eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
437 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1556 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم ای
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با دیدن چشم‌های خسته و متورمش لبخند تلخی زدم. کل صورتش نابود شده بود! چه‌قدر خط‌خطی شده... کل لباس‌هاش هم خاکی و خونی بود، از چیزی که خیلی می‌ترسید. نگاهش خیلی درد داشت... خیلی! محکم بغ*لش کردم و دیگه تحمل بیشتر رو نداشتم و اشکم رو جاری کردم. جون نداشت حتی دستش رو روی کمرم فشار بده! عمو امیر که جلو اومد یکم عقب رفتم و اشک‌هام‌ رو پاک کردم. همون‌‌طور که نفس‌نفس می‌زد، علی‌رضا رو محکم بغ*ل کرد و بلعکس من، با صدا گریه کرد! بابا به‌زور جداشون کرد که دیدم علی‌رضا همون‌طور لبش داره می‌لرزه. عمو اما اشک‌هاش رو پاک کرد و بعد از این‌که بابا هم علی‌رضا رو بغ*ل کرد و پیشونی‌اش رو بو*سید، سوئیچ ماشین رو دستش داد تا اون هم علی‌رضا رو بیاره‌. زود رفتم کنارش نشستم و گفتم: - خیلی دلم واست تنگ شده بودها! لبخند تلخی زد و گفت: - ولی من این‌جا اصلاً وقت نمی‌کردم‌ جز درد کشیدن و گریه کردن، به چیز دیگه‌ای فکر کنم! قلبم درد گرفته بود؛ داداشم بود... نمی‌خواستم زجرش رو... . کمکش کردم تا بلند بشه؛ درد داشت و حتی درست نمی‌تونست‌‌ راه بره! عمو که حالش رو دید، اون رو روی شونه‌اش گذاشت و بنا به گفته خودش، پشت خوابوند. زود رفتم نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram