رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلوهفتم
با پیشنهادم موافقت کردند قرار شد راهی تبریز بشویم. وسایلم را با کلی حساسیت جمع کردم مادرم گوشزد می کرد که مدت کمی آنجا هستیم با خودت زیاد وسایل برندار. بلاخره راهی سفر شدیم همیشه وسایلم را جدا برمی داشتم که هرچی خواستم سریع در دسترسم باشد. توی راه با کلی این و پا اون پا کردن حرف گوشی ام را پیش کشیدم.
_ میخوام یه چیز بگم فقط عصبی نشید خوب؟ میشه گوشیم و بهم بدید واقعا کاری نمی کنم
مادرم کمی تعلل کرد و راضی نبود اما پدرم کمی راه آمده بود روم هم نمی شد زیاد اصرار کنم می ترسیدم قضیه های گذشته را دوباره برایم تکرار کنند آن وقت من می ماندم و کلی پشیمانی ، فکر می کردند من بخاطر رفتار سرد آن ها و سخت گیری اشان از محسن جدا شدم و در این مورد تشویقمم می کردند که کار خوبی کرده ام اما اگر به خودم بود حالا حالا این وصال عاشقی را تمام نمی کردنم و فقط پشیمانی ام این بود که چرا آنقدر بخاطر یک نفر که برای من تَره هم خورد نمی کند همه چیزم را از دست دادم.
+ باباجان برگشتیم گوشی رو بهت میدم اما باید قول بدی مثل اون دفعه نشه که منم دیگه نمی بخشمت دیگه اونوقت بابا بی بابا
_ باشه بابا قول میدم خوب؟ اون جریان هم تموم شده دیگه فهمیدم کارم اشتباهه
+ حالا دیگه بهش فکر نکن میخوام با مامانت ببرمت بازارهای تبریز هرچی خواستید بخرید میدونم خیلی خوشحال میشی
_ من و هیچی دیگه خوشحال نمی کنه
حرفم را که زدم شوک و غم را در چشمانشان خواندم سنی نداشتند که خدا من را به آنها داده بود پدرم می گفت پا قدمت خیلی خوب بود مارا صاحب خانه و ماشین کرد. پدرم از اینکه خدا به او دختر داده بود خیلی خوشحال بود و خدارا هزاران مرتبه شکر می کرد. همیشه ورد زبانش بود که دختر نور چشم پدراش است. سفرمان قرار بود طولی نکشد چون محرم نزدیک بود و مادر و پدرم می خواستند به هیئت همیشگی امان بروند می دانستم این مسافرت هم بخاطر عوض شدن حال و احوال من است.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلوهشتم
میخواستم هر وقت فرصت شد نقاشی بکشم تا همه نقاشی هایم دیوار اتاقم را بپوشانند. همانطور که کنار جاده برای استراحت ایستاده بودیم وسایلم را در آوردم و مشغول نقاشی شدم.
+ رها دوباره داری چی میکشی اصلا این همه مداد رنگی چرا فقط سیاه برمیداری؟
_ سیاه قشنگه مثل دنیای من
+ والا که نگرانتم میدونی چند وقته انگاره کسی فوت کرده همش مشکی تنته؟! تو تا همین چندوقت پیش همش قرمز ، زرد و رنگ های روشن تنت بود یهو چیشد یاد مشکی افتادی؟
_ فقط یک کلام بگم قلبمم این تیرگی رو گرفته ، دنیامم همینطوریه هیچی دیگه قشنگ نیست نه آدماش نه دنیاش هیچییییی ، کسی فوت نکرده ها فقط جسمم بخاطر روح مرده ام عزاداره
دیگر چیزی نگفت مانده بود یک دختر سیزده ساله و چه به این حرف ها ، نقاشی هایم طوری بود که مادرم بارها راجب هر کدام از انها می پرسید که مضمون آن چیست و من جواب کوتاهی می دادم ، یادم است یکی از ان ها خیلی او را در فکر فرو برد یک پسری که در حال رفتن بود و دختری که زانو زده بود و اشک هایش روان بود ، موهایش سفید شده بود و قلب ترک خورده اش را به سمت آسمان رها کرده بود. نمیدانم چی از آن خواند که سعی داشت من را به حرف بیاورد که من لام تا کام حرف نزدم خیلی اصرار کرد پیش مشاور بروم می گفت رفتار هایی که داری غیر طبیعی است اصلا این نقاشی ها به فکر یک آدم سالم نمی آید تو حتما مشکلی داری ، حتما افسرده شدی فقط لباس مشکی میپوشی حالا هرموقع باز آن حالت هارا میدید حرف مشاور را پیش می کشید.
+ برگشتیم حتما باید بیای بریم پیش مشاور اصلا بیا به خودم بگو چته من مادرتم
_ ههه بگم که مسخره بشم؟ یا بری به بابا بگی؟ یا بری پیش مشاور بگی من مریضم و افسرده؟ نه نمی تونم بگم چون هرکی من و درک کنه تو یکی من و درک نمی کنی فقط بلدی بگی نمازت و بخون آرایش نکن عل نکن بل نکن اصلا بچه میخواستی چیکار؟ فقط ولم کن
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #چهلونهم
تند رفته بودم. دست خودم نبود یک عان از کوره در رفتم نگاهی به صورت جوان او کردم، زیبایی خاصی در آن صورت نقش بسته بود، کَمَکی از بین رفته بود دلیلش را خوب می دانستم روزگار آنطور که باید رقم نمی خورد. از وقتی که یادم می آید در سختی های زیادی دست و پا میزد و دم نمیزد ، ناشکری نمی کرد و همیشه توکل به خدا می کرد. به قول خودش به کدامین گناه نکرده همچین دختر سرکشی نصیبش شده. می دانستم خیلی ازم دلخور است اما دلخوری من از او بیشتر بود. من دنبال رهایی بودم از قفسی که آزادی ام را ، آرامشم را همه آن هارا از من سلب کرده بود. من در زندانی بودم که دنبال آزادي از بَندم به هر دری میزدم اما حکمم صادر شد و بود و سرنوشتم روشن کاری ازم بر نمی آمد. دلم طاقت نیاورد به او نزدیک شدم.
_ ببین مامان من الان اونجام که فریدون مشیری میگه :
رک بگویم از همه رنجیدهام !
از غریب و آشنا ترسیدهام
بیخیالِ سردیِ آغوشها ،
من به آغوشِ خودم چسبیدهام ...
لبخند غمگینی مهمان لب هایش شد. مادرجانم همیشه می گفت قدر مادرت را بدان هیچکس مادر آدم نمیشود و هیچکس هم عین یک مادر هوای آدم را ندارد، مادرِ مادرم بود به مهربانی او کسی را ندیده بودم همیشه لبخند بر لب هایش بود و با تمام درد و رنجی که از بیماری سرطان به سر می برد غم و اندوه بروز نمی داد فقط شادابی اش را به رخ می کشید. برای همه عزیز بود آدم های خوب همیشه دوست داشتنی تر از آن چیزی هستند که فکرش را هم نمی توانی بکنی. مثل اینکه حالا حالا قرار نبود به حرف مادرجان برسم.
حالم را توصیف کردم دستم را فشاری داد از کنار او گذشتم وقتش بود دوباره راه بیفتیم. آسوده دم و بازدمی از آن هوای خنک گرفتم به او چشم دوختم تب و تاب شعر و شاعری را از خود او و پدرم آموختم ، از اول عاشق شعر بودم بچه تر که بودم شعر های زیادی حفظ می کردم ،در تمام مسیر رفت و بازگشت از مدرسه با مادرم مشاعره می کردم و از آن لذت بی نهایتی می بردم لذتی که وصف ناشدنی بود برایم هیچوقت دوست نداشتم کم بیاورم اما باز همه همیشه حرف اول را او می زد. گاهی اوقات که زبانم قاصر بود برای بیان کلمات و احساساتم شور و شعف شعر و شاعری ام گل می کرد و دست به دامان غزلیات و قصیده ها می شدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهلو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهم
سوار ماشین که شدیم دلتنگ مادرجان شدم کاش با او تماس می گرفتم.
_ گوشیت و بده به مادرجان زنگ بزنم
بی حرف گوشی اش را از کیفش در آورد و به سمتم گرفت. شماره مادرجان را گرفتم بعد از بوق زدن های متعدد بلاخره افتخار داد و گوشی را برداشت.
_ سلام مادرجان داشتی نا امیدم می کردیا
+ سلام ننه جان تویی رها جان مامانت خوبه بابات چطور سلام برسون
_ مادرجان همه خوبن ما داریم میریم مسافرت کم مونده برسیم من و مامان یادت کردیم گفتم زنگ بزنم خوبی؟
+ به سلامتی مادر خوبم خداروشکر
_ مادرجان برگردم حتما باید موهام و ببافی دوست دارم اون دست های قشنگت به موهام پیچ و تاب بدن.
+ قربونت برم رها جان مادر برو چشم هرموقع اومدی برات میبافم فقط مادر موهات و بیرون نریز بزار قشنگیات و خودت ببینی
خندیدم چقدر شیرین سخن میگفت، خیلی سعی می کردم احترامش را نگه دارم برایم با ارزش بود از مادرم یاد گرفته بودم عزت و احترام زیادی برای مادرجان قائل بود هیچ موقع از او تندی ندیدم با کمال میل همه کار های مادرجان را انجام می داد بی هیچ منت و گیر و داری.
_ مادرجان کاری نداری؟
+ نه مادر خداحافظت
_خداحافظ
صحبت با او قلبم را گرم کرد خوش صحبت بود و با صدایش طنین آرامش را مهمان قلب و روح آدم می کرد. لحظات قبل را کنار گذاشتم و مروری بر آن نکردم باید سعی کنم از فرصت پیش آمده به خوبی استفاده می کردم. دیگر معلوم نبود کی بتوانیم به مسافرت بیاییم. موسیقی در ماشین پلی شد، صدای خواننده پیچید. موسیقی مورد علاقه ام این روز ها تِرَک های رضا بهرام بود. هم در فِلَش ماشین آهنگ های او را ریخته بودم هم در هدفون بارها آن ها را گوش میدادم. گوش سپاردم به آن صدا و به فکر فرو رفتم.
" عادلانه نیست من بمانم و حسرت مدام…
عادلانه نیست قسمتم از این عشق ناتمام!!!
هم مسیر من حال زندگیم رو به راه نیست…
هم مسیر من حق ما دوتا درد و آه نیست…
هم مسیر من حال زندگیم رو به راه نیست…
هم مسیر من حق ما دوتا درد و آه نیست…
بی تو میرود جانم از سرم ای پناه من وای من "
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛