#پارت162
#رمان_اربابخشن
در رو باز کردم و پیاده شدم.
نور لامپ های پایه بلند پخش شده بود تو کوچه و همه جا رو روشن جلوه میداد.
با صدای به هم کوبیده شدن در ماشین از جا پریدم و با تردید به هیراد نگاه کردم.
مشت محکمی که به سقف ماشین کوبید با صدای دادش تلفیق شد:
-مگه بهت نگفتم برو تو خونه؟!
مثل برق گرفته ها فقط نگاش میکردم.
وقتی دید هیچ کاری نمیکنم با چند قدم بلند ماشین رو دور زد و رو به روم ایستاد.
خودم رو بیشتر به بدنه ماشین فشار دادم و به چشمای وحشیش خیره شدم.
با قرار گرفتن دستاش دو طرف بدنم تپش قلبم شدت گرفت.
چشم تو چشم نگاهم کرد و هرم داغ نفس هاش رو حواله صورتم کرد:
-چیه...چرا خشکت زده؟ نکنه میخوای همین جا مجازاتت کنم؟
چشمام گرد شد.
مجازات؟!! از چی داشت حرف میزد؟ مگه من چیکار کرده بودم؟!
-کلافه میشم وقتی مثل آدمای لال جلوم وایمیسی و جواب سوالام رو نمیدی...میفهمی؟!
اینقدر صداش بلند بود که کل بدنم به رعشه افتاد.
پلک هام رو تند تند باز و بسته کردم و بیشتر تو خودم فرو رفتم.
فاصله اش باهام شاید در حد چند سانت بود، دلیلی نداشت اینقدر بلند حرف بزنه.
#پارت162
#خدمتکارِمن
بود. با این حال انقدر جیغ زدم و با مشت به سینه اش کوبیدم
که نمیتونست راحت بلندم کنه و ببره.
هنوز امید داشتم. حتی به بهراد. برای همین رومو برگردوندم
و با تمام توانم جیغ زدم:
-بهرااااااااااااد.. تو رو خدا نذار منو ببرن. تو رو قرآن..
بهراد جون مادرت به دادم برس. بهراد جلوشون و بگیر.. تو
رو خداااااااااااااااا..
دستم داشت کشیده میشد و من خودم و به سمت بهراد
میکشوندم و زار میزدم:
-بهراد به دادم برس. جون هرکی دوست داری به دادم برس.
جلوشون و بگیر. بهراد نذار بی آبروم کنن. به خدا خودم
کلفتیتو میکنم. نذار آبروم به دست اینا بره. یه کاری بکن.
چشمای پر اشکم نمیذاشت عکس العمل بهداد و ببینم فقط
میفهمیدم تند تند داره سیگارشو دود میکنه.
نمیدونم چرا و اون لحظه چی به ذهنم رسید که اینبار تقریبا زجه زدم:
_هیربــــــــــــد... تو به دادم برس. هیربد کجایـــــــــــــی...
بیا منو نجات بده هیربـــــــــــــد .
صدای حبیب و شنیدم:
-اَاَاَاَه .. دیگه حوصلم و سر بردی. عماد.. تمومش کن.
-چشم آقا.
نفهمیدم منظورش از تمومش کن چیه ولی تو کمتر از یک
دقیقه با قرار گرفتن دستمالی جلوی بینیم. صدای جیغ ممتدم
خفه شد و خیلی زود همه جا تار شد و پلکام رو هم افتاد. فقط
لحظه آخر تو دلم خدا رو صدا زدم و دیگه هیچی نفهمیدم..
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت161 کاغذی که روی پلاستیک وسایل هستو برمیدارم و بعد از باز کردنش، شروع به خوندن میکنم.
#ماهگل🌼🌸
#پارت162
وقتی بوی پیاز داغ توی مشامم میپیچه غلیان محتویات معدمو حس میکنم.
دستمو روی دهنم میذارمو سریع خودمو توی دستشویی میندازم.
نمیدونم چقدر عق میزنم ولی پاهام بی حس شده و اشک از گوشه چشمم روی گونم میریزه.
آبی به دست و صورتم میزنم و از دستشویی بیرون میرم.
روسری ای که روی مبله رو برمیدارم و باهاش جلوی بینی و دهنمو میپوشونم.
با صورتی جمع شده زیر پیازداغو خاموش میکنم و تمام پنجره های خونه رو باز میذارم تا هواش عوض بشه.
چند روزه که درست و حسابی غذا نخوردم و میلم به چیزی نمیکشه.
نمیدونم این وضعیت تا کی ادامه داره ولی بدجور کلافم و نمیدونم باید چیکار کنم.
تکیمو به دیوار میدم و همونجا کنار پنجره میشینم.
آهی میکشم و خیره به دیوار رو به روم، فکر میکنم که این وضعیت مضحک زندگی من دقیقا تا کی ادامه داره؟!
صدای پیامکی که به موبایلم میاد به گوشم میرسه و میدونم کسی به غیر از ارسلان نیست.
طبق این چند روز پیامش بی جواب میمونه و نمیخوام فعلا باهاش حرف بزنم.
یاد اون کاغذی میوفتم که بهم داده بود، میگه باید توضیح بدم!
مگه خیانت کردن توضیح داره؟
پلک هامو روی هم میذارم و هوای تازه ای که از پنجره وارد میشه رو به ریه هام میکشم.
سعی میکنم فکر ارسلانو از ذهنم بیرون کنم و..... موفق هم میشم.
نمیدونم چند دقیقست که کنار پنجرم ولی کم کم دارم آروم میشم و این آرامشو دوست دارم.
نفس عمیقی میکشم و زانوهانو توی بغلم جمع میکنم.
سرمو روی پاهام میذارم و به این فکر میکنم خوابیدن توی این حالتی که آرامش دارم چطور میتونه باشه!؟
قطعا خیلی مزه میده. لبخند کمرنگی زدم چشمهام کم کم گرم شد و به خواب فرو رفتم.
★ارســـــــــلان ★
چشمهای منتظرم به موبایل روی میز دوخته شده و نمیدونم چه امیدی دارم که این بار جوابمو بده؛ حتی اگر فقط یه سلام خشک و خالی باشه!
آهی میکشم و پلکهامو محکم روی هم فشار میدم.
دقیقا یک هفته شده که رفته به اون خونه و بپایی که براش گذاشتم میگه که هرروز ده دقیقه از خونه بیرون میاد و بعد از کمی پیاده روی دوباره به اونجا برمیگرده.
با این حرفهاش مطمئنم که حالش خوبه و کسی مزاحمش نمیشه و فقط جواب ندادن پیام من به این معنیه که هنوز میلی به حرف زدن با من نداره.
بدون این که پلک هامو از هم فاصله بدم سرمو به صندلی پشت سرم تکیه میدم و به این فکر میکنم که چقدر نبودن ماهگل برام سخت و طاقت فرساست!