دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1537 داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1538
بهتزده بهش خیره شدم.
لبخندی از گوشه لبم در رفت که اخم اون رو هم کمرنگتر کرد.
آروم توی گوشش پچ زدم:
- خجالت میکشم باز به دایی بگم راه رو عوض کنه.
نگاهش رو ازم گرفت و سمت دایی داد و گفت:
- بابا رضوان میاد خونه خودمون، نمیخواد برش گردونی.
دایی سری تکون داد و گفت:
- باشه.
دستش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت.
منظورش رو گرفتم و سرم رو یه طرف سی*ن*هاش گذاشتم که دستش رو بست و چونهاش رو روی سرم گذاشت و هر از گاهی قایمکی چند بار سرم رو میبو*..د.
***
«گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد»
«قیصر_امینپور»
امروز قرار بود خانواده دایی و مامان بزرگاینا جمع بشن و راجب ما با بابام صحبت کنن تا زودتر راضی بشه عقد رو حداقل بگیریم!
کلاس امروزم رو بیخیالش شدم و منتظر توی خونه نشسته بودم.
تقریباً همه جمع شده بودن الا علیرضا! گوشی رو جواب نمیداد و وقتی هم از زندایی پرسیدم گفت نیم ساعت پیش گفته تو راهم و دارم میام.
چرا پس دلم شور الکی میزد؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1538 بهتزده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1539
("علیرضا")
«ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد
که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقربها»
«صائب_تبریزی»
توی خیابون بودم و تا ده دقیقه دیگه رسیده بودم خونه عمه که یهو یه ماشین پژو جلوی موتورم وایساد.
زود ترمز رو زدم و عصبی بهش خیره شدم.
یه پسر جون ازش بیرون اومد و رو به روم وایساد و با قیافه خیلی جدی انگار که مجبورش کردن لب زد:
- ببخشید اشتباه شد.
خیره نگاهش کردم که تا یه در از پشت ماشین باز شد و اون مرد رو دیدم، همونی که بابا ازش متنفر بود... شروین! یه نفر از پشت محکم با یه دستمال جلوی بینی و دهنم رو گرفت و... .
***
با بدنی کوفته چشمهام رو بهزور باز کردم.
تار میدیدم اطرافم رو و چند دقیقه طول کشید تا بهتر شدم.
حتی جون این رو نداشتم سرم رو بالا ببرم و به اطراف نگاه بندازم؛ فقط همین رو میدیدم که توی یه مکان سر بسته و متروکهام و الان هم تک و تنهام.
تا خواستم تکون بخورم با سنگینی چیزی به اجبار سرم رو بالا آوردم و به دست و پاهای بستهام خیره شدم.
تازه یادم افتاده بود چیشده و حالا یکییکی نگرانیهای بابا رو درک میکردم که چرا بابا اینهمه روشون حساس بود.
با هر توانی که برام مونده بود، بلند شدم نشستم و داد زدم:
- چه قبرستونی رفتین؟ یکی بیاد اینجا ببینم حرفتون چیه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1539 ("علیرضا") «ز نامردان علاج درد خود جست
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1540
صدای کسی بالا نیومد که هنوز انگار اثر اون بیهوشی توی تنم بود که یهو روی زمین ولو شدم.
چون دستم بسته بود و نمیتونستم محافظ قرار بدم، سرم محکم به زمین برخورد کرد و کل اطراف دور سرم چرخید.
همونموقع دو نفر وارد شدن که یکیاش شروین بود و یکی دیگهاش یه مرد به شدت هیکلی!
کاش الان حالم خوب بود و هر چی میخواستم نثارش میکردم ولی مگه میتونستم اصلاً درست ببینم که بتونم حرف بزنم؟
به زود لب زدم:
- چی میخوای؟
جلوم زانو زد و گفت:
- چرا دیگه نیومدی پیشم؟
- گفتم چی میخوای از من؟
- با بزرگترت که اینطوری صحبت نمیکنن پسر خوشگل!
- حرفت رو بزن، بذار من برم.
تک خندهای زد و گفت:
- هستی فعلاً!
عصبی بهش خیره شدم که لب زد:
- بابات انگار فهمیده بود نه؟ تو بهش گفتی؟ خجالت داره واقعاً! قول ندادی بین خودمون بمونه؟
این رو که گفت یه مشت محکم حواله فکم کرد که صورتم به زمین که بود، پرس شد!
چشمهام رو روی هم فشار دادم و لبم رو از داخل محکم گاز گرفتم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1540 صدای کسی بالا نیومد که هنوز انگار اثر ا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1541
چونهام رو با دوتا انگشتش فشار داد و گفت:
- حرف بزن! چرا بهش گفتی؟
هیچی جواب ندادم و شاید این داشت عصبیترش میکرد.
صورتم رو با ضرب هل داد و گفت:
- پس بابات احتمالاً همه چیز رو راجب من براتون تعریف کرده!
با اینکه حقیقت غیر از این بود و بابا اصلاً چیزی بروز نمیداد اما باز هم هیچی نگفتم و بهش خیره شدم که ادامه داد:
- پس باید بهت گفته باشه ما خانوادگی سادیسم داریم! اون هم که اگه نداشته باشه شاید از خون ما نباشه اما با ما که بزرگ شده! حتماً یه رگش هست، مگه نه؟
دیوانهوار خندید.
چیمیگفت؟ سادیسم چیه؟
خیلی جدی جواب دادم:
- متوجه نمیشم.
یهتای ابروش بالا پرید.
- چی رو نفهمیدی پسر؟
یکم فکر کرد و گفت:
- سادیسم؟
بهش خیره شدم که نچی کرد و گفت:
- پس بهت نگفته؛ من هم نمیگم ممکنه واسه سنت ضرر داشته باشه، هر چند تا آخر این چند روز میفهمی یه آدم سادیسمی چهطور رفتارهایی داره!
به اونی که وایساده بود یه اشاره زد که شاید ترسیده بهش خیره شدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1541 چونهام رو با دوتا انگشتش فشار داد و گف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1542
بهم نزدیک شد و پشت سرم نشست.
نمیتونستم زیاد تکون بخورم و اون هم از فرصت بیحالی و دست و پای بستهام استفاده کرد و سرم رو محکم گرفت و پایین فشار داد.
با دیدن در آمپولی که کنار چشمم افتاد قلبم نزدیک بود از سی*ن*هام کنده بشه! نکنه مواد توش باشه یا کلاً آلوده باشه؟!
با حس کردن تیزیاش توی پشت گردنم، "آخی" از زیر لبم در رفت و صورتم درهم شد.
طولی نکشید که چشمهام روی هم افتاد با اینکه از اطرافم صداهای مبهم میشنیدم!
***
("رضوان")
«بی من خوشی، وگرنه ازآن تو میشدم
جان میسپردم آخر و جانِ تو میشدم
گفتم که مردم از غم و گفتی به حرف نیست!
ای کاش من حریف زبان تو میشدم...
معشوق روزگار غزلهای ناب! کاش
همعصر شاعران زمان تو میشدم
ای عمر چندروزۀ دنیا! بدون عشق
تا کی اسیر سود و زیان تو میشدم؟
پا بر سرم گذاشتی اکنون که آمدی
ای مرگ داشتم نگران تو میشدم»
«سجاد_سامانی»
با جیغ از خواب بلند شدم و به اتاق تاریک خیره شدم.
بهزور تونستم کنترل نفسهام رو یکم دست بگیرم و بلند بشم.
لامپ رو روشن کردم و باز با دیدن اتاق و وسایلِ علیرضا، بغض کرده بهش خیره شدم.
از کنار دیوار سر خوردم و پایین افتادم.
- کجایی تو دورت بگردم؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1542 بهم نزدیک شد و پشت سرم نشست. نمیتونستم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1543
اشک چشمهام راه گرفت و یکم صدام رو بالا بردم:
- کجایی علیرضا؟ کجا رفتی بدون من؟ چرا هممون داریم دق میکنیم ولی یه خبر نمیدی لعنتی؟!
یکم که گذشت در با ضرب باز شد و مامان داخل اومد.
- چیشده رضوان؟ نصف شبه! چرا جیغ میزنی مامان؟
خودم رو توی بغ*لش انداختم و گفتم:
- جوری میگی انگار هیچی نشده مامان! علیرضا دو روزه گم شده! میفهمی؟ نیست! کسی ازش خبر نداره! دارم دق میکنم... چش شده... چرا پیداش نمیکنن... پس کی دیگه؟ زندایی الان خوابه؟ معلومه که نیست! اون دو شبانه روزه نخوابیده! فقط به در و دیوار خیره میشه... من حق ندارم؟ آقا من زنش بودم... نمیتونم اینطور از خواب بپرم؟
دیگه حرفها و جیغ زدنهام دست خودم نبود.
دایی و زهرا داخل اومدن و سعی کردن بهتر بشم.
دایی خودش من رو توی بغ*.. گرفت و سرم رو روی قفسه سی*ن*هاش گذاشت.
- آروم رضوان، نترس، تموم میشه، میاد.
دایی اندازه دو سال پیر شده بود! چشمهاش همش میلرزید... یه لیوان آب درست نمیخورد.
بهتر که شدم خودم از بغ*لش بیرون اومدم که رو بهم گفت:
- خوبی دایی؟
بهزور یکم سرم رو تکون دادم و با اینکه بدجور سرم گیج میرفت، خودم رو به تختش رسوندم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1543 اشک چشمهام راه گرفت و یکم صدام رو بالا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1544
همونموقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی گوشیاش اومد فکش لرزید و چشمهاش اندازه نعلبکی شد.
تا خواست از اتاق بره بیرون لب زدم:
- دایی چیشده؟
دستپاچه سمتم برگشت و گفت:
- چیشده مگه؟
از جا بلند شدم و زود سمتش رفتم.
- دایی تو رو خدا اگه خبری از علیرضا شده بهم بگو! چرا اینقدر تعجب کردی؟ کی چی برات فرستاده؟
تا خواست باز بره دستش رو محکم گرفتم:
- دایی جون زندایی بگو!
با نفسهایی که بهزور از سی*ن*هاش در میاومد لب زد:
- پلیس میگه کار شروینه، البته که چند نفر کمک و همراهشن.
- ش... شروین؟ همون کتاب فروشی که...
توی حرفم پرید و گفت:
- خودش؛ حالا باید همتون درک کنین من چرا اینجوری میکردم.
- دایی قضیه تو با اینا چیه؟ چیکار کردی که الان میخوام انتقام بگیرن؟
متعجب بهم خیره شد.
- من کاری کردم؟ چرا مزخرف میگی رضوان؟ اونا یه آدم سادیسمیان! چه فرقی براشون میکنه تو کاری باهاشون کردی یا نکردی؟ لعنت به من که نذاشتم اونموقع بابام بره ازشون شکایت کنه و گذشتم، لعنت به من!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1544 همونموقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1545
بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو بو*..د و گفت:
- قول میدم سالم برسونمش پیشت.
نذاشت دیگه چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت.
***
فردای اون روز مطمئن شدن کار شروین لعنتی بوده و خونه بدتر حالت تشنج گرفته بود.
مامانجون بهزور سعی میکرد زندایی رو بهتر کنه ولی اون حالش خیلی بدتر از اینها بود.
دایی دیگه نفسهاش هم سخت شده بود و فقط دستش رو کلافهوار روی پیشونیاش گذاشته بود.
همونموقع سرش رو بالا آورد و به اشتباه رو به حافظ گفت:
- علیرضا یه لیوان آب بیار واسم.
تا فهمید اشتباه گفته چند ثانیه به حافظ خیره شد ولی زود سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید حافظ.
عمو عماد زود به حافظ اشاره کرد بره و اونهم مثل هم بغض کرد و داخل آشپزخونه رفت.
قطرات اشکی که روی گونهام ریخته بود رو پاک کردم و به زندایی خیره شدم.
("علیرضا")
با سوختن صورتم زود چشمهام رو باز کردم ولی فقط اون آب داغ راه نفسم رو گرفت و کامل داشتم خفه میشدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1545 بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1546
موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون آورد.
به سرفه و گریه افتاده بودم؛ تمام این دو روز داشتم شکنجه میشدم بهخاطر مریضی که اون داشت و چند سال خودش رو خالی نکرده بود.
کل صورتم نابود شده بود؛ یا جای کبودی بود یا جای سوزوندنی که هنوز میسوخت و داشت نابودم میکرد.
باورم نمیشد دیروز از اون کارشون جون سالم بهدر بردم؛ گفتنش بده ولی نباید کسی بدونه میخ رو توی کمرم فرو کرد و... .
روز اول هم که سعی داشتن من رو با رضوان و اون فشار روحی بهم تحمیل کنه با اون عکسهایی که مطمئن بودم فتوشاپه و فقط سرش مال رضوانه و کلش فتوشاپ بود؛ اون هم وقتی اصلاً لباس نداشت و میخواست با گذاشتن مردی کنارش فقط من رو روانی کنه.
بهتر این بود که دیگه ادامه نمیدم.
ایخدا چیکار میکردم واقعاً؟! مرگ بهتر از این لحظات بود!
ولم که کرد، روی زمین ولو شدم؛ خودم رو کنترل کردم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1546 موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1547
همونموقع شروین رو بهم گفت:
- فقط اگه خودداری کنی و چیزی بروز ندی!
کل تنم حالت لرزش داشت و هنوز صورتم از اون آب داغ میسوخت.
با یکی تماس تصویری گرفت و طولی نکشید که با شنیدن صدای بابام جونم از تنم رفت.
توی خودم جمع شدم و صورتم رو پنهان کردم.
- چه غلطی داری میکنی شروین؟ علیرضا رو چیکار داری؟
- اوهاوه! سلام داداش امیرعلی! سلام یادت رفته؟
داد زد:
- دهنت رو ببند و فقط گوش کن، کافیه یه تار مو از سر پسر من کم بشه، فقط بشین و ببین چهجوری تلافی عمر خودم رو هم سر تو درمیارم!
- اوم... یکم دیر گفتی، نه که کل این سه روز پسرت رو بدتر از شکنجهای که مامان، بابام تو رو میدادن، دادم؛ نمیتونم قول بدم که تار موش کنده نشده باشه!
- لعنت بهت عوضیِ، حر..م زاده!
- ببین امیر، سعی نکن با پلیس وارد این کار بشی، وگرنه پسرت رو میبینی الان که دوربین رو روش گرفتم؟
پاش رو روی سرم فشار داد و گفت:
- بدتر از این رو سرش میارم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1547 همونموقع شروین رو بهم گفت: - فقط اگه خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1548
دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو قطع کرد.
همونموقع سمت من هجوم آورد و گلوم رو گرفت.
- مگه نگفتم خودت رو قایم نکن؟ هاه؟
چنان به کتک زدنم افتاد که همونجا باز زیر دستش بیهوش شدم!
***
("امیرعلی")
«آسان مگیر قصهی سیلاب گریه را
خون جگر فشردم و از دیده ریختم»
«رضا_هدایت»
روز چهارم لعنتی هم رسیده بود، حالا دو روز بود که دیگه فیلم از کارهای لعنتیاش میفرستاد و من با هر بار دیدنش جون میدادم!
اما هر اتفاقی هم که میافتاد به هیچکس هیچی نمیگفتم و فقط خودم نگاه میکردم و به پلیس میگفتم.
اون روز هم باز خونه شلوغ شده بود و فاطمه بیشتر از هر وقتی بیقراری میکرد.
حالم لحظه به لحظه داشت بدتر میشد.
رفتم کنارش نشستم و اونهم همینطور که با نفس زدنهاش اشک میریخت، پیرهنم رو چنگ کرد و لب زد:
- زندهاش نمیذارن امیرعلی! اونهایی که ازش همه میگن رحم ندارن... همه کار میکنن... خب حداقل اگه پول میخواستن خب خدا لعنتتون کنه بگید تا از زیر سنگم شده هر چهقدر میخواید بدیم بهتون؛ چرا بچهام رو زجر میدن؟ وای خدا... وای علیرضام... آخ پسرم... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1548 دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1549
با حرفهای فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشون جاری شد.
- بس کن فاطمه، کاری نمیکنن نترس! پلیس یه سرنخهایی رو پیدا کرده، کم مونده بهش برسن.
رو به مامان اشاره کردم که اومد کنار فاطمه نشست و گفت:
- دورت بگردم دختر نکن اینجوری گریه زاری، خداروشکر حداقل سالمه! حداقل این رو میدونین که! من هفت سال نمیدونستم بچهام هست یا نیست، نکن اینجوری با خودت، پیدا میشه، هیچ غلطی نمیکنن، نترس.
آرومتر نشد... بازوم رو چنگ زد و خودش رو توی بغ*لم جا داد و اینبار با صدا گریه کرد.
چند بار سرش رو بو*..یدم و همونطور موندم تا بهتر بشه.
با اون پیام شروین عوضی روی گوشیام بار دیگه، جونم از بدنم بیرون رفت.
نفسم رو به زور بیرون دادم و آروم گفتم:
- من یه لحظه برم.
عصبی رو بهم لب زد:
- کجا بری الان؟ چه کار مهمی داری؟ دارم جون میکنم اینجا تو میگی کارت مهمه؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
با اومدن پیام دوبارهاش نگاهم رو سمت گوشی دادم.
- دو دقیقه وقت داری لحظات آخرش رو ببینی.
قلبم دیگه میزد؟! نمیزد!
رو به عماد آروم گفتم یه آرامبخش برام بیاره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1549 با حرفهای فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1550
با اینکه خیلی اجازه نمیداد ولی آورد و همونطور که آمادهاش کرده بود دستم داد.
درش رو در آوردم و زود روی دست فاطمه خالی کردم.
یه لحظه جیغ بلندی کشید ولی خیلی زود چشمهاش روی هم بسته شد.
لبم رو محکم گاز گرفتم و سرش رو روی بالشت گذاشتم و زود سمت اتاق رفتم و لپتاپ رو روشن کردم.
دستهام میلرزید و بهزور میتونستم به حرکت درش بیارم.
فیلمی که فرستاده بود رو باز کردم و بهت زده بهش خیره شدم.
اولش یه چاقو متمایل به ساتور رو نشون داد!
پسرِ من... عزیزِ من... جیگر سوخته من رو روی زمین خوابوند.
با گوسفند یکی گرفته بودنش؟!
برای اولین بار میشنیدم عزیزدلم التماس میکنه... واسه جونش نهها! واسه اینکه فیلم نگیرن... دورت بگردم!
جدیجدی میخواست چیکار کنه؟! مگه میشد باورم؟
چاقو رو که زیر گلوش گذاشت و چند بار کشید، یه خون روی صفحه پاشید و فیلم تموم شد!
از ته گلوم داد کشیدم... تا از جا بلند شدم با صندلی روی زمین افتادم... بچه من از خون میترسه! فوبیا داره! گوشت نمیخوره چون اولین بار خون اون رو دیده... اونوقت... اونوقت خون خودش جلوی چشمش... یعنی... یعنی تموم شده؟!
«نمیشه باورم؛ که وقتِ رفتنه…
تمومِ این سفر، بارش رو شونهی منه
کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟»
«مداحی»
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1550 با اینکه خیلی اجازه نمیداد ولی آورد و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1551
در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد.
با دیدن من سمتم دوید و کنارم نشست.
- چیشدی امیر؟
چشمهام رو روی زمین فشار دادم و سعی کردم حداقل یه مقدار نفس بهم برسه!
- امیر چته؟ قلبت درد میکنه؟
پیرهنم رو چنگ زدم و گفتم:
- در رو ببند عماد!
زود بلند شد در رو بست و دوباره کنارم نشست.
- امیرعلی مُردم بگو دیگه!
باورم نمیشدها!
بغض کرده بهش خیره شدم، بهخدا باورم نشده بود!
توی بغ*لش که جا گرفتم شکه فقط خشک نشست.
یکم که گذشت دستش رو دورم کرد.
- تو رو خدا بگو چیشده امیر! علیرضا خوبه که؟ نه؟
صدای گریهام بالا اومد که متعجب بهم خیره شد.
- چیشده لعنتی بگو دیگه!
- عماد... فی... یه فیلم فرستاده... از اون فیلمهای قبلش نهها... یکی...
توی حرفم پرید و گفت:
- کی فیلم فرستاده؟
- ش... شر... شروین... اون عوضیِ حر**مزادهِ لعنتی!
- تو... تو با شروین حرف میزدی؟
- الان وقت سوال پیچ کردنِ منه؟
- چه فیلمی فرستاده؟
لبخند همراه با بغضی زدم و گفتم:
- عل.. علی... علیرضای من مُرده؟
لرز کردنش رو حس کردم.
- چی میگی دیوونه؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1551 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با د
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1552
- خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چهجوری گردنش رو زد... دیدم چهجوری...
صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت:
- مزخرف نگو امیرعلی! چه فیلمی؟
داد زدم:
- لعنت بهت، شروین واسم فرستاده! من مزخرف میگم؟ اگه اینطوریه کاش همیشه مزخرف بگم!
بهتزده بهم خیره شده بود.
با دیدن لپتاپ روی میزم که هنوز باز بود، زود بلند شد و رو به روش وایساد و صفحهای که هنوز باز بود رو باز کرد.
باز اون صداهای جیگر خراش... باز هم اون صداها... ایخدا!
آخرش که شد، اونهم توی شک بود و کنارم افتاد.
یکم که گذشت و انگار به خودش اومد لب زد:
- وایسا ببینم.
دوباره رفت آخرش رو آورد و لب زد:
- خاک تو سرت امیرعلی! فرق بین فیلم واقعی و فیک رو نمیفهمی؟ خوبه چندین سال توی اطلاعات بودی!
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- چیمیگی؟
- ببین... ببین علیرضا ده متر عقبتره، اونوقت این خونی که توی صفحه پاشید چی بود؟ خب معلومه صحنه سازی کردن!
کاش راست بود... کاش من گول خورده بودم ولی حرف عماد راست بود!
زود بلند شدم و با اینکه جون میکندم تا تموم بشه ولی باز آوردم و نگاهش کردم.
راست میگفت! خون یه چیز دیگه بود که توی صفحه پاشید، اون خیلی دور از دوربین بود.
بلند شدم صاف وایسادم که جلوتر اومد و اشکهام رو پاک کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1552 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1553
- دیدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- انگار تو درست میگی.
- زود تحویل پلیس بده این فیلم رو.
- میفرستم.
همونموقع در با ضرب باز شد و حافظ نفس زنان داخل اومد.
- پیداش کردم!
بهتزده بهش خیره شدیم.
- کی رو؟
- شروین رو... بهخدا خودم دیدمش.
عماد جلوتر رفت و گفت:
- کی دیدیاش؟ کجا؟
- سه ساعت پیش، در کتابخونه.
عصبی گفتم:
- چرا الان میگی؟
- رفته بودم دنبالش!
این بار عماد داد زد:
- چه غلطی کردی؟ تو دیوونهای؟ نمیشناسی این بشر رو؟ باید زنگ میزدی پلیس!
- حالا که خوبم، همینجور که تعقیبش میکردم رسیدم به یه جای متروکه، چندتا نگهبان داشت ولی مطمئن نیستم علیرضا اونجا باشه، نتونستم برم تو؛ به پلیس آدرس رو دادم همینالان؛ تو رو خدا زود بیاید بریم.
زود بازوش رو گرفتم و از خونه دویدیم بیرون بدون اینکه به کسی جواب پس بدیم.
پشت فرمون نشستم که عماد هم اومد کنارم نشست و حافظ هم پشت نشست.
همینطور که داشت آدرس رو میداد با تمام سرعت میروندم و فقط لبم رو محکم گرفته بودم، جلوی ریختن اشکم رو بگیرم و اون عکس و فیلمهای لعنتی یادم نره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1553 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1554
به اونجایی که حافظ میگفت رسیدیم که همونموقع پلیس هم رسید و باهم کار رو شروع کردیم.
کل اون ساختمون رو محاصره کردن و با بلندگو اعلام کردن هر چه زودتر همشون تسلیم بشن تا تیراندازی نشه!
چند ساعت مونده بودیم بدون هیچ چیزی.
تنها شرط شروین این بود که من برم جلو و پلیس هم اجازه نمیداد.
بالاخره کارهای فنی رو انجام دادن و اجازه دادن داخل برم ولی تحت یه پوشش خاص!
با اینکه میدونستم اونجا صد در صد درخطرم ولی آرومتر حرکت نکردم بلکه دویدم.
خودم رو که با داخل رسوندم، شروین بلند شد وایساد همونطور که چاقو رو زیر گلوی علیرضا گذاشته بود؛ البته طرفی که نمیبرید!
- آره گولت زدم! ولی من رو میشناسی، اگه نگی پلیسها اینجا رو تخلیه کنن و حل شده،
چاقو رو چرخوند و طرف تیزش رو روی گلوش گذاشت که با شنیدن صدای "آخش" بهزور بغضم رو قورت دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1554 به اونجایی که حافظ میگفت رسیدیم که هم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1555
چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین یک کلمهای هم که ازش شنیدم، متوجه شدم چهقدر صداش گرفته و حالش داغونه!
- با توأم امیرعلی!
با صدای بلندش، نگاهم رو از علیرضا گرفتم و سمتش دادم.
- ببین شروین، خیلی صدات رو واسه من بالا نبر! تو فقط پشت تلفن گرگی! اما وقتی یه شیر میبینی به زوزه کشیدن میافتی!
- اوه! آقای شیر!
- علیرضا رو رد کن بذار بیاد، حساب من و تو جداست.
سرش رو تکون داد و گفت:
- ما حسابی نداریم باهم که!
چاقو رو بیشتر روی گلوش فشار داد و گفت:
- مگه نه علیرضا؟!
دستهام داشت میلرزید ولی نباید میذاشتم بدونه.
همونموقع دو نفر از آدمهاش، حافظ و عماد رو که انگار گرفته بودن داخل آوردن.
- شما چیکار میکنین؟!
جوابی ندادن و من عصبی نفسم رو بیرون دادم.
- چیکار کنیم الان شروین؟ چه غلطی میخوای بکنی؟ خب من اومدم! بعدش؟ بگو دیگه!
- امیرعلی این دوران خیلی عصبیتر شدیها!
با صدای بلندتری لب زدم:
- کاری نکن گردنت رو له کنم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1555 چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین ی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1556
پوفی کشید و گفت:
- خیلی خب بابا توأم اینقدر تهدید میکنی!
باز چاقواش رو روی گلوش فشار داد که با صدای خشداری لب زد:
- بابا!
ایخدا! عزیزدلم... دور صدات بگردم... .
همونموقع حافظ و عماد، اون دوتا رو زدن و اسلحههاشون رو گرفتن و سمت شروین نشونه گرفتن.
متعجب بهشون خیره شدم و تازه متوجه شدم چیبوده.
تا شروین توی شک بود، زود جلو رفتم و از پشت، اول چاقو رو به زور کنار زدم و بعد خودش رو روی زمین انداختم.
اونقدر زدم... اونقدر زدم... اونقدر زدم که هیچ وقت به اندازه اون موقع از کتک زدن کسی کیف نکرده بودم!
("حافظ")
زود دست هر دوتاشون رو بستیم و پلیس که داخل اومد، دیگه نذاشتن عمو امیر کتکش بزنه و از هم جداشون کردن.
با دیدن علیرضا یادم افتاد چهقدر دلم واسش تنگ شده بود.
سمتش دویدم و کنارش زانو زدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1556 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم ای
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1557
با دیدن چشمهای خسته و متورمش لبخند تلخی زدم.
کل صورتش نابود شده بود! چهقدر خطخطی شده... کل لباسهاش هم خاکی و خونی بود، از چیزی که خیلی میترسید.
نگاهش خیلی درد داشت... خیلی!
محکم بغ*لش کردم و دیگه تحمل بیشتر رو نداشتم و اشکم رو جاری کردم.
جون نداشت حتی دستش رو روی کمرم فشار بده!
عمو امیر که جلو اومد یکم عقب رفتم و اشکهام رو پاک کردم.
همونطور که نفسنفس میزد، علیرضا رو محکم بغ*ل کرد و بلعکس من، با صدا گریه کرد!
بابا بهزور جداشون کرد که دیدم علیرضا همونطور لبش داره میلرزه.
عمو اما اشکهاش رو پاک کرد و بعد از اینکه بابا هم علیرضا رو بغ*ل کرد و پیشونیاش رو بو*سید، سوئیچ ماشین رو دستش داد تا اون هم علیرضا رو بیاره.
زود رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- خیلی دلم واست تنگ شده بودها!
لبخند تلخی زد و گفت:
- ولی من اینجا اصلاً وقت نمیکردم جز درد کشیدن و گریه کردن، به چیز دیگهای فکر کنم!
قلبم درد گرفته بود؛ داداشم بود... نمیخواستم زجرش رو... .
کمکش کردم تا بلند بشه؛ درد داشت و حتی درست نمیتونست راه بره!
عمو که حالش رو دید، اون رو روی شونهاش گذاشت و بنا به گفته خودش، پشت خوابوند.
زود رفتم نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1557 با دیدن چشمهای خسته و متورمش لبخند تلخ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1558
دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست.
تازه حرکت کرده بودیم و هنوز پنج دقیقه نشده بود که علیرضا از روی پاهام بلند شد و دست عمو امیر رو گرفت و با صدای بدی لب زد:
- بابا وایسا حالم بده.
عمو زود کنار زد و علیرضا رو بیرون برد.
پنج دقیقه فقط داشت بالا میآورد و زمین رو چنگ میزد.
رفتم طرفش که عمو زیر دستش رو گرفت و از جا بلندش کرد که زود خودم گرفتمش.
همونموقع متوجه شدم یهو بهتش برد! اون هم بهخاطر خونریزی که از کتفش راه افتاده بود! اما به روی علیرضا نیآورد و دوباره سوار ماشین شدیم.
هنوز سی ثانیه نشده بود که باز دست عمو رو کشید و اونهم وقتی فهمید باز حالش بده وایساد.
این بار هم عمو خودش همراهش رفت.
باز که برگشتن، به دقیقه نمیکشید که دیگه تحمل نمیکرد و باز میگفت وایسه.
اون بار اما رو به بابا کرد و گفت:
- عماد باهاش برو.
زود جواب دادم:
- من میرم عمو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1558 دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1559
چند بار هم همینطور اتفاق افتاد که بعد از یه بار وقتی برگشتیم دیدم عمو زود چشمهاش رو پاک کرد و سوئیچ رو به بابا داد و خودش دست راننده نشست.
کلافه سرش رو توی دستش فشار میداد.
دوباره که علیرضا گفت وایسه عمو رو به بابا گفت:
- واینسا! برو!
رو سمت علیرضا کرد و گفت:
- دو دقیقه آروم بگیر الان میرسیم بیمارستان.
برخلاف تصورم علیرضا داد زد:
- حالم بده! چهجور آروم بگیرم؟
بهت زده بهش خیره شدیم که بابا زود وایساد و من پایین بردمش.
چی بهش خرونده بودن که هر چی بالا میآورد، تمومی نداشت؟!
خستهاش شده بود... میدونستم.
سرش رو روی شونهام گذاشت و اشک چشمهاش جاری شد.
تحمل این رو نداشتم دیگه! کی تا حالا اشک این پسر رو دیده باشم که بار دوم باشه؟!
چند دقیقه که گذشت، اشکهاش رو پاک کردم و داخل ماشین رفتیم.
روی پاهام ولو شد و چشمهاش رو روی هم فشار داد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1559 چند بار هم همینطور اتفاق افتاد که بعد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1560
این بار زود بلند شد و همونطور موند اما به محض اینکه روی یه دستانداز رفتیم یهو بالا آورد که همه نگران بهش خیره شدن.
چند بار شونهاش رو ماساژ دادم ولی دیگه نزدیک بود اونجا هم به گریه بیافته!
با هر سختی و بدبختی بود، بالاخره به بیمارستان رسوندیم و با وقت اورژانسی، همونموقع معاینه و بستری شد.
("علیرضا")
با درد بیش از حدی چشمهام رو باز کردم.
چهقدر بد بود اولین چیزی که میدیدم سرمی بود که بهم وصل شده بود.
لبهای خشکیدهام رو تکون دادم و با دیدن مامان که روی تختم خوابش برده بود خداروشکر کردم که خواب ندیدم و واقعی بوده.
نمیتونستم صبر کنم تا خودش بیدار بشه.
تا دستم رو سمتش بردم، بابا داخل اومد و با دیدن چشمهای بازم، زود سمتم اومد و توی صورتم خم شد و گفت:
- خوبی بابا؟
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1560 این بار زود بلند شد و همونطور موند اما
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1561
با دهن نیمه باز بهش خیره شد و آروم از روی صورتم پاکش کرد.
بیشتر بهم نزدیک شد و چند جای صورتم رو عمیق بو*..ید که همونموقع مامان بیدار شد و با دیدنم، زود بغ*..م کرد و با گریه من رو به خودش فشار داد.
نمیدونم چیشد که یهو دستش پشت کتفم خورد و من بیاختیار داد کشیدم.
زود ازم جدا شد و بهتزده بهم خیره شد.
بابا جلوتر اومد و انگار میفهمید که از کجا آب خورده، من رو روی پشت خوابوند و گفت:
- دکتر گفت باید بیحسی بزنم و بعد بخیه بزنم؛ الان میگم بیان.
- بابا نکن! من دارم میمیرم از درد! باز میخوای دردم رو بیشتر کنی؟
مامان توی حرفم پرید:
- چیشده کمرش امیرعلی؟ چرا هیچی نمیگی بهم؟ من باید از این یکی و اون یکی بشنوم تو توی تمام این مدت فیلمش رو میدیدی و به من نمیگفتی؟!
بابا که انگار نمیخواسته مامان از ماجرای فیلمها چیزی بدونه کلافه موهاش رو چنگ زد و آروم رو بهش گفت:
- الان بحث نکنیم، بعد که رفتیم خونه تنهایی صحبت میکنیم، باشه خانومم؟
مامان با اینکه به شدت ناراحت بود ولی سرش رو تکون داد و کنارم نشست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1562
پارت در زاپاس🤩
https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b
بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
هدایت شده از دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1564
پارت در کانال جدیدمون😍
https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159
حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1561 با دهن نیمه باز بهش خیره شد و آروم از ر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1562
چند دقیقه بعد، اتاق خالی شد و دکتر و پرستارها موندن.
با زدن یه آمپول بیحسی نزدیک زخمم، "آخ" آرومی گفتم و بعد از چند دقیقه که اثر کرد، بخیه زدن و من همونطور چشمهام روی هم بسته شد.
نمیدونم چه مدت گذشته بود، که با صدای آرومی چشمهام باز شد.
با دیدن رضوان، تا لبخندی به لبم اومد، مغزم فشار آورد و با به یاد آوردن عکسهایی که اون شروین عوضی نشونم داد بیاختیار داد زدم:
- برو بیرون!
با صدام از جا پرید و بهت زده بهم خیره شد.
چند بار اتاق رو وارسی کرد و بعد از اینکه دید فقط خودش توی اتاقه لب زد:
- با منی؟
بهخدا میدونستم که اونها فتوشاپه! پس چرا این حرفها رو میزدم؟
- کس دیگهای اینجاست؟
بغض کرده بود!
- من برم بیرون؟
- برو!
نفسش به شماره افتاده بود، با صدای بلندی کا زدم، زود از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
خودم هم حالم بد شده بود و باز حالت تهوع داشتم.
همونموقع حافظ داخل اومد و تا خواست رو بهم بتوپه، بازوش رو چنگ زدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1562 چند دقیقه بعد، اتاق خالی شد و دکتر و پر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1563
فهمید حالم بده، زود تشت رو بالا آورد که باز بالا آوردم و در حد مرگ داشتم پیش میرفتم.
روی تخت ولو شدم و لب زدم:
- لعنت خب من تمام دل و رودهام دراومده! چی داره بالا میاد آخه؟!
چند بار کمرم رو ماساژ داد و صورتم رو بو*سید.
- بخواب حالت بده.
بدون فکر کردن لب زدم:
- رضوان چیزیاش شده بود که اینجوری اومدی داخل؟
چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- گریهاش گرفته بود ولی هیچی نمیگفت.
- دست خودم نیست که اینجوری سرش داد میکشم حافظ؛ نذار نزدیکم بشه این چند روز.
- چرا مزخرف میگی علیرضا؟ من چهجوری جلوی دختره رو بگیرم؟ داشت جون میداد این چند روز! الان حتی نذاشتی بهت دست بزنه! البته که این شکلی داغون از اتاق میاد بیرون.
- برو حافظ خودم حالم داغونه بخوام جواب هم بدم.
- علی...
توی حرفش پریدم و باز بیاختیار داد زدم:
- دخالت نکن تو زندگی من! هر جور بخوام باهاش رفتار میکنم؛ حالا هم برو بیرون حال ندارم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1564
پارت در زاپاس🤩
https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b
بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1566
پارت در کانال جدیدمون😍
https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159
حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】