eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
437 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1537 داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بهت‌زده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لبم در رفت که اخم اون رو هم کم‌رنگ‌تر کرد. آروم توی گوشش پچ زدم: - خجالت می‌کشم باز به دایی بگم راه رو عوض کنه. نگاهش رو ازم گرفت و سمت دایی داد و گفت: - بابا رضوان میاد خونه خودمون، نمی‌خواد برش گردونی. دایی سری تکون داد و گفت: - باشه. دستش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت. منظورش رو گرفتم و سرم رو یه طرف سی*ن*ه‌اش گذاشتم که دستش رو بست و چونه‌اش رو روی سرم گذاشت و هر از گاهی قایمکی چند بار سرم رو می‌بو*..د. *** «گفتیم دمی با غم تو راز نهانی عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد سوز جگرم سوخته دامان دلم را آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد» «قیصر_امین‌پور» امروز قرار بود خانواده دایی و مامان بزرگ‌اینا جمع بشن و راجب ما با بابام صحبت کنن تا زودتر راضی بشه عقد رو حداقل بگیریم! کلاس امروزم رو بی‌خیالش شدم و منتظر توی خونه نشسته بودم. تقریباً همه جمع شده بودن الا علی‌رضا! گوشی رو جواب نمی‌داد و وقتی هم از زن‌دایی پرسیدم گفت نیم ساعت پیش گفته تو راهم و دارم میام. چرا پس دلم شور الکی می‌زد؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1538 بهت‌زده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لب
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 ("علی‌رضا") «ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقرب‌‌ها» «صائب_تبریزی» توی خیابون بودم و تا ده دقیقه دیگه رسیده بودم خونه عمه که یهو یه ماشین پژو جلوی موتورم وایساد. زود ترمز رو زدم و عصبی بهش خیره شدم. یه پسر جون ازش بیرون اومد و رو به روم وایساد‌ و با قیافه خیلی جدی انگار که مجبورش کردن لب زد: - ببخشید اشتباه شد. خیره نگاهش کردم که تا یه در از پشت ماشین باز شد و اون مرد رو دیدم، همونی که بابا ازش متنفر بود... شروین! یه نفر از پشت محکم با یه دستمال جلوی بینی و دهنم رو گرفت و... . *** با بدنی کوفته چشم‌هام رو به‌زور باز کردم. تار می‌دیدم اطرافم رو و چند دقیقه طول کشید تا بهتر شدم. حتی جون این رو نداشتم سرم رو بالا ببرم و به اطراف نگاه بندازم؛ فقط همین رو می‌دیدم که توی یه مکان سر بسته و متروکه‌ام و الان هم تک و تنهام. تا خواستم تکون بخورم با سنگینی چیزی به اجبار سرم رو بالا آوردم و به دست و پاهای بسته‌ام خیره شدم. تازه یادم افتاده بود چی‌شده و حالا یکی‌یکی نگرانی‌های بابا رو درک می‌کردم که چرا بابا این‌همه روشون حساس بود. با هر توانی که برام مونده بود، بلند شدم نشستم و داد زدم: - چه قبرستونی رفتین؟ یکی بیاد این‌جا ببینم حرفتون چیه؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
عشـق‌ یعنی خنده‌اش را دیـده‌ای از راه دور بعد از آن هرلحـظه هر ساعت مـرورش میکنی!
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1539 ("علی‌رضا") «ز نامردان علاج درد خود جست
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 صدای کسی بالا نیومد که هنوز انگار اثر اون بیهوشی توی تنم بود که یهو روی زمین ولو شدم. چون دستم بسته بود و نمی‌تونستم محافظ قرار بدم، سرم محکم به زمین برخورد کرد و کل اطراف دور سرم چرخید. همون‌موقع دو نفر وارد شدن که یکی‌اش شروین بود و یکی دیگه‌اش یه مرد به شدت هیکلی! کاش الان حالم خوب بود و هر چی می‌خواستم نثارش می‌کردم ولی مگه می‌تونستم اصلاً درست ببینم که بتونم حرف بزنم؟ به زود لب زدم: - چی می‌خوای؟ جلوم زانو زد و گفت: - چرا دیگه نیومدی پیشم؟ - گفتم چی‌ می‌خوای از من؟ - با بزرگ‌ترت که این‌طوری صحبت نمی‌کنن پسر خوشگل! - حرفت رو بزن، بذار من برم. تک خنده‌ای زد و گفت: - هستی فعلاً! عصبی بهش خیره شدم که لب زد: - بابات انگار فهمیده بود نه؟ تو بهش گفتی؟ خجالت داره واقعاً! قول ندادی بین خودمون بمونه؟ این رو که گفت یه مشت محکم حواله فکم کرد که صورتم به زمین که بود، پرس شد! چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و لبم رو از داخل محکم گاز گرفتم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1540 صدای کسی بالا نیومد که هنوز انگار اثر ا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چونه‌ام رو با دوتا انگشتش فشار داد و گفت: - حرف بزن! چرا بهش گفتی؟ هیچی جواب ندادم و شاید این داشت عصبی‌ترش می‌کرد. صورتم رو با ضرب هل داد و ‌گفت: - پس بابات احتمالاً همه چیز رو راجب من براتون تعریف کرده! با این‌که حقیقت غیر از این بود و بابا اصلاً چیزی بروز نمی‌داد اما باز هم هیچی نگفتم و بهش خیره شدم که ادامه داد: - پس باید بهت گفته باشه ما خانوادگی سادیسم داریم! اون هم که اگه نداشته باشه شاید از خون ما نباشه اما با ما که بزرگ‌ شده! حتماً یه رگش هست، مگه نه؟ دیوانه‌وار خندید. چی‌می‌گفت؟ سادیسم چیه؟ خیلی جدی جواب دادم: - متوجه نمیشم. یه‌تای ابروش بالا پرید. - چی رو نفهمیدی پسر؟ یکم فکر کرد و گفت: - سادیسم؟ بهش خیره شدم که نچی کرد و گفت: - پس بهت نگفته؛ من‌ هم نمی‌گم ممکنه واسه سنت ضرر داشته باشه، هر چند تا آخر این چند روز می‌فهمی یه آدم سادیسمی چه‌طور رفتار‌هایی داره! به اونی که وایساده بود یه اشاره زد که شاید ترسیده بهش خیره شدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
‏یه جمله‌ی خیلی قشنگ خوندم! «زیرِ آوارِ همونی جون میدی که فکر می‌کردی خونه‌ته». - [ ]
بارها غم به تو گفتیم، ز ما نشنیدی بعد از این مصلحت آنست که خاموش کنیم - هلالی جغتایی
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1541 چونه‌ام رو با دوتا انگشتش فشار داد و گف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بهم نزدیک شد و پشت سرم نشست. نمی‌تونستم زیاد تکون بخورم و اون هم از فرصت بی‌حالی و دست و پای بسته‌ام استفاده کرد و سرم رو محکم‌ گرفت و پایین فشار داد. با دیدن در آمپولی که کنار چشمم افتاد قلبم نزدیک بود از سی*ن*ه‌ام کنده بشه! نکنه مواد توش باشه یا کلاً آلوده باشه؟! با حس کردن تیزی‌اش توی پشت گردنم، "آخی" از زیر لبم در رفت و صورتم درهم شد. طولی نکشید که چشم‌هام روی هم افتاد با این‌که از اطرافم صداهای مبهم می‌شنیدم! *** ("رضوان") «بی من خوشی، وگرنه از‌آن تو می‌شدم  جان می‌سپردم آخر و جانِ تو می‌شدم گفتم که مردم از غم و گفتی به حرف نیست!  ای کاش من حریف زبان تو می‌شدم... معشوق روزگار غزلهای ناب! کاش  هم‌عصر شاعران زمان تو می‌شدم ای عمر چندروزۀ دنیا! بدون عشق  تا کی اسیر سود و زیان تو می‌شدم؟ پا بر سرم گذاشتی اکنون که آمدی  ای مرگ داشتم نگران تو می‌شدم» «سجاد_سامانی» با جیغ از خواب بلند شدم و به اتاق تاریک خیره شدم. به‌زور تونستم کنترل نفس‌هام رو یکم دست بگیرم و بلند بشم. لامپ رو روشن کردم و باز با دیدن اتاق و وسایلِ علی‌رضا، بغض کرده بهش خیره شدم. از کنار دیوار سر خوردم و پایین افتادم. - کجایی تو دورت بگردم؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1542 بهم نزدیک شد و پشت سرم نشست. نمی‌تونستم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 اشک چشم‌هام راه گرفت و یکم صدام رو بالا بردم: - کجایی علی‌رضا؟‌ کجا رفتی بدون من؟ چرا هممون داریم دق می‌کنیم ولی یه خبر نمیدی لعنتی؟! یکم که گذشت در با ضرب باز شد و مامان داخل اومد. - چی‌شده رضوان؟ نصف شبه! چرا جیغ می‌زنی مامان؟ خودم رو توی بغ*لش انداختم و گفتم: - جوری میگی انگار هیچی نشده مامان! علی‌رضا دو روزه گم شده! می‌فهمی؟ نیست! کسی ازش خبر نداره! دارم دق می‌کنم... چش شده... چرا پیداش نمی‌کنن... پس کی دیگه؟ زن‌دایی الان خوابه؟ معلومه که نیست! اون دو شبانه روزه نخوابیده! فقط به در و دیوار خیره میشه... من حق ندارم؟ آقا من زنش بودم... نمی‌تونم این‌طور از خواب بپرم؟ دیگه حرف‌ها و جیغ زدن‌هام دست خودم نبود. دایی و زهرا داخل اومدن و سعی کردن بهتر بشم. دایی خودش من رو توی بغ*.. گرفت و سرم رو روی قفسه سی*ن*ه‌اش گذاشت. - آروم رضوان، نترس، تموم میشه، میاد. دایی اندازه دو سال پیر شده بود! چشم‌هاش همش می‌لرزید... یه لیوان آب درست نمی‌خورد. بهتر که شدم خودم از بغ*لش بیرون اومدم که رو بهم گفت: - خوبی دایی؟ به‌زور یکم سرم رو تکون دادم و با این‌که بدجور سرم گیج می‌رفت، خودم رو به تختش رسوندم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلم می‌خواد اونقدر بهت نزدیک شم که چشام چشاتو تار ببینه :)
به اَبرویت قَسم وقتی غَضب کردی یقین کردم که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی...
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1543 اشک چشم‌هام راه گرفت و یکم صدام رو بالا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 همون‌موقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی گوشی‌اش اومد فکش لرزید و چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد. تا خواست از اتاق بره بیرون لب زدم: - دایی چی‌شده؟ دست‌پاچه سمتم برگشت و گفت: - چی‌شده مگه؟ از جا بلند شدم و زود سمتش رفتم. - دایی تو رو خدا اگه خبری از علی‌رضا شده بهم بگو! چرا این‌قدر تعجب کردی؟ کی چی برات فرستاده؟ تا خواست باز بره دستش رو محکم گرفتم: - دایی جون زن‌دایی بگو! با نفس‌هایی که به‌زور از سی*ن*ه‌اش در می‌اومد لب زد: - پلیس میگه کار شروینه، البته که چند نفر کمک و همراهشن. - ش... شروین؟ همون کتاب فروشی که... توی حرفم پرید و گفت: - خودش؛ حالا باید همتون درک کنین من چرا این‌جوری می‌کردم. - دایی قضیه تو با اینا چیه؟ چی‌کار کردی که الان می‌خوام انتقام بگیرن؟ متعجب بهم خیره شد. - من کاری کردم؟ چرا مزخرف میگی رضوان؟ اونا یه آدم سادیسمی‌ان! چه فرقی براشون می‌کنه تو کاری باهاشون کردی یا نکردی؟ لعنت به من که نذاشتم اون‌موقع بابام بره ازشون شکایت کنه و گذشتم، لعنت به من! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1544 همون‌موقع دایی یهو با دیدن پیامی که روی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو بو*..د و گفت: - قول میدم سالم برسونمش پیشت. نذاشت دیگه چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت. *** فردای اون روز مطمئن شدن کار شروین لعنتی بوده و خونه بدتر حالت تشنج گرفته بود. مامان‌جون به‌زور سعی می‌کرد زن‌دایی رو بهتر کنه ولی اون حالش خیلی بدتر از این‌ها بود. دایی دیگه نفس‌هاش هم سخت شده بود و فقط دستش رو کلافه‌وار روی پیشونی‌اش گذاشته بود. همون‌موقع سرش رو بالا آورد و به اشتباه رو به حافظ گفت: - علی‌رضا یه لیوان آب بیار واسم. تا فهمید اشتباه گفته چند ثانیه به حافظ خیره شد ولی زود سرش رو پایین انداخت و گفت: - ببخشید حافظ. عمو عماد زود به حافظ اشاره کرد بره و اون‌هم مثل هم بغض کرد و داخل آشپزخونه رفت. قطرات اشکی که روی گونه‌ام ریخته بود رو پاک کردم و به‌ زن‌دایی خیره شدم. ("علی‌رضا") با سوختن صورتم زود چشم‌هام رو باز کردم ولی فقط اون آب داغ راه نفسم رو گرفت و کامل داشتم خفه می‌شدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
من درونگرا نیستم، فقط انتخاب می‌کنم که کجا برونمو بگرام!
بیا تا آخر عمر باهم رفت و آمد نکنیم مثلاً وقتی اومدی دیگه نرو.
- بسم‌اللّٰھ🌿! ولادت با سعادت مادر همه مؤمنين و مؤمنات، خانوم فاطمه الزهرا(س) و روز مادر و زن رو به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم. ان‌شاءالله که ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید.
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1545 بغض کرده سرم رو پایین انداختم که سرم رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون آورد. به سرفه و گریه افتاده بودم؛ تمام این دو روز داشتم شکنجه می‌شدم به‌خاطر مریضی که اون داشت و چند سال خودش رو خالی نکرده بود. کل صورتم نابود شده بود؛ یا جای کبودی بود یا جای سوزوندنی که هنوز می‌سوخت و داشت نابودم می‌کرد. باورم نمی‌شد دیروز از اون کارشون جون سالم به‌در بردم؛ گفتنش بده ولی نباید کسی بدونه میخ رو توی کمرم فرو کرد و... . روز اول هم که سعی داشتن من رو با رضوان و اون فشار روحی بهم تحمیل کنه با اون عکس‌هایی که مطمئن بودم فتوشاپه و فقط سرش مال رضوانه و کلش فتوشاپ بود؛ اون هم وقتی اصلاً لباس نداشت و می‌خواست با گذاشتن مردی کنارش فقط من رو روانی کنه. بهتر این بود که دیگه ادامه نمی‌دم. ای‌خدا چی‌کار می‌کردم واقعاً؟! مرگ بهتر از این لحظات بود! ولم که کرد، روی زمین ولو شدم؛ خودم رو کنترل کردم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1546 موهام رو کشید و سرم رو از اون آب بیرون
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 همون‌موقع شروین رو بهم گفت: - فقط اگه خودداری کنی و چیزی بروز ندی! کل تنم حالت لرزش داشت و هنوز صورتم از اون آب داغ می‌سوخت. با یکی تماس تصویری گرفت و طولی نکشید که با شنیدن صدای بابام جونم از تنم‌ رفت. توی خودم جمع شدم و صورتم رو پنهان کردم‌. - چه غلطی داری می‌کنی شروین؟ علی‌رضا رو چی‌کار داری؟ - اوه‌اوه! سلام داداش امیرعلی! سلام یادت رفته؟ داد زد: - دهنت رو ببند و فقط گوش کن، کافیه یه تار مو از سر پسر من کم بشه، فقط بشین و ببین چه‌جوری تلافی عمر خودم رو هم سر تو درمیارم! - اوم... یکم دیر گفتی، نه که کل این سه روز پسرت رو بدتر از شکنجه‌ای که مامان، بابام تو رو می‌دادن، دادم؛ نمی‌تونم قول بدم که تار موش کنده نشده باشه! - لعنت بهت عوضیِ، حر..م زاده! - ببین امیر، سعی نکن با پلیس وارد این کار بشی، وگرنه پسرت رو می‌بینی الان که دوربین رو روش گرفتم؟ پاش رو روی سرم فشار داد و گفت: - بدتر از این رو سرش میارم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
عشق یارب چه قماریست که نشناخته‌ایم با وجودی‌که به نزدش دل و دین باخته‌ایم - صغیر اصفهانی
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1547 همون‌موقع شروین رو بهم گفت: - فقط اگه خ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو قطع کرد. همون‌موقع سمت من هجوم آورد و گلوم رو گرفت. - مگه‌ نگفتم خودت رو قایم نکن؟ هاه؟ چنان به کتک زدنم افتاد که همون‌جا باز زیر دستش بی‌هوش شدم! *** ("امیرعلی") «آسان مگیر قصه‌ی سیلاب گریه را خون جگر فشردم و از دیده ریختم» «رضا_هدایت» روز چهارم لعنتی هم رسیده بود، حالا دو روز بود که دیگه فیلم از کارهای لعنتی‌اش می‌فرستاد و من با هر بار دیدنش جون می‌دادم! اما هر اتفاقی هم که می‌افتاد به هیچ‌کس هیچی نمی‌گفتم و فقط خودم نگاه می‌کردم و به پلیس می‌گفتم. اون روز هم باز خونه شلوغ شده بود و فاطمه بیشتر از هر وقتی بی‌قراری می‌کرد. حالم لحظه به لحظه داشت بدتر می‌شد. رفتم کنارش نشستم و اون‌هم همین‌طور که با نفس‌ زدن‌هاش اشک می‌ریخت، پیرهنم رو چنگ کرد و لب زد: - زنده‌اش نمی‌ذارن امیرعلی! اون‌هایی که ازش همه میگن رحم ندارن... همه کار می‌کنن... خب حداقل اگه پول می‌خواستن خب خدا لعنتتون کنه بگید تا از زیر سنگم شده هر چه‌قدر می‌خواید بدیم بهتون؛ چرا بچه‌ام رو زجر می‌دن؟ وای خدا... وای علی‌رضام... آخ پسرم... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1548 دیگه اجازه نداد بابا چیزی بگه و گوشی رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با حرف‌های فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشون جاری شد. - بس کن فاطمه، کاری نمی‌کنن نترس! پلیس یه سرنخ‌هایی رو پیدا کرده، کم مونده بهش برسن. رو به مامان اشاره کردم که اومد کنار فاطمه نشست و گفت: - دورت بگردم دختر نکن این‌جوری گریه زاری، خداروشکر حداقل سالمه! حداقل این رو می‌دونین که! من هفت سال نمی‌دونستم بچه‌ام هست یا نیست، نکن این‌جوری با خودت، پیدا میشه، هیچ غلطی نمی‌کنن، نترس. آروم‌تر نشد... بازوم رو چنگ زد و خودش رو توی بغ*لم جا داد و این‌بار با صدا گریه کرد. چند بار سرش رو بو*..یدم و همون‌طور موندم تا بهتر بشه. با اون پیام شروین عوضی روی گوشی‌ام بار دیگه، جونم از بدنم بیرون رفت. نفسم رو به زور بیرون دادم و آروم گفتم: -‌‌ من یه لحظه برم. عصبی رو بهم لب زد: - کجا بری الان؟ چه کار مهمی داری؟ دارم جون می‌کنم این‌جا تو می‌گی کارت مهمه؟! نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. با اومدن پیام دوباره‌اش نگاهم رو سمت گوشی‌ دادم. - دو دقیقه وقت داری لحظات آخرش رو ببینی. قلبم دیگه می‌زد؟! نمی‌زد! رو به عماد آروم گفتم یه آرام‌بخش برام‌ بیاره. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
آغوشِ تو چقدر می آید به قامتم در آن به قدرِ پیرهنِ خویش راحتم
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری نه یاد می‌کنی از من نه می‌روی از یاد - حافظ
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1549 با حرف‌های فاطمه، رضوان و حافظ هم اشکشو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با این‌که خیلی اجازه نمی‌داد ولی آورد و همون‌طور که آماده‌اش کرده بود دستم‌ داد. درش رو در آوردم و زود روی دست فاطمه خالی کردم. یه لحظه جیغ بلندی کشید ولی خیلی زود چشم‌هاش روی هم بسته شد. لبم رو محکم‌ گاز گرفتم و سرش رو روی بالشت گذاشتم و زود سمت اتاق رفتم و لپتاپ رو روشن کردم. دست‌هام می‌لرزید و به‌زور می‌تونستم به حرکت درش بیارم. فیلمی که فرستاده بود رو باز کردم و بهت زده بهش خیره شدم. اولش یه چاقو متمایل به ساتور رو نشون داد! پسرِ من... عزیزِ من... جیگر سوخته من رو روی زمین خوابوند. با‌ گوسفند یکی گرفته بودنش؟! برای اولین بار می‌شنیدم عزیزدلم التماس می‌کنه... واسه جونش نه‌ها! واسه این‌که فیلم نگیرن... دورت بگردم! جدی‌جدی می‌خواست چی‌کار کنه؟! مگه می‌شد باورم؟ چاقو رو که زیر گلوش گذاشت و چند بار کشید، یه خون روی صفحه پاشید و فیلم تموم شد! از ته گلوم داد کشیدم... تا از جا بلند شدم با صندلی روی زمین افتادم... بچه من از خون می‌ترسه! فوبیا داره! گوشت نمی‌خوره چون اولین بار خون اون رو دیده... اون‌وقت... اون‌وقت خون خودش جلوی چشمش... یعنی... یعنی تموم شده؟! «نمیشه باورم؛ که وقتِ رفتنه…  تمومِ این سفر، بارش رو شونه‌ی منه  کجا می‌خوای بری؟ چرا منو نمی‌بری؟» «مداحی» ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram