eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.4هزار دنبال‌کننده
434 عکس
51 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1541 چونه‌ام رو با دوتا انگشتش فشار داد و گف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بهم نزدیک شد و پشت سرم نشست. نمی‌تونستم زیاد تکون بخورم و اون هم از فرصت بی‌حالی و دست و پای بسته‌ام استفاده کرد و سرم رو محکم‌ گرفت و پایین فشار داد. با دیدن در آمپولی که کنار چشمم افتاد قلبم نزدیک بود از سی*ن*ه‌ام کنده بشه! نکنه مواد توش باشه یا کلاً آلوده باشه؟! با حس کردن تیزی‌اش توی پشت گردنم، "آخی" از زیر لبم در رفت و صورتم درهم شد. طولی نکشید که چشم‌هام روی هم افتاد با این‌که از اطرافم صداهای مبهم می‌شنیدم! *** ("رضوان") «بی من خوشی، وگرنه از‌آن تو می‌شدم  جان می‌سپردم آخر و جانِ تو می‌شدم گفتم که مردم از غم و گفتی به حرف نیست!  ای کاش من حریف زبان تو می‌شدم... معشوق روزگار غزلهای ناب! کاش  هم‌عصر شاعران زمان تو می‌شدم ای عمر چندروزۀ دنیا! بدون عشق  تا کی اسیر سود و زیان تو می‌شدم؟ پا بر سرم گذاشتی اکنون که آمدی  ای مرگ داشتم نگران تو می‌شدم» «سجاد_سامانی» با جیغ از خواب بلند شدم و به اتاق تاریک خیره شدم. به‌زور تونستم کنترل نفس‌هام رو یکم دست بگیرم و بلند بشم. لامپ رو روشن کردم و باز با دیدن اتاق و وسایلِ علی‌رضا، بغض کرده بهش خیره شدم. از کنار دیوار سر خوردم و پایین افتادم. - کجایی تو دورت بگردم؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1542 بهم نزدیک شد و پشت سرم نشست. نمی‌تونستم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 اشک چشم‌هام راه گرفت و یکم صدام رو بالا بردم: - کجایی علی‌رضا؟‌ کجا رفتی بدون من؟ چرا هممون داریم دق می‌کنیم ولی یه خبر نمیدی لعنتی؟! یکم که گذشت در با ضرب باز شد و مامان داخل اومد. - چی‌شده رضوان؟ نصف شبه! چرا جیغ می‌زنی مامان؟ خودم رو توی بغ*لش انداختم و گفتم: - جوری میگی انگار هیچی نشده مامان! علی‌رضا دو روزه گم شده! می‌فهمی؟ نیست! کسی ازش خبر نداره! دارم دق می‌کنم... چش شده... چرا پیداش نمی‌کنن... پس کی دیگه؟ زن‌دایی الان خوابه؟ معلومه که نیست! اون دو شبانه روزه نخوابیده! فقط به در و دیوار خیره میشه... من حق ندارم؟ آقا من زنش بودم... نمی‌تونم این‌طور از خواب بپرم؟ دیگه حرف‌ها و جیغ زدن‌هام دست خودم نبود. دایی و زهرا داخل اومدن و سعی کردن بهتر بشم. دایی خودش من رو توی بغ*.. گرفت و سرم رو روی قفسه سی*ن*ه‌اش گذاشت. - آروم رضوان، نترس، تموم میشه، میاد. دایی اندازه دو سال پیر شده بود! چشم‌هاش همش می‌لرزید... یه لیوان آب درست نمی‌خورد. بهتر که شدم خودم از بغ*لش بیرون اومدم که رو بهم گفت: - خوبی دایی؟ به‌زور یکم سرم رو تکون دادم و با این‌که بدجور سرم گیج می‌رفت، خودم رو به تختش رسوندم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلم می‌خواد اونقدر بهت نزدیک شم که چشام چشاتو تار ببینه :)
به اَبرویت قَسم وقتی غَضب کردی یقین کردم که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی...
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1543 اشک چشم‌هام راه گرفت و یکم صدام رو بالا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 همون‌موقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی گوشی‌اش اومد فکش لرزید و چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد. تا خواست از اتاق بره بیرون لب زدم: - دایی چی‌شده؟ دست‌پاچه سمتم برگشت و گفت: - چی‌شده مگه؟ از جا بلند شدم و زود سمتش رفتم. - دایی تو رو خدا اگه خبری از علی‌رضا شده بهم بگو! چرا این‌قدر تعجب کردی؟ کی چی برات فرستاده؟ تا خواست باز بره دستش رو محکم گرفتم: - دایی جون زن‌دایی بگو! با نفس‌هایی که به‌زور از سی*ن*ه‌اش در می‌اومد لب زد: - پلیس میگه کار شروینه، البته که چند نفر کمک و همراهشن. - ش... شروین؟ همون کتاب فروشی که... توی حرفم پرید و گفت: - خودش؛ حالا باید همتون درک کنین من چرا این‌جوری می‌کردم. - دایی قضیه تو با اینا چیه؟ چی‌کار کردی که الان می‌خوام انتقام بگیرن؟ متعجب بهم خیره شد. - من کاری کردم؟ چرا مزخرف میگی رضوان؟ اونا یه آدم سادیسمی‌ان! چه فرقی براشون می‌کنه تو کاری باهاشون کردی یا نکردی؟ لعنت به من که نذاشتم اون‌موقع بابام بره ازشون شکایت کنه و گذشتم، لعنت به من! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1544 همون‌موقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو بو*..د و گفت: - قول میدم سالم برسونمش پیشت. نذاشت دیگه چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت. *** فردای اون روز مطمئن شدن کار شروین لعنتی بوده و خونه بدتر حالت تشنج گرفته بود. مامان‌جون به‌زور سعی می‌کرد زن‌دایی رو بهتر کنه ولی اون حالش خیلی بدتر از این‌ها بود. دایی دیگه نفس‌هاش هم سخت شده بود و فقط دستش رو کلافه‌وار روی پیشونی‌اش گذاشته بود. همون‌موقع سرش رو بالا آورد و به اشتباه رو به حافظ گفت: - علی‌رضا یه لیوان آب بیار واسم. تا فهمید اشتباه گفته چند ثانیه به حافظ خیره شد ولی زود سرش رو پایین انداخت و گفت: - ببخشید حافظ. عمو عماد زود به حافظ اشاره کرد بره و اون‌هم مثل هم بغض کرد و داخل آشپزخونه رفت. قطرات اشکی که روی گونه‌ام ریخته بود رو پاک کردم و به‌ زن‌دایی خیره شدم. ("علی‌رضا") با سوختن صورتم زود چشم‌هام رو باز کردم ولی فقط اون آب داغ راه نفسم رو گرفت و کامل داشتم خفه می‌شدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
من درونگرا نیستم، فقط انتخاب می‌کنم که کجا برونمو بگرام!
بیا تا آخر عمر باهم رفت و آمد نکنیم مثلاً وقتی اومدی دیگه نرو.
- بسم‌اللّٰھ🌿! ولادت با سعادت مادر همه مؤمنين و مؤمنات، خانوم فاطمه الزهرا(س) و روز مادر و زن رو به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم. ان‌شاءالله که ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید.
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1545 بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون آورد. به سرفه و گریه افتاده بودم؛ تمام این دو روز داشتم شکنجه می‌شدم به‌خاطر مریضی که اون داشت و چند سال خودش رو خالی نکرده بود. کل صورتم نابود شده بود؛ یا جای کبودی بود یا جای سوزوندنی که هنوز می‌سوخت و داشت نابودم می‌کرد. باورم نمی‌شد دیروز از اون کارشون جون سالم به‌در بردم؛ گفتنش بده ولی نباید کسی بدونه میخ رو توی کمرم فرو کرد و... . روز اول هم که سعی داشتن من رو با رضوان و اون فشار روحی بهم تحمیل کنه با اون عکس‌هایی که مطمئن بودم فتوشاپه و فقط سرش مال رضوانه و کلش فتوشاپ بود؛ اون هم وقتی اصلاً لباس نداشت و می‌خواست با گذاشتن مردی کنارش فقط من رو روانی کنه. بهتر این بود که دیگه ادامه نمی‌دم. ای‌خدا چی‌کار می‌کردم واقعاً؟! مرگ بهتر از این لحظات بود! ولم که کرد، روی زمین ولو شدم؛ خودم رو کنترل کردم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram