دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1551 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با د
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1552
- خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چهجوری گردنش رو زد... دیدم چهجوری...
صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت:
- مزخرف نگو امیرعلی! چه فیلمی؟
داد زدم:
- لعنت بهت، شروین واسم فرستاده! من مزخرف میگم؟ اگه اینطوریه کاش همیشه مزخرف بگم!
بهتزده بهم خیره شده بود.
با دیدن لپتاپ روی میزم که هنوز باز بود، زود بلند شد و رو به روش وایساد و صفحهای که هنوز باز بود رو باز کرد.
باز اون صداهای جیگر خراش... باز هم اون صداها... ایخدا!
آخرش که شد، اونهم توی شک بود و کنارم افتاد.
یکم که گذشت و انگار به خودش اومد لب زد:
- وایسا ببینم.
دوباره رفت آخرش رو آورد و لب زد:
- خاک تو سرت امیرعلی! فرق بین فیلم واقعی و فیک رو نمیفهمی؟ خوبه چندین سال توی اطلاعات بودی!
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- چیمیگی؟
- ببین... ببین علیرضا ده متر عقبتره، اونوقت این خونی که توی صفحه پاشید چی بود؟ خب معلومه صحنه سازی کردن!
کاش راست بود... کاش من گول خورده بودم ولی حرف عماد راست بود!
زود بلند شدم و با اینکه جون میکندم تا تموم بشه ولی باز آوردم و نگاهش کردم.
راست میگفت! خون یه چیز دیگه بود که توی صفحه پاشید، اون خیلی دور از دوربین بود.
بلند شدم صاف وایسادم که جلوتر اومد و اشکهام رو پاک کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1552 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1553
- دیدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- انگار تو درست میگی.
- زود تحویل پلیس بده این فیلم رو.
- میفرستم.
همونموقع در با ضرب باز شد و حافظ نفس زنان داخل اومد.
- پیداش کردم!
بهتزده بهش خیره شدیم.
- کی رو؟
- شروین رو... بهخدا خودم دیدمش.
عماد جلوتر رفت و گفت:
- کی دیدیاش؟ کجا؟
- سه ساعت پیش، در کتابخونه.
عصبی گفتم:
- چرا الان میگی؟
- رفته بودم دنبالش!
این بار عماد داد زد:
- چه غلطی کردی؟ تو دیوونهای؟ نمیشناسی این بشر رو؟ باید زنگ میزدی پلیس!
- حالا که خوبم، همینجور که تعقیبش میکردم رسیدم به یه جای متروکه، چندتا نگهبان داشت ولی مطمئن نیستم علیرضا اونجا باشه، نتونستم برم تو؛ به پلیس آدرس رو دادم همینالان؛ تو رو خدا زود بیاید بریم.
زود بازوش رو گرفتم و از خونه دویدیم بیرون بدون اینکه به کسی جواب پس بدیم.
پشت فرمون نشستم که عماد هم اومد کنارم نشست و حافظ هم پشت نشست.
همینطور که داشت آدرس رو میداد با تمام سرعت میروندم و فقط لبم رو محکم گرفته بودم، جلوی ریختن اشکم رو بگیرم و اون عکس و فیلمهای لعنتی یادم نره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
- سعدی
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1553 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1554
به اونجایی که حافظ میگفت رسیدیم که همونموقع پلیس هم رسید و باهم کار رو شروع کردیم.
کل اون ساختمون رو محاصره کردن و با بلندگو اعلام کردن هر چه زودتر همشون تسلیم بشن تا تیراندازی نشه!
چند ساعت مونده بودیم بدون هیچ چیزی.
تنها شرط شروین این بود که من برم جلو و پلیس هم اجازه نمیداد.
بالاخره کارهای فنی رو انجام دادن و اجازه دادن داخل برم ولی تحت یه پوشش خاص!
با اینکه میدونستم اونجا صد در صد درخطرم ولی آرومتر حرکت نکردم بلکه دویدم.
خودم رو که با داخل رسوندم، شروین بلند شد وایساد همونطور که چاقو رو زیر گلوی علیرضا گذاشته بود؛ البته طرفی که نمیبرید!
- آره گولت زدم! ولی من رو میشناسی، اگه نگی پلیسها اینجا رو تخلیه کنن و حل شده،
چاقو رو چرخوند و طرف تیزش رو روی گلوش گذاشت که با شنیدن صدای "آخش" بهزور بغضم رو قورت دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1554 به اونجایی که حافظ میگفت رسیدیم که هم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1555
چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین یک کلمهای هم که ازش شنیدم، متوجه شدم چهقدر صداش گرفته و حالش داغونه!
- با توأم امیرعلی!
با صدای بلندش، نگاهم رو از علیرضا گرفتم و سمتش دادم.
- ببین شروین، خیلی صدات رو واسه من بالا نبر! تو فقط پشت تلفن گرگی! اما وقتی یه شیر میبینی به زوزه کشیدن میافتی!
- اوه! آقای شیر!
- علیرضا رو رد کن بذار بیاد، حساب من و تو جداست.
سرش رو تکون داد و گفت:
- ما حسابی نداریم باهم که!
چاقو رو بیشتر روی گلوش فشار داد و گفت:
- مگه نه علیرضا؟!
دستهام داشت میلرزید ولی نباید میذاشتم بدونه.
همونموقع دو نفر از آدمهاش، حافظ و عماد رو که انگار گرفته بودن داخل آوردن.
- شما چیکار میکنین؟!
جوابی ندادن و من عصبی نفسم رو بیرون دادم.
- چیکار کنیم الان شروین؟ چه غلطی میخوای بکنی؟ خب من اومدم! بعدش؟ بگو دیگه!
- امیرعلی این دوران خیلی عصبیتر شدیها!
با صدای بلندتری لب زدم:
- کاری نکن گردنت رو له کنم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی
که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی
#حسنا_محمدزاده
@robaiiyat_takbait
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1555 چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین ی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1556
پوفی کشید و گفت:
- خیلی خب بابا توأم اینقدر تهدید میکنی!
باز چاقواش رو روی گلوش فشار داد که با صدای خشداری لب زد:
- بابا!
ایخدا! عزیزدلم... دور صدات بگردم... .
همونموقع حافظ و عماد، اون دوتا رو زدن و اسلحههاشون رو گرفتن و سمت شروین نشونه گرفتن.
متعجب بهشون خیره شدم و تازه متوجه شدم چیبوده.
تا شروین توی شک بود، زود جلو رفتم و از پشت، اول چاقو رو به زور کنار زدم و بعد خودش رو روی زمین انداختم.
اونقدر زدم... اونقدر زدم... اونقدر زدم که هیچ وقت به اندازه اون موقع از کتک زدن کسی کیف نکرده بودم!
("حافظ")
زود دست هر دوتاشون رو بستیم و پلیس که داخل اومد، دیگه نذاشتن عمو امیر کتکش بزنه و از هم جداشون کردن.
با دیدن علیرضا یادم افتاد چهقدر دلم واسش تنگ شده بود.
سمتش دویدم و کنارش زانو زدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1556 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم ای
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1557
با دیدن چشمهای خسته و متورمش لبخند تلخی زدم.
کل صورتش نابود شده بود! چهقدر خطخطی شده... کل لباسهاش هم خاکی و خونی بود، از چیزی که خیلی میترسید.
نگاهش خیلی درد داشت... خیلی!
محکم بغ*لش کردم و دیگه تحمل بیشتر رو نداشتم و اشکم رو جاری کردم.
جون نداشت حتی دستش رو روی کمرم فشار بده!
عمو امیر که جلو اومد یکم عقب رفتم و اشکهام رو پاک کردم.
همونطور که نفسنفس میزد، علیرضا رو محکم بغ*ل کرد و بلعکس من، با صدا گریه کرد!
بابا بهزور جداشون کرد که دیدم علیرضا همونطور لبش داره میلرزه.
عمو اما اشکهاش رو پاک کرد و بعد از اینکه بابا هم علیرضا رو بغ*ل کرد و پیشونیاش رو بو*سید، سوئیچ ماشین رو دستش داد تا اون هم علیرضا رو بیاره.
زود رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- خیلی دلم واست تنگ شده بودها!
لبخند تلخی زد و گفت:
- ولی من اینجا اصلاً وقت نمیکردم جز درد کشیدن و گریه کردن، به چیز دیگهای فکر کنم!
قلبم درد گرفته بود؛ داداشم بود... نمیخواستم زجرش رو... .
کمکش کردم تا بلند بشه؛ درد داشت و حتی درست نمیتونست راه بره!
عمو که حالش رو دید، اون رو روی شونهاش گذاشت و بنا به گفته خودش، پشت خوابوند.
زود رفتم نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1557 با دیدن چشمهای خسته و متورمش لبخند تلخ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1558
دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست.
تازه حرکت کرده بودیم و هنوز پنج دقیقه نشده بود که علیرضا از روی پاهام بلند شد و دست عمو امیر رو گرفت و با صدای بدی لب زد:
- بابا وایسا حالم بده.
عمو زود کنار زد و علیرضا رو بیرون برد.
پنج دقیقه فقط داشت بالا میآورد و زمین رو چنگ میزد.
رفتم طرفش که عمو زیر دستش رو گرفت و از جا بلندش کرد که زود خودم گرفتمش.
همونموقع متوجه شدم یهو بهتش برد! اون هم بهخاطر خونریزی که از کتفش راه افتاده بود! اما به روی علیرضا نیآورد و دوباره سوار ماشین شدیم.
هنوز سی ثانیه نشده بود که باز دست عمو رو کشید و اونهم وقتی فهمید باز حالش بده وایساد.
این بار هم عمو خودش همراهش رفت.
باز که برگشتن، به دقیقه نمیکشید که دیگه تحمل نمیکرد و باز میگفت وایسه.
اون بار اما رو به بابا کرد و گفت:
- عماد باهاش برو.
زود جواب دادم:
- من میرم عمو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1558 دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1559
چند بار هم همینطور اتفاق افتاد که بعد از یه بار وقتی برگشتیم دیدم عمو زود چشمهاش رو پاک کرد و سوئیچ رو به بابا داد و خودش دست راننده نشست.
کلافه سرش رو توی دستش فشار میداد.
دوباره که علیرضا گفت وایسه عمو رو به بابا گفت:
- واینسا! برو!
رو سمت علیرضا کرد و گفت:
- دو دقیقه آروم بگیر الان میرسیم بیمارستان.
برخلاف تصورم علیرضا داد زد:
- حالم بده! چهجور آروم بگیرم؟
بهت زده بهش خیره شدیم که بابا زود وایساد و من پایین بردمش.
چی بهش خرونده بودن که هر چی بالا میآورد، تمومی نداشت؟!
خستهاش شده بود... میدونستم.
سرش رو روی شونهام گذاشت و اشک چشمهاش جاری شد.
تحمل این رو نداشتم دیگه! کی تا حالا اشک این پسر رو دیده باشم که بار دوم باشه؟!
چند دقیقه که گذشت، اشکهاش رو پاک کردم و داخل ماشین رفتیم.
روی پاهام ولو شد و چشمهاش رو روی هم فشار داد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1559 چند بار هم همینطور اتفاق افتاد که بعد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1560
این بار زود بلند شد و همونطور موند اما به محض اینکه روی یه دستانداز رفتیم یهو بالا آورد که همه نگران بهش خیره شدن.
چند بار شونهاش رو ماساژ دادم ولی دیگه نزدیک بود اونجا هم به گریه بیافته!
با هر سختی و بدبختی بود، بالاخره به بیمارستان رسوندیم و با وقت اورژانسی، همونموقع معاینه و بستری شد.
("علیرضا")
با درد بیش از حدی چشمهام رو باز کردم.
چهقدر بد بود اولین چیزی که میدیدم سرمی بود که بهم وصل شده بود.
لبهای خشکیدهام رو تکون دادم و با دیدن مامان که روی تختم خوابش برده بود خداروشکر کردم که خواب ندیدم و واقعی بوده.
نمیتونستم صبر کنم تا خودش بیدار بشه.
تا دستم رو سمتش بردم، بابا داخل اومد و با دیدن چشمهای بازم، زود سمتم اومد و توی صورتم خم شد و گفت:
- خوبی بابا؟
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1560 این بار زود بلند شد و همونطور موند اما
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1561
با دهن نیمه باز بهش خیره شد و آروم از روی صورتم پاکش کرد.
بیشتر بهم نزدیک شد و چند جای صورتم رو عمیق بو*..ید که همونموقع مامان بیدار شد و با دیدنم، زود بغ*..م کرد و با گریه من رو به خودش فشار داد.
نمیدونم چیشد که یهو دستش پشت کتفم خورد و من بیاختیار داد کشیدم.
زود ازم جدا شد و بهتزده بهم خیره شد.
بابا جلوتر اومد و انگار میفهمید که از کجا آب خورده، من رو روی پشت خوابوند و گفت:
- دکتر گفت باید بیحسی بزنم و بعد بخیه بزنم؛ الان میگم بیان.
- بابا نکن! من دارم میمیرم از درد! باز میخوای دردم رو بیشتر کنی؟
مامان توی حرفم پرید:
- چیشده کمرش امیرعلی؟ چرا هیچی نمیگی بهم؟ من باید از این یکی و اون یکی بشنوم تو توی تمام این مدت فیلمش رو میدیدی و به من نمیگفتی؟!
بابا که انگار نمیخواسته مامان از ماجرای فیلمها چیزی بدونه کلافه موهاش رو چنگ زد و آروم رو بهش گفت:
- الان بحث نکنیم، بعد که رفتیم خونه تنهایی صحبت میکنیم، باشه خانومم؟
مامان با اینکه به شدت ناراحت بود ولی سرش رو تکون داد و کنارم نشست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1562
پارت در زاپاس🤩
https://eitaa.com/joinchat/2565341349C85d2d5e01b
بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم❌
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
هدایت شده از تبلیغات Dr_Rick
🔴 جراحی کمر ممنوع شد ! درمان کمردرد بدون نیاز به جراحی امکان پذیراست
🔹 روشی به تازگی کشف شده که با استفاده از پلاتینر تراپی امواج کِلاکْ پالْس میتواند کمردرد را درمان کند ! از جمله مواردی که با پلاتینر تراپی درمان میشود :
دیسک کمر ، سیاتیک ، آرتروز ، تنگی کانال نخاعی ، کمردرد سوزشی و ...
✅ همین حالا وارد شوید و پرسشنامه درمان کمردرد را پر کنید 👇🏻
https://medianashop.com/Landing/Intdbl/PL84?utm_term=1009eitaB
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌ازدواج دختر بچه سال به نام مهگل با مرد 42 ساله😱(حقیقتی باورنکردنی)
(داستان واقعی بسیار عبرت آموز)
🍃بچه سال بودم که شوهرم دادن
از مدرسه که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِم تو پذیرایی نشسته بودن دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، واست خواستگار آمده مهگل ...
خواستگارم، چهل و دو سالش بود و من بچه ...
ُگفتم : من از این آقا می ترسم ، سنش زیاد بود گفتند : هیس ، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
بچه بودم مجبور شدم به حرفشون گوش بدم وقتی رفتم ...
🔴ادامه داستان کانال ارباب👇
https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌شوهرم کجا میرود؟!😳
ساعت ۱۰ صبح جمعه ۲۴ خرداد ماه زنی به نام ساناز گریان با همسرش به دادگاه وارد شدند و زن هق هق میکرد و میگفت که شوهرش شبیه یک جن است ... مى گفت هر روز ساعت ۳ بعدازظهر همسرم باحالت عادی به حمام میره و بعد از ۳ ساعت از حمام بیرون میاد... در این ۳ ساعت همسرم از حمام نیز ناپدید میشه و فقط صدای شیر آب میاد...ساناز گریه میکرد و میگفت که شوهرش رفتار کاملا غیر عادی داره...با رضايت شوهر دادگاه ترتيبى داد تا در حمام منزل دوربين قرار دهند ... روز اول كاملا عادى شوهر به شستشوی خود پرداخت و همه چيز خوب بود تا در ساعت ٣:٢٥ دقيقه😱 ....
ادامه این داستان واقعی👇
https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
هدایت شده از دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1564
پارت در کانال جدیدمون😍
https://eitaa.com/joinchat/3794469696C6cee6e5159
حتما عضو بشید تا اتفاقی افتاد از رمان جا نمونید
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
هدایت شده از دلــآرامـــ
پارت 1565در کانال جذابمون هدیه😍
https://eitaa.com/joinchat/644874519C6d263b9a1f
حتما عضو بشین😍 بدون عضو شدن راضی به خوندن نیستیم
هدایت شده از دلــآرامـــ
هدیه ویژه❌🔥❌🔥
https://eitaa.com/joinchat/149619000Cd8e87d3897
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
چند وقتی بود که از زنم مَهلا خبری نبود و مادرم هم هر شب غیبش میزد😳
یه شب یواشکی دنبالش رفتم ؛
دیدم ته باغ رفته نشسته ؛ جایی که خاک برجسته تری داشت؛ترس عجیبی ته دلم گرفته بود...
وقتی مادرم رفت خاک رو کنار زدم و با دیدن گردنبند زنم ... 😱
ادامه داستان واقعی کانال رسواییبخونید👇
https://eitaa.com/joinchat/1118306741C1b7ccbfa71
هدایت شده از تبلیغات دلآرام
شوهرم مرد عجیبی بود روزا حتی اجازه نمیداد بهش دست بزنم میگفت چندشم میشه یه روز که حموم بود درو باز کردم با چیزی که دیدم نفسم بند اومد شوهرم با گریه میگفت به کسی نگو ....😱
❌❌آهای خانم ها حتما بخونید🙏❌
🔴 ادامه داستان👈 باز شــــــــود 🔴
هدایت شده از تبلیغات همشهری
دوستان زیادی تقاضا کردن ک لینک اصلی. دکتر خیراندیش (کانال اصلی پزشکی) رو مجددا بزارم
اینم اخرین بار به احترام کاربرای عزیز
عضو بشید تا پر نشده ظرفیت محدوده
همراه با مشاوره رایگان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3133997058C2fd8777673
هدایت شده از تبلیغات Dr_Rick
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان سریع ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/214/1809
https://www.20landing.com/214/1809