eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
یه وقتایی بهش بگو: تو بهترین دوستمی، خندمی، گریه‌می، معجزمی.. تو همونی هستی که با اشتیاق به حرفات گوش میدم همونی که وقتی باهات حرف میزنم امیدوار میشم، آروم میشم، ذوق میکنم و کنارت خود واقعیمم، میخندم دیونه بازی در میارم یا حتی گریه میکنم و غر میزنم تو همونی هستی که تا آخر عمر به بودنت نیاز دارم ‌❤️https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#پارت۵۳۳ -چون شنیده بودم محتشم خیلی سخت می گیره -اما اون که باشما رفت وآمد خانوادگی داره و ت
-استاد محترم ! من نامزد دارم و اتفاقا بر عکس نظر شما به اون خیلی هم علاقه دارم ، پس خواهش می کنم دیگه هیچ وقت !هیچ وقت به خاطر من سر دو راهی قرار نگیرید . با اجازه نفس زنان برای خروج در را که باز کرد سینه به سینه مسیح قرار گرفت .نگاهش در نگاه متعجب مسیح گره خورد مسیح به چهره گلگون و بر افروخته اش که حکایت از خشم درونش بود نظری انداخت و سرد و آزاردهنده پرسید : -تو اینجا چه می خوای؟؟ از اینهمه بدبختی و بیچارگی بغضش گرفته بود. مظلومانه سرش را به زیر انداخت وبغض الود ومعصومانه زمزمه کرد: -می خواست با هم حرف بزنیم عصبی نیم نگاهی به در اتاق ارجمند انداخت ودوباره با چشمانی تنگ شده به او زل زد و محکم پرسید: -چرا ؟ -درمورد دیشب....... کلافه نفس عمیقی کشید وگفت : -بیا دفترم -کلاس دارم باید برم سر کلاس.......... غضبناك و پراز خشم گفت: -برا من کلاس داری اما برا اون زنگ تفریحته!! از روی اجبار به دنبالش راه افتاد و وارد دفترش شد . هنوز ننشسته بود که مسیح با خشم به طرفش برگشت گفت: -نگفتم این دست بردار نیست! هنوز جوابش را نداده بود که دوباره پرسید -حالا حرفش چی بود؟ افرا که احساس خستگی می کرد خودش را روی مبل انداخت و گفت: -می خواست بدونه نامزد من تویی یا نه!
با چشمانی حیران به او خیره شد وآهسته پرسید -تو چی بهش گفتی؟ غمگین و آشفته با لبخندی تلخ جواب داد: -نگران نباش!،بهش اطمینان دادم که اون تو نیستی با اخم غلیظی گفت : -این یعنی چی؟ دیگر تحمل اینهمه سوال و جواب را نداشت ،حال متهمی را داشت که بدون ارتکاب جرم داشت محکمه میشد آرام با خود نالید خدایا! چرا هیچ کس منو درك نمی کنه قلبش پر از غصه و درد بود و مسیح به جای همدردی فقط آزارش می داد.مایوس و ناامید با صدای محزونی گفت: -بهش گفتم دست از سر زندگیم برداره،گفتم نامزدم وخیلی دوست دارم ومیخوام در کنارش زندگی راحتی داشته باشم مسیح که از رفتارش گیج شده بود آرام پرسید: -حالا چرا اینهمه بهم ریخته ای؟ بی اختیار بغضش ترکید و در میان هق هق گریه گفت: -چون دیگه خسته شدم، از اینکه همه چیز و تو خودم بریزم ودم نزنم خسته شدم ،از اینکه همیشه باید جواب پس بدم و در برابر بعضی ها وانمود کنم خیلی خوشبختم و جلو بقیه این ازدواج لعنتی و پنهون کنم خسته شدم مسیح روبرویش روی مبل نشست وتحت تاثیر لحن کلامش پر غصه پرسید -افرا تو اونو دوست داری؟ از این حرف مسیح بی اختیار مبهوت و گیج خیره اش شد .چرا اصلا درد او را نمی فهمید ونمیخواست باور کند چقدر درگیر و وابسته اش است .از اینهمه تنهایی دلش گرفت و گریه اش شدت گرفت چرا نمی خواست بفهمد چقدرتحت فشار است.مسیح که انگار از احساس افرا به ارجمند مطمئن شده بود با خشم گفت: تو باید همون اول بهم می گفتی که اونو...........- میان حرفش پرید و با گریه گفت: - من هیچ کسی و دوست ندارم چرا نمیخوای اینو بفهمی،شما مردها فقط به احساسات خودتون اهمیت می دید وبس !
بهت زده پرسید: -منظورت چیه ؟ -از اینکه هر روز یکیو بهم نسبت می دی دیگه خسته شدم ، من حق زندگی دارم ومی خوام مثل همه آزاد زندگی کنم،اگه قراره زندگی ما به بن بست جدایی ختم بشه ،بهتر که همدیگه رو درك کنیم و بهم احترام بذاریم با نگاهی متحیر گفت : -اما تو ......... -من فقط می خوام بهم اعتماد داشته باشی ،همان طوری که پدرم بهم داشت به طرفش روی مبل نیم خیز شد وبا لحنی آرامش بخش و مهربان گفت : -پدرت پدرته ،و من همسرت ،تو باید بدونی که احساسات ما باهم فرق می کنه ازکلمه همسر برآشفت وآهسته گفت: -تو همسرم نیستی مسیح!لااقل خودمون که اینوخوب می فهمیم دست سرد و لرزانش را دردست گرفت وبا محبت گفت: ! چطور باید بهت ثابت کنم که من همسرت هستم- دستش را از میان دست گرم و پرحرارتش بیرون کشید وبغض الود گفت : -ثابت نمی خواد ! باید دلهامون باهم باشه ،که نیست مسیح از جا برخاست وبا چهره ای گرفته پشت پنجره ایستاد وبعد از لحظه ای سکوت بدون اینکه به طرفش برگردد با لحنی سرد و یخ زده گفت: -می تونی بری سر کلاست بدون هیچ حرفی از دفتر مسیح خارج شد وبه طرف کلاسش رفت &&&&&& روزهای سرد وسخت تکراری از نو در زندگیش آغاز شده بود و او از اینکه عمر شادیش اینهمه کوتاه وغیر قابل باوربنظر میرسید پرازغصه واندوه بود.
حال پدرش روز به روز وخیم تر می شد واین بیشتر از هرچیزی آزارش می داد این روزها فقط از طریق تلفن با مسیح در تماس بود اوهم سخت گرفتار کارهای شرکت وپایان نامه شاگردانش بود حتی برای رفت وبرگشتش به خانه پدرش هم مسیح راننده شرکت را که پیرمردی مهربان وخونگرم بود به دنبالش می فرستاد زمان امتحانات پایان ترمش از راه رسید بود واو بشدت درگیر امتحاناتش بود .ازاینکه مجبور بود برای سرکوب احساساتش همیشه خودش را در اتاقش زندانی کند خسته شده بود ودلش آزادی میخواست ......... با افتاده قطره ای خون بر روی جزوه اش زنجیره افکارش از هم پاره کرد ،از جا بلند شد وبا عجله خودش را به دستشویی رساند،نگاهی در آیینه به چهره رنگ پریده اش انداخت وآهی از عمق وجود میکشد از اینکه به دروغ به مسیح گفته دیگر خون دماغ نمی شود پشیمان بود لکه قرمز خون روی تیشرت یکدست سفیدش حالش را منقلب میکند گیج ومنگ است و دلیل این خون دماغهای مداوم و وقت وبی وقت را اصلا نمیفهمد واز اینکه اینروزها نسبت به خودش بی اهمیت شده افسرده کلافه بود چند مشت آب سرد حالش را جا می آورد . سرش را داخل کمد لباسیش میکند وبا نگاهی کاوشگر همه اجزایش را با تیر نگاهش میکاود ،تاپ دکلته زرد رنگی که نازنین برای تولد بیست و دوسالگیش برایش خریده بود و با لودگی گفته بود اینو برای شوهرت بپوش حظ کنه اگر چه آنروز از سرنوشتش با مسیح خبر نداشت اما همان روز هم در درونش مرد زندگیش را فقط مسیح تصور میکرد و ناخوداگاه از این حرف نازنین ذوق زده هدیه اش را بوید وبا تمسخر گفت : -چه مردی میتونه در برابر زنی که همه بدنشو نمایش داده طاقت بیاره پوزخندی زد وآهی از سر حسرت کشید البته که مردی مثل مسیح که همه لذتهای دنیارا در وجودش خفه کرده بود میتوانست دست کرد ومیان آنهمه لباس همان تاپ گردنی را برداشت میخواست یکبار هم که شده برای دل خودش لباس بپوشد ، برای تنهایش ،برای بی کسی و غصه هایش تیشرت خونی اش را بیرون آورد وبا یک حرکت در سبد کنار کمدش پرت کرد .با پوشیدن تاپش مقابل آیینه ایستاد و روی بدنش مرتبش کرد می آمد حالا که قرار بود امشب برای دل خودش لباس بپوشد پس باید حسابی به خودش میرسید شلوارك مشکیش را با شلوارك جین یخی تعویض کرد .آرایشی ملیح وزیبا با رژی به رنگ قرمز جیق روی صورتش کار کرد و با آزاد کردن موههای روشنش بر روی شانه از اتاق خارج شد و به سالن برگشت . فردا پایان ترم سازه های فولادی داشت وهنوز نیمی از جزوه اش باقی مانده بود . اما با این تیپ دلخواه خودش انرژی مظائفی گرفته بود و میتوانست تا سپیده صبح بیدار بماند
مسیح پیغام فرستاده بود که دیر می آید واین چیزی نبود که برایش تازگی داشته باشد .کتابش را برداشت وبا طرح اولین سوال برای خودش فکر مسیح را از ذهنش خارج کرد و همه وجودش را معطوف حل مساله اش کرد با احساس گرسنگی بی اختیار نگاهش روی ساعت مچی اش سر خورد . ساعت از هشت گذشته بود . و او دوساعت بود که بی خیال از اطرافش فقط سرگرم مطالعه بود از جا برخاست و به آشپزخانه رفت آدم شکم پرستی نبود و خودش را با هرچیزی سیر می کرد ، دو تخم مرغ در روغن داغ انداخت یک لحظه با خود اندیشید این تنها غذایست که وقتی تنهاست می خورد چون هیچ وقت حوصله آشپزی برای خودش به تنهایی را ندارد،تخم مرغش را لای نان ساندویچی گذاشت و با چند تکه گوجه و خیار شور تزئینش کرد و به سالن برگشت . از اینکه اینهمه قانع وراضی بود لبخند رضایت بخشی زد ،تا جایی که به یاد داشت در همه موارد زندگی قانع وکم توقع بود، برعکس ساغر که همیشه بهترینها را می خواست با نواخته شدن نه ضربه پاندول به نشانه ساعت نه سرش را از روی جزوه اش براشت ودوباره فکرش نزد مسیح پر کشید مسیح هرشب همین ساعت به خانه می آمد واو اصلا نمی فهمید تا این ساعت شب بیرون چه کار می کند اما مطمئن بود که امشب در این ساعت هم باز نمی گردد چون برای این ساعت برگشتن نیازی به پیامک نبود.دلش نمی خواست به اتاقش برود چون از تنهایی و سکوت وحشتناك خانه می ترسید . دوباره شروع به حل ومحاسبه کرد . این قسمت درس به دلیل حضور نیافتن در سر کلاس برایش اصلا قابل فهم نبود ،گوشیش را برداشت و شماره نازنین را گرفت ،بعد از تک بوقی و صدای نازك خانمی که میگفت : کال ویتینگ )مشترك مورد نظردر حال مکالمه است (............... می دانست که نازنین در این ساعت در حال صحبت با سروش است ونمی فهمید چرا سروش با اینکه پاره وقت کار می کند در این ساعت آزاد است اما مسیح هنوز به خانه برنگشته است دوباره حس حسادتی عمیق که حتما در کنار دوست دخترش است بر دلش نشست . سعی کرد با حل مساله این افکار مصموم کننده را از ذهنش خارج کند از نو شروع به محاسبه کرد ولی فاصله تیرهایش با هم برابر نمی شدند نمی دانست کجای کارش ایراد دارد .خسته کلافه خودکارش را روی جزوه اش انداخت و به پشتی مبل تکیه زد ،نگاهش را به سقف دوخت ودوباره به فکر فرو رفت از اینکه نازنین اینهمه از دوران نامزدیش لذت می برد احساس حسادت می کرد ،و اینکه حتما مسیح با دوست دخترش بیرون رفته واحیانا" در حال خوشگذرانی و خنده هستند وجودش پراز تنفر شد به نقطه ای مبهم در تاریکی سقف خیره شد اگر بعد از جدایش خبر ازدواج مسیح را میشنید و یا دعوت نامه اش را میدید باید چه واکنشی نشان دهد ،اگر روزی او را همراه همسر آینده اش میدید ....وهزاران اگر دیگر که مثل موریانه روح زخم خوردش را میجویدند ،بازهم از سرحسرت آهی ازعمق وجود کشید وخودش را به دست افکار مسمومش داد
♥️ زیـبـاتـریـن مـتـن ها و تصاویــــر HD ♠️ جدیـدتریـن آهنـگ ها و استیـکر ها https://eitaa.com/joinchat/511574312C75c80f757f ﴿بفـــــــــرست واســـــــــه همـسرت، دلبـــــــــــ💞ـــــــــــــری کُن واسش﴾ https://eitaa.com/joinchat/511574312C75c80f757f 🎥 کلیپ های روانشناسی و همسرداری ♥️ عاشقانه، فلسفی، شعر، عکس‌نوشته
🍃❤️ یه جورایی داره حق میگه😂😂😂 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 دلم باران ، دلم دریا؛ دلم لبخندِ ماهی ها؛ دلم بویِ خوشِ بابونه میخواهد...❤️ دلم یک باغِ پر نارنج دلم آرامشِ ترد و لطیفِ صبحِ شالیزار🍃 دلم صبحی، سلامی، بوسه ای عشقی، نسیمی، عطرِ لبخندی از مسیری دورتر حتی 😍 دلم شعری سراسر "دوستت دارم" 🙃 دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه میخواهد دلم مهتاب میخواهد که جانم را بپوشاند...😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
Ragheb - Cheshm Bandi.mp3
5.43M
🍃❤️ 🎙 🎼 چشم بندی(عشق رو با هم میسازیم ) 🍃❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دیگه باید تعریفشو بکنیم😂 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت160 اون موقع تنها بودم اما الان به غیر از خودم یکی دیگه هم باهامه. کسی که هیچ گناهی
ماهگل🌼🌸 کاغذی که روی پلاستیک وسایل هستو برمیدارم و بعد از باز کردنش، شروع به خوندن میکنم. " میدونم عصبانی ای، دلخوری و شاید ازم نفرت داری ولی توضیح میدم یعنی، باید بهت توضیح بدم. چند روز تورد تنها میذارم ولی دورادور حواسم بهت هست! مراقب خودت و کوچولومون باش" هـــہ..... پس خبر داره! خبر داره و اینجور خونسرد بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! پوفی میکشم و بعد از برداشتن وسایلی که خریده بود، درو با پام میبندم و وارد آشپزخونه میشم. وسایل توی دستمو روی میز غذاخوری میذارم و بعد از درآوردن لباسهام به سراغشون میرم. بعد از حدود یک ربع کارام تموم میشه و بعد از برداشتن شامپو از آشپزخونه خارج میشم. یادمه وقتی که خواستیم از این خونه بریم لباس ها و وسایلی که برای اولین بار پامو توی این خونه گذاشتم، توی کمد قرار دادم و با خودم به خونه جدید نبردم. وارد اتاق شدم و بعد از باز کردن در کمد نگاهم به لباسها و حوله توش میفته که هنوز سر جاشونن. نفس عمیقی میکشم و بعد از این که برای خودم لباس حاضر میکنم به طرف حمام میرم. بدنم بوی بیمارستانو میده و همین هم بدجور حالمو بد میکنه. یه دوش ده دقیقه ای میگیرم و بعد پوشیدن لباس هام، همونطور که دارم به طرف آشپزخونه میرم تا یه چیزی برای خودم درست کنم حوله کوچیکی رو دور موهای خیسم میپیچم. ❤️