دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1511 سرش رو از گوشیاش بیرون آورد و با دیدنم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1512
***
«عصایِ دستِ من عشق است، عقلِ سنگدل بگذار
کـــه این دیوانه، تنهـــا تکیهگاهش ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ»
«سجاد_سامانی»
حافظ و دختر خالهاش از هم جداشدن و من بالاخره میتونستم آرامش رو توی صورت علیرضا ببینم.
با اینکه همه فکر میکردیم بعد از کنسل شدن این نامزدی، حافظ مثل قبل میشه اما خیلی گوشه گیر شده بود و حتی کمتر از قبل حرف میزد؛ شاید هم میدونستم... زهرا زیاد روی خوش به حافظ نشون نمیداد و حتی شاید دست خودش نبود! میگفت یهو یاد اون نامزدی میافته و سر حافظ خالی میکنه با اینکه میدونست هیچی بین اونا وجود نداشته؛ نمیدونم چرا اینکار رو میکرد و حتی وقتی خواستم باهاش حرف بزنم گفت نمیخوام راجبش صحبت کنم؛ شاید هم دلش ناز کردن میخواست و از حق نمیگذشتیم حافظ یک لحظه بیخیالش نشد و حتی مجازی باهم ارتباط داشتن و حافظ میخواست آرومش کنه ولی زهرا حالاحالاها میخواست جونِ حافظ رو به لبش برسونه!
حتی یک بار علیرضا بهش اخطار داد سر به سر حافظ نذاره ولی برخلاف هر بار زهرا رو بهش گفت حق نداره به کاری مجبورش کنه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1512 *** «عصایِ دستِ من عشق است، عقلِ سنگدل
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1513
روی تختم داشتم همینطور غلت میزدم که با فکر کردن به علیرضا، لبخندی روی لبم نشست و همونموقع بهش زنگ زدم.
تقریباً بوقهای آخرش بود و ذوقم داشت کور میشد که صداش توی گوشی پیچید:
- رضوان
با شنیدن صداش، باز لبخندی روی لبم نشست.
- سلام عشقم! خوبی؟
با شنیدن صدای زیاد ادامه دادم:
- توی راهی؟
- تو جادهام.
لبخندم جمع شد و جدی لب زدم:
- چیشده؟ خوبی؟
عصبی داد زد:
- خوب نیستم رضوان! خوب نیستم! زهرا تا آبروی من رو نبره، تا بابا گردن من رو نشکونه از کارهاش دست بر نمیداره!
استرس گرفتم و بهزور آب دهنم رو قورت دادم.
- علی تو رو خدا بگو چیشده؟ کجایی تو؟
- رضوان میخوام برم کار دارم توی خیابونم.
- جیغ میکشمها! کجایی؟
- دارم میرم دنبال زهرا.
- زهرا کجاست؟
- کتابخونهای که بابا وقتی فهمید من اونجام میخواست جدیجدی خفهام کنه!
بهت زده لب زدم:
- برای چی رفته اونجا؟ دیوونه است؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
روباه گفت: مردم این حقیقت رو فراموش کردن. اما تو نباید اون رو فراموش کنی.
تو برای همیشه مسئول اونچه اهلی کردی میشی. تو مسئول گل رز خودت هستی.
ⱼₒᵢₙ •.• » @ShazdeKooCholou
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1513 روی تختم داشتم همینطور غلت میزدم که ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1514
- هستهست! مطمئن باش دیوونهاست! خوب شد یهویی بهش زنگ زدم اسم کتابخونه رو گفت! میگه نفهمیدم بابا منظورش اونجا بوده! رضوان باید برم به کسی نگیها!
- نمیگم؛ تو رو خدا آروم باش و آروم هم برون.
- باشه خداحافظ.
آروم گفتم:
- خداحافظ.
از استرس داشتم دیوونه میشدم و فقط دو دقیقه تونستم از اتاق بیرون نرم.
زود لباس عوض کردم و خواستم برم بیرون که مامان گفت:
- چرا هراسونی؟
- کار دارم میرم خونه دایی امیرعلی.
- وایسا ببینم، چیشده؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- بذار برم مامان بعداً میگم واست.
نگران بهم چشم دوخت ولی سرش رو تکون داد و من هم از خونه بیرون زدم.
خودم رو به خونه دایی رسوندم که با دیدن زندایی انگار که خبر نداشت، لبخند اجباری به لبم زدم و کنارش توی آشپزخونه نشستم.
داشتیم صحبت میکردیم که بعد از حدود نیم ساعت صدای در که اومد، ویندوزم روشن شد.
لبخند محوی زدم و زود بیرون رفتم که همونموقع محکم به سی*ن*ه دایی امیر خوردم.
دستم رو گرفت و "ببخشیدی" زیر لبی گفت.
عصبی رو به زندایی لب زد:
- علیرضا کجاست؟
زندایی آروم گفت:
- نمیدونم، از صبح خونه نیست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1514 - هستهست! مطمئن باش دیوونهاست! خوب شد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1515
باز همونطور داد زد:
- خدا این بچه رو لعنت نکنه! این تا من به سکته نندازه کارهاش رو ول نمیکنه!
- چیشده امیر؟ داد میزنی!
دایی که معلوم بود اصلاً حالش خوب نیست، روی صندلی نشست و مشخص بود برای چندمین بار شماره علیرضا رو گرفت اما بعد از چند ثانیه با بوق خشداری که تموم شد دایی انگار نفسش داشت میرفت!
یکم که گذشت ریزبین رو بهم گفت:
- تو میدونی علیرضا کجاست؟
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چیزه، ما فقط صبح باهم دانشگاه بودیم یه ساعت بعدش حرف زدیم یکم.
- یعنی نمیدونی کجاست؟!
- دایی...
با شنیدن صدای در قبل از اینکه دایی بلند بشه، زندایی محکم دستش رو گرفت و خواست آرومش کنه.
من اما نموندم و زود از آشپزخونه بیرون زدم که همونموقع زهرا با صورتی که معلوم بود بدجور اشک روش ریخته شده، بدون اینکه من رو ببینه سمت اتاقش دوید.
پشت سرش که علیرضا وارد شد، همونموقع هم دایی از آشپزخونه بیرون اومد و گمان بر این بود که علیرضا تنها بوده!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1515 باز همونطور داد زد: - خدا این بچه رو ل
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1516
دیگه حتی زندایی نتونست جلوش رو بگیره و سمتش دوید؛ یقهاش رو گرفت و محکم اون رو به دیوار کوفت!
"هینی" کشیدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
صدای درد همه استخونهای کمرش حتی به گوش من هم رسید! چه برسه اون که زیرش بود!
- چه قبرستونی بودی تو؟
علیرضا نفسش توی سی*ن*هاش بود و دم نمیزد!
دایی یه دستش رو بالا برد و گفت:
- بگو وگرنه میخوابونم توی صورتت!
علیرضا فقط سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت!
زندایی هم برخلاف هر بار روی مبل نشسته بود و به زمین خیره شده بود.
من اما صدای قلبم رو میشنیدم و داشتم دیوونه میشدم!
- میزنم بگو!
باز سکوت کرد.
- بگو علی... بهخدا میزنم!
باز هم سکوت کرد.
- بگو میزنم علی!
با سکوت چندباره علیرضا، این بار جای سیلی، یه مشت توی صورتش خوابوند و خونِ دهنش تا پنجمتر پخش زمین شد که با جیغ بلند من همراه شد.
زندایی پنهونی اشک چشمش جاری شد ولی من دیگه نتونستم تحمل کنم.
- چیکارش داری دایی؟
سرِ من هم داد کشید:
- تو حرف نزن! تا وقتی نگه چه قبرستونی بوده و اونجا چه غلطی میکرده تا دلش بخواد از همینها میخوره!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1516 دیگه حتی زندایی نتونست جلوش رو بگیره و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1517
علیرضا اما چشمهاش رو روی هم فشار میداد تا خونی که ریخته شده رو نبینه! اونکه بعد از هفت سالگی، وقتی که گوساله محبوبش که یک هفته بود داشت رو میخواستن قربونی کنن، دایی امیرمحمد بنا به گفته زندایی جای اینکه اون رو ببره خونه و سرش رو گرم کنه اما به این فکر نکرده که شاید اونها درست میگن و بیخیالش میشه.
علیرضا هم وقتی میبینه گوساله رو دارن سر میبرن، تا یک هفته فقط تب و لرز داشت و هر وقت خون یا گوشت قرمز گوساله میدید حالش بد میشد؛ به قولی از هفت سالگی فوبیاش رو پیدا کرده بود! البته که اون روز دایی امیرعلی میخواسته دایی امیرمحمد رو یه دعوای درست و حسابی کنه اما مامان بزرگ جلوش رو میگیره چون یه مراسم بزرگ داشتن و مهمونهای غریب هم اونجا بودن ولی تا یک ماه محلش نمیداد و دایی امیرمحمد دیگه داشته دیوونه میشده!
حالا امروز هم با دیدن خونها پاهاش داشت سست میشد و حالش داشت بد میشد ولی دایی دیگه هیچی واسش مهم نبود و اجازه هم نمیداد من نزدیکش بشم و عزیزِدلم فقط بهخاطر زهرا دم نمیزد و سپر اون شده بود چون میدونست دایی اگه بفهمه زهرا اونجا بوده چه بلایی سرش میاد... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
هدایت شده از تبلیغات همشهری
🔆فقط در یک جلسه درمان قطعی واریس
⁉️واریس چیست؟
⁉️چرا باید واریس را درمان کنیم؟
⁉️بهترین زمان درمان واریس؟
⁉️چگونه واریس را درمان کنیم؟
⁉️آیا واریس کشنده است؟
📣درمان قطعی واریس با جدیدترین روش های درمانی✅️
🫶لینک عضویت در کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/2996634079C6f97ce70db
📨جهت مشاوره به آیدی ما پیام دهید
@Drrezaeiadl
🔆کلینیک تخصصی واریس دکتر عدل
تهران-انتهای اشرفی اصفهانی-خیابان فکوری-کوچه گلسرخ- گلسرخ- پلاک۴- ساختمان پزشکان امام علی- طبقه۲- واحد۴
۰۹۳۳۹۴۶۷۷۴۴ - ۰۲۱۴۴۸۲۰۸۹۴
هدایت شده از تبلیغات Dr_Rick
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان سریع ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/214/1739
https://www.20landing.com/214/1739