دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1556 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم ای
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1557
با دیدن چشمهای خسته و متورمش لبخند تلخی زدم.
کل صورتش نابود شده بود! چهقدر خطخطی شده... کل لباسهاش هم خاکی و خونی بود، از چیزی که خیلی میترسید.
نگاهش خیلی درد داشت... خیلی!
محکم بغ*لش کردم و دیگه تحمل بیشتر رو نداشتم و اشکم رو جاری کردم.
جون نداشت حتی دستش رو روی کمرم فشار بده!
عمو امیر که جلو اومد یکم عقب رفتم و اشکهام رو پاک کردم.
همونطور که نفسنفس میزد، علیرضا رو محکم بغ*ل کرد و بلعکس من، با صدا گریه کرد!
بابا بهزور جداشون کرد که دیدم علیرضا همونطور لبش داره میلرزه.
عمو اما اشکهاش رو پاک کرد و بعد از اینکه بابا هم علیرضا رو بغ*ل کرد و پیشونیاش رو بو*سید، سوئیچ ماشین رو دستش داد تا اون هم علیرضا رو بیاره.
زود رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- خیلی دلم واست تنگ شده بودها!
لبخند تلخی زد و گفت:
- ولی من اینجا اصلاً وقت نمیکردم جز درد کشیدن و گریه کردن، به چیز دیگهای فکر کنم!
قلبم درد گرفته بود؛ داداشم بود... نمیخواستم زجرش رو... .
کمکش کردم تا بلند بشه؛ درد داشت و حتی درست نمیتونست راه بره!
عمو که حالش رو دید، اون رو روی شونهاش گذاشت و بنا به گفته خودش، پشت خوابوند.
زود رفتم نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】