eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
437 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1549 با حرف‌های فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با این‌که خیلی اجازه نمی‌داد ولی آورد و همون‌طور که آماده‌اش کرده بود دستم‌ داد. درش رو در آوردم و زود روی دست فاطمه خالی کردم. یه لحظه جیغ بلندی کشید ولی خیلی زود چشم‌هاش روی هم بسته شد. لبم رو محکم‌ گاز گرفتم و سرش رو روی بالشت گذاشتم و زود سمت اتاق رفتم و لپتاپ رو روشن کردم. دست‌هام می‌لرزید و به‌زور می‌تونستم به حرکت درش بیارم. فیلمی که فرستاده بود رو باز کردم و بهت زده بهش خیره شدم. اولش یه چاقو متمایل به ساتور رو نشون داد! پسرِ من... عزیزِ من... جیگر سوخته من رو روی زمین خوابوند. با‌ گوسفند یکی گرفته بودنش؟! برای اولین بار می‌شنیدم عزیزدلم التماس می‌کنه... واسه جونش نه‌ها! واسه این‌که فیلم نگیرن... دورت بگردم! جدی‌جدی می‌خواست چی‌کار کنه؟! مگه می‌شد باورم؟ چاقو رو که زیر گلوش گذاشت و چند بار کشید، یه خون روی صفحه پاشید و فیلم تموم شد! از ته گلوم داد کشیدم... تا از جا بلند شدم با صندلی روی زمین افتادم... بچه من از خون می‌ترسه! فوبیا داره! گوشت نمی‌خوره چون اولین بار خون اون رو دیده... اون‌وقت... اون‌وقت خون خودش جلوی چشمش... یعنی... یعنی تموم شده؟! «نمیشه باورم؛ که وقتِ رفتنه…  تمومِ این سفر، بارش رو شونه‌ی منه  کجا می‌خوای بری؟ چرا منو نمی‌بری؟» «مداحی» ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
Mahmood Karimi - Nemishe Bavaram (320).mp3
13.42M
مداحی که توی متن رمان هست
🥀💔
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1550 با این‌که خیلی اجازه نمی‌داد ولی آورد و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با دیدن من سمتم دوید و کنارم نشست. - چی‌شدی امیر؟ چشم‌هام رو روی زمین فشار دادم و سعی کردم حداقل یه مقدار نفس بهم برسه! - امیر چته؟ قلبت درد می‌کنه؟ پیرهنم رو چنگ زدم و گفتم: - در رو ببند عماد! زود بلند شد در رو بست و دوباره کنارم نشست. - امیرعلی مُردم بگو دیگه! باورم نمی‌شد‌ها! بغض کرده بهش خیره شدم، به‌خدا باورم نشده بود! توی بغ*لش که جا گرفتم شکه فقط خشک نشست. یکم که گذشت دستش رو دورم کرد. - تو رو خدا بگو چی‌شده امیر! علی‌رضا خوبه که؟ نه؟ صدای گریه‌ام بالا اومد که متعجب بهم خیره شد. - چی‌شده لعنتی بگو دیگه! - عماد... فی... یه فیلم فرستاده... از اون فیلم‌های قبلش نه‌ها... یکی... توی حرفم پرید و گفت: - کی فیلم فرستاده؟ - ش... شر... شروین... اون عوضیِ حر**م‌زادهِ لعنتی! - تو... تو با شروین حرف می‌زدی؟ - الان وقت سوال پیچ کردنِ منه؟ - چه فیلمی فرستاده؟ لبخند همراه با بغضی زدم و گفتم: - عل.. علی... علی‌رضای‌ من مُرده؟ لرز کردنش رو حس کردم. -‌ چی میگی دیوونه؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1551 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با د
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه‌جوری گردنش رو زد... دیدم چه‌جوری... صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت: - مزخرف نگو امیرعلی! چه فیلمی؟ داد زدم: - لعنت بهت، شروین واسم فرستاده! من مزخرف میگم؟ اگه این‌طوریه کاش همیشه مزخرف بگم! بهت‌زده بهم خیره شده بود. با دیدن لپتاپ روی میزم که هنوز باز بود، زود بلند شد و رو به روش وایساد و صفحه‌ای که هنوز باز بود رو باز کرد. باز اون صداهای جیگر خراش... باز هم اون صداها... ای‌خدا! آخرش که شد، اون‌هم توی شک بود و کنارم افتاد. یکم که گذشت و انگار به خودش اومد لب زد: - وایسا ببینم. دوباره رفت آخرش رو آورد و لب زد: - خاک تو سرت امیرعلی! فرق بین فیلم واقعی و فیک رو نمی‌فهمی؟ خوبه چندین سال توی اطلاعات بودی! بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم: - چی‌میگی؟ - ببین... ببین علی‌رضا ده متر عقب‌تره، اون‌وقت این خونی که توی صفحه پاشید چی بود؟ خب معلومه صحنه سازی کردن! کاش راست بود... کاش من گول خورده بودم ولی حرف عماد راست بود! زود بلند شدم و با این‌که جون می‌کندم تا تموم بشه ولی باز آوردم و نگاهش کردم. راست می‌گفت! خون یه چیز دیگه بود که توی صفحه پاشید، اون خیلی دور از دوربین بود. بلند شدم صاف وایسادم که جلوتر اومد و اشک‌هام رو پاک کرد‌. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1552 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگار تو درست میگی. - زود تحویل پلیس بده این فیلم رو. - می‌فرستم. همون‌موقع در با ضرب باز شد و حافظ نفس زنان داخل اومد. - پیداش کردم! بهت‌زده بهش خیره شدیم. - کی رو؟ - شروین رو... به‌خدا خودم دیدمش. عماد جلوتر رفت و گفت: - کی دیدی‌اش؟ کجا؟ - سه ساعت پیش، در کتابخونه. عصبی گفتم: - چرا الان میگی؟ - رفته بودم دنبالش! این بار عماد داد زد: - چه غلطی کردی؟ تو دیوونه‌ای؟‌ نمی‌شناسی این بشر رو؟ باید زنگ می‌زدی پلیس! - حالا که خوبم، همین‌جور که تعقیبش می‌کردم رسیدم به یه جای متروکه، چندتا نگهبان داشت ولی مطمئن نیستم علی‌رضا اون‌جا باشه، نتونستم برم تو؛ به پلیس آدرس رو دادم همین‌الان؛ تو رو خدا زود بیاید بریم. زود بازوش رو گرفتم و از خونه دویدیم بیرون بدون این‌که به کسی جواب پس بدیم. پشت فرمون نشستم که عماد هم اومد کنارم نشست و حافظ هم پشت نشست. همین‌طور که داشت آدرس رو می‌داد با تمام سرعت می‌روندم و فقط لبم رو محکم گرفته بودم، جلوی ریختن اشکم رو بگیرم و اون عکس و فیلم‌های لعنتی یادم نره. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت - سعدی
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1553 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 به اون‌جایی که حافظ می‌گفت رسیدیم که همون‌موقع پلیس هم رسید و باهم کار رو شروع کردیم. کل اون ساختمون رو محاصره کردن و با بلندگو اعلام کردن هر چه زودتر همشون تسلیم بشن تا تیراندازی نشه! چند ساعت مونده بودیم بدون هیچ چیزی. تنها شرط شروین این بود که من برم جلو و پلیس هم اجازه نمی‌داد. بالاخره کارهای فنی رو انجام دادن و اجازه دادن داخل برم ولی تحت یه پوشش خاص! با این‌که می‌دونستم اون‌جا صد در صد درخطرم ولی آروم‌تر حرکت نکردم بلکه دویدم. خودم رو که با داخل رسوندم، شروین بلند شد وایساد همون‌طور که چاقو رو زیر گلوی علی‌رضا گذاشته بود؛ البته طرفی که نمی‌برید! - آره گولت زدم! ولی من رو می‌شناسی، اگه نگی پلیس‌ها این‌جا رو تخلیه کنن و حل شده، چاقو رو چرخوند و طرف تیزش رو روی گلوش گذاشت که با شنیدن صدای "آخ‌ش" به‌زور بغضم رو قورت دادم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1554 به اون‌جایی که حافظ می‌گفت رسیدیم که هم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین یک کلمه‌ای هم که ازش شنیدم، متوجه شدم چه‌قدر صداش گرفته و حالش داغونه! - با توأم امیرعلی! با صدای بلندش، نگاهم رو از علی‌رضا گرفتم و سمتش دادم. - ببین شروین، خیلی صدات رو واسه من بالا نبر! تو فقط پشت تلفن گرگی! اما وقتی یه شیر می‌بینی به زوزه کشیدن می‌افتی! - اوه! آقای شیر! - علی‌رضا رو رد کن بذار بیاد، حساب من و تو جداست. سرش رو تکون داد و گفت: - ما حسابی نداریم‌ باهم که! چاقو رو بیشتر روی گلوش فشار داد و گفت: -‌ مگه نه علی‌رضا؟! دست‌هام‌ داشت می‌لرزید ولی نباید می‌ذاشتم بدونه. همون‌موقع دو نفر از آدم‌هاش، حافظ و عماد رو که انگار گرفته بودن داخل آوردن. - شما چی‌کار می‌کنین؟! جوابی ندادن و من عصبی نفسم رو بیرون دادم. - چی‌کار کنیم الان شروین؟ چه غلطی می‌خوای بکنی؟‌ خب من اومدم! بعدش؟‌ بگو دیگه! - امیرعلی این دوران خیلی عصبی‌تر شدی‌ها! با صدای بلندتری لب زدم: - کاری نکن‌ گردنت رو له کنم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی @robaiiyat_takbait
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1555 چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین ی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم این‌قدر تهدید می‌کنی! باز چاقو‌اش رو روی گلوش فشار داد که با صدای خش‌داری لب زد: - بابا! ای‌خدا! عزیزدلم...‌ دور صدات بگردم... . همون‌موقع حافظ و عماد، اون دوتا رو زدن و اسلحه‌هاشون رو گرفتن و سمت شروین نشونه گرفتن. متعجب بهشون خیره شدم و تازه متوجه شدم چی‌بوده. تا شروین توی شک بود، زود جلو رفتم و از پشت، اول چاقو رو به زور کنار زدم و بعد خودش رو روی زمین انداختم. اون‌قدر زدم... اون‌قدر زدم...‌ اون‌قدر زدم که هیچ وقت به اندازه اون موقع از کتک زدن کسی کیف نکرده بودم! ("حافظ") زود دست هر دوتاشون رو بستیم و پلیس که داخل اومد، دیگه نذاشتن عمو امیر کتکش بزنه و از هم جداشون کردن. با دیدن علی‌رضا یادم افتاد چه‌قدر دلم واسش تنگ شده بود. سمتش دویدم و کنارش زانو زدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1556 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم ای
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با دیدن چشم‌های خسته و متورمش لبخند تلخی زدم. کل صورتش نابود شده بود! چه‌قدر خط‌خطی شده... کل لباس‌هاش هم خاکی و خونی بود، از چیزی که خیلی می‌ترسید. نگاهش خیلی درد داشت... خیلی! محکم بغ*لش کردم و دیگه تحمل بیشتر رو نداشتم و اشکم رو جاری کردم. جون نداشت حتی دستش رو روی کمرم فشار بده! عمو امیر که جلو اومد یکم عقب رفتم و اشک‌هام‌ رو پاک کردم. همون‌‌طور که نفس‌نفس می‌زد، علی‌رضا رو محکم بغ*ل کرد و بلعکس من، با صدا گریه کرد! بابا به‌زور جداشون کرد که دیدم علی‌رضا همون‌طور لبش داره می‌لرزه. عمو اما اشک‌هاش رو پاک کرد و بعد از این‌که بابا هم علی‌رضا رو بغ*ل کرد و پیشونی‌اش رو بو*سید، سوئیچ ماشین رو دستش داد تا اون هم علی‌رضا رو بیاره‌. زود رفتم کنارش نشستم و گفتم: - خیلی دلم واست تنگ شده بودها! لبخند تلخی زد و گفت: - ولی من این‌جا اصلاً وقت نمی‌کردم‌ جز درد کشیدن و گریه کردن، به چیز دیگه‌ای فکر کنم! قلبم درد گرفته بود؛ داداشم بود... نمی‌خواستم زجرش رو... . کمکش کردم تا بلند بشه؛ درد داشت و حتی درست نمی‌تونست‌‌ راه بره! عمو که حالش رو دید، اون رو روی شونه‌اش گذاشت و بنا به گفته خودش، پشت خوابوند. زود رفتم نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1557 با دیدن چشم‌های خسته و متورمش لبخند تلخ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست. تازه حرکت کرده بودیم و هنوز پنج دقیقه نشده بود که علی‌رضا از روی پاهام بلند شد و دست عمو امیر رو گرفت و با صدای بدی لب زد: - بابا وایسا حالم بده. عمو زود کنار زد و علی‌رضا رو بیرون برد. پنج دقیقه فقط داشت بالا می‌آورد و زمین رو چنگ می‌زد. رفتم طرفش که عمو زیر دستش رو گرفت و از جا بلندش کرد که زود خودم گرفتمش. همون‌موقع متوجه شدم یهو بهتش برد! اون هم به‌خاطر خون‌‌ریزی که از کتفش راه افتاده بود! اما به روی علی‌رضا نی‌آورد و دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز سی ثانیه نشده بود که باز دست عمو رو کشید و اون‌هم وقتی فهمید باز حالش بده وایساد. این بار هم عمو خودش همراهش رفت. باز که برگشتن، به دقیقه نمی‌کشید که دیگه تحمل نمی‌کرد و باز می‌گفت وایسه. اون بار اما رو به بابا کرد و گفت: - عماد باهاش برو. زود جواب دادم: - من میرم عمو! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1558 دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند بار هم همین‌طور اتفاق افتاد که بعد از یه بار وقتی برگشتیم دیدم عمو زود چشم‌هاش رو پاک کرد و سوئیچ رو به بابا داد و خودش دست راننده نشست. کلافه سرش رو توی دستش فشار می‌داد. دوباره که علی‌رضا گفت وایسه عمو رو به بابا گفت: - واینسا! برو! رو سمت علی‌رضا کرد و گفت: - دو دقیقه آروم بگیر الان می‌رسیم بیمارستان. برخلاف تصورم علی‌رضا داد زد: - حالم بده! چه‌جور آروم بگیرم؟ بهت زده بهش خیره شدیم که بابا زود وایساد و من پایین بردمش. چی بهش خرونده بودن که هر چی بالا می‌آورد، تمومی نداشت؟! خسته‌اش شده بود... می‌دونستم. سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و اشک چشم‌هاش جاری شد. تحمل این رو نداشتم دیگه! کی تا حالا اشک این پسر رو دیده باشم که بار دوم باشه؟! چند دقیقه که گذشت، اشک‌هاش رو پاک کردم و داخل ماشین رفتیم. روی پاهام ولو شد و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1559 چند بار هم همین‌طور اتفاق افتاد که بعد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 این بار زود بلند شد و همون‌طور موند اما به محض این‌که روی یه دست‌انداز رفتیم یهو بالا آورد که همه نگران بهش خیره شدن. چند بار شونه‌اش رو ماساژ دادم ولی دیگه نزدیک بود اون‌جا هم به گریه بی‌افته! با هر سختی و بدبختی بود، بالاخره به بیمارستان رسوندیم و با وقت اورژانسی، همون‌موقع معاینه و بستری شد. ("علی‌رضا") با درد بیش از حدی چشم‌هام رو باز کردم. چه‌قدر بد بود اولین چیزی که می‌دیدم سرمی بود که بهم وصل شده بود. لب‌های خشکیده‌ام رو تکون دادم و با دیدن مامان که روی تختم خوابش برده بود خداروشکر کردم که خواب ندیدم و واقعی بوده. نمی‌تونستم صبر کنم تا خودش بیدار بشه. تا دستم رو سمتش بردم، بابا داخل اومد و با دیدن چشم‌های بازم، زود سمتم اومد و توی صورتم خم شد و گفت: - خوبی بابا؟ قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1560 این بار زود بلند شد و همون‌طور موند اما
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با دهن نیمه باز بهش خیره شد و آروم از روی صورتم پاکش کرد. بیشتر بهم نزدیک شد و چند جای صورتم رو عمیق بو*..ید که همون‌موقع مامان بیدار شد و با دیدنم، زود بغ*..م کرد و با گریه من رو به خودش فشار داد. نمی‌دونم چی‌شد که یهو دستش پشت کتفم خورد و من بی‌اختیار داد کشیدم. زود ازم جدا شد و بهت‌زده بهم خیره شد. بابا جلوتر اومد و انگار می‌فهمید که از کجا آب خورده، من رو روی پشت خوابوند و گفت: - دکتر گفت باید بی‌حسی بزنم و بعد بخیه بزنم؛ الان میگم بیان. - بابا نکن! من دارم می‌میرم از درد! باز می‌خوای دردم رو بیشتر کنی؟ مامان توی حرفم پرید: - چی‌شده کمرش امیرعلی؟ چرا هیچی نمیگی بهم؟ من باید از این یکی و اون یکی بشنوم تو توی تمام این مدت فیلمش رو می‌دیدی و به من نمی‌گفتی؟! بابا که انگار نمی‌خواسته مامان از ماجرای فیلم‌ها چیزی بدونه کلافه موهاش رو چنگ زد و آروم رو بهش گفت: - الان بحث نکنیم، بعد که رفتیم خونه تنهایی صحبت می‌کنیم، باشه خانومم؟ مامان با این‌که به شدت ناراحت بود ولی سرش رو تکون داد و کنارم نشست. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در زاپاس🤩 https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
هدایت شده از تبلیغات Dr_Rick
🔴 جراحی کمر ممنوع شد ! درمان کمردرد بدون نیاز به جراحی امکان پذیراست 🔹 روشی به تازگی کشف شده که با استفاده از پلاتینر تراپی امواج کِلاکْ پالْس میتواند کمردرد را درمان کند ! از جمله مواردی که با پلاتینر تراپی درمان میشود : دیسک کمر ، سیاتیک ، آرتروز ، تنگی کانال نخاعی ، کمردرد سوزشی و ... ✅ همین حالا وارد شوید و پرسشنامه درمان کمردرد را پر کنید 👇🏻 https://medianashop.com/Landing/Intdbl/PL84?utm_term=1009eitaB
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌ازدواج دختر بچه سال به نام مهگل با مرد 42 ساله😱(حقیقتی باورنکردنی) (داستان واقعی بسیار عبرت آموز) 🍃بچه سال بودم که شوهرم دادن از مدرسه  که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِم تو پذیرایی نشسته بودن   دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت  تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، واست خواستگار آمده مهگل ... خواستگارم، چهل و دو سالش بود و من بچه ... ُگفتم :  من از این آقا می ترسم ، سنش زیاد بود گفتند : هیس ، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره بچه بودم مجبور شدم به حرفشون گوش بدم وقتی رفتم ... 🔴ادامه داستان کانال ارباب👇 https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
هدایت شده از ابر گسترده🌱
شوهرم  کجا میرود؟!😳 ساعت ۱۰ صبح جمعه ۲۴ خرداد ماه  زنی به نام ساناز گریان با همسرش به دادگاه وارد شدند و زن هق هق میکرد و میگفت که  شوهرش شبیه یک جن است ... مى گفت هر روز ساعت ۳ بعدازظهر همسرم باحالت عادی به حمام میره و بعد از ۳ ساعت از حمام بیرون میاد... در این ۳ ساعت همسرم از حمام نیز ناپدید میشه و فقط صدای شیر آب میاد...ساناز گریه میکرد و میگفت که شوهرش رفتار کاملا غیر عادی داره...با رضايت شوهر دادگاه ترتيبى داد تا  در حمام منزل دوربين قرار دهند ... روز اول كاملا عادى شوهر به شستشوی خود پرداخت و همه چيز خوب بود تا در ساعت ٣:٢٥ دقيقه😱 ....  ادامه این داستان واقعی👇 https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
هدایت شده از دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پارت در کانال جدیدمون😍 https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159 حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
هدایت شده از دلــ‌آرامـ‌ــ‌
پارت 1565در کانال جذابمون هدیه😍 https://eitaa.com/joinchat/644874519C6d263b9a1f حتما عضو بشین😍 بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم
هدایت شده از دلــ‌آرامـ‌ــ‌
هدیه ویژه❌🔥❌🔥 https://eitaa.com/joinchat/149619000Cd8e87d3897