دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_734 چند ثانیه که گذشت گفت: - ناراحت نباش تو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_735
خواستم دوباره بخوابم ولی بیخیالش شدم و از جام بلند شدم.
امیرعلی رفته بود بیرون تا جگرها رو بگیره؛ میخواستم توی همین چند دقیقه کار خودم رو بکنم.
زود دوش گرفتم و موهام رو به سختی سشوار کشیدم و شونه زدم و چندتا بافت زدم.
یه کراپ شلوارک جذب پوشیدم و یه آرایش ملیح کردم.
از کراپ خیلی خوشم میاومد و تقریباً اکثر لباسهای خونگیام یا کراپ بود یا نیمتنه.
عطرموم رو توی موهام زدم که دیگه نتونستم وایسم و روی تخت نشستم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
- آخ دورت بگردم، شرمنده مامانی یادم رفته بود، الان میگم خب؟
از حرفهای خودم خندهام گرفته بود ولی همون دیشب به خودم قول دادم از همه چی درمیونش بزارم؛ قرار بود عزیزدل مادرش بشه، نفسش بشه، مرهم تنهاییام وقتی امیرعلی پیشم نیست باشه! اصلاً این بچه با اینکه فقط یه روز بود میفهمیدم هست شده بود زندگیام!
نفس همراه با لبخندی کشیدم و گفتم:
- صبحت بخیر عزیزِ مادر! ببخش دیر شد، میخواستم خودم رو واسه باباییات آماده کنم ببینتم ذوق کنه! راستی یه ببخشید دیگه هم بدهکارتم، خیلی وایسادم خستت شد! دیگه تکرار نمیشه! باشه عمرم؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_735 خواستم دوباره بخوابم ولی بیخیالش شدم و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_736
با خنده به رو به روم خیره شدم و خداروشکر کردم.
صدای در که اومد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
امیرعلی که جگرها رو روی میز گذاشت سرش رو برگردوند که با دیدنم یهتای ابروش بالا پرید.
با لبخند بهم خیره شد که گفتم:
- خندههای شی..طانی میکنی!
جلوتر اومد و گفت:
- تو خودت یه پا شی..طون بلایی، اون وقت خندههای من شیطونیه؟
شونهای بالا انداختم و خواستم یکم برق*..م که زود اومد دستم رو گرفت و گفت:
- نهنه اصلاً توی رق* خیلی بپر بپر میکنی واسه این جغله ضرر داره!
اخم کردم و گفتم:
- اذیت نکن امیرعلی!
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- نه! اصلاً مگه گشنهات نبود؟ بیا بریم این جگرها رو بخوریم.
دیگه چیزی نگفتم و پشت میز نشستم.
رو به روم نشست و گفت:
- بخند دیگه!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- ممنونم بابت جگرها.
بهم خیره شد و سرش رو عصبی تکون داد که خودم گفتم:
- برای چی نمیذاری؟ من توی روز دهبار واسه تو میر*..دم.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
- حالا بیا اینها رو بخورین، بعداً راجبش صحبت میکنیم، خب؟ فقط تو رو خدا بدخلقی نکن.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم، بخوریم.
با خنده نونها رو درآورد که رو بهش گفتم:
- یه نون بده من.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- نمیخواد.
یهتای ابروم بالا پرید که خودش گفت:
- خودم واست لقمه میگیرم.
تک خندهای کردم و گفتم:
- اینقدر لوسم نکن که بعداً خودت نتونی جلوم رو بگیری؛ اگه خیلی لوس بشم خیلی هم ناز میکنمها!
چشمکی زد و گفت:
- نازتم خریدارم غنچه خودم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_736 با خنده به رو به روم خیره شدم و خداروشکر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_737
با خنده بهش خیره شدم و اونهم تا میتونست لقمه به خوردم داد طوری که دیگه داشتم خفه میشدم! اون روز امیرعلی ظرفها رو شست و گفت حداقل روز اول اون بشوره.
من هم نشستم و ظرفها رو خشک کردم و بعد از تموم شدنش بلند شدیم و رفتیم توی هال روی کاناپه نشستیم.
امیرعلی که دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود رو به من گفت:
- میگم... کی به ماماناینا بگیم؟
یکم فکر کردم و بعد از چند ثانیه گفتم:
- من میگم صبر کنیم، تا مطمئن بشیم بعد! مثلاً یه یک ماه، دو ماه دیگه بگذره.
برگشت سمتم و گفت:
- یعنی چی که مطمئن بشیم؟! مگه مشکلی وجود داره؟
بهش خیره شدم و با تعلل لب زدم:
- ممکنه بچه توی چند ماه اول نمو...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- نهنه اصلاً نمیخوام بشنوم.
کلافه نفسم رو بیرون دادم که خودش گفت:
- باشه به ک*سی نمیگیم ولی خودمون همه کارهاش رو باید انجام بدیم؛ امروز که دیره، میگردیم یه دکتر خوب پیدا میکنیم تحت نظرش باشی، شدید! واسه چند روز دیگه نوبت میگیرم که بریم.
دراز کشیدم و گفتم:
- چشم، انشاءالله.
دوباره خیره به سقف شد که بعد از چند دقیقه رو بهش گفتم:
- امیر میفهمی میخوام چیکار کنم؟
سمتم به پهلو خوابید و گفت:
- چیکار؟
لبخندی زدم و گفتم:
- میخوام روزی یه جزء قرآن بخونم و همونطور هم که دارم میخونم دستم رو روی شک..مم بکشم؛ میخوام دعا کنم اگه پسر شد یکی بشه مثل باباش!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
این جوری بگم که ؛
وقتی بین جمعیت نگاش میکنم همهی فضاها سیاه و سفیدن فقط اونو رنگی میبینم🫀:))
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@Arenyy
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_737 با خنده بهش خیره شدم و اونهم تا میتونس
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_738
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بگو دوست داری پسر باشه دیگه!
با خنده جواب دادم:
- اصل قضیه رو نفهمیدی همین رو گرفتی فقط؟ خب... اگه پسر باشه خیلی خوب میشه، یعنی... فردا روز چهار چشمی مواظب خواهر و برادراشه.
با لبخند بهم خیره شده بود که بعد از چند ثانیه رو بهم گفت:
- حالا که اینطوریه پس با هم میشینیم قرآن میخونیم، ولی خب... دل من بیشتر دختر میخواد؛ انشاءالله سالم باشه جنسیتش هم هر چی خدا صلاح میدونه.
با لبخند رو بهش گفتم:
- جدی؟ دختر دوست داری؟
خنده خجلی کرد و گفت:
- آخه اگه دختر داشته باشیم دوست دارم یکی بشه شبیه تو! فکر کن دوتا قند عسل داشته باشم! از دست یکی در برم تو دست اون یکی بیافتم!
بالشتی رو سمتش پرت کردم که دستش رو جلوی صورتش قرار داد و با صدا خندید.
***
دوماهی که قرار بود به هیچک*س نگیم گذشت و توی این مدت من تحت نظر دکتری بودم که امیرعلی بعد از یه هفته تایید کرد که پیشش برم.
توی این مدت اشتهام کامل کور شده بود و فقط بعضی وقتها اونهم نصف شب برمیگشت و وقتی به امیرعلی میگفتم با دو سمت مغازه میرفت تا چیزی که بعد از چندین روز اشتها کردم رو بیاره.
خاله و مامان دادشون در اومده بود که چرا اینقدر کماشتها شدم و من برای اینکه متوجه نشن وقتی خونه اونها بودم یکم غذا میخوردم ولی تا به خونه برمیگشتم بالا میآوردم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_738 ابرویی بالا انداخت و گفت: - بگو دوست دار
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_739
وزنم برخلاف اینکه فکر میکردم بالا میره کم شده بود و امیرعلی همه کار و همه دارو گرفته بود تا اشتهام برگرده ولی فایده نداشت.
چند ماه دیگه دانشگاهش تموم میشد و چون دولتی بود کارش هم توی یه شرکت مشخص بود و من خداروشکر که میکردم که بالاخره تموم شده؛ چون که اون صبحها دانشگاه میرفت و عصر هم با عمو محمد سرکار میرفت و وقتی بر میگشت چشمهاش بهزود باز میموند و من با اینکه خیلی منتظرش میموندم ولی اذیتش نمیکردم و میذاشتم بخوابه.
یه روز که از بس خسته شده بودم همینطور توی خونه میچرخیدم و منتظر امیرعلی بودم که کلید توی در چرخید.
زود رفتم پشت در وایسادم و تا امیرعلی داخل اومد محکم بغ*..ش کردم.
مثل همیشه با صدای بلند خندید و سرم رو بو*..ید.
قبل از اینکه من حرفی بزنم رو بهم گفت:
- راستی خونه همسایه رو دیدی؟ لکلکها اونجا خونه ساختن.
با چشمهام که اندازه نعلبکی شده بود بهش خیره شدم و گفتم:
- تو آپارتمان لکلک اومده؟!
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا چهطوری اومده، حالا خودت برو ببین.
رفتم داخل اتاق و یه چادر سر کردم و از در خونه بیرون رفتم.
هر جا رو نگاه کردم نه از خونه لکلک خبری بود نه از خودشون!
برگشتم داخل و چادر رو روی کاناپه پرت کردم و خودم هم همونجا نشستم و گفتم:
- امیر نبودن که!
اومد کنارم نشست و گفت:
- نمیدونم لابد رفتن! ولی این بسته رو دادن گفتن به تو بدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
فقط امشب برای "یکنفر" vip به قیمت 45 تومان🌱
اولویت با اولین نفر!
@fadayymahdyy
ویایپی حدود 200 پارت جلوتره و روز به روز بیشتر و میشه و فصل اول توش به پایان رسیده
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_739 وزنم برخلاف اینکه فکر میکردم بالا میره
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_740
به جعبهای که دستش بود خیره شدم و با خنده ازش گرفتم و گفتم:
- من رو مسخره میکنی؟!
لبخندی زد که من هم در جعبه رو باز کردم ولی با دیدنش جیغ از سر خوشحالی کشیدم و محکم بغ*..ش کردم.
دستبند انگشتری طلای سفیدی بود که خیلی دوسش داشتم و وقتی داشتیم از طلا فروشی رد میشدیم بدجور چشمم رو گرفت اما به امیرعلی چیزی نگفتم.
برخلاف ساده و ظریف بودنش هر چهقدر که بگم زیبا بود کم گفتم!
زود از جعبه بیرون آوردم و به امیرعلی دادم تا توی دستم بندازه.
اون هم با لبخند ازم گرفت و توی دستم کرد و چند ثانیه عمیق نگاهش کرد و دستم رو جلوی صورتش برد و بو*..ید.
همونطور که خیره تماشاش میکردم رو بهم گفت:
- والا من دیگه علف توی دلم سبز شد! به مامان اینا بگیم دیگه! درضمن اگه تا این مدت هم متوجه نشدن چون کلاً لباس گشاد پوشیده بودی؛ دیگه اینقدر هم لباس گشاد نپوش. از امشب لباس خوشگلهای سلیقه خودت رو بپوش نه از این گونیها!
با حرفش به خنده افتادم که گفت:
- والا راست میگم.
خندهام که تموم شد رو بهش گفتم:
- باشه امشب بگیم بهشون، من هم دیگه لباس گشاد نمیپوشم، خوبه؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- عالیه! پاشو آماده شو اول بریم مسجد بعد بریم اونجا.
از جام بلند شدم و گفتم:
- چشم، من برم به قول تو لباس خوشگل بپوشم بریم.
چشمهاش رو روی هم گذاشت که با لبخند سمت اتاق رفتم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_740 به جعبهای که دستش بود خیره شدم و با خند
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_741
اول لباسهای خودم و امیرعلی رو اتو کردم و بعد یه لباس عروسکی صورتی پوشیدم و چون از کمر به پایین چین داشت زیاد معلوم نمیشد شکمم بزرگ شده، شلوار بگ سفیدی هم پوشیدم و یه شال سفید هم به عربی بستم.
دستی به صورتم کشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
امیرعلی که سرش توی گوشی بود و انگار از یه چیزی تعجب کرده بود من رو که دید لبخندی زد و گفت:
- خوشگل من چطوره؟
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- خوبم خداروشکر، چی رو نگاه میکنی توی این گوشی؟
بلند شد صاف نشست و گفت:
- بگو چیشده!
سری تکون دادم و گفتم:
- خب چیشده؟!
بگو الان عماد چه سوتی داد!
- خب چه سوتی داد؟
پوف کلافهای کشید و گفت:
- خدایا! فاطمه، تو میدونستی آوا بار..داره؟
لبم به خنده باز شد و جیغ بلندی کشیدم.
- وای! چه خوب! نه من خبر نداشتم؛ حالا چند وقتشه؟ چهطوری گفت؟
سری تکون داد و به خنده گفت:
- هیچی همینطوری داشت پیام میداد یهو گفت، همونموقع پیامش پاک کرد ولی من دیدم، دیگه ازش سوال گرفتم چند وقته گفت تازه یک ماهه و یه هفته است خودشون خبردار شدیم.
همونطور که خنده خوشحالی میکردم لب زدم:
- تو هم مال خودمون رو گفتی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه نگفتم، ولی بهش گفتم امشب میای خونه مامانم اینا همه چیز رو میگی یا خودم لو میدمت! هر کاری کرد آوا من رو میکشه قبول نکردم و اون هم گفت یه جوری میان؛ حالا امشب که همگی جمع شدیم میگیم؛ فقط راستی فاطمه وقتی من نشستم نمیگیها! من خجالت میکشم، بزار رفتم بیرون خودت یهجوری بگو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_741 اول لباسهای خودم و امیرعلی رو اتو کردم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_742
- شونهای بابا انداختم و گفتم:
- میبینیم!
با خنده جواب داد:
- تو رو خدا اذیت نکن من جلو بابام آب میشم میرم زمین!
لبخندی زدم و گفتم:
- راستی من به مامان و بابام هم گفتم بیان اونجا!
با شنیدن این حرف یکی محکم زد توی پیشونیاش و گفت:
- من دیگه اصلاً داخل نمیام! تا آخر عمرم نمیتونم توی چشمهای بابات نگاه کن!
مشتی حواله کتفش کردم و گفتم:
- پاشو برو لباسهات رو اتو کردم بپوش، بلند شو ببینم، یکی ندونه فکر میکنه این به زنش نگاه هم نمیکنه! نمیفهمه بیست و چهار ساعت با نگاهش داره قورتش میده! پاشو ببینم.
با خنده بلند شد و گفت:
- مال خودمیها!
سری تکون دادم و گفتم:
- بفرما! تحویل بگیر!
چشمکی زد و داخل اتاق رفت تا لباسش رو عوض کنه و من هم از فرصت استفاده کردم و روی کاناپه دراز کشیدم.
این روزها دیگه اصلاً طاقت نشستن به مدت زیاد هم نداشتم و باید همش میخوابیدم و همین خیلی اذیتم میکرد.
چند دقیقه که گذشت امیرعلی از اتاق بیرون اومد و همونطور گفت:
- فاطمه من امشب لباس سفید بپوشم زشت نمیشه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه امیر چرا زشت باشه؟ مگه چیکار کردی؟
اومد رو به روم وایساد و گفت:
- نمیدونم، خجالت میکشم.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- از حیات هست دیگه!
لبخند محوی زد و سرش رو بلند کرد تا حرفی بزنه که اخم بین ابروهاش نشست.
- این روزها خیلی اذیتی؛ نه؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
- راستش... آره؛ نمیتونم زیاد بشینم.
جدی به جلوش خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت:
- درستش میکنم، حالا پاشو بریم که دیر شد به نماز هم بهزور میرسیم.
دستم رو جلوش دراز کردم که نزدیک اومد و دستم رو محکم گرفت و من رو بلند کرد و از خونه بیرون زدیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
بـزرگترین هدیهاي ك میـتوانید
به یـك فرد بدهید ، این است ك فکري
اَمـن در ذهنِ مضطـربش باشید .
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@Arenyy
ما هـر دو به یك مـاه در آسمـان نگاه
میکنیـم ، پس از هـم جدا نیستیـم 🤌🏽 .
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@Arenyy
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_742 - شونهای بابا انداختم و گفتم: - میبینی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_743
با اینکه دیگه رانندگی رو کامل بلد بودم ولی توی این چهار ماه باز ممنوع کرده بود رانندگی کنم.
اون شب هم هر کاری کردم اجازه نداد پشت فرمون بشینم و خودش نشست.
بین راه بودیم که با دیدن مغازه قنادی فروشی رو به روم چشمهام اکلیلی شد.
زود به بازو امیرعلی زدم و گفتم:
- امیر امیر وایسا برام خامه بگیر.
با خنده سری تکون داد و گفت:
- خرج داریها دختر!
چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:
- جغلهات میخواد!
چشمکی زد و گفت:
- والا من تا یادم میاد...
نیشگونی ازش گرفتم که زود گفت:
- غلط کردم آقا هیچی نمیگم، اصلاً تو خرج نداری ول کن دستم رو.
با خنده ولش کردم که از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم.
چند مدل که چشمم رو گرفت واسه من خرید و دوتا بسته دیگه هم واسه شیرینی امشب گرفت.
به محض اینکه توی ماشین نشستیم سهتاش رو خوردم و میخواستم باز هم بخورم که صدای امیرعلی دراومد.
- فاطمه نکن، هم خودت مریض میشی هم واسه اون بچه ضرر داره.
نگاهی به خامهها انداختم و گفتم:
- ولی من هنوز میخوام بخورم.
کارتن رو از دستم کشید و پشت گذاشت و گفت:
- نکن عمرم خودت مریض میشی.
دیگه چیزی نگفتم و به جلوم خیره شدم.
چند دقیقه بعد که رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتیم؛ همه رسیده بودن و فقط ما مونده بودیم، بعد از سلام و احوال پرسی امیرعلی کارتنهای شیرینی رو دست خاله داد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_743 با اینکه دیگه رانندگی رو کامل بلد بودم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_744
اون اما تعجب کرد و گفت:
- به مناسبت چی؟
با شنیدن این حرف امیرعلی باز خجالتش گل کرد و صورتش کامل قرمز شد و گفت:
- همینطوری داشتیم از شیرینی فروشی رد میشدیم گرفتم.
خاله سری تکون داد و گفت:
- عجیب شد! عماد هم اومده دوتا بسته شیرینی گرفته میگم به چه مناسبت مثل تو میگه هیچی توی راه دیدم گرفتم! امیرعلی که این حرف رو شنید سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نمیدونم.
کنار عماد نشستم و چپ نگاهی بهش انداخت که من هم با خنده کنار مهدیه نشستم، اما اون شب بیشتر از هر وقتی اخم کرده بود.
زدم به پهلوش و گفتم:
- چیشده؟
بدون هیچ عکس العملی گفت:
- میخوام ط..لاق بگیرم!
فکم از حرکت وایساد؛ چی داشت میگفت؟
- میفهمی چی داری میگی؟ مشکل چیه؟
همونطور جواب داد:
- آقا اخلاق نداره! میگه عاشقمه، میدونم دوستم داره ولی وقتی اخلاق نداشته باشه و بخواد وقتی عصبیه دست روم بلند کنه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هیس! ادامه نده.
سری تکون داد و گفت:
- دیگه خسته شدم! نمیکشم!
دستش رو توی دستم فشار دادم و گفت:
- توکل بر خدا، درست میشه دورت بگردم.
شونهای بالا انداخت که اینبار با صدای بلندتری گفت:
- چه دستبند انگشتری خوشگلی! مبارکت باشه.
مامان خودم و مامان عماد بهم نگاه کردن و گفتن:
- مبارکت باشه عزیزم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_744 اون اما تعجب کرد و گفت: - به مناسبت چی؟
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_745
با خنده تشکر کردم که همون موقع مامان مرضیه و آوا که توی آشپزخونه بودن بیرون اومدن و کنارم نشستن و گفتن:
- چهخبر شده؟ چی مبارکه؟
به امیرعلی خیره نگاه کردم که یعنی میخوام بگم که با حرکت چشمهام نگاهی به عمو محمد انداخت و با دو از در هال بیرون رفت.
خاله ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چش بود این؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- خجالت کشید.
آوا به حرف اومد و گفت:
- از چی خجالت کشید مگه؟
با خنده میخواستم بحث رو به اونها برگردونم و گفتم:
- فکر کنم جای آقا عماد اون خجالت کشید.
چشمهای هر دوتاشون اندازه نعلبکی شد و با خنده نگاهم کردن که مامان عماد گفت:
- چیشده بگین دیگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- تا امیرعلی نباشه نمیگم!
بلند شدم و از در بیرون رفتم که دیدم با کلافگی داره توی حیاط رژه میره که تا من رو دید جلو اومد و گفت:
- گفتی بهشون؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- آره گفتم، ولی بابام و عمو محمد عصبی شدن گفتن برو به امیرعلی بگو بیاد ببینم چیکار کرده؟!
پوکر نگاهم کرد که با خنده گفتم:
- هنوز نگفتم، بیا تو وگرنه نمیگم.
- خجالت میکشم فاطمه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- بیا تو میگم.
سری تکون داد و گفت:
- چیکار کنم از دست تو.
با هم داخل رفتیم که باز رفت کنار عماد نشست و من هم کنار خاله نشستم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_745 با خنده تشکر کردم که همون موقع مامان مرض
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_746
انگار که خاله تازه دستبندم رو دیده بود که رو بهم گفت:
- مبارکت باشه دخترم، تازه گرفتی؟
به امیرعلی نگاهی کردم و با خنده گفتم:
- آره، چشم روشنیه! تازه باید از شما و عمو محمد و و مامان بابای خودمم چشم روشنی بگیرم!
شکه بهم خیره شده بود که بعد از چند ثانیه گفت:
- چشم روشنی؟ چشم روشنی چی؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- چون قراره شما چهارتا مامان بزرگ بابابزرگ بشین! چشم روشنی نمیخواین بهم بدین؟ اولین نوهِ هر دوتونه!
تا چند ثانیه هیچ حرفی زده نمیشد که از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- باید به آوا هم بدینها! اون هم باید چشم روشنی بگیره!
هنوز شکه نگاهم میکردن و دهنشون از حرکت باز مونده بود که مامان زودتر از همه بلند شد و با گریه من رو به آغو* کشید.
خاله هم که انگار هنوز توی شک بود تا نگاهش به امیرعلی و عماد افتاد که چهطوری سرشون پایینه اشکش جاری شد و من رو محکم به خودش چسپوند و با صدا گریه کرد و قربون صدقهام رفت و مادر عماد هم آوا رو بغل گرفت و مهدیه هم روی سر هر دوتامون وایساد و بغلمون کرد.
بابا و عمو محمد اما هیچی نمیگفتن و فقط میخندیدن که امیرعلی از فرصت استفاده کرد و باز با سرعت خودش رو بیرون انداخت.
خاله بلند شد و دنبالش بیرون رفت که مادر عماد هم بلند شد و پسرش رو توی آغو* گرفت.
مهدیه اومد کنارم وایساد و گفت:
- پاشو بریم بیرون ببینیم مامانم چهطوری قربون صدقه پسرش میره!
با خنده بلند شدم و همراه باهاش در هال وایسادم.
خاله که تا دستش به امیرعلی رسید دیگه بهش اجازه هیچی نداد و تا ده دقیقه محکم بغ*..ش کرد و همراه باهاش اشک ریخت و درد دل کرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_746 انگار که خاله تازه دستبندم رو دیده بود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_747
سرم رو به در تکیه دادم و نگاهشون میکردم که مهدیه گونهام رو بو*..ید و گفت:
- خیلی خوشحال شدم فاطمه! خیلی!
با لبخند نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- انشاءالله قسمت خودت!
پوکر نگاهم کرد که گفتم:
- توکلت بر خدا باشه آبجی، درست میشه! مگه نمیگی دوستت داره؟ اون فقط بلد نیست دوست داشتنش رو نشونت بده!
سرش رو پایین انداخته بود و فقط گوش میگرفت که بعد از چند ثانیه گفت:
- باید یه چیزی بهت بگم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بگو! زودی!
لبش رو تر کرد و با تعلل لب زد:
- راستش من یک ماه پیش میخواستم از حمید جدا بشم، ولی...
چشمهام رو بهش دوختم و گفتم:
- ولی چی؟
لبش رو گاز گرفت که قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد ولی زود پاکش کرد و ادامه داد:
- همون موقع من... حامله بودم!
آب توی دهنم ماسید، چی داشت میگفت؟
تک خندهای کردم و گفتم:
- چی میگی مهدیه؟ من الان دقیقاً چهار ماهمه یعنی میخوای بگی تو دو ماهته؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- هنوز حمید نمیدونه! نمیدونم چیکارش کنم.
بازوش رو گرفتم و گفتم:
- یعنی چی نمیدونی چیکارش کنی؟ بچته مهدیه! نشنوم بخوای چرت و پرت بگی!
با بغض نگاهم کرد و گفت:
- فاطمه یه چیزی بگم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بگو آبجی؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- دوسش دارم... بچهام رو! میخوامش! نمیتونم ازش بگذرم... .
بهش خیره شده بودم و اگه چند دقیقه دیگه میگذشت اشک از چشمهام میریخت که خاله و امیرعلی اومدن.
- چرا اینجا ایسادین شماها؟ بیاین بریم داخل.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_747 سرم رو به در تکیه دادم و نگاهشون میکردم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_748
مهدیه زودتر از من گفت:
- با فاطمه کار دارم، برین تو ما الان میایم.
چیزی نگفتن و داخل شدن که رو بهم ادامه داد:
- فاطمه من یه چیز دیگه رو هم بهت نگفته بودم.
کنجکاو بهش چشم دوختم که لب زد:
- شب عروسیام، دقیقا شب قبلش که فرداش باید عروسی میگرفتیم من یه خوابی دیدم؛ خواب آرین رو! اومد به خوابم... گفت... گفت «میخواستی صاحبت قلب من باشی، مبارکت باشه!» نمیدونم چرا این حرف رو زد ولی دلم رو خون کرد، من وقتی تصمیم گرفتم با حمید ازدواج کنم سعی کردم فکر آرین رو از سرم بیرون ببرم چون اینطوری خیانت به شوهرم بود، یعنی آرین ناراحت شده از دستم؟! یعنی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- خوابت حتما دلیل داشته ولی دلیلش ناراحتی اون نبوده!
با صدای خاله مجبور شدیم بحثمون رو واسه یه وقت دیگه بزاریم و داخل بریم.
آوا و عماد کنار هم نشسته بودن و امیرعلی هم کنار عماد نشسته بود.
رفتم کنار امیرعلی نشستم که دیدم هنوز سرش پایینه و همونطور که خاله قربون صدقهاش میره اون بیشتر خجالتش گل میکنه و قرمزتر میشه.
با خنده دستش رو توی دستم گرفتم که سرش رو بالا آورد که دیدم چهقدر عرق روی پیشونیاش نشسته.
- چیشدی؟ چرا اینقدر خجالت میکشی؟ طوری نشده که!
دستش رو لای موهاش فرو برد و باز با لبخند خجلی به خاله نگاه کرد.
تا چشمش به بابام و عموم میافتاد سرش رو پایین میانداخت و دست من رو محکم فشار میداد که یعنی گفتم من نباید توی خونه باشم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_748 مهدیه زودتر از من گفت: - با فاطمه کار دا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_749
با خنده بهش خیره شده بودم که فهمیدم دیگه طاقت نمیاره و رو به همه گفتم:
- خب با اجازه ما بریم دیگه.
دست امیرعلی رو گرفتم که از خدا خواسته بلند شد ولی خاله رو بهم گفت:
- کجا دخترم؟ همین الان اومدین میخواین کجا برین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه خاله برم خونه، خودمم یکم خستهام، زیاد نمیتونم بشینم.
با این حرفم خاله نگران رو بهم گفت:
- خب بیا برو توی اتاق بخواب ولی مگه دکتر بهت استراحت مطلق داده؟
امیرعلی اینبار جواب داد و گفت:
- آره مامان از اولش استراحت مطلق داشت؛ نمیذاشتم حتی خیلی از کارهای خونه رو بکنه.
بازوش رو توی دستم فشار دادم که مامانم این بار گفت:
- پس بگو بچهام چرا اینقدر ضعیف شده و هیچی نمیخوره! بخاطر بارداریته؛ از این به بعد خودم میام واستون غذا درست میکنم یا از خونه درست میکنم میفرستم، دست به سیاه و سفید نمیزنیها!
قبل از اینکه من حرفی بزنم مهدیه گفت:
- راست میگه زنداداش! وقتی دکتر از روز اول گفته استراحت مطلق یعنی باید اصلاً کار نکنی، نخوای بگی یهو پاشم گردگیری کنم، کابینتها رو مرتب کنمها! هیچ کار نمیکنی! هر کاری داشتی بگو خودم میام واست انجام میدم.
ابرویی بالا انداختم که یعنی تو خودت بدتر از منی که با اینکارم دیگه حرفی نزد و با لبخندی جاش نشست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_749 با خنده بهش خیره شده بودم که فهمیدم دیگ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_750
خاله نزدیکتر اومد و دست امیرعلی رو گرفت و گفت:
- تو از صبح تا ساعت دو که سر کاری عمرم، ولی خودت میدونی و خانمت! نمیذاری دست به کاری بزنهها! باشه عمرم؟ میدونم اگه به تو بگم بیشتر مواظبی تا به خودش بگم.
امیرعلی دستش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
- چشم مامانم، نگران نباشین، ممنونم از همتون؛ خب... با اجازه.
- خیر پیش عمرم، آروم برونیها! خیلی مواظب باشین.
امیرعلی سری تکون داد و دست من رو گرفت و با خداحافظی از همگی از خونه بیرون زدیم.
به محض نشستن توی ماشین پنجرهها رو باز کرد و گفت:
- هوف! یاعلی! پدرم دراومد!
با خنده داشتم نگاهش میکردم که چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- به من میخندی جغله؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اوهوم!
سری تکون داد و گفت:
- آره بخند، خودم میدونم اون کوچولو هم داره میخنده واسه خودش!
ماشین رو روشن کرد و بیهیچ حرفی سمت خونه راه افتاد.
***
به زور امیرعلی رو راضی کرده بودم تا شیش ماه صبر کنه بعد واسه جنسیت بچه بریم و حالا هم که اومده بودیم و یک ساعت دیگه تا نوبتم مونده بدتر از من اصلاً نمینشست و همش توی سالن راه میرفت.
دوتا بستنی کاکائویی به خوردم داده بود تا همون بار اول مشخص باشه.
دیگه تحمل نیآوردم و رو بهش گفتم:
- بیا بشین امیرعلی خسته شدم از بس همینطوری قدم زدنت رو دیدم! بیا بشین پیشم من رو آروم کن.
اومد کنارم نشست و گفت:
- الان من اینقدر استرس دارم چهطوری میتونم تو رو آروم کنم آخه؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_750 خاله نزدیکتر اومد و دست امیرعلی رو گرفت
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_751
دستش رو توی دستم فشردم و گفتم:
- چته امیرعلی؟ چیشده دورت بگردم؟ اتفاقی قرار نیست بیافته که اینقدر اضطراب داری، مثل همیشه توکل بر خدا کن دلت آروم میگیره!
چشمهاش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید و بعدش لبش به خوندش چند آیه به حرکت در اومد.
چند دقیقه که گذشت بهتر شد و با لبخند بهم خیره شد و گفت:
- ممنون کمکم کردی و یادم دادی قبلاً چی بودم.
لبخندی به روش زدم که با اومدن صدای منشی اینبار هر چهقدر استرس بود روی من هجوم آورد.
لبم رو تر کردم که اینبار امیرعلی دستهای لرزونم رو توی دستش گرفت و گفت:
- آروم باش!
از جام بلند شدم و داخل رفتم.
به اشاره دکتر روی تخت دراز کشیدم ولی اونموقع نفسهام به حدی سنگین شد که دیگه داشت خفهام میکرد!
خانوم دکتر اومد بالا سرم و گفت:
- خب بریم ببینم و اول از سلامتیاش با خبر بشیم بعد هم از جنسیتش!
لبخندِ پر استرسی زدم که مایع غلیظی رو روی شکمم ریخت و پخشش کرد؛ مثل دفعات قبل بدجوری قلقکم میشد و تا تموم شدنش فقط میخندیدم و دکتر هم همراه باهام میخندید.
دستگاهش رو روی شکمم به حرکت در آورد و بعد از چند ثانیه که خودش عمیق نگاه کرد رو بهم گفت:
- بفرما اینم کوچولوت! صحیح و سالم!
با گفتن حرفش نفس راحتی کشیدم و از ته دلم از خدا تشکر کردم.
- خب بریم واسه جنسیت! خودت نگاه کن، بهنظرت چیه؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_751 دستش رو توی دستم فشردم و گفتم: - چته امی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_752
لبم رو تر کردم و گفتم:
- نمیدونم؛ زودی بگین از استرس کلافه شدم!
با لبخند رو بهم گفت:
- استرس چرا خانوم خوشگل؟ الان بهت میگم.
چند ثانیه که گذشت با خنده رو بهم گفت:
- بهبه! چه بچهی نازی! مبارکت باشه عزیزم، بچهات پسره!
با جمله آخرش از بس خوشحالی توی دلم لونه کرد که دیگه طاقت نیآوردم و اشک از چشمهام چکید.
- گریه نکن دختر جون!
دستمالی رو دستم داد و گفت:
- تمیزش کن.
با پشت دست اشکم رو پاک کردم و اون مایع رو پاک کردم و رو بهش گفتم:
- میشه از این عکس واسم بدید؟ میخوام چاپش کنم.
سری تکون داد و گفت:
- حتما! چند دقیقه بیرون بمون میگم با کیفیت برات چاپ کنن.
با لبخند جواب دادم:
- ممنونم ازتون.
چشمهاش رو روی هم گذاشت که به آرومی بلند شدم و بعد از چندتا حرف دیگه که زد از اتاق بیرون رفتم.
امیرعلی که همونطور توی راهرو راه میرفت و به حدی استرس داشت که صدای نفسهای سنگینش رو از اینجا هم حس میکردم!
سمتش قدم برداشتم و جلوش وایسادم که با دیدنم چشمهاش ستارهبارون شد!
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- چیشد؟! زودی بگو دارم دق میکنمها!
لبخندی زدم و گفتم:
- گفت صحیح و سالمه، جنسیتش هم...
چشمهای منتظرش رو بهم دوخت که گفتم:
- پسره! امیرعلی پسره! دارم از خوشحالی دیوونه میشم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】