eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
174 عکس
227 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت صد و چهل و یکم همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟! دوباره همه خندیدن.به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!! بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم. نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟! باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!! همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟ وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم. علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟ گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم. محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن. دوباره همه خندیدن.سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم. نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین. وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!! محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه. دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد. همه خندیدن.گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن. به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه! نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها. گفتم: _کلا همش زیر سر شماست. کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟ وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه. همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها. دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست. وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟! علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟ نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما. به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟ وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!! همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده. محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم. وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟ گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی. آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست. به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت. وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید. از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید. پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره. وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم. نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه. اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟ نجمه گفت: _مشهده؟ من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای. وحید خندید. محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان زیبای قسمت صد و چهل و دوم دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگاه متعجب همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود. بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها. به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟ وحید خندید.گفت: _بله خانوم. باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!! -بله -با بچه هامون؟!!! -بله -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!! -بله -آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم. -وحید...هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی. وحید خندید و گفت: _ما بیشتر. همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم. مامان گفت: _کی میرین؟ وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم. مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها. وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست. بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید. محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت: _کم کم داری مرد میشی. همه خندیدن.محمد گفت: _زهرا سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن. وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره. همه خندیدن.بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان زیبای قسمت صد و چهل و سوم ( آخر ) بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟ -قابل توصیف نیست. -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست. به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها. وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟ منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟ خنده م گرفت -بله عزیزم -بازهم دوقلو؟ -بله خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم. یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... وحید گفت: _کجایی؟ نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم. خندید. تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا نگاهش کردم. -جانم؟ جدی گفت: _خیلی خانومی. بالبخند گفتم: _ما بیشتر. خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی. -یعنی چی؟! -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم. خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم. وحید هم خندید.جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست. -یعنی چی؟! -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، اینکه پیکرش کی برگرده، اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم. خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن. -این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو. باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی. -ما بیشتر. وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو. بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه... پایان نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز هم داستانی دیگر به پایان رسید☺️ وقتی داستانی رو میخونی حس های مختلف رو تجربه میکنی غم،خوشحالی،لبخند،گریه و چه شیرین است این حس ها و چه تلخ است پایان رمان های خوب 💔 یک نکته هم خدمتتون عرض کنم تمام رمانهای شهیدانمون واقعی هست. تا الان همه رمان هامون واقعی هست به جز محافظ عاشق من. امیدوارم این رمان هم به نگاه و دلاتون نشسته باشه و راضی بوده باشید☺️ منتظر رمان زیبای بعدی باشید. رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
سلام دوستان عزیز با یاد خداوند متعال پارت گذاری رمان زیبای دیگری شروع می کنیم امیدواریم که بپسندید ولذت ببرید😍
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رمان شماره:7😊🌿 نام رمان:گل نرگس🍃🌹 نام نویسنده:یا زهرا ژانر: مذهبی عاشقانه تعداد پارت ها:93 با ما همراه باشید🎀🌹 رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 غرق خواندن کتاب ملت عشق بودم که ناگهان صدای مادرم مرا به خودم آورد -نرگس!. -نرگس!. جانم؟! -میای کمکم سفره رو بچینی؟ اره الان میام، بین صفحه کتابم خودکار گذاشتم تا صفحه اش را گم نکنم، سفره رو که چیدم بابامو آرمانم برا شام صدا زدم، همین جور که مشغول شستن ظرف ها بودم که.... آرمان:نرگس فردا دانشگاه کلاس داری؟! اره کلاس دارم آرمان:از ساعت چند تا چند؟! کلاسام که تموم شدن فقط امتحانا پایان ترمم موندن، که اونم از ساعت نُه شروع میشه تا ده و نیم چــرا؟ _چون فردا جایی کار داشتم خواستم ببينم کلاست چقدره عزیزم خب به کارات میرسی؟ اگه بخوای منو برسونی؟! _اره تورو میرسونم بعد میرم به کارام میرسم تاوقتی تو امتحانت تموم میشه سعی میکنم زود تر کارمو تموم کنم تا بیام دنبالت. اگه کارت واجبه نمیخواد بیای ازاون طرف پارسا میاد دنبال پریا میگم منو هم تا خونه برسونه. با اخم و خشم نگام کردو گفت: _نه نه با خودم میری با خودمم برمیگردی فهمیدی.... منم که مثلا اصلا متوجه نگاهش نشدم اروم گفتم:باشه رفتم تو اتاقم ساعت نزدیک 10 بود خوابم می اومد اما نباید بخوابم فردا امتحان دارم.... کتاب درسی مو برداشتم که یه مروری داشته باشم. ساعت 11 خوابم گرفت، رفتم وضو گرفتم که بیام بخوابم. نمیدونم چیشد که از خواب پریدم نگاه به ساعت انداختم یک ساعت به اذان بود بلند شدم رفتم وضو گرفتم نماز شب خوندم. خدایا من که نماز شب خون نبودم! چیشد که به من همچین توفیقی. رو دادی! خدایا خودت امروز رو روزی بیگناه برام رقم بزن،، همین جور مشغول حرف زدن با خدای مهربونم بودم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... _نرگس! _نرگس! جانم مامان! _بلند شو دختر ساعت هشت و نیمه مگه امتحان نداری نگاه به ساعت انداختم وای ساعت هشت و نیم شده تند رفتم کارامو انجام دادم وسایلمو ریختم تو کیفم بدو رفتم بیرون باید ربع ساعت قلب از امتحان تو دانشگاه باشیم،،، رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚‌ _____________ بایک سوره توحید وارد دانشگاه شدم هرچی نگاه کردم پریا رو ندیدم،،بیخیالش شدم خودم رفتم سر جلسه امتحان. سوالا به نظر آسون میومد نیم ساعته امتحانمو دادم اومدم بیرون، رو یکی از صندلی هانشستم،،، من همیشه. خیلی، دوست، های زیادی داشتم، اما با هیچ کدوم صمیمی نبودم همیشه تو رویا هام دوست داشتم یه رفیق داشته باشم که همیشه باهام باشه خیلی، دوست، داشتم اما رفیق نه (ده دقیقه بعد) _سلام نرگس جان خوبی؟! دیر کرده بودی، صبح چرا هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی؟ َسلام پریا. وقتی اومدم هر چی گشتم ندیدمت خواب افتادم،،، _اشکال نداره چخبر؟! سلامتی. _نرگس؟! جانم؟ _نرگس من الان یه سوالی چند وقت تو ذهنمه اما روم نمیشه ازت بپرسم فکر میکنم ناراحت بشی با سوالم! نه بابا ناراحتی چیه بگو؟ راجب چیه؟! _راجب خانواده ته! خب بپرس!... _نرگس واقعا این خیلی برا من سواله که شما یک خانواده بسیار مذهبی هستین بابات نظامیه داداشت طلبه است خودتم که علوم قرآن میخونی پس چرا داداش آرمانت به خدا و دین و اسلام و این چیزا اعتقاد نداره.!! داداشمم دیشب همینو ازم پرسید که چطور یکیشون طلبه اس یکی شون اصلا به این جور چیزها اعتقاد نداره؟! خیلی برامم سواله؟! نه داداش آرمانم به خدا که اعتقاد داره اما به پیامبر و ماه محرم و سفر این چیزا اعتقادی نداره و به هیچ پیامبری امامی هم اعتقاد نداره در طول سال فقط به ماه رمضان اعتقاد داره اونم چون ماه میهمانی خداست اگرم روزه بگیره نماز نمیخونه به خدا اعتقاد داره ولی به نماز اعتقادی نداره،، _خب چرا اینجوری شده؟! شما که همتون خیلی اعتقاد دارید چرا داداشت اینجویه. داداشم همیشه میگه من هر وقت کاری و با بسم الله شروع میکنم اصلا کارم درست نمیشه. ادامه دارد..... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 ________________ اعتقاد نداره.. داداش امیر محمدم چون..... _امیر محمد؟!!!!!!!!!!! اره امیر محمد اسم آرمان تو شناسنامش امیر محمده چون اسمش اسم پیامبره بخاطر همین گفت میخوام اسممو عوض کنم بابام باهاش دعوا کرد و گفت آرمان صدات میکنیم ولی امیر محمد خیلی قشنگه من نمیزارم تا عوض کنی،،، آرمانم گفت پس از این به بعد منو آرمان صدا کنید.الان کل خونوادهامون آرمان صداش میکنن. _چه جالب نمیدونستم! اره. واقعا یکمم اعتقاد ندارع؟ هیچی.... (پریا) اخر هم دلیل اینکه داداشش اینجوریه و نفهمیدم میدونستم اگه باز نرگس بپرسم ناراحت میشه چون داشت با ناراحتی این داستانو برام تغریف می‌کرد... (نرگس) آرمان اومد دنبالمو از پری خدافظی کردم، +آهای آرمان صدای ضبطو کم کن آبروم رفت... _وه نرگس اهنگ گوش دادن که جرم نیست این کار میکنی... +مگه من گفتم جرمه گفتم کمش کن.. _باش حالا... +سلام _بعد یک ساعت 😂 _سلام عروس خانم! چطوری؟ من کِی عروس خانم شدم خودم نفهمیدم. _الان میریم خونه عروست میکنیم. اون موقع میفمی کی عروس خانم شدی. +باشه باشه.... _امتحان دادای چطور بود؟ بسی ساده خوبه پس... ✨ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________ +آرمان؟! _جانم عزیزم. یه جایی بگم میبریم؟! +جانم بگو. +راستی کار داشتی انجامش دادی؟! _اره تموم شد. +می‌بریم؟! _جانم کجا. +کنار مزار شهدا 🕊 _خل شدی نرگس جان؟اخه بریم اونجا که چی بشه... +آرمان توروخدا بریم.... _بریم که چی بشه الکی کنار قبر مرده ها؟؟ +من باید برم از شهید تشکر کنم امروز خیلی تو امتحانم کمکم کرد.... _از کی تاحالا جسم مرده میتونه به یه آدم زنده کمک کنه خل شدی واقعا؟من نمیرم الکی اونجا وقتم تلف کنم... +شهدا از همه‌ی ما زنده ترن... جسمشون مرده روحشون چی؟ روحشون که زنده اس..... _نه بابا‌؟ 😂روحم میتونه به آدم کمک کنه.... یعنی نرگس خانم من الان از یه مرده که به قول. تو شهیده، زنداس، یه چیزی درخواست کنم کمکم میکنه. +صد درصد _یا شهیدی که به نرگس کمک کردی به منم پول برسان. مبخواهم با دوستانم به شمال بروم و پول لازمم،،،الهههی آمین 😂 +آرمانننننننن آرمانننن (جوابی نمیداد گاز داد و صدای ظبط ماشینو زیاد کرد و میخندید آرمانننن آرماننننن تورو خدا تا اینجا که اومدی وایسا آرمااااننننن خب تو نیا خودم میرم میام...... زود میام قول میدم.... آرمان. (توجه ای به حرفام نداشتو بلند با اهنگ میخوند..... بغض داشتم. خیلی نارا حت شدم از دستش،.. :( +چرا واینستادی؟! _چرا وایسام ها؟ وایسَم خواهرم بره دنبال خیال بافی یاش،،،؟؟؟ (هرچی میگفت جواب نمیدادم.... _لوس...... ادامه دارد.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدا یکتا🦋 🌼 ✨‌ 📚 ________________ _نرگس ولش کن آبجی باید زود تر بریم خونه... یه نفر اومده تو خونمون نرررگس که اگه ببینیش بهت قول کلی خوشحال میشی،، سوپرایز میشی..... +توخونمون مگه کیه؟! _حالا.. میریم خودت میبینیش.. +چند نفرن؟! _دونفر +خب امیر علی و عاطفه ان دیگه... _نه خیر اونام نیستن..... +خب من فقط اگه امیرعلی بیاد کلی خوشحال میشم.... _اره دیگه منم اینجا چی میشم؟؟؟؟ ها؟؟؟ برگ چغندر دیگه. واقعا آرمان جونشم بده به تو جونشو فدات کنه،،، باز میگی داداشم امیر علی...... +اره... _اره نرگس؟؟؟؟ +اره اگه الان جای تو امیر علی بود منو میبرد. گلزار شهدا اما توچی؟؟؟ اما تو رد شدی از اونجا صدا ضبطو هم زیاد کردی..... _ولش _خب الان من بهت قول بدم بریم خونه یک نفرو ببینی کلی سوپرایز شی چی؟؟؟ هر چند بهم گفتن راجبش چی بهت نگم اما گفتم که اگه ببینیش کلی خوشحال میشی...... +باشه دیگه.... از این سوپرایز های الکی زیاد دیدم..... _کی دیدی؟ +یه روز گفتی نگران نباش الان میریم خونه یکی رو میبینی کلی خوشحال میشی وقتی که وارد خونه شدیم بهت گفتم کسی که نیست تو خونمون.... گفتی مامان که هست مامان و ببینی کلی خوشحال شو،،،،،، _اونروز فقط 😂 +نه یه روز دیگه هم گفتی میریم تو خونمون یه نفر هست کلی سوپرایز میشی وقتی رسیدیم خونه بهم پاستیل دادی و گفتی سوپرایز..،،، _اون روز فقط 😂 +نه یک روز دیگه هم...... باشه بابا نمیخواد همه رو بگی خودم میدونم.... +پس میدونم امروزم مسخره بازیه 😅 _حالا میبینیم ....... به خونه که رسیدیم.. همین جور داشتم میرفتم چادرمو در آوردم.. _آرمان:نرگس خانم قبلا جلوی نا محرم چادر سر میکردی... +جلوی در ایستادمو نگاه کردم،،یه جفت کفش مردانه بود و یک جفت زنانه.. کنجکاو شدم ببینم کیه... وااای خداااییییی مننننن.....😱. چیزی که میدیدیمو اصلا نمیتونستم باور کنم 😱 ادامه دارد..... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af