eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.7هزار دنبال‌کننده
427 عکس
51 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیدر و این همه غم؟ یا رب الرحم.. ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_832 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با حس چیزی رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خودمم، بفرمایین. تک خنده‌ای زد و گفت: - حبیبم! چی‌‌‌‌... چی‌ داشتم می‌شنیدم؟ این چرا به من زنگ زده؟ از جونم چی می‌خواستن که نگرفته بودن؟ نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: - اشتباه گرفتین. قبل از قطع کردن گفت: - فقط زنگ زدم تبریک بگم، هم بابت ازدواجت هم پدر شدنت! چرا داشت با حالت تمسخر باهام حرف می‌زد؟! - ممنون خدانگهدار. خواستم گوشی رو قطع کنم که باز صداش میخ‌کوبم کرد: - یادم نرفته آخرین بار که داشتی می‌رفتی چه‌طوری با غضب شروین نگاه کردی! بهت گفته بودم همیشه باید با احترام حتی بهش نگاه کنی اما اون موقع انگار خرت از پل گذشته بود و نمی‌ترسیدی! فقط این رو بدون که مواظب خانواده‌ات باش! داشت من رو تهدید می‌کرد؟ لب باز کردم تا حرفی بزنم که با صدای بوق‌خش‌دار گوشی نفس کشیدن یادم رفت! دیگه رسماً داشتم کم می‌آوردم... بعد از حدود بیست سال زنگ زده بود به من و چی می‌خواست ازم؟! چرا دلشت تهدیدم می‌کرد؟ چه کینه‌ای ازم داشت؟ گوشی‌ام رو با شدت به یه ور کوبوندم و دوتا دستم رو روی صورتم گذاشتم. با شنیدن صدای مامان که زود خودش رو بهم رسونده بود دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم: - مامان این چی می‌خواد از من؟ چرا دست از سر من و زندگی‌ام برنمی‌دارن؟ با نگرانی توی چشم‌هام خیره شد و گفت: - کی عمرم؟ کی اذیتت کرده؟ سری تکون دادم و گفتم: - چرا باید بعد از بیست سال بهم زنگ بزنن و تهدیدم کنن؟! با شنیدن این حرفم دوتا دستش رو توی صورتش زد و گفت: - یا ابوالفضل العباس! زنگ زده بهت؟ کلافه گوشه لبم رو گاز گرفتم و با یادآوری این‌که‌ فاطمه توی خونه تنهاست برای لحظه‌ای قلبم از حرکت وایساد! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_833 - خودمم، بفرمایین. تک خنده‌ای زد و گفت:
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دستم رو سمت چپ س*ن*ه‌ام گذاشتم که با درد داشت می‌کوبید! مامان باز با دیدنم جیغ زد که زود رو بهش گفتم: - گوشی‌ات رو بده زنگ بزنم فاطمه! زودی مامان! بلند شد و زود سمت آشپزخونه رفت و بعد از اون زود سمتم برگشت و گوشی رو مقابلم گرفت. مهدیه که از بالا به پایین اومده بود و تقریباً نزدیکم رسیده بود که گفت: - به‌به! خوب خوابیدی حالا؟ وقتی خسته‌ای قشنگ هر چی می‌خوای میگی‌ها! همون‌طور که شماره فاطمه رو می‌گرفتم لب زدم: - فعلاً هیچی نگو. بهت‌زده بهم خیره شده بود که مامان با چشم‌هاش بهش علامت داد که فعلاً باهام بحث نکنه. هر چی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد و این داشت حالم رو بدتر می‌کرد. بلند شدم وایسادم و گفتم: - مامان مواظب علی‌رضا باش من میرم خونه کار دارم. بدون این‌که منتظر جوابش بشم سمت در رفتم ولی همون‌موقع که دستم سمت در رفت صداش اومد. در رو باز کردم که دیدم فاطمه پشت دره. با لبخندی که روی لبش بود لب زد: - سلام عشقم! بدون این‌که جواب بدم گفتم: - با کی اومدی این‌جا؟ لبخندش روی لبش خشک شد؛ خواست کنارم بزنه و داخل بره که بازوش رو کشیدم و تقریباً با صدای بلندی گفتم: - با کی اومدی میگم؟ چرا قبل از این‌که می‌خواستی بیای بیرون بهم زنگ نزدی؟ بهت زده بهم خیره شده بود؛ حق داشت! هیچ وقت این روی من رو ندیده بود چون خیلی سال پیش کنارش گذاشته بودم ولی اون روز باز سراغم برگشته بود و دوست داشتم فقط سر یکی خالی کنم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_834 دستم رو سمت چپ س*ن*ه‌ام گذاشتم که با درد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 مامان سمتم اومد و سعی کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت و عصبانیتم به این راحتی‌ها نمی‌خوابید! هر چند اگه مقصر هیچ کدومش فاطمه نبود و مظلوم‌ترین بود که هدف داد زدن من قرار گرفته بود؛ اما من اون‌موقع هیچ چیز رو نمی‌فهمیدم و فقط می‌خواستم بفهمم چرا این اتفاق‌ها داره می‌افته! دوباره رو کردم سمتش و گفتم: - فاطمه با کی اومدی حرف بزن! بگو! آروم گفت: - تنهایی! گر گرفتن خودم رو حس کردم که باز با صدای بلند گفتم: - چی گفتی؟ تنهایی اومدی؟ پیاده؟ من چند بار باید یه چیز رو به تو بگم؟ هاه؟ مگه نگفتم تنهایی جایی نمیری؟ مگه نگفتم حتی تا این‌جا هم پیاده و بدون خبر نمیری؟ لرزش فکش رو حس می‌کردم که همون‌موقع مهدیه زود رضوان رو روی زمین گذاشت و جلوی فاطمه وایساد و گفت: - چته امیرعلی؟ دوباره که اخلاق بدت سراغت برگشته پاچه می‌گیری! آروم باش ببینم! خواستم سمتش خیز بردارم که مامان دستم رو گرفت ولی همون‌طور داد زدم: - بفهم چی میگی مهدیه! زبونت رو الکی نچرخون که بخوام خودم آدمت کنم! رو کردم سمت فاطمه و گفت: - حرف بزن دیگه! یه لحظه لرزشش رو حس کردم که بعد از این‌که لبش رو تر کرد گفت: - پیاده نی‌اومدم... با ماشین اومدم. - با ماشین کی اومدی؟ آژانس گرفتی یا اسنپ؟ همون‌طور که سرش پایین بود گفت: - ماشین خودمون. نفس راحتی کشیدم و دستم رو از دست مامان بیرون آوردم و روی کاناپه نشستم و سرم رو توی دستم فشار دادم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!