به اَبرویت قَسم وقتی غَضب کردی یقین کردم
که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی...
#فاضل_نظری
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1543 اشک چشمهام راه گرفت و یکم صدام رو بالا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1544
همونموقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی گوشیاش اومد فکش لرزید و چشمهاش اندازه نعلبکی شد.
تا خواست از اتاق بره بیرون لب زدم:
- دایی چیشده؟
دستپاچه سمتم برگشت و گفت:
- چیشده مگه؟
از جا بلند شدم و زود سمتش رفتم.
- دایی تو رو خدا اگه خبری از علیرضا شده بهم بگو! چرا اینقدر تعجب کردی؟ کی چی برات فرستاده؟
تا خواست باز بره دستش رو محکم گرفتم:
- دایی جون زندایی بگو!
با نفسهایی که بهزور از سی*ن*هاش در میاومد لب زد:
- پلیس میگه کار شروینه، البته که چند نفر کمک و همراهشن.
- ش... شروین؟ همون کتاب فروشی که...
توی حرفم پرید و گفت:
- خودش؛ حالا باید همتون درک کنین من چرا اینجوری میکردم.
- دایی قضیه تو با اینا چیه؟ چیکار کردی که الان میخوام انتقام بگیرن؟
متعجب بهم خیره شد.
- من کاری کردم؟ چرا مزخرف میگی رضوان؟ اونا یه آدم سادیسمیان! چه فرقی براشون میکنه تو کاری باهاشون کردی یا نکردی؟ لعنت به من که نذاشتم اونموقع بابام بره ازشون شکایت کنه و گذشتم، لعنت به من!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1544 همونموقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1545
بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو بو*..د و گفت:
- قول میدم سالم برسونمش پیشت.
نذاشت دیگه چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت.
***
فردای اون روز مطمئن شدن کار شروین لعنتی بوده و خونه بدتر حالت تشنج گرفته بود.
مامانجون بهزور سعی میکرد زندایی رو بهتر کنه ولی اون حالش خیلی بدتر از اینها بود.
دایی دیگه نفسهاش هم سخت شده بود و فقط دستش رو کلافهوار روی پیشونیاش گذاشته بود.
همونموقع سرش رو بالا آورد و به اشتباه رو به حافظ گفت:
- علیرضا یه لیوان آب بیار واسم.
تا فهمید اشتباه گفته چند ثانیه به حافظ خیره شد ولی زود سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید حافظ.
عمو عماد زود به حافظ اشاره کرد بره و اونهم مثل هم بغض کرد و داخل آشپزخونه رفت.
قطرات اشکی که روی گونهام ریخته بود رو پاک کردم و به زندایی خیره شدم.
("علیرضا")
با سوختن صورتم زود چشمهام رو باز کردم ولی فقط اون آب داغ راه نفسم رو گرفت و کامل داشتم خفه میشدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
- بسماللّٰھ🌿!
ولادت با سعادت مادر همه مؤمنين و مؤمنات، خانوم فاطمه الزهرا(س) و روز مادر و زن رو به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم.
انشاءالله که ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید.
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1545 بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1546
موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون آورد.
به سرفه و گریه افتاده بودم؛ تمام این دو روز داشتم شکنجه میشدم بهخاطر مریضی که اون داشت و چند سال خودش رو خالی نکرده بود.
کل صورتم نابود شده بود؛ یا جای کبودی بود یا جای سوزوندنی که هنوز میسوخت و داشت نابودم میکرد.
باورم نمیشد دیروز از اون کارشون جون سالم بهدر بردم؛ گفتنش بده ولی نباید کسی بدونه میخ رو توی کمرم فرو کرد و... .
روز اول هم که سعی داشتن من رو با رضوان و اون فشار روحی بهم تحمیل کنه با اون عکسهایی که مطمئن بودم فتوشاپه و فقط سرش مال رضوانه و کلش فتوشاپ بود؛ اون هم وقتی اصلاً لباس نداشت و میخواست با گذاشتن مردی کنارش فقط من رو روانی کنه.
بهتر این بود که دیگه ادامه نمیدم.
ایخدا چیکار میکردم واقعاً؟! مرگ بهتر از این لحظات بود!
ولم که کرد، روی زمین ولو شدم؛ خودم رو کنترل کردم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1546 موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1547
همونموقع شروین رو بهم گفت:
- فقط اگه خودداری کنی و چیزی بروز ندی!
کل تنم حالت لرزش داشت و هنوز صورتم از اون آب داغ میسوخت.
با یکی تماس تصویری گرفت و طولی نکشید که با شنیدن صدای بابام جونم از تنم رفت.
توی خودم جمع شدم و صورتم رو پنهان کردم.
- چه غلطی داری میکنی شروین؟ علیرضا رو چیکار داری؟
- اوهاوه! سلام داداش امیرعلی! سلام یادت رفته؟
داد زد:
- دهنت رو ببند و فقط گوش کن، کافیه یه تار مو از سر پسر من کم بشه، فقط بشین و ببین چهجوری تلافی عمر خودم رو هم سر تو درمیارم!
- اوم... یکم دیر گفتی، نه که کل این سه روز پسرت رو بدتر از شکنجهای که مامان، بابام تو رو میدادن، دادم؛ نمیتونم قول بدم که تار موش کنده نشده باشه!
- لعنت بهت عوضیِ، حر..م زاده!
- ببین امیر، سعی نکن با پلیس وارد این کار بشی، وگرنه پسرت رو میبینی الان که دوربین رو روش گرفتم؟
پاش رو روی سرم فشار داد و گفت:
- بدتر از این رو سرش میارم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
عشق یارب چه قماریست که نشناختهایم
با وجودیکه به نزدش دل و دین باختهایم
- صغیر اصفهانی
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1547 همونموقع شروین رو بهم گفت: - فقط اگه خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1548
دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو قطع کرد.
همونموقع سمت من هجوم آورد و گلوم رو گرفت.
- مگه نگفتم خودت رو قایم نکن؟ هاه؟
چنان به کتک زدنم افتاد که همونجا باز زیر دستش بیهوش شدم!
***
("امیرعلی")
«آسان مگیر قصهی سیلاب گریه را
خون جگر فشردم و از دیده ریختم»
«رضا_هدایت»
روز چهارم لعنتی هم رسیده بود، حالا دو روز بود که دیگه فیلم از کارهای لعنتیاش میفرستاد و من با هر بار دیدنش جون میدادم!
اما هر اتفاقی هم که میافتاد به هیچکس هیچی نمیگفتم و فقط خودم نگاه میکردم و به پلیس میگفتم.
اون روز هم باز خونه شلوغ شده بود و فاطمه بیشتر از هر وقتی بیقراری میکرد.
حالم لحظه به لحظه داشت بدتر میشد.
رفتم کنارش نشستم و اونهم همینطور که با نفس زدنهاش اشک میریخت، پیرهنم رو چنگ کرد و لب زد:
- زندهاش نمیذارن امیرعلی! اونهایی که ازش همه میگن رحم ندارن... همه کار میکنن... خب حداقل اگه پول میخواستن خب خدا لعنتتون کنه بگید تا از زیر سنگم شده هر چهقدر میخواید بدیم بهتون؛ چرا بچهام رو زجر میدن؟ وای خدا... وای علیرضام... آخ پسرم... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1548 دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1549
با حرفهای فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشون جاری شد.
- بس کن فاطمه، کاری نمیکنن نترس! پلیس یه سرنخهایی رو پیدا کرده، کم مونده بهش برسن.
رو به مامان اشاره کردم که اومد کنار فاطمه نشست و گفت:
- دورت بگردم دختر نکن اینجوری گریه زاری، خداروشکر حداقل سالمه! حداقل این رو میدونین که! من هفت سال نمیدونستم بچهام هست یا نیست، نکن اینجوری با خودت، پیدا میشه، هیچ غلطی نمیکنن، نترس.
آرومتر نشد... بازوم رو چنگ زد و خودش رو توی بغ*لم جا داد و اینبار با صدا گریه کرد.
چند بار سرش رو بو*..یدم و همونطور موندم تا بهتر بشه.
با اون پیام شروین عوضی روی گوشیام بار دیگه، جونم از بدنم بیرون رفت.
نفسم رو به زور بیرون دادم و آروم گفتم:
- من یه لحظه برم.
عصبی رو بهم لب زد:
- کجا بری الان؟ چه کار مهمی داری؟ دارم جون میکنم اینجا تو میگی کارت مهمه؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
با اومدن پیام دوبارهاش نگاهم رو سمت گوشی دادم.
- دو دقیقه وقت داری لحظات آخرش رو ببینی.
قلبم دیگه میزد؟! نمیزد!
رو به عماد آروم گفتم یه آرامبخش برام بیاره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد
- حافظ
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1549 با حرفهای فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1550
با اینکه خیلی اجازه نمیداد ولی آورد و همونطور که آمادهاش کرده بود دستم داد.
درش رو در آوردم و زود روی دست فاطمه خالی کردم.
یه لحظه جیغ بلندی کشید ولی خیلی زود چشمهاش روی هم بسته شد.
لبم رو محکم گاز گرفتم و سرش رو روی بالشت گذاشتم و زود سمت اتاق رفتم و لپتاپ رو روشن کردم.
دستهام میلرزید و بهزور میتونستم به حرکت درش بیارم.
فیلمی که فرستاده بود رو باز کردم و بهت زده بهش خیره شدم.
اولش یه چاقو متمایل به ساتور رو نشون داد!
پسرِ من... عزیزِ من... جیگر سوخته من رو روی زمین خوابوند.
با گوسفند یکی گرفته بودنش؟!
برای اولین بار میشنیدم عزیزدلم التماس میکنه... واسه جونش نهها! واسه اینکه فیلم نگیرن... دورت بگردم!
جدیجدی میخواست چیکار کنه؟! مگه میشد باورم؟
چاقو رو که زیر گلوش گذاشت و چند بار کشید، یه خون روی صفحه پاشید و فیلم تموم شد!
از ته گلوم داد کشیدم... تا از جا بلند شدم با صندلی روی زمین افتادم... بچه من از خون میترسه! فوبیا داره! گوشت نمیخوره چون اولین بار خون اون رو دیده... اونوقت... اونوقت خون خودش جلوی چشمش... یعنی... یعنی تموم شده؟!
«نمیشه باورم؛ که وقتِ رفتنه…
تمومِ این سفر، بارش رو شونهی منه
کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟»
«مداحی»
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
Mahmood Karimi - Nemishe Bavaram (320).mp3
13.42M
مداحی که توی متن رمان هست
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1550 با اینکه خیلی اجازه نمیداد ولی آورد و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1551
در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد.
با دیدن من سمتم دوید و کنارم نشست.
- چیشدی امیر؟
چشمهام رو روی زمین فشار دادم و سعی کردم حداقل یه مقدار نفس بهم برسه!
- امیر چته؟ قلبت درد میکنه؟
پیرهنم رو چنگ زدم و گفتم:
- در رو ببند عماد!
زود بلند شد در رو بست و دوباره کنارم نشست.
- امیرعلی مُردم بگو دیگه!
باورم نمیشدها!
بغض کرده بهش خیره شدم، بهخدا باورم نشده بود!
توی بغ*لش که جا گرفتم شکه فقط خشک نشست.
یکم که گذشت دستش رو دورم کرد.
- تو رو خدا بگو چیشده امیر! علیرضا خوبه که؟ نه؟
صدای گریهام بالا اومد که متعجب بهم خیره شد.
- چیشده لعنتی بگو دیگه!
- عماد... فی... یه فیلم فرستاده... از اون فیلمهای قبلش نهها... یکی...
توی حرفم پرید و گفت:
- کی فیلم فرستاده؟
- ش... شر... شروین... اون عوضیِ حر**مزادهِ لعنتی!
- تو... تو با شروین حرف میزدی؟
- الان وقت سوال پیچ کردنِ منه؟
- چه فیلمی فرستاده؟
لبخند همراه با بغضی زدم و گفتم:
- عل.. علی... علیرضای من مُرده؟
لرز کردنش رو حس کردم.
- چی میگی دیوونه؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1551 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با د
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1552
- خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چهجوری گردنش رو زد... دیدم چهجوری...
صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت:
- مزخرف نگو امیرعلی! چه فیلمی؟
داد زدم:
- لعنت بهت، شروین واسم فرستاده! من مزخرف میگم؟ اگه اینطوریه کاش همیشه مزخرف بگم!
بهتزده بهم خیره شده بود.
با دیدن لپتاپ روی میزم که هنوز باز بود، زود بلند شد و رو به روش وایساد و صفحهای که هنوز باز بود رو باز کرد.
باز اون صداهای جیگر خراش... باز هم اون صداها... ایخدا!
آخرش که شد، اونهم توی شک بود و کنارم افتاد.
یکم که گذشت و انگار به خودش اومد لب زد:
- وایسا ببینم.
دوباره رفت آخرش رو آورد و لب زد:
- خاک تو سرت امیرعلی! فرق بین فیلم واقعی و فیک رو نمیفهمی؟ خوبه چندین سال توی اطلاعات بودی!
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- چیمیگی؟
- ببین... ببین علیرضا ده متر عقبتره، اونوقت این خونی که توی صفحه پاشید چی بود؟ خب معلومه صحنه سازی کردن!
کاش راست بود... کاش من گول خورده بودم ولی حرف عماد راست بود!
زود بلند شدم و با اینکه جون میکندم تا تموم بشه ولی باز آوردم و نگاهش کردم.
راست میگفت! خون یه چیز دیگه بود که توی صفحه پاشید، اون خیلی دور از دوربین بود.
بلند شدم صاف وایسادم که جلوتر اومد و اشکهام رو پاک کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1552 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1553
- دیدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- انگار تو درست میگی.
- زود تحویل پلیس بده این فیلم رو.
- میفرستم.
همونموقع در با ضرب باز شد و حافظ نفس زنان داخل اومد.
- پیداش کردم!
بهتزده بهش خیره شدیم.
- کی رو؟
- شروین رو... بهخدا خودم دیدمش.
عماد جلوتر رفت و گفت:
- کی دیدیاش؟ کجا؟
- سه ساعت پیش، در کتابخونه.
عصبی گفتم:
- چرا الان میگی؟
- رفته بودم دنبالش!
این بار عماد داد زد:
- چه غلطی کردی؟ تو دیوونهای؟ نمیشناسی این بشر رو؟ باید زنگ میزدی پلیس!
- حالا که خوبم، همینجور که تعقیبش میکردم رسیدم به یه جای متروکه، چندتا نگهبان داشت ولی مطمئن نیستم علیرضا اونجا باشه، نتونستم برم تو؛ به پلیس آدرس رو دادم همینالان؛ تو رو خدا زود بیاید بریم.
زود بازوش رو گرفتم و از خونه دویدیم بیرون بدون اینکه به کسی جواب پس بدیم.
پشت فرمون نشستم که عماد هم اومد کنارم نشست و حافظ هم پشت نشست.
همینطور که داشت آدرس رو میداد با تمام سرعت میروندم و فقط لبم رو محکم گرفته بودم، جلوی ریختن اشکم رو بگیرم و اون عکس و فیلمهای لعنتی یادم نره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1553 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1554
به اونجایی که حافظ میگفت رسیدیم که همونموقع پلیس هم رسید و باهم کار رو شروع کردیم.
کل اون ساختمون رو محاصره کردن و با بلندگو اعلام کردن هر چه زودتر همشون تسلیم بشن تا تیراندازی نشه!
چند ساعت مونده بودیم بدون هیچ چیزی.
تنها شرط شروین این بود که من برم جلو و پلیس هم اجازه نمیداد.
بالاخره کارهای فنی رو انجام دادن و اجازه دادن داخل برم ولی تحت یه پوشش خاص!
با اینکه میدونستم اونجا صد در صد درخطرم ولی آرومتر حرکت نکردم بلکه دویدم.
خودم رو که با داخل رسوندم، شروین بلند شد وایساد همونطور که چاقو رو زیر گلوی علیرضا گذاشته بود؛ البته طرفی که نمیبرید!
- آره گولت زدم! ولی من رو میشناسی، اگه نگی پلیسها اینجا رو تخلیه کنن و حل شده،
چاقو رو چرخوند و طرف تیزش رو روی گلوش گذاشت که با شنیدن صدای "آخش" بهزور بغضم رو قورت دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1554 به اونجایی که حافظ میگفت رسیدیم که هم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1555
چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین یک کلمهای هم که ازش شنیدم، متوجه شدم چهقدر صداش گرفته و حالش داغونه!
- با توأم امیرعلی!
با صدای بلندش، نگاهم رو از علیرضا گرفتم و سمتش دادم.
- ببین شروین، خیلی صدات رو واسه من بالا نبر! تو فقط پشت تلفن گرگی! اما وقتی یه شیر میبینی به زوزه کشیدن میافتی!
- اوه! آقای شیر!
- علیرضا رو رد کن بذار بیاد، حساب من و تو جداست.
سرش رو تکون داد و گفت:
- ما حسابی نداریم باهم که!
چاقو رو بیشتر روی گلوش فشار داد و گفت:
- مگه نه علیرضا؟!
دستهام داشت میلرزید ولی نباید میذاشتم بدونه.
همونموقع دو نفر از آدمهاش، حافظ و عماد رو که انگار گرفته بودن داخل آوردن.
- شما چیکار میکنین؟!
جوابی ندادن و من عصبی نفسم رو بیرون دادم.
- چیکار کنیم الان شروین؟ چه غلطی میخوای بکنی؟ خب من اومدم! بعدش؟ بگو دیگه!
- امیرعلی این دوران خیلی عصبیتر شدیها!
با صدای بلندتری لب زدم:
- کاری نکن گردنت رو له کنم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی
که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی
#حسنا_محمدزاده
@robaiiyat_takbait