eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
بازوم رو وحشیانه چنگ زد و با گام های بلندی من رو دنبال خودش کشوند. -فقط بزار برسیم...من امشب تو یکی رو آدم نکنم هیراد نیستم. زبونم بند اومده بود و به اجبار با هیراد هم قدم شده بودم. کنار جدول یه ماشین شاسی بلند مشکی پارک شده بود. با سویچ درش رو باز کرد و پرتم کرد صندلی عقب. نفسم از شدت استرس می‌لرزید. قیافه هیراد به حدی ترسناک بود که هر آدمی رو قبضه روح می‌کرد. یه لحظه به سرم زد در و باز کنم و پیاده شم اما دست و پای یخ بسته ام قدرت هر کاری رو ازم گرفته بودن. مطمئن بودم بخام با این وضع و حال از دست هیراد فرار کنم به ثانیه نرسیده چنگ گیرم می‌کنه. با راه افتازن ماشین گوشه صندلی جمع شدم و حتی صدای نفس کشیدنامم مهار کردم. هیراد تند تند از بین ماشین ها رد شد و وارد کوچه ای شد که من از سرشب تا حالا دنبالش می‌کشتم. با صدای جیغ لاستیکا و ترمز ماشین پرت شدم جلو. هیراد سرش رو به طرفم چرخوند و با ارتعاش خاصی که تو صداش موج میزد غرید: -بدون هیچ حرکت اضافه ای گم میشی تو خونه تا من بیام... نیم رخ برافروخته اش روی هر ذهنیتی به جز اطاعت از دستورش خط قرمز می‌کشید.
نداشتم واسه همین سریع نگاهمو گرفتم و زل زدم به نره خرای حبیب. داشتن پا به پای من میومدن که یهو حبیب داد زد: -چرا دارید لاس میزنید؟ برید جلو بگیریدش دیگه. با حمله ور شدن یکیشون جیغی از ترس کشیدم و شروع کردم به دویدن. ولی با اون ضعف بدنم نتونستم زیاد دور شم و بلافاصله دستم کشیده شد. نفهمیدم با چه جراتی برگشتم و با دست آزادم مشت محکمی تو صورت کسی که دستم و گرفته بود زدم.. انقدری قوی بود که از من نخوره. ولی انگار انتظار همچین حرکتی و نداشت که کشید عقب. همینکه دستم ول شد و خواستم ازش فاصله بگیرم افتادم تو بغل یکی دیگه اشون. صورتم از اشک خیس خیس بود و دیدم و تار کرده بود. ولی تونستم برق شرارت و اشتیاق و تو چشمای حبیب ببینم. تقلا کردم تا از بغل اونیکی بیام بیرون ولی زورش خیلی زیاد
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت160 اون موقع تنها بودم اما الان به غیر از خودم یکی دیگه هم باهامه. کسی که هیچ گناهی
ماهگل🌼🌸 کاغذی که روی پلاستیک وسایل هستو برمیدارم و بعد از باز کردنش، شروع به خوندن میکنم. " میدونم عصبانی ای، دلخوری و شاید ازم نفرت داری ولی توضیح میدم یعنی، باید بهت توضیح بدم. چند روز تورد تنها میذارم ولی دورادور حواسم بهت هست! مراقب خودت و کوچولومون باش" هـــہ..... پس خبر داره! خبر داره و اینجور خونسرد بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! پوفی میکشم و بعد از برداشتن وسایلی که خریده بود، درو با پام میبندم و وارد آشپزخونه میشم. وسایل توی دستمو روی میز غذاخوری میذارم و بعد از درآوردن لباسهام به سراغشون میرم. بعد از حدود یک ربع کارام تموم میشه و بعد از برداشتن شامپو از آشپزخونه خارج میشم. یادمه وقتی که خواستیم از این خونه بریم لباس ها و وسایلی که برای اولین بار پامو توی این خونه گذاشتم، توی کمد قرار دادم و با خودم به خونه جدید نبردم. وارد اتاق شدم و بعد از باز کردن در کمد نگاهم به لباسها و حوله توش میفته که هنوز سر جاشونن. نفس عمیقی میکشم و بعد از این که برای خودم لباس حاضر میکنم به طرف حمام میرم. بدنم بوی بیمارستانو میده و همین هم بدجور حالمو بد میکنه. یه دوش ده دقیقه ای میگیرم و بعد پوشیدن لباس هام، همونطور که دارم به طرف آشپزخونه میرم تا یه چیزی برای خودم درست کنم حوله کوچیکی رو دور موهای خیسم میپیچم. ❤️