♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهفدهم
+ تو این جلسات بیشتر هدفمون اینه بفهمیم چی کاره ایم؟ به قول معروف " از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم " یعنی اینکه بفهمیم از کجا اومدیم و قراره کجا بریم؟ اصلا اینحا چی کار میکنیم؟ شما چرا دختری من پسر؟ و ... ایشاالله حاج خانمم بتونن با این دو تا فسقلی دیگه اینجا کنارمون باشن حالا ممکنه شرایطشون طوری باشه نتونن بیان کسی دوست داره مبصر بشه
آرام دستم را بالا آوردم کمی خجالت می کشیدم و می ترسیدم ضایع شوم. حاج آقا نگاهی به من انداخت کوتاه اما خالی از هر حسی.
+ ببخشید شما خانم؟
_ رها هستم رها توکلی
+ آهان باشه خانم توکلی از این به بعد شما اینجا حضور و غیاب کن چون این دختر خانم ها این جلسات رو به مراتب پشت هم بزارن که ایشاالله مفید هم باشه. شما همیشه هستید انشاالله؟
_ بله حاج آقا من میام اسم بچه ها هم امروز می نویسم که شما لیست شده بدید که من حضور و غیاب کنم
+ خوب الحمدالله دیگه بقیه هماهنگی ها دست شما و حاج خانم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهجدهم
_ باشه ممنون
خوشحال بودم که حاج آقا رفتار بدی باهام نداشت. شاید در تصورم اینگونه بود اما هیچ رفتار نامناسبی از او سر نزد.
جلسه حدود دو ساعت طول کشید اما کسی خسته نشده بود گاهی ما بین سوالات و شبه های به وجود آمده را بیان می کردم و پاسخ قانع کننده ای از طرف حاج اقا می گرفتم.
می توانم ادعا کنم پرشورترین فرد آن جمعمن بودم. جمع جمعی صميميبود و همه از کنار هم بودن لذت می بردیم.
+ ببینید خواهرا صحبت های بنده ممکنه تو دوساعت زیاد باشه و هفته بعدی یادتون بره من تقاضا دارم که اگر میشه تو یک دفتر کوچیک مکتوب کنید به طور خلاصه که یادتون نره
حاج آقا با اتمام حرف هایش از حسینیه بیرون رفت و ما دخترا دورهم کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از یکدیگر جدا شیم. در مسیر برگشت کمی در پارک نزدیک مسجد نشستیم و چندتایی عکس انداختیم. دوستم هم مانند من مانتویی بود اما سر و ساده تر از من و صورتی بدون آرایش، خیلی دختر ساده و مهربونی بود اما مشکلاتی زیادی داشت که خیلی ها از همین بابت با او در ارتباط نبودند.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدونوزدهم
سه ماهی از جلسات حاج آقا می گذشت و سال تحصیلی هم تمام شده بود از همان موقع دفترچه ای خریدم و سخنانشان را مکتوب کردم، تازه فکر می کردم رسیدم به بلوغ ذهنی و فارق شدم از دغدغه های بیخود. هیچ جلسه ای را از دست ندادم گویا لذت و شیرینی این بحث من را خوب در خود حل کرده بود. تصمیم گرفته بودم حجابم را هم کامل کنم اما دلم فقط حفظ حجاب را رضایت نمی داد دلم می خواست چادر هم سر کنم و نمازهایم را هم سر وقت بخوانم. نفهمیدم چی شد اما حس می کردم الان تازه می توانم نفس بکشم تازه هوای پاک را استشمام می کنم. در این چندماه فهمیدم که اسلام ایران نیست و ایران هم اسلام نیست فهمیدم آغاز حجاب از کجاست و از همه مهم تر فهمیدم از کجا آمده ام آمادنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.و تا الان خیلی چیز ها فهمیده بودم که بهم کمک می کرد مصمم پای انتخابم به ایستم و جا نزنم زمانی که با مادرم مطرح کردم که من تمام ان چیز هایی که باید بدانم را فهمیدم و حالا قصد دارم با حجاب شوم درسته تا الانم موهایم را بیرون نمیریزم اما من دلم می خواهد چادری شوم.
+ ببین مامان جان راهی که تو انتخاب کردی قطعا راه آسونی نیست من میگم اگر واقعا انتخابت رو کردی باید پای همچیش وایسی نه که امروز سر کنی و فردا کنارش بزاری باید مقاوم باشی اگر کسی مسخره کرد ناراحت نشی حالا خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر اگر تونستی این شرایط رو تحمل کنی بسم الله وگرنه همین که بدون چادر هم حجابت رو رعایت کنی کافیه
حرف مادرم را قبول داشتم من فکر هایم را کرده بودم با خودم برآورد کرده بودم که خرداد که تمام شد از مرداد سعی کنم چادر سرکنم و از آنجایی که من هرسال محرم ها چادر سر می کردم برایم راحت تر بود یکدفعه از محرم چادر سر می کردم و آن را کنار نمی گذاشتم. امسال اولین سالی است که چشم انتظار محرم و رنگ و بوی آن هستم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستم
رابطه ام را با سجاد تمام کردم هرچقدر اصرار کرد مخالفت کردم وقتی با مادرم درمیان گذاشتم کلی ناراحت شد و گریه کرد که چرا به خودت نمی آیی من هم پشیمان شدم از کار خودم و از آنجایی که می دانستم حسم به سجاد حس وابستگی بیش نیست با او رابطه ام را تمام کردم. شماره ام را دور انداختم و خطم را عوض کردم مزاحمت ها آنقدر زیاد بود که جایز نبود آن خط دستم باشد. بعد از تمام شدن سال تحصیلی نفس راحتی کشیدم از آن مدرسه دلچرکین شدم چه کار هایی که در آنجا نکردم و چه بی در و پیکر که کسی راهنمایی امان نکرد و به حال خود رها شدیم. وقتی به گذشته فکر می کنم چهارستون بدنم میلرزد چقدر بی فکر هرکاری را که دلم می خواست می کردم و به عواقبش فکر نمی کردم. چقدر خودخواه بودم که پدر و مادرم را جلوی دیگران شرمنده کردم. آبروی آن هارا گرفتم کف دستم و بازی دادم، پدرم را تا لبه پرتگاه سکته بردم و برگرداندم. شرمندم و نمی دانم چجوری جبرانش کنم فقط می دانم به آن ها خیلی بدهکارم.
اولین بار بود که لبخند مادرم روانه صورتم می شد آن هم حس رضایت از حال درونی و ظاهری ام بود. دیگر برایم مهم نبود کی من را می پسندد کی راجبم چه فکری می کند و.. حال خودم مهم بودم و خدایی که سالیان سال از او غافل بودم. می توانم بگویم من رها شدم اما از بی بند و باری از غفلت و آشفتگی از دغدغه هایی که من را در گناه غرق کرد. حال من رهایی رها هستم. تنها چیزی که تو این مدت ها تغییرکرده بود حس عشقی که در وجود من نهفته بود حسی ناتمام که یکطرفه ماجرا من بودم و یکطرف ماجرا آروین، این چند وقت تمام فوکوس ام را روی شناخت خدا و دین اسلام گذاشتم و بی خبر از او ماندم خودمم هم همین را می خواستم تا از او دور بمانم و از هوایی شدن قلبم دور، اما ذهنم گاه بی راهه می رفت و حواسم پرت او اما با کسی در میانش نمی گذاشتم و با آن دست و پنجه نرم می کردم.
ادامه دارد.....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشابه های انرژی زا و پشت پرده آن
هشدار دکتر کرمانی در رابطه با این نوشیدنی کشنده.
برا بقیه هم بفرست
#کانال_شگفت_انگیز / ایتا
@skftankez
تبلیغات 👈
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستویکم
از روبه رو شدن با دوستان قبلی ام می ترسیدم و حتی روبه رو شدم با پسرانی که یه دوران با آنها بودم. می ترسیدم گذشته ام را به رخم بکشن و من را بی آبرو کنند.
خانم و آقای حاج اقا تمام راه درست را نشانم دادند و اینبار خودم و با اراده خودم آن را پیش گرفتم راهی که جز خدا و اهل بیتش کسی در آن نبود. فقط نور بود و نور، پر از شور و امید که من را از سیاهی افسردگی بیرون کشید. مثل قبل حالم بد نبود چون خدا را داشتم چون فهمیدم خدا دوستم دارد همین که تا الان مراقبم بوده و برایم اتفاقی بدتر از این نیفتاده خودش سو امیدی است که در قلبم جوانه زده و رشد میکنه.
روزها و ماه های من در جلسات و پایگاه می گذشت از همه چیز برایم مهم تر شده بود. امروز کلاس ها دیگر تمام شد همه دختر هارو به آغوش کشیدم و از حاج آقا و حاج خانم تشکر کردم.
دست حاج خانم را در دستم گرفتم.
_ نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم من مدیون شما و حاج آقا هستم الهی خیر ببینید ایشاالله سایتون همیشه رو سر بچه هاتون باشه
+ رها جان حاج آقا وسیله بوده تو خودت خواستی و تونستی ایشاالله توام همیشه در پناه خدا و اهل بیتش باشی چادرم خیلی بهت میاد
محکم بغلش کردم مثل یک خواهر هوایم را داشت و کم و کاستی برایم نگذاشت امروز اولین روزی بود که چادر سر می کردم و همه بچه ها هم ازم تعریف کردند و گفتن بهت می آید کنار آنها واقعا خوشحال بودم.
بعد از تشکر از حاج آقا از حسینیه بیرون اومدم نفسی تازه کردم بوی محرم به مشام میرسید چقدر زود اما سخت گذشت و خداروشکر که اینطوری گذشت. امسال می خواستم به هیئت قدیمی خانوادگی ام بروم به رسم شب هایی که همه دوستان و فامیل را در آنجا می دیدم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستودوم
امروز روز دهم محرم است چند روزیست که محله ها را رنگ و بوی محرم گرفته و ایستگاه های صلواتی برپا شده. امروز را حتما بیرون می رفتم. پایم را از خانه با خیال راحت بیرون گذاشتم.
حال و هوای شهر یکجوری بود. بوی اسپند و آتش می داد. نوای نوحهها در دل کوچهپسکوچهها و خیابانها میپیچید. دسته های عزاداری و سینه زنی در میدان های شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمه هایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش می کردند. هوس چای کرده بودم اما شلوغی را که دیدم بیخیالش شدم.
کمی جلو تر رفتم. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیادی جمع شده بودند. می خواستم از کوچه پسکوچه ها بروم داخل کوچه شدم شلوغ بود و بخاطر این بود که در خانه ای روضه بود دیوار های خانه سیاهپوش بود. پیر مردی از خانه بیرون آمد غذایی جلویم گرفت.
+ دخترم بفرما این غذا قسمت تو
_ ممنون قبول باشه التماس دعا
به راهم ادامه دادم بوی غذای نذری که همه ازش دَم می زدند بدجور مستم کرده بود. کنار پارکی همانند مردم جایی را پیدا کردم و مشغول به خوردن قیمه شدم آن هم تا آخرین دانه برنج، هوا گرم طاقت فرسا شده بود تصمیم گرفتم برگردم خونه که شب با خانواده ام به هیئت ثامن الائمه برویم.
به محض رسیدنم به خونه با سلام کوتاهی بی توجه به اهالی خونه به اتاقم رفتم تا استراحت کنم آنقدر راه رفته بودم و گرم بود که کاملا بدنم کوفته شده بود. حدود ساعت ۸ از خواب بلند شدم. پدرم شب ها زود خانه می آمد تا خسته نشود هیئت تا ساعت ۱۱ طول می کشید از همین بابت برای فیض بردن از کل مجلس همیشه استراحت می کردیم. لبخند رصایت پدر و مادرم را نسبت به خودم خیلی دوست داشتم حس خوبی بهم دست می داد حس اطمینان نسبت به انتخابم به تغییرم. سفره شام را انداختم تا بعد از صرف شام به هیئت برویم.
_ رها باباجان بیا دیگه چیکار میکنی؟
_ اومدم اومدم داشتم روسریم رو فیکس می کردم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوسوم
_ خوب بریم
همگی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا هیئت راه زیادی نبود اما شب ها سوز سرما بدجور به جان آدم رخنه می کرد مجبور می شدیم با ماشین برگردیم. از ماشین پیاده شدیم، پدرم و برادرم به طرف مردانه رفتند و من و مادرم هم به زنانه رفتیم. آشنا زیاد می دیدیم و هرکدام از آنها از حضورمان خوشحال می شدند و التماس دعا داشتند از آنجایی که این اولین سالی بود که با خلوص نیت و با رضایت خودم به هیئت می آمدم از مادرم جدا شدم و گوشه ای خلوت نشستم می خواستم تو این شب ها با خدا و اباعبدالله خلوت کنم.
از اول تا آخر هیئت با هر مداحی با هر روضه سوز و شوری به دلم می افتاد و گریه کردم و از اهل بیت طلب بخشش کردم. خواستم کمکم کنند و من را در راهی که انتخاب کردم همراهی ام کنند. بعد از هیئت حس سبکی خوبی داشتم هیئت و این شب ها برایم طعمی ناب داشت که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم حیف که چندسالی از آن بی بهره بودم.
۷ سال بعد...
چشم هایم را روی هم گذاشته ام و به گذشته ام فکر می کنم خدایا شکرت من را از آن رهای رها نجات دادی و از دام گناه بیرون کشیدی و الان هم که بهم مقام و جایگاه بخشیدی شکرت. بعد از تعیین رشته سه سال در رشته تجربی سخت تلاش کردم بلاخره بعد از یکسال پشت کنکور ماندن توانستم دانشگاه تبریز قبول بشوم. همان دانشگاهی که در این سه سال فکر و ذهنم شده بود. کلی برنامه ها داشتم که منتظر بودم دانشگاهم تمام شود و مشغول به کار شوم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوچهارم
برادرم بزرگ شده بود و مادر و پدرم بیشتر درگیر رسیدگی به او بودند. سه سال است که مشغول تحصیل در تبریز هستم آنقدر با این شهر و آدم هایش خو گرفته ام که دلم نمی خواهد حتی بعد از تمام شدن دانشگاهم از اینجا بروم. از آشنا و فامیل خبر زیادی ندارم و سعی دارم تمام تمرکزم را روی درس و دانشگاهم بگذارم دوست دارم حالا که تا اینجا آماده ام بقیه اش را هم درست و کامل ادامه دهم.
امشب تصمیم دارم برگردم تهران تا چند روز استراحت کنم ساعت نشست پروازم را به خانواده ام گفته ام چقدر دلتنگشان شده ام. تو کل ساعت پرواز خوابیدم که رسیدم سرحال باشم.
پایم را روی پله برقی گذاشتم چشم چرخاندم که پدرو مادرم را دیدم همانطور که دست تکان می دادم سنگینی نگاهی را حس کردم چهره آشنایی که با چشمان غمگینی نگاهم می کرد و لبخند کم جونی بر لب داشت نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم آروین بود لاغر تر شده بود در این چند سال سعی کردم فکرم پی او نرود و خودم را با این تفکر قانع می کردم که او نامحرم است و من نباید ایمانم را زیر پا بگذارم.
سه سال در تبریز مانده بودم و حالا بی قراری می کردم، چمدان هایم را تحویل دادم و در حالی که داشتن کارهایم را انجام می دادم اشک می ریختم من طاقت دوباره مواجه شدن با آروین را نداشتم آن هم بعد از این همه سال، کارهایم که تمام شد گوشه ای نشستم تا سیل اشک های روانه شده از چشم هایم تمام شود. یک ربعی گذشت که به خودم آمدم و پاشدم تا بروم بعد از ۷ سال دیدن آن عشق قدیمی این حالت من چه معنایی داشت فکر می کردم که با این موضوع کنار می آمدم اما خیال خام بود.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوپنجم
چمدانم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.
راه افتادم که مادرم و برادرم را دیدم چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود به آنها رسیدم و تک تک آنها را سفت بغل گرفتم. خانواده آروین هم با من حال و احوال پرسی کردند اما خودش جلو نیامد. کمی ناراحت شدم که دیدم با چند شاخه گل به سمتم می آید.
+ سلام رها خانوم رسیدن بخیر والا طوری رفتار کردن انگار از خارج اومدین به هرحال تقدیم به شما
لبخند کم جونی بر لب داشت اما من خوشحال شدم از احترامی که برایم قاعل شده بود. درست می گفت انگار از خارج اومده بودم.
_ ممنون آقا آروین بلاخره سه سال من تبریز موندم کم از خارج نداره
حرف دیگری نزد و کنار ایستاد. توقع داشتم بخاطر گل هایی که برایم گرفته اخمی در چهره پدرم بیابم اما فقط با عشق محو تماشایم بود. کم کم از فرودگاه بیرون آمدیم.
+ دختر بابا به افتخار برگشتت همه بریم شام بیرون
_ من که راضی ام بریم
+ خوب همگی بفرمایید
طول مسیر تمام فکرم پی آروین بود. نمی توانستم صبر کنم میخواستم سوالم را بپرسم حتی اگر الان جایش نبود.
_ مامان یه سوال دارم مگه آروین نامزد نداشت چیشد الان؟
+ مامان جان مادرش که گفت مثل اینکه بهم خورده اونم از طرف خودشون دختره هم اصلا به پای آروین نمونده
_ آهان ممنون
خوشحال شده بودم شاید قسمتی داشت. گل ها را با تموم وجود بو کشیدم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوششم
روهام با اخم نگاهم می کرد. به گمانم بویی از ماجرا برده.
_ چیه روهام مثلا من برگشتم همش اخم داری
با چشم و ابرو اشاره ای به گل های دستم کرد.
_ چیه وظیفه تو آروین انجام داده
+ رها تو خیلی رو داری
بلند خندیدم که حرصش درآمد.
+ حتما حس برادرانش نسبت بهت گل کرده؟
_ گیر نده حوصله نداره فسقل بچه نمی خواد واسه من غیرتی شی
بابا جلو رستورانی فضا باز ایستاد که آروین هم پشت سر پدرم ماشین را نگه داشت. هنگام پیاده شدن از ماشینی نگاهی بهش انداختم کت و شلوار سرمه ای به تن داشت و موهایش را به سمت بالا حالت داده بود هنوز هم سر به زیر و محجوب بود.
نمی خواستم کنترل خودم را از دست به دهم هنوز نه به داره نه به بار، بهتر بود خیال بافی را کنار بگذارم. چادرم را جلو تر کشیدم و به سمت میزی که بابا به آن اشاره کرد حرکت کردم و روی صندلی نشستم.
پدرو آقای ندیمی خوش و خرم در حال گپ زدن بودند که به ما رسیدند.
+ خوب دخترم سفارشاتتون و بدید که من یکی خیلی گرسنمه خانم ها هم الان میان
_ روهام کجاست؟
+ پیش آروین بود نمیدونم
خدا خدا می کردم که به آروین چیزی نگوید و آبرویم را نبرد. نمی خواستم خودم را همین اولی ضعیف نفس نشان دهم. با کشیده شدن صندلی متوجه حضورشان شدم. روهام دقیقا روبه روی آروین روی صندلی نشست. از کارهایش خنده ام گرفته بود. حدود بیست دقیقه رسیدن غذا ها طول کشید مشغول غذا خوردن بودیم که نگاهم به آروین افتاد پریشان به نظر می رسید.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوهفتم
روهام که یک نگاهش رو من و یک نگاهش به
آروین بود او را معذب کرده بود از زیر میز پایش را لگد کردم که صدای اخش بلند شد.
+چته چرا پام و لگد میکنی؟
_ عین میرغضب نشستی جلو آروین بدبخت نمیتونه غذاش و بخوره سرت و بنداز پایین
+ شما نمیخواد دلسوزی کنی
_ روهام یکبار حرفم و تکرار میکنم نزار شبمون زهرشه
غذایم را زودتر از بقیه تمام کردم و ازجا بلند شدم.
_ میرم یه چرخی بزنم برمیگردم
گوشه ای ایستادم و شهر را تماشا کردم. هر یک از مردم دغدغه خودشان را داشتند. هرکدام به یک سو حرکت می کرد. این شهر برایم هم خوب رقم زد هم بد نمی دانم اما شیرینی اش که بدجور ماندگار است.
+ اِهم
برگشتم.
_ شمایین ترسیدم
+ عذرمیخوام فکر کردم جلوتون ظاهر شم بدتره
سکوت طولانی بینمان حکم فرما شد هیچکدام یکدیگر را نگاه نمی کردیم. حرف برای گفتن زیاد بود اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. اصلا باید حرف بزنم یا نه؟
+ رها خانم میخواستم بگم که میدونم مشکلاتی بود و بین من و شما فاصله انداخت و..
_ ببخشید آقا آروین فعلا به من وقت بدید من تازه برگشتم نمیخوام بیشتر از این فکرم مشغول شه.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج