند و گفتن بهت می آید کنار آنها واقعا خوشحال بودم. بعد از تشکر از حاج آقا از حسینیه بیرون اومدم نفسی تازه کردم بوی محرم به مشام می‌رسید چقدر زود اما سخت گذشت و خداروشکر که اینطوری گذشت. امسال می خواستم به هیئت قدیمی خانوادگی ام بروم به رسم شب هایی که همه دوستان و فامیل را در آنجا می دیدم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : امروز روز دهم محرم است چند روزی‌ست که محله ها را رنگ و بوی محرم گرفته و ایستگاه های صلواتی برپا شده. امروز را حتما بیرون می رفتم. پایم را از خانه با خیال راحت بیرون گذاشتم. حال و هوای شهر یک‌جوری بود. بوی اسپند و آتش می داد. نوای نوحه‌ها در دل کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌پیچید. دسته های عزاداری و سینه زنی در میدان های شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمه هایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش می کردند. هوس چای کرده بودم اما شلوغی را که دیدم بیخیالش شدم. کمی جلو تر رفتم. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیادی جمع شده بودند. می خواستم از کوچه پس‌کوچه ها بروم داخل کوچه شدم شلوغ بود و بخاطر این بود که در خانه ای روضه بود دیوار های خانه سیاهپوش بود. پیر مردی از خانه بیرون آمد غذایی جلویم گرفت. + دخترم بفرما این غذا قسمت تو _ ممنون قبول باشه التماس دعا به راهم ادامه دادم بوی غذای نذری که همه ازش دَم می زدند بدجور مستم کرده بود. کنار پارکی همانند مردم جایی را پیدا کردم و مشغول به خوردن قیمه شدم آن هم تا آخرین دانه برنج، هوا گرم طاقت فرسا شده بود تصمیم گرفتم برگردم خونه که شب با خانواده ام به هیئت ثامن الائمه برویم. به محض رسیدنم به خونه با سلام کوتاهی بی توجه به اهالی خونه به اتاقم رفتم تا استراحت کنم آنقدر راه رفته بودم و گرم بود که کاملا بدنم کوفته شده بود. حدود ساعت ۸ از خواب بلند شدم. پدرم شب ها زود خانه می آمد تا خسته نشود هیئت تا ساعت ۱۱ طول می کشید از همین بابت برای فیض بردن از کل مجلس همیشه استراحت می کردیم. لبخند رصایت پدر و مادرم را نسبت به خودم خیلی دوست داشتم حس خوبی بهم دست می داد حس اطمینان نسبت به انتخابم به تغییرم. سفره شام را انداختم تا بعد از صرف شام به هیئت برویم. _ رها باباجان بیا دیگه چیکار میکنی؟ _ اومدم اومدم داشتم روسریم رو فیکس می کردم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ خوب بریم همگی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا هیئت راه زیادی نبود اما شب ها سوز سرما بدجور به جان آدم رخنه می کرد مجبور می شدیم با ماشین برگردیم. از ماشین پیاده شدیم، پدرم و برادرم به طرف مردانه رفتند و من و مادرم هم به زنانه رفتیم. آشنا زیاد می دیدیم و هرکدام از آنها از حضورمان خوشحال می شدند و التماس دعا داشتند از آنجایی که این اولین سالی بود که با خلوص نیت و با رضایت خودم به هیئت می آمدم از مادرم جدا شدم و گوشه ای خلوت نشستم می خواستم تو این شب ها با خدا و اباعبدالله خلوت کنم. از اول تا آخر هیئت با هر مداحی با هر روضه سوز و شوری به دلم می افتاد و گریه کردم و از اهل بیت طلب بخشش کردم. خواستم کمکم کنند و من را در راهی که انتخاب کردم همراهی ام کنند. بعد از هیئت حس سبکی خوبی داشتم هیئت و این شب ها برایم طعمی ناب داشت که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم حیف که چندسالی از آن بی بهره بودم. ۷ سال بعد... چشم هایم را روی هم گذاشته ام و به گذشته ام فکر می کنم خدایا شکرت من را از آن رهای رها نجات دادی و از دام گناه بیرون کشیدی و الان هم که بهم مقام و جایگاه بخشیدی شکرت. بعد از تعیین رشته سه سال در رشته تجربی سخت تلاش کردم بلاخره بعد از یکسال پشت کنکور ماندن توانستم دانشگاه تبریز قبول بشوم. همان دانشگاهی که در این سه سال فکر و ذهنم شده بود. کلی برنامه ها داشتم که منتظر بودم دانشگاهم تمام شود و مشغول به کار شوم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : برادرم بزرگ شده بود و مادر و پدرم بیشتر درگیر رسیدگی به او بودند. سه سال است که مشغول تحصیل در تبریز هستم آنقدر با این شهر و آدم هایش خو گرفته ام که دلم نمی خواهد حتی بعد از تمام شدن دانشگاهم از اینجا بروم. از آشنا و فامیل خبر زیادی ندارم و سعی دارم تمام تمرکزم را روی درس و دانشگاهم بگذارم دوست دارم حالا که تا اینجا آماده ام بقیه اش را هم درست و کامل ادامه دهم. امشب تصمیم دارم برگردم تهران تا چند روز استراحت کنم ساعت نشست پروازم را به خانواده ام گفته ام چقدر دلتنگشان شده ام. تو کل ساعت پرواز خوابیدم که رسیدم سرحال باشم. پایم را روی پله برقی گذاشتم چشم چرخاندم که پدرو مادرم را دیدم همانطور که دست تکان می دادم سنگینی نگاهی را حس کردم چهره آشنایی که با چشمان غمگینی نگاهم می کرد و لبخند کم جونی بر لب داشت نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم آروین بود لاغر تر شده بود در این چند سال سعی کردم فکرم پی او نرود و خودم را با این تفکر قانع می کردم که او نامحرم است و من نباید ایمانم را زیر پا بگذارم. سه سال در تبریز مانده بودم و حالا بی قراری می کردم، چمدان هایم را تحویل دادم و در حالی که داشتن کارهایم را انجام می دادم اشک می ریختم من طاقت دوباره مواجه شدن با آروین را نداشتم آن هم بعد از این همه سال، کارهایم که تمام شد گوشه ای نشستم تا سیل اشک های روانه شده از چشم هایم تمام شود. یک ربعی گذشت که به خودم آمدم و پاشدم تا بروم بعد از ۷ سال دیدن آن عشق قدیمی این حالت من چه معنایی داشت فکر می کردم که با این موضوع کنار می آمدم اما خیال خام بود.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : چمدانم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. راه افتادم که مادرم و برادرم را دیدم چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود به آنها رسیدم و تک تک آنها را سفت بغل گرفتم. خانواده آروین هم با من حال و احوال پرسی کردند اما خودش جلو نیامد. کمی ناراحت شدم که دیدم با چند شاخه گل به سمتم می آید. + سلام رها خانوم رسیدن بخیر والا طوری رفتار کردن انگار از خارج اومدین به هرحال تقدیم به شما لبخند کم جونی بر لب داشت اما من خوشحال شدم از احترامی که برایم قاعل شده بود. درست می گفت انگار از خارج اومده بودم. _ ممنون آقا آروین بلاخره سه سال من تبریز موندم کم از خارج نداره حرف دیگری نزد و کنار ایستاد. توقع داشتم بخاطر گل هایی که برایم گرفته اخمی در چهره پدرم بیابم اما فقط با عشق محو تماشایم بود. کم کم از فرودگاه بیرون آمدیم. + دختر بابا به افتخار برگشتت همه بریم شام بیرون _ من که راضی ام بریم + خوب همگی بفرمایید طول مسیر تمام فکرم پی آروین بود. نمی توانستم صبر کنم میخواستم سوالم را بپرسم حتی اگر الان جایش نبود. _ مامان یه سوال دارم مگه آروین نامزد نداشت چیشد الان؟ + مامان جان مادرش که گفت مثل اینکه بهم خورده اونم از طرف خودشون دختره هم اصلا به پای آروین نمونده _ آهان ممنون خوشحال شده بودم شاید قسمتی داشت. گل ها را با تموم وجود بو کشیدم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : روهام با اخم نگاهم می کرد. به گمانم بویی از ماجرا برده. _ چیه روهام مثلا من برگشتم همش اخم داری با چشم و ابرو اشاره ای به گل های دستم کرد. _ چیه وظیفه تو آروین انجام داده + رها تو خیلی رو داری بلند خندیدم که حرصش درآمد. + حتما حس برادرانش نسبت بهت گل کرده؟ _ گیر نده حوصله نداره فسقل بچه نمی خواد واسه من غیرتی شی بابا جلو رستورانی فضا باز ایستاد که آروین هم پشت سر پدرم ماشین را نگه داشت. هنگام پیاده شدن از ماشینی نگاهی بهش انداختم کت و شلوار سرمه ای به تن داشت و موهایش را به سمت بالا حالت داده بود هنوز هم سر به زیر و محجوب بود. نمی خواستم کنترل خودم را از دست به دهم هنوز نه به داره نه به بار، بهتر بود خیال بافی را کنار بگذارم. چادرم را جلو تر کشیدم و به سمت میزی که بابا به آن اشاره کرد حرکت کردم و روی صندلی نشستم. پدرو آقای ندیمی خوش و خرم در حال گپ زدن بودند که به ما رسیدند. + خوب دخترم سفارشاتتون و بدید که من یکی خیلی گرسنمه خانم ها هم الان میان _ روهام کجاست؟ + پیش آروین بود نمیدونم خدا خدا می کردم که به آروین چیزی نگوید و آبرویم را نبرد. نمی خواستم خودم را همین اولی ضعیف نفس نشان دهم. با کشیده شدن صندلی متوجه حضورشان شدم. روهام دقیقا روبه روی آروین روی صندلی نشست. از کارهایش خنده ام گرفته بود. حدود بیست دقیقه رسیدن غذا ها طول کشید مشغول غذا خوردن بودیم که نگاهم به آروین افتاد پریشان به نظر می رسید.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : روهام که یک نگاهش رو من و یک نگاهش به آروین بود او را معذب کرده بود از زیر میز پایش را لگد کردم که صدای اخش بلند شد. +چته چرا پام و لگد میکنی؟ _ عین میرغضب نشستی جلو آروین بدبخت نمیتونه غذاش و بخوره سرت و بنداز پایین + شما نمیخواد دلسوزی کنی _ روهام یکبار حرفم و تکرار میکنم نزار شبمون زهرشه غذایم را زودتر از بقیه تمام کردم و ازجا بلند شدم. _ میرم یه چرخی بزنم برمیگردم گوشه ای ایستادم و شهر را تماشا کردم. هر یک از مردم دغدغه خودشان را داشتند. هرکدام به یک سو حرکت می کرد. این شهر برایم هم خوب رقم زد هم بد نمی دانم اما شیرینی اش که بدجور ماندگار است. + اِهم برگشتم. _ شمایین ترسیدم + عذرمیخوام فکر کردم جلوتون ظاهر شم بدتره سکوت طولانی بینمان حکم فرما شد هیچکدام یکدیگر را نگاه نمی کردیم. حرف برای گفتن زیاد بود اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. اصلا باید حرف بزنم یا نه؟ + رها خانم میخواستم بگم که میدونم مشکلاتی بود و بین من و شما فاصله انداخت و.. _ ببخشید آقا آروین فعلا به من وقت بدید من تازه برگشتم نمیخوام بیشتر از این فکرم مشغول شه. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + من که هنوزچیزی نگفتم اما باشه چشم قصد مزاحمت نداشتم _ نه نه سو تفاهم نشه نه که مزاحم باشید فقط می خوام فعلا یکم آزاد باشم از بند فکر کردن + میدونم منظورتون و میفهمم در نبود شما خیلی چیز ها عوض شده حتی من یا خود شما با حجاب ندیده بودمتون اینجوری زیبا تری چه خوب که الگو گرفتی و اینطوری شدی قبلا خیلی نگران بودم خیلی کله شق بودی روحیاتت دخترونه بود اما در عین حال جسور و قلدر _ فکر کردم باید یادتون رفته باشه + نه مگه اینکه شما یادتون رفته باشه من عرف و شرع رو میفهمم بخاطر همون ترجیح میدم این قضیه روشن شه و بعد صحبت کنیم. با اینکه می دانستم راجب چی حرف می زند اما خودم را زدم آن راه و اعتنایی نکردم. _ راجب چی؟ قضیه چی؟ راستی شما ازدواج نکردی انگار که آتیشش زدند داشت زیر لب غر غر می کرد و گاهی دستی لای موهایش می کشید. + نه بهم خورد یعنی فکر کردم اون خانم آدمی نیست که من می خوام و تفاهم نداریم دیگه گفتم بهتره از این بیشتر طول نکشه و هرچه زودتر تموم شه فهمیدم فکر و ذهنم جای دیگست گفتم درست نیست وقتی علاقه خالصانه ای به کسی ندارم بخوام باهاش زیر یک سقف برم _ خوبه پس ایشاالله نمیه گمشدتون رو پیدا کنید. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : نفس عمیقی کشید. برعکس من آروین خیلی صبور بود اما می خواستم طوری وانمود کنم که انگار از هیچی با خبر نیستم. + شما از راه رسیدید من دیگه با خانواده از محضر شما مرخص میشم موفق باشید. کلمات را طوری کنار هم چید و گفت که مغزم فرصت نکرد واکنشی در قبال سخن هایش نشان دهد. رفتارش را تماشا می کردم. مودب از خانواده ام خداحافظی کرد و با پدر و مادرش سوار ماشین شد و صدای جیرجیر ماشین بلند شد و خبر از رفتنش داد. به سر میز بازگشتم. _ خوب خوب میبینم که گل از گلتون شکفته من اومدم نگفته بودید آنقدر فرد مهمی ام همه خندیدیم. + دختر بابا مگه میشه مهم نباشه؟ نور چشم مایی دیگه + خوبه خوبه قبل از این که رها بیاد نون خریدن و مغازه برو بیا با من بود بعد نور چشمتون شد رها خانم بابا باریکلا _ داداش جان حسودی نکن بلاخره هرچی باشه جایگاه من فرق داری دیگه بچه ارشد خانوادم + اوهوع نه بابا چه خودشم تحویل میگیره هی میگم آنقدر از این دخترتون تعریف نکنید باز کو گوش شنوا بابا و مامان خندیدند به کل کل کردن های روهام و حرص خوردنش من هم کمال لذت را بردم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ خوب دیگه بنظرم بریم منم یکم استراحت کنم فردا میخوام با چندتا از دوستام هماهنگ کنم برم بیرون دلم براشون تنگ شده + باشه بریم در حال خارج شدن از رستوران بودیم که به پدرم نگاهی انداختم. _ بابا میذاشتی پول غذا رو من حساب می کردم اینطوری زشت شد نیمده خرج انداختمون + همه که مثل روهام کم خرج نیستن که والا به اندازه یه نون پنیر خرج منه _ از کی تا حالا تو آنقدر بلبل زبون شدی گوشت و می پیچونما داداش کوچولو + از موقعی که شما فکر کردی واقعا رفتی خارج از کشور و نکردی تو این سه سال یبار بیای ببینیمت _ خوب حالا هی این قضیه رو بکوب تو سر من اگر توام جای من بودی همینکار و می کردی + خوب بسه آنقدر بحث نکنید زشته دیگه روهام خواهرت تازه اومده پیشمون یکم صبر کن یه یک روز بگذره بعد بزنید سر و کله هم بابا جان من اصلا پول رستوران رو ندادم من فقط رزرو کرده بودم بقیه پول رو آروین حساب کرده هرچی ام گفتم قبول نکرد که من باهاش حساب کنم + به به این آقا آروین چه جنتلمنه نمیاد بهش روهام زیر چشمی نظاره گر من بود و منتظر گرفتن سوتی از من که وا ندادم و اعتنایی نکردم. _ دستشون دردنکنه رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما نگاه کنید 👌👌🌺🌺🌺 خواص درمانی خرما 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405