رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #دهم پ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #یازدهم
عطر خوش بو ای به شالم زدم و موهایم را یک طرفه ریختم و آن هارا به دوسته تقسیم کردم و بافت هلندی زدم. در آیینه نگاه تحسین برانگیزی به خود کردم و به راه افتادم. بازهم با مادرم و سوال های جورواجورش روبه رو شدم، سوالهای تکراری که همه را از بر بودم. با هر ترفندی هم که شده بود با اینکه می دانستم قانع نشده باز او را در تصورات خودم پیچاندم.
در باشگاه خیلی شاداب تر از روزهای دیگر بودم و لحظه شماری می کردم که سریع تر تمام شود. برای محسن آدرس را فرستادم که گفت این طرف هارا می شناسد و قرارمان در یک کوچه بن بست بود که درخت های کنار آن قامتی بلند داشتند و سرسبز بودند. جلوه قشنگی به آن کوچه داده بودند. سر ساعت رسیدم فکر می کردم فقط خودم ذوق دارم اما وقتی محسن را دیدم که زودتر از خودم آنجاست فهمیدم حال او هم دست کمی از من ندارد.
به سمتش قدم برداشتم ، چه باید صدایش میزدم؟ خجالت می کشیدم بی پروا اسمش را به زبان بیاورم.
" س...سلام
سرش را بالا گرفت و در صورتم دقیق شد.
سلام ، چقدر خوشگل تر از عکساتی
با خجالت لبخندی نثارش کردم. ممنون ، شماهم همینطور
خندید و نگاهش برقی زد.
یعنی پس منم خوشگلم؟ به پسر که نمیگن خوشگل که ! میگن خوشتیپ
دوباره خندید راست می گفت .
" خوب هول شدم یه چیزی گفتم همون خوشتیپ
دستم را که با ملایمت نوازش می کرد و در چشمانم دقیق شد. نمی دانم چی درآن ها دید.
بابات چی ساخته! همه اجزای صورتت بهم میان ، چشات که دیگه نگم
خندیدم ، انگار امروز قصد حرف زدن نداشتم بیشتر میخواستم از با او بودن لذت ببرم.
اینجا بمونیم یا بریم جای دیگه؟
" اگر میشه همینجا بمونیم خیلی کوچه قشنگیه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #یازدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #دوازدهم
دور و اطراف را نگاهی انداخت ، به یک جا اشاره کرد.
اون درخت و میبینی، بزرگ ترین تنه واسه اون درخته حتما ریشش هم خیلی بزرگ و محکمه تو خاک ، این میشه درخت من و تو و ماهم مثل اون ریشه رابطمون محکمه و میمونیم تا قد کشیدنمون تا پیر شدنمون
چه قشنگ وصف کرد خیلی دوست داشتم حرفش برام سو امیدی بود که اونم دوست داره رابطه ای پایدار و پا برجا داشته باشیم. دستم و گرفت و یکدفعه دویید. دنبالش دوییدم به سمت همان درخت رفتیم خودش یک طرف درخت ایستاد و منم ان طرف دیگر ، کف دستش را روی تنه درخت گذاشت.
رها دستت و بزار رو تنه درخت ، به تبعیت از محسن کف دست چپم را روی درخت گذاشتم.
هیچ فاصله ای نمیتونه من و تورو از هم دور کنه
خندیدم به خل بازیامون ، کنار محسن بودن برایم غرق آرامش بود دوست نداشتم از کنارش بروم. کاش میشد تا ابد در قلبش لانه می کردم و در همانجا زندگی می کردم. قراره اولمان بود اما تا همینجا هم متوجه شده بودم خیلی دوستش دارم.
دست های همدیگر را گرفتیم باران شروع به باریدن کرده بود ، قطره ای روی گونم نشست که آن را با پشت دستش پاک کرد و صدای نم نم بارون در گوش هایمان نجوا می شد. دست یکدیگر را محکم گرفتیم و شروع کردیم چرخیدن ، بلند بلند می خندیدم، می ترسیدم هر آن بیفتم. حواسم پرت شده بود پرت محسن و متوجه گذشت ساعت نبودم نمی دانم چرا ساعت می دویید.
" محسن صبر کن ، گوشی ام را از کیفم در آوردم و به آن نگاه کردم چندبار مادرم زنگ زده بودم. وای چرا رهایم نمی کرد. به ساعت نگاه کردم یک ساعت گذشته بود باید می رفتم دیر شده بود خیلی دیر
" من باید برم خدافظ عزیزم
بغل نمیدی ؟
گفتم نه اما قیافه ای برایم گرفت دلم طاقت نیاورد و محکم بغلش کردم. مطابقا بغلم کرد. حس معذب بودن داشتم ، سریع ازش جدا شدم و دستی تکان دادم و راه افتادم. پشت سرم می آمد فهمیدم قصد ندارد ولم کند. تا سر کوچه اومدم که برگشتم و با چشم به او فهماندم که بیشتر از این جلو نیاید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #سیزدهم
می دانسم پایم را که در خانه بگذارم دوباره مادرم شروع می کند غرغر کردن و دوباره دعوایمان می شود اما می ارزید به یک ساعتی که با محسن گذارنده بودم. فقط خدا خدا می کردم که پدرم به خانه نیامده باشد وگرنه نمی دانستم جواب او را چی بدهم.
در خانه را بازکردم و وارد خانه که شدم خیالم راحت شد پدرم نیامده و با یک سلام خشک و خالی به سمت اتاقم رفتم. درحال عوض کردن لباس های بیرونم با لباس های خانگی بودم که دوباره صدای غر غر های مادرم بلند شد. نیشخندی زدم زهی خیال باطل یک درصد فکر کن نخواهد غر بزند و تو را به حال خودت رها کند.
عادت داشتم تو اتاق خودم باشم و فقط برای وعده های غذایی بیرون بروم ، اکثرا بخاطر بی حوصلگی صبحانه نمی خوردم. همانطور که نشسته بودم و سرگرم تکالیف فردا بودم صدای موبایلم آمد ، نشان از این می داد که محسن است غیر از او برای کی مهم بودم که با من تماس بگیرد.
سلام خانم کوچولو ، پیام دادم جواب ندادی به همین زودی من و یادت رفت؟
میترسیدم صحبت کنم و صدایم بیرون برود اما چاره ای نبود.
" سلام اولا خوبه دوسال بزرگ تری کوچولو هم خودتی ، دوما داشتم تکالیف فردام و انجام میدادم حواسم نبود ، سوما زیاد نمی تونم صحبت کنم مامانم میفهمه
کوچولویی دیگه قبول کن چه اولا و دوما هم میکنه واسه من ، باشه پس اس بده بهم فعلا
" مواظب خودت باش بای
گوشی رو قطع کردم و شماره اش را حفظ کردم نمیتوانستم شماره اش را ذخیره کنم. از آنجایی که رند بود سریع حفظ شدم پیامش را باز کردم تا ببینم چه کار دارد. پیامش را زیر لب خواندم.
قَـوی شُـدن قَشنـگه وقتـیِ'تـــو' بشـیِ نقطهِ 'قُــوَت' مَـن ♥️ ️
ذوق زده چشم دوختم به صفحه گوشی کاش این روزا تمام نشود. محسن دقیقا همان کسی بود که من می خواستم. همان هیکل همان استایل و همان اخلاف و رفتار ، چقدر سریع به او دلباخته بودم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #سیزدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهاردهم
دلم میخواست هرچه زودتر محسن را ببینم ، نمی دانستم چجوری اما بسیار مشتاق بودم که کاری کنم و اورا هرروز ببینم. هرطوری شده بود. به او پیامک زدم.
" ممنون عزیزم توام قلب و تن و روح منی ، دلم میخواد هرروز ببینمت دلتنگیم شاید برطرف بشه
اوه اوه چه زود عاشقم شدی :) خوب میتونیم یه کاریش کنیم که دل شما خانم کوچولو نشکنه اونم من ببینم مدرست کجاست و میتونم بیام ببینمت یا نه
ریسکش زیاد بود اما چاره ای نبود مگر دلم میگذاشت عقلم تصمیم بگیرد. آدرس مدرسم را دقیق برایش فرستادم توی دلم از خدا خواستم که بتواند بیاید چون دلم طاقت نداشت باید میدیدمش تا آرام میگرفت.
خوبه تو مسیرمه میتونم بیام ببینمت اما فعلا رفتنی بیا تا بعد
" خیلی خوشحال شدم عزیزم پس فردا میبینمت
دوست نداشتم لعیا را از ماجرا با خبر کنم اما چاره ای نبود باید حداقل باهام می آمد تا کسی شک نکند. هرچند که خوده او هم را چندتا پسر می پرید ، هیچوقت از این کارش خوشم نمیآمد حس می کردم فقط دنبال سرگرمی است برخلاف من که دنبال رابطه ای عاشقانه و پایدار بودم که ته آن هم به ازدواج ختم می شد.
شب با کلی ذوق و فکر به فردا خوابم برد صبح زود پاشدم و دست و صورتم را شستم ، نوبتی هم بود نوبت رسیدگی به خودم بود نمی دانم چرا با این که مادرم و اطرافیانم می گفتند زیبایی اما باور نداشتم ، اعتماد به نفسم خیلی کم بود و خیلی وقت ها سعی داشتم که پنهان کنم و خودم را دست کم نگیرم اما نمی شد .
کرم نداشتم اما همیشه از کرم مادرم برمی داشتم به رنگ پوستم نمیخورد اما مهم نبود صورتم جوش های خیلی کمی داشت اما دوران بلوغم بود و می دانستم ممکن است بیشتر هم بشود. کرم را زدم و پشت چشمم را کمی سایه کرمی زدم حالت پشت چشمانم همیشه طوری بود که انگار سایه زدم اما خودم دوست داشتم آرایش کنم و بهتر به نظر برسم بعد از زدن سایه ، به سراغ رژ های مادرم رفتم باید بعدا یکی برای خودم می خریدم وگرنه اینطوری می فهمید که برای او را برمیدارم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهارد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پانزدهم
رژ قرمز سوخته مادرم را برداشتم و آرام روی لبم کشیدم نمی خواستم پر رنگ بشود چون می دانستمباز مادرم می خواهد دعوایم کند ، به خودم داخل آیینه نگاه کردم فقط مانده بود موهایم را ببافم موهایم تا روی شانه ام بود اما باز می توانستم بافت های زیادی روی موهام بزنم برایم مهم بود که هرروز یک جور بافت بزنم آن هم به موهای طلایی ام که خودم عاشقش بودم.
آماده نشسته بودم که مادرم بیاید ، پیامکی به گوشی ام آمد. محسن بود منتظر داخل یکی از کوچه های خلوت مدرسه بود پیامش را پاک کردم و منتظر ماندم.
مادرم که آمد به رژم طبق معمول پیله کرد که آن را پاک کرد و لعیا از در خانه اشان بیرون اومد تا برویم ، پایین که رفتیم به کنار یکی از آیینه های ماشین رفتم و خودم را داخل آن دیدم و که لعیا رژش را جلویم گرفت.
بیا بزن فقط قرمزه کم بزن
از دستش گرفتم رو روی انگشت اشاره کشیدم و بعد هم روی لبم ، رژ را به خودش دادم و راه افتادم. قضیه محسن را همان صبح در نبود مادرم بهش گفتم که می خواهم بروم پیشش و در جریان باشد. خودش هم گفت قرار دارد.
به همان کوچه ای که محسن بود رفتم ، لعیا از من جدا شد و به محسن که رسیدم او را دوباره با دوستش دیدم. از آدم های آویزان بدم می آمد آن هم همش به پستم می خورد.
با دیدنم به سمتم آمد و دستش را جلویم دراز کرد و سریع من را به یک گوشه برد می دانستم به این دلیل است که نمیخواهد کسی من را ببیند آن هم در اینجا در نزدیکی مدرسه ام.
" سلامت کو؟ این دوستت چرا همه جا باهات بادیگاردته؟
خندید و گفت: حالا ناراحتی نداره که سلام ، نه بابا آویزونه دیگه یکی از دوستاتم واسه این جور کن دست از کله کچل ما بکنه ، چه خوشگل شدی حالا اخم نکن که بهت نمیاد
بلد بود چجوری حواسم را پرت کند چیزی نگفتم که دستم را در دستش گرفت و پشت دستم را هی می بوسید ، نمی دانم چرا اورا محرم خود می دانستم همیشه خانواده ام تاکید داشتند روی محرم نا محرم اما نمی دانم این پسره غریبه چطور برای من محرم بود ، محرم وجودم ، محرم درد و زخمم ، مثل یک قرص آرامش بخش برای من جز آرامش چیزی نداشت. فقط نگرانیم از این بابت بود که کجاها می رود و با چه کسی؟ خیالم راحت نمی شد.
" میخوام برم مدرسم دیر میشه توام بری سریعاااا
حالا زوده کجا می خوای بری وایسا ببینم الان ناراحتی
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #پانزد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #شانزدهم
" نه ناراحت نیستم ولی یه سوال اینجا سرراه کجاست؟ که گفتی سر راهمه؟ چرا صادق نیستی؟
من بیشتر از ننه بابام با تو صادقم اینجا نزدیک محل کارمه تو یک مغازه کار می کنم عشقممم آخ اگر بدونی چقدر دوست دارم اونوقت آنقدر ناز نمی کردی
بغلش کردم چه میدانست چقدر دوستش دارم سرم را به گردنش نزدیک کردم و بوسه ای روی گردنش زدم دستم رو دور گردنش حلقه کردم ، خجالت زده این طرف و آن طرف را نگاهی کردم کسی نبود دوستش هم دور تر از ما پشت به ما نشسته بود.
سرم را که برگرداندم کمرم را محکم گرفت ، کی بشه واسه همیشه مال خودم باشی.
آخ اون چشات و خنده هات هوش از آدم میبره فکنم آخرش جون بدم بخاطر این همه خوشبختی ، تازه فهمیدم مامانت چرا آنقدر گیر میده بهت
خنده ای کردم و سرم رو پایین انداختم و آرام آرام ازش فاصله گرفتم باید می رفتم دیرم میشد ، نمی خواستم بیشتر از این آنجا به ایستم دستی تکان دادم و دوییدم که صدای خنده هایش را می شنیدم. با دیدن نیلوفر و لعیا به سمتشان رفتم و وارد مدرسه شدیم.
روزها گذشت و من هرروز محسن را می دیدم تا اینکه آخر سر چندباری مارا معاون باهم دید ، و در مدرسه به من تذکر داد مادرم را میشناخت و این بیشتر نگرانم می کرد. حتی اکثر بچه ها که از آن طرف رد می شدند من را با محسن دیده بودند و تو اکیپ پیچیده بود و اکثر بچه های مدرسه باخبر شده بودند و می دانستند بدجور دلبسته محسن شده ام.
نیلوفر را هم با پرهام آشنا کردم پسر خوبی بود و مثل یک برادر دوستش داشتم جذاب تر از محسن بود اما من عاشق محسن بودم و پیش دوستانش همیشه سر و سنگین بودم مخصوصا وقت هایی که خود محسن نبود نمی خواستم یک درصد حس بد وارد رابطه ما شود. رفیق هایش هم این را می دانستند و هوایم را عین یک برادر داشتند و سعی می کردند حد و حدود را رعایت کنند.
محسن من را شناخته بود من اهل هیچ چیزی نبودم عشوه نمیآمدم و خیالش از این بابت راحت بود و وقت هایی که دیر می آمد می دانست دست از پا خطا نمی کنم. خودم را مطلقا برای محسن می دانستم اما حس ترس داشتم ترس از دست دادن محسن ، که تمامی نداشت. یجورایی سعی داشتم کنترلش کنم اما نمی توانستم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛