دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1547 همونموقع شروین رو بهم گفت: - فقط اگه خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1548
دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو قطع کرد.
همونموقع سمت من هجوم آورد و گلوم رو گرفت.
- مگه نگفتم خودت رو قایم نکن؟ هاه؟
چنان به کتک زدنم افتاد که همونجا باز زیر دستش بیهوش شدم!
***
("امیرعلی")
«آسان مگیر قصهی سیلاب گریه را
خون جگر فشردم و از دیده ریختم»
«رضا_هدایت»
روز چهارم لعنتی هم رسیده بود، حالا دو روز بود که دیگه فیلم از کارهای لعنتیاش میفرستاد و من با هر بار دیدنش جون میدادم!
اما هر اتفاقی هم که میافتاد به هیچکس هیچی نمیگفتم و فقط خودم نگاه میکردم و به پلیس میگفتم.
اون روز هم باز خونه شلوغ شده بود و فاطمه بیشتر از هر وقتی بیقراری میکرد.
حالم لحظه به لحظه داشت بدتر میشد.
رفتم کنارش نشستم و اونهم همینطور که با نفس زدنهاش اشک میریخت، پیرهنم رو چنگ کرد و لب زد:
- زندهاش نمیذارن امیرعلی! اونهایی که ازش همه میگن رحم ندارن... همه کار میکنن... خب حداقل اگه پول میخواستن خب خدا لعنتتون کنه بگید تا از زیر سنگم شده هر چهقدر میخواید بدیم بهتون؛ چرا بچهام رو زجر میدن؟ وای خدا... وای علیرضام... آخ پسرم... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1548 دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1549
با حرفهای فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشون جاری شد.
- بس کن فاطمه، کاری نمیکنن نترس! پلیس یه سرنخهایی رو پیدا کرده، کم مونده بهش برسن.
رو به مامان اشاره کردم که اومد کنار فاطمه نشست و گفت:
- دورت بگردم دختر نکن اینجوری گریه زاری، خداروشکر حداقل سالمه! حداقل این رو میدونین که! من هفت سال نمیدونستم بچهام هست یا نیست، نکن اینجوری با خودت، پیدا میشه، هیچ غلطی نمیکنن، نترس.
آرومتر نشد... بازوم رو چنگ زد و خودش رو توی بغ*لم جا داد و اینبار با صدا گریه کرد.
چند بار سرش رو بو*..یدم و همونطور موندم تا بهتر بشه.
با اون پیام شروین عوضی روی گوشیام بار دیگه، جونم از بدنم بیرون رفت.
نفسم رو به زور بیرون دادم و آروم گفتم:
- من یه لحظه برم.
عصبی رو بهم لب زد:
- کجا بری الان؟ چه کار مهمی داری؟ دارم جون میکنم اینجا تو میگی کارت مهمه؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
با اومدن پیام دوبارهاش نگاهم رو سمت گوشی دادم.
- دو دقیقه وقت داری لحظات آخرش رو ببینی.
قلبم دیگه میزد؟! نمیزد!
رو به عماد آروم گفتم یه آرامبخش برام بیاره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
آغوشِ تو چقدر می آید به قامتم
در آن به قدرِ پیرهنِ خویش راحتم
#علیرضا_بدیع
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد
- حافظ
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1549 با حرفهای فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1550
با اینکه خیلی اجازه نمیداد ولی آورد و همونطور که آمادهاش کرده بود دستم داد.
درش رو در آوردم و زود روی دست فاطمه خالی کردم.
یه لحظه جیغ بلندی کشید ولی خیلی زود چشمهاش روی هم بسته شد.
لبم رو محکم گاز گرفتم و سرش رو روی بالشت گذاشتم و زود سمت اتاق رفتم و لپتاپ رو روشن کردم.
دستهام میلرزید و بهزور میتونستم به حرکت درش بیارم.
فیلمی که فرستاده بود رو باز کردم و بهت زده بهش خیره شدم.
اولش یه چاقو متمایل به ساتور رو نشون داد!
پسرِ من... عزیزِ من... جیگر سوخته من رو روی زمین خوابوند.
با گوسفند یکی گرفته بودنش؟!
برای اولین بار میشنیدم عزیزدلم التماس میکنه... واسه جونش نهها! واسه اینکه فیلم نگیرن... دورت بگردم!
جدیجدی میخواست چیکار کنه؟! مگه میشد باورم؟
چاقو رو که زیر گلوش گذاشت و چند بار کشید، یه خون روی صفحه پاشید و فیلم تموم شد!
از ته گلوم داد کشیدم... تا از جا بلند شدم با صندلی روی زمین افتادم... بچه من از خون میترسه! فوبیا داره! گوشت نمیخوره چون اولین بار خون اون رو دیده... اونوقت... اونوقت خون خودش جلوی چشمش... یعنی... یعنی تموم شده؟!
«نمیشه باورم؛ که وقتِ رفتنه…
تمومِ این سفر، بارش رو شونهی منه
کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟»
«مداحی»
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
Mahmood Karimi - Nemishe Bavaram (320).mp3
13.42M
مداحی که توی متن رمان هست
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1550 با اینکه خیلی اجازه نمیداد ولی آورد و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1551
در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد.
با دیدن من سمتم دوید و کنارم نشست.
- چیشدی امیر؟
چشمهام رو روی زمین فشار دادم و سعی کردم حداقل یه مقدار نفس بهم برسه!
- امیر چته؟ قلبت درد میکنه؟
پیرهنم رو چنگ زدم و گفتم:
- در رو ببند عماد!
زود بلند شد در رو بست و دوباره کنارم نشست.
- امیرعلی مُردم بگو دیگه!
باورم نمیشدها!
بغض کرده بهش خیره شدم، بهخدا باورم نشده بود!
توی بغ*لش که جا گرفتم شکه فقط خشک نشست.
یکم که گذشت دستش رو دورم کرد.
- تو رو خدا بگو چیشده امیر! علیرضا خوبه که؟ نه؟
صدای گریهام بالا اومد که متعجب بهم خیره شد.
- چیشده لعنتی بگو دیگه!
- عماد... فی... یه فیلم فرستاده... از اون فیلمهای قبلش نهها... یکی...
توی حرفم پرید و گفت:
- کی فیلم فرستاده؟
- ش... شر... شروین... اون عوضیِ حر**مزادهِ لعنتی!
- تو... تو با شروین حرف میزدی؟
- الان وقت سوال پیچ کردنِ منه؟
- چه فیلمی فرستاده؟
لبخند همراه با بغضی زدم و گفتم:
- عل.. علی... علیرضای من مُرده؟
لرز کردنش رو حس کردم.
- چی میگی دیوونه؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1551 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با د
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1552
- خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چهجوری گردنش رو زد... دیدم چهجوری...
صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت:
- مزخرف نگو امیرعلی! چه فیلمی؟
داد زدم:
- لعنت بهت، شروین واسم فرستاده! من مزخرف میگم؟ اگه اینطوریه کاش همیشه مزخرف بگم!
بهتزده بهم خیره شده بود.
با دیدن لپتاپ روی میزم که هنوز باز بود، زود بلند شد و رو به روش وایساد و صفحهای که هنوز باز بود رو باز کرد.
باز اون صداهای جیگر خراش... باز هم اون صداها... ایخدا!
آخرش که شد، اونهم توی شک بود و کنارم افتاد.
یکم که گذشت و انگار به خودش اومد لب زد:
- وایسا ببینم.
دوباره رفت آخرش رو آورد و لب زد:
- خاک تو سرت امیرعلی! فرق بین فیلم واقعی و فیک رو نمیفهمی؟ خوبه چندین سال توی اطلاعات بودی!
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- چیمیگی؟
- ببین... ببین علیرضا ده متر عقبتره، اونوقت این خونی که توی صفحه پاشید چی بود؟ خب معلومه صحنه سازی کردن!
کاش راست بود... کاش من گول خورده بودم ولی حرف عماد راست بود!
زود بلند شدم و با اینکه جون میکندم تا تموم بشه ولی باز آوردم و نگاهش کردم.
راست میگفت! خون یه چیز دیگه بود که توی صفحه پاشید، اون خیلی دور از دوربین بود.
بلند شدم صاف وایسادم که جلوتر اومد و اشکهام رو پاک کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】