دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1452 - عروسک؟ با صداش به خودم اومدم و با لبخ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1453
***
با صدای گوشیام از خواب پنج دقیقهای که رفته بودم بیدار شدم و جواب دادم:
- بله؟
- کجایی رضوان؟ از علیرضا پرسیدی؟
- آره زهرا بذار یکم دیگه میام پایین، خوابم میاد.
- تو رو خدا اذیت نکن بیا تعریف کن چیشده.
- زهرا خیلی...
توی حرفم پرید و گفت:
- جون علی بیا بهم بگو دق کردم از انتظار.
نگاهی به علیرضا انداختم که دیدم اون هم خوابیده.
دیگه اصرار نکردم و آروم گفتم:
- الان میام.
از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و پایین رفتم.
از دور هم میدیدم که تپش قلب داره و بهزور داره نفس میکشه.
با دیدن من، زود از کنار زندایی بلند شد و اشاره کرد داخل اتاق بریم.
سری تکون دادم و داخل اتاقش رفتم که خودش هم زود اومد و در رو پشت سرش بست.
- بگوبگو!
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم... اصلاً دلم نمیخواست خبر بد به کسی بگم تا هر وقت یاد اون خبر میافته من رو هم توش ببینه.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- برای چی اینقدر اصرار داری بدونی؟
بهتزده بهم خیره شد و بعد از لبخند تلخی گفت:
- اینقدر خبرش بده؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1453 *** با صدای گوشیام از خواب پنج دقیقها
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1454
- زهرا...
بین حرفم پرید و گفت:
- ببین مقدمهچینی نمیخوام! فقط بگو.
پوفی کشیدم و گفتم:
- آوا داره حافظ رو مجبور میکنه پس فردا سر سفره نامزدی بشینه.
تا چندین ثانیه هیچ عکسالعملی از خودش نشون نداد و فقط بهم خیره شد.
رفتم کنارش وایسادم که توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
- حافظ... قبول کرده؟
با تعلل لب زدم:
- انگار میخواد قبول کنه.
لبش رو از داخل محکم گاز گرفت و روی تختش ولو شد.
- خاک تو سر من... خاک تو سرم با این احساس نحس و مزخرفم!
رفتم کنارش نشستم و تا خواستم چیزی بگم انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- هیچی نگو! دیگه هیچی نمیخوام؛ دلتون واسه من نسوزه خب؟ من یه قطره اشک هم واسه این پسر مامانی نمیریزم! پس خیالتون راحت... فقط ولم کنین... یک هفته نشده حتی یادم میره اسمش چی بوده... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
برای خوندن پارتهای جلوتر رمان در vip به قیمت 60 هزار تومان به این آیدی پیام بدید. Vip روز به روز پارتهاش افزایش پیدا میکنه و بیشتر میشه و همین طور قیمت هم افزایش پیدا میکنه
@fadayymahdyy
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1454 - زهرا... بین حرفم پرید و گفت: - ببین م
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1455
با اینکه دوست داشت محکم وایسه و گریه نکنه با گفتن جمله آخرش انگار جیگرش رو خون کردن که صدای گریهاش بلند شد.
زندایی که انگار میدونست همچین اتفاقی میافته زود داخل اومد و کنارش نشست و زهرا رو توی بغ*..ش جا داد.
رو به زندایی گفتم:
- نمیذاره بهش بگم شرط عمو عماد...
از جا بلند شد و جیغ زد:
- بسه رضوان! هیچی نگو! حافظ برای من مرده! تموم شده... تموم! یه کلمه دیگه بگی دیگه... فقط زنداداش منی نه رفیقم! بسه.
گوشه لبم رو محکم گاز گرفتم و سری تکون دادم.
یکم که بهتر شد بلند شدم از اتاق بیرون رفتم که همونموقع با دایی امیر رو بهرو شدم.
جای زهرا من استرس گرفتم و لبم کلاً خشک شد.
- چیشده؟
- دایی...
توی حرفم پرید و گفت:
- قضیه حافظ رو فهمیده؟
سری تکون دادم که کلافه چشمهاش رو روی هم فشار داد و بعد از چند ثانیه خودش داخل رفت.
از گوشه در نگاه کردم که زهرا رو از بغ*.. فاطمه بیرون آورد و توی آغو*.. خودش جا داد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1455 با اینکه دوست داشت محکم وایسه و گریه ن
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1456
دایی واقعاً یه مرد تمام و کمال بود! خدا میدونست که بهترینه! و من چهقدر خوشبخت بودم که عاشق پسر همچین مردی شدم! علیرضا اکثر اخلاقهاش به دایی رفته بود و واسه همین اینهمه دوسش داشتن و براش احترام قائل بودن.
چند بار صورت زهرا رو بو*..ید و توی گوشش حرف میزد.
اشتباه بود اگه اون رو با بابا مقایسه میکردم اما... توی بدترین شرایط زندگیام پیشم نبود... فقط اذیتم کرد، فقط دردم رو بیشتر کرد... توی خیلی از جاها خودش مسبب اون بود؛ حتی الان هم با اینکه راضی شده بود اما نمیذاشت عقد کنیم و گفته بود چهار سال دیگه! کاش یکم از دایی امیرعلی یاد میگرفت.
با گرمی دستهای که دور کمرم حلقه شده بود برگشتم و لبخند محوی رو به علیرضا زدم.
دستش که سمت صورتم اومد و زیر چشمم رو پاک کرد تازه فهمیده بودم که گریه کردم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1456 دایی واقعاً یه مرد تمام و کمال بود! خدا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1457
با دیدن داخل اتاق انگار فهمید ماجرا چی بوده که من رو تو بغ*..ش جا داد که با دل پری لب زدم:
- عشق تو برام کافیه... برای همه چی کافیه!
صورتم رو بو*..د و یکم که بهتر شدم باهم سمت آشپزخونه رفتیم.
من رو روی صندلی نشوند و از داخل فریزر بستنیها رو بیرون آورد.
دستم رو زیر چونهام گذاشتم و نگاهش میکردم.
بعد از اینکه دستگاه رو روشن کرد و مواد آیسپک رو هم داخل لیوانها ریخت و آمادهاش کرد، با چشمکی لیوانی رو جلوم گذاشت و خودش هم کنارم نشست.
باهم بستیهامون رو خوردیم که یهو از جا بلند شد؛ انگار که یه چیزی یادش رفته بود.
زود یکی دیگه هم آماده کرد و گفت:
- برم این رو به زهرا بدم الان حالش بده یکم بهتر بشه.
لبخندی به روش زدم که دستم رو گرفت و گفت:
- پاشو باهم بریم.
از جا بلند شدم و ليوان رو برداشتم و باهم داخل اتاق شدیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
هی دست مرا گرفتی و ول کردی
هی بر سر هیچوپوچ دلدل کردی
نگذاشتی آبمان به یک جو برود
هی راهبهراه آب را گِل کردی
#خلیل_جوادی
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1457 با دیدن داخل اتاق انگار فهمید ماجرا چی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1458
اون هنوز توی بغ*.. دایی بود ولی دیگه گریه نمیکرد و جدی به جلوش خیره شده بود.
علیرضا ليوان رو که جلوش گرفت فقط نیمنگاهی بهش انداخت و دیگه هیچ عکسالعملی از خودش نشون نداد!
دایی اما از دستش گرفت و زهرا رو مجبور کرد یکم ازش بخوره.
***
«یک لحظه کنارم بنشین، حرف زیاد است
بازار غزل، بعد تو، بدجور کساد است!
کمبود تو بیماری سختی است، کشنده!
بی حسی و بی میلی و کم شعری حاد است
هرچند که من مُرده ام از دوریات اما،
برگرد که آغوش تو یک جور معاد است
اجبار نکردم که کنارم بنشینی؛
یک لحظه ولی، لطف بکن! پیشنهاد است
وقتی که نباشی، به خدا حس غزل نیست
با اینکه دلم لب به لب و حرف زیاد است!»
«منوره_سادات_نمائی»
باورم نمیشد که امروز جشن نامزدی حافظ باشه با کسی غیر زهرا!
اون ولی همه هر کاری کردن نتونستن راضیاش کنن که بیاد.
دوست داشتم پیش زهرا بمونم... مثل خواهرم بود ولی علیرضا گفت باهاش برم بهتره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1458 اون هنوز توی بغ*.. دایی بود ولی دیگه گر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1459
زندایی هم بهخاطر زهرا نرفت و توی خونه پیشش موند.
آماده شده بودم که همونموقع علیرضا زنگ زد و زود پایین رفتم و توی ماشین نشستم.
چپ نگاه ملایمی بهم انداخت که با خنده جلو رفتم و آروم گونهاش رو بو*..یدم.
لبخندی روی لبش جا گرفت و حرکت کرد.
توی راه اونقدر باهاش حرف زدم تا حالش خوب شد و یکم از فکر بیرون اومد.
به خونهشون که رسیدیم علیرضا کلافه نفسش رو بیرون داد و دستم رو گرفت و باهم داخل رفتیم.
با کسانی که میشناختم سلام کردیم و کنار هم نشستیم.
- علی من اینجا حس خوبی ندارم، هیچکس رو نمیشناسم.
سری تکون داد و گفت:
- میدونم، خودم هم حس غریبگی میکردم.
همونموقع که یهتای ابروم بالا پریده بود لب زدم:
- میکردی؟
لبخندی روی لبش جا گرفت و توی چشمهام خیره شد و گفت:
- تا وقتی یادم اومد "آشنای من" همیشه پیشمه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1459 زندایی هم بهخاطر زهرا نرفت و توی خونه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1460
با خنده گفتم:
- آشنای تو!
چشمکی به روم زد که همونموقع حافظ و آوا از اتاق بیرون اومدن و مشخص بود که آوا اون رو بهزور از یکی اتاقها بیرون آورده.
با دیدن ما، سمتمون اومدن که با آوا دست دادم و علیرضا هم حافظ رو بغ*.. کرد.
آوا از اونجا دور شد ولی علیرضا حافظ رو کنار خودش نشوند.
داغون بود... بدتر این نمیشد! کی این پسر رو میشناخت؟ نزدیک بود اشکش جاری بشه! پسر بیست سالهای که هیچ علاقهای به ازدواج نداره رو چه به این کارها؟ درسته که علیرضا و حافظ همسن بودن ولی فرق بینشون این بود که علیرضا خودش میخواست! ولی حافظ چی... .
گوشه لبم رو گاز گرفتم و تا خواستم سرم رو با گوشی سرگرم کنم با دیدن زندایی و زهرا دهنم از حرکت باز موند.
دست علیرضا رو فشار دادم ولی اون گرم صحبت با حافظ بود و توجه نکرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1460 با خنده گفتم: - آشنای تو! چشمکی به روم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1461
تکونی بهش دادم و صداش کردم که سمتم برگشت.
- یهلحظه رضوان! دارم صحبت میکنم.
- علی مامانت اومده و زهرا!
قبل از اینکه میخواست سرش رو سمت حافظ برگردونه با چشمهای حدقهزدهاش به رو به رو خیره شد.
حافظ که سرش پایین بود هم وقتی فهمید علیرضا صداش قطع شده، تا سرش رو بالا آورد حتی من هم صدای تپش قلبش رو شنیدم.
دایی امیرعلی هم همونموقع اومد و قبل از اونها با حافظ که وایساده بود سلام کرد و کنار عمو عماد نشست.
زهرا زودتر از زندایی قدم برداشت و رو به روی حافظ وایساد و دقیقاً خیلی جدی توی صورتش خیره شد؛ برعکس حافظ که بغض کرده بود و سرش رو پایین انداخته و داشت لبش رو تکهتکه میکرد.
زهرا لبخند تلخی زد که علیرضا نشست و کلافه سرش رو به مبل تکیه داد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1461 تکونی بهش دادم و صداش کردم که سمتم برگش
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1462
- تبریک میگم؛ بهترینها واستون رقم بخوره.
حافظ توی چشمهاش خیره شد که زهرا اینبار بغض کرده ادامه داد:
- تنت سلامت! همین کافیه.
با دیدن اشک حافظ، من هم حالم بد شد و سرم رو روی شونهی علیرضا گذاشتم ولی بعد از چند ثانیه زود برداشتم، کم آدم اینجا نبودن که!
زهرا و زندایی هم کنار دایی نشستن ولی حافظ دیگه اونجا نموند و باز سمت اتاق پناه برد.
از جا بلند شدم که نگاهش رو سمتم داد و گفت:
- کجا؟
- برم پیش زهرا.
خیلی جدی جواب داد:
- نه.
- چرا؟
توی چشمهام خیره شد و گفت:
- چون نه!
جدی لب زدم:
- حق نداری که بخوای من رو کنترل کنی!
- رضوان!
- علیرضا!
آروم نفسش رو بیرون داد و از جا بلند شد.
- خیلی خب همه بریم پیش هم بشینیم دیگه.
لبخند محوی زدم و کنار زهرا نشستم ولی علیرضا رفت و کنار عمو عماد نشست.
- زهرا...
توی حرفم پرید و گفت:
- خوبم زنداداش؛ گریه نمیکنم.
با لبخندی رو بهش گفتم:
- تو قهرمان منی!
با خنده محوی سرش رو پایین انداخت که لب زدم:
- حافظ تحمل میکنه.
بدون اینکه حالت صورتش عوض بشه لب زد:
- دیگه مهم نیست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1462 - تبریک میگم؛ بهترینها واستون رقم بخور
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1463
«ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش»
«سجاد_سامانی»
("علیرضا")
حدود نیم ساعت گذشته که بود که با اومدن عاقد خاله آوا عصبی از اتاقی که حافظ داخلش بود بیرون اومد و کنار عمو عماد آروم گفت:
- بیرون نمیاد! آبرومون رو میبره این بشر!
عمو عماد نیم نگاهی بهم انداخت که سرم رو پایین انداختم و اون رو به خاله آوا گفت:
- فکر نمیکنی همه اینها تقصیر تو باشه؟!
- نبش قبر نکن عماد! یک ماه رو قبول کردین دیگه! بسه!
- آوا...
توی حرفش پرید و گفت:
- بهخدا اگه بخواد دیوونه بازی دربیاره و نیاد پیش زهرا یه کاری...
از داخل لبم رو گاز گرفتم و گفتم و این بار من توی حرفش پریدم:
- میرم پیش حافظ.
عمو عماد عصبی به خاله آوا نگاه کرد ولی اون نفسی کشید و رفت کنار خواهرش نشست.
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و با تعلل در رو باز کردم و داخل رفتم.
روی یه پتو ولو شده بود و یه بالشت هم روی سرش گذاشته بود.
در رو بستم و رفتم کنارش نشستم.
- چه وقته خوابه آقا داماد!
عکسالعملی نشون نداد که بالشت رو برداشتم و کنار انداختم.
با نفسهای سختش بلند شد نشست و سرش رو روی زانوش گذاشت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1463 «ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت برکها
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1464
- افسردهتر از تو ندیدم!
همونموقع جواب داد:
- میدونم.
- پاشو حافظ زشته! الان وقت لج کردن نیست، کار از کار گذشته دیگه، مادرته.
سرش رو از روی زانوش برداشت و با چشمهاش که بدجور سرخی توش موج میزد گفت:
- خواهرت خیلی بیمعرفته!
یهتای ابروم بالا پرید که ادامه داد:
- خیلی هم بیوفاست!
تک خندهای زدم و گفتم:
- ببخش وقتی تو رو توی مراسم نامزدی با دختر خالهات دید نتونست واست بر*..قصه.
چپ نگاهی بهم انداخت و از جا بلند شد.
موهاش رو شونه زد و اومد توی صورتم لب زد:
- حالا میبینی آخرش چی میشه علی آقا! یک ماه بیشتره مگه؟
با لبخند محوی گفتم:
- کمه یک ماه پیش دختری باشی که همه حرفه بلده و میفهمه چهجوری از راه به درت کنه؟
تا خواست حرف بزنه انگار یه چیزی یادش افتاده بود که با دهن باز بهم خیره شد.
- چته؟
- علی...
- بگو.
- مامان گفت... گفت شب نامزدی باید پیش هم بمو...
همونموقع در باز شد و عمو عماد داخل اومد که حرف حافظ نصفه موند.
- برنامهات چیه تو؟ بردار بیا دیگه!
حافظ التماسگونه بهم خیره شد؛ چشمهاش رو روی هم فشار داد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1464 - افسردهتر از تو ندیدم! همونموقع جواب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1465
حرفش چی بود؟ چی میخواست بگه؟ شنیده بودم بعضیها رسم این رو دارن که شب عقد پیش هم میمونن ولی... نامزدی آخه؟!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و از اتاق خارج شدم.
رضوان نگران بهم چشم دوخته بود که رفتم و کنارش نشستم.
دستهاش رو توی دستم گرفتم که نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خوبی؟
- نمیدونم.
حافظ و دختر خالهاش کنار هم نشستن که زیر چشمی به زهرا نگاهی انداختم.
جدی بهشون خیره شده بود، هنوز نمیفهمید چی شده... نمیفهمید... نمیخواست بفهمه! اگه اینجا این رو به مغزش میقبولوند که چیشده، این مجلس رو تماماً آتیش میزد!
جلوی همه خطبه رو خوندن و همه هم دیدن که حافظ عصبی و با تعلل جواب بله رو داد اما زهرا کلاً سرش رو توی گوشی داده بود و دیگه اصلاً بیرون رو نگاه نمیکرد.
- میدونم نگران زهرایی.
نگاهی به رضوان که این حرف رو زده بود انداختم و گفتم:
- حق این دوتا اینجوری نبود!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1465 حرفش چی بود؟ چی میخواست بگه؟ شنیده بود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1466
- میدونم، تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که دعا کنیم بهخیر بگذره.
- نمیخوام حافظ رو اینجوری ببینم، داغونه... منم داره داغون میکنه!
توی چشمهام خیره شد و گفت:
- خیلی خب نزدیکه بغضت باز بشه! بعداً حرف میزنیم.
بغض؟ من؟ شوخیاش گرفته بود؟ آب دهنم رو که خواستم قورت بدم و نتونستم متوجه شدم قبل از خودم اون متوجه شده! راست میگفت، بغض ته گلوم گیر کرده بود، نمیذاشت کاری بکنم... نمیذاشت حرفی بزنم، حتی اجازه نمیداد بزاق دهنم رو قورت بدم!
مجلس که کمکم تموم شد و تقریباً همه رفته بودن، رضوان رو به بابام سپردم تا برسونتش چون خودم میخواستم پیش حافظ حتی یکم دیگه بمونم، میدونستم باهام حرف داره.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1466 - میدونم، تنها کاری که از دستمون برمیا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1467
توی خونه که برگشتم، دیدم همه توی پذیرایی نشستن و صداشون تا وسط هال میاد اما حافظ همونموقع از اتاق بیرون اومد و با دیدنش قبل از اون محکم بغ*ل..ش کردم.
تپش قلب داشت و نفسهاش چند برابر شده بود.
- دارم میمیرم... میخوام بمیرم! بسه... بهخدا دارم توی این خونه خفه میشم... چه غلطی بکنم علیرضا؟ چه گلی به سرم بزنم؟ حرف برن لعنتی!
- آروم باش حافظ؛ تموم میشه بهخدا! دندون رو جیگر بذار پسر یک ماهه فقط!
چند ثانیه که گذشت آروم ازم جدا شد و روی یه مبل ولو شد.
کنار پاهاش زانو زدم و گفتم:
- حافظ... داداش... .
سرش رو بالا گرفت که لب زدم:
- خوبی؟ چت شده؟
بهزور جواب داد:
- سرم داره گیج میره.
- از بس به مغزت فشار میاری، بابا تو خوش خندهترین پسری هستی که من تا به عمرم دیدم! هیچ وقت، هیچ مسئلهای رو اینقدر سخت و پیچیده نمیکنی، نمیدونم الان دردت چیه که این بلا رو داری سر خودت میاری!
- حافظ خوبی؟
با صدای دخترونهای سر برگردوندم که با دیدن دخترخالهاش سرم رو پایین انداختم.
حافظ با ضرب سرش رو بالا آورد و گفت:
- چیه؟
- میگم خوبی؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچام بِفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
#سعدی
کنم هرشب دعایی کزدلم بیرون رود مهرش
ولي آهستهتر گویم الهی بیاثـر بـاشـد!
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@Arenyy