eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حالم را هیچکس درک نمی‌کرد شاید چون فکر می‌کردند در سن و سال من کسی عاشق نمی شود. دوستانم که از من بزرگ تر بودند وقتی حال و روزم را دیدن کلی مسخره ام کردند و گفتند یادت می رود و این دوستی ها دوامی ندارد و تو بیخود و بی جهت دل بستی ، سه ماه به همین منوال گذشت ، همه اش در اتاقم بودم و فقط برای غذا خوردن بیرون می آمدم آن هم چند قاشقی بیشتر نمیخوردم و دوباره برمی‌گشتم کمبود وزن گرفته بودم و کم خونی که باعث شده بود بی خوابی به جانم بیفتد ، حس می کردم خانواده ام هم مطلع شدند که سوالی نمی پرسند و جویای حالم نمی شوند ، شب ها نمی خوابیدم و تا صبح با هدفون آهنگ گوش می دادم و اشک می ریختم. هنوز خواننده شروع به خواندن نکرده بود اشک های من روانه می شد آهنگ هایم همه اش غمگین بود انگار خواننده ها تمام حرف های من را بر زبان می آوردند ، هرشب محسن را نفرین می کردم چون که چندباری اورا دیده بودم که حالش بهتر از من است و می گوید و می خندد و منی که هرشب بخاطر او اش‌ک می ریزم و باعث شد همه چیزم را از دست بدهم. حس و حال هیچ کاری را نداشتم و مداوم گریه می کردم در نماز هایم همه اش دنبال جوابی از سوی خدا بودم دنبال حرکتی از طرف خدا که شاید دوباره محسن را به من باز گرداند ، چندباری هم محسن را با دوست دختره اش دیده بودم و قلبم آتش گرفته بود. آنجا بود که تصمیم گرفتم بعد از سه ماه دیگر به این حال و احوالم پایان دهم. چقدر راحت از من گذشت چقدر گول صحبت های عاشقانه اش را خوردم. آخر سر شب همانطور که گریه میکردم بعد از سه ماه گریه و شیون و زاری به خدا گفتم من ازش گذشتم بقیه اش را می‌سپارم به خودت ، خسته شده بودم از وضعیت الانم تصمیم گرفتم دوباره بلند شوم بس بود هرچقدر خواهش و تمنا از خدا برای بازگشتن محسن ، محسنی که من سر سوزن برای او ارزش ندارم. امتحانات خرداد که تمام شد من هم غصه ام گرفت که تابستان را چگونه بگذرانم ، نه باشگاهی می رفتم و نه کلاس دیگری همین باعث می شد کاملا حوصله ام سر برود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : گوشی ام را هم گرفته بودند تصمیم گرفتم با سر رشته ای که در نقاشی دارم خودم را سرگرم آن کنم و خوب در آن موفق هم بودم و نقاشی های زیبایی کشیدم. تمام نقاشی هایم را با مداد سیاه می کشیدم و رنگ نمی زدم دیگر رنگ هارا دوست نداشتم خوشم نمی آمد آدم های اطرافم هم هرروز رنگ عوض می کردند. خیلی اوقات لعیا به خانه مان می آمد و حرف محسن را پیش می کشید که بدتر عذابم می داد همه اش دنبال ثابت کردن این بود که من محسن را فراموش نکرده ام وگرنه چرا باید دیگر به پسری نگاه نکنم درحالی که اینهمه پسر دنبال بدست اوردنم هستند. من هم هردفعه بهانه های مختلفی برایش می آوردم همچون گوشی ندارم ، اجازه ندارم بیرون بروم و... اما خودم که می دانستم من از تمام پسر ها بدم آمده بود باور داشتم که همه آنها نقش بازی می کنند و الکی زبان می ریزند و این جمله را با خودم تکرار می کردم پسر ها دنبال قیافه اند و دختر ها دنبال زبان چرب و نرم. تمام تابستان سعی کردم دست از پا خطا نکنم تا بتوانم مادر و پدرم را راضی کنم و گوشی ام را از آنها پس بگیرم. نرفتنم به باشگاه آن‌هم با مقام هایی که کسب کرده بودم و انتخاب شدن در مسابقات کشوری که بخاطر محسن پدر و مادرم اجازه ندادند بروم غم و اندوه فراوانی برایم بوجود آورده بود. عاشق کاراته بودم ، هنگامی که ابتدایی بودم مربی ام به مدرسه آمد و تست گرفت و من را به باشگاه دعوت کرد به یاد دارم با کلی شوق و ذوق تمرین می کردم و می کوشیدم تا بهترین باشم ، اما دیگر آن را نداشتم حتی روم هم نمی شد پیش مربی ام بروم چون زحمتم را زیاد کشیده بود و مطمئن بودم از من شاکی است که یکدفعه همه چیز را ول کردم. چند روزی بود که حرف های مادر و پدرم به مسافرت کشیده می شد مادرم اصرار داشت که من هم پیشنهادی بدم اما من دلم ناجور شمال می خواست اما پدرم می گفت آب و هوایش خیلی گرم است من هم دوست داشتم به تبریز برویم و دانشگاه پزشکی تبریز را از نزدیک ببینم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : با پیشنهادم موافقت کردند قرار شد راهی تبریز بشویم. وسایلم را با کلی حساسیت جمع کردم مادرم گوشزد می کرد که مدت کمی آنجا هستیم با خودت زیاد وسایل برندار. بلاخره راهی سفر شدیم همیشه وسایلم را جدا برمی داشتم که هرچی خواستم سریع در دسترسم باشد. توی راه با کلی این و پا اون پا کردن حرف گوشی ام را پیش کشیدم. _ میخوام یه چیز بگم فقط عصبی نشید خوب؟ میشه گوشیم و بهم بدید واقعا کاری نمی کنم مادرم کمی تعلل کرد و راضی نبود اما پدرم کمی راه آمده بود روم هم نمی شد زیاد اصرار کنم می ترسیدم قضیه های گذشته را دوباره برایم تکرار کنند آن وقت من می ماندم و کلی پشیمانی ، فکر می کردند من بخاطر رفتار سرد آن ها و سخت گیری اشان از محسن جدا شدم و در این مورد تشویقمم می کردند که کار خوبی کرده ام اما اگر به خودم بود حالا حالا این وصال عاشقی را تمام نمی کردنم و فقط پشیمانی ام این بود که چرا آنقدر بخاطر یک نفر که برای من تَره هم خورد نمی کند همه چیزم را از دست دادم. + باباجان برگشتیم گوشی رو بهت میدم اما باید قول بدی مثل اون دفعه نشه که منم دیگه نمی بخشمت دیگه اون‌وقت بابا بی بابا _ باشه بابا قول میدم خوب؟ اون جریان هم تموم شده دیگه فهمیدم کارم اشتباهه + حالا دیگه بهش فکر نکن میخوام با مامانت ببرمت بازارهای تبریز هرچی خواستید بخرید میدونم خیلی خوشحال میشی _ من و هیچی دیگه خوشحال نمی کنه حرفم را که زدم شوک و غم را در چشمانشان خواندم سنی نداشتند که خدا من را به آنها داده بود پدرم می گفت پا قدمت خیلی خوب بود مارا صاحب خانه و ماشین کرد. پدرم از اینکه خدا به او دختر داده بود خیلی خوشحال بود و خدارا هزاران مرتبه شکر می کرد. همیشه ورد زبانش بود که دختر نور چشم پدراش است. سفرمان قرار بود طولی نکشد چون محرم نزدیک بود و مادر و پدرم می خواستند به هیئت همیشگی امان بروند می دانستم این مسافرت هم بخاطر عوض شدن حال و احوال من است. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : میخواستم هر وقت فرصت شد نقاشی بکشم تا همه نقاشی هایم دیوار اتاقم را بپوشانند. همانطور که کنار جاده برای استراحت ایستاده بودیم وسایلم را در آوردم و مشغول نقاشی شدم. + رها دوباره داری چی میکشی اصلا این همه مداد رنگی چرا فقط سیاه برمی‌داری؟ _ سیاه قشنگه مثل دنیای من + والا که نگرانتم میدونی چند وقته انگاره کسی فوت کرده همش مشکی تنته؟! تو تا همین چندوقت پیش همش قرمز ، زرد و رنگ های روشن تنت بود یهو چیشد یاد مشکی افتادی؟ _ فقط یک کلام بگم قلبمم این تیرگی رو گرفته ، دنیامم همینطوریه هیچی دیگه قشنگ نیست نه آدماش نه دنیاش هیچییییی ، کسی فوت نکرده ها فقط جسمم بخاطر روح مرده ام عزاداره دیگر چیزی نگفت مانده بود یک دختر سیزده ساله و چه به این حرف ها ، نقاشی هایم طوری بود که مادرم بارها راجب هر کدام از انها می پرسید که مضمون آن چیست و من جواب کوتاهی می دادم ، یادم است یکی از ان ها خیلی او را در فکر فرو برد یک پسری که در حال رفتن بود و دختری که زانو زده بود و اشک هایش روان بود ، موهایش سفید شده بود و قلب ترک خورده اش را به سمت آسمان رها کرده بود. نمیدانم چی از آن خواند که سعی داشت من را به حرف بیاورد که من لام تا کام حرف نزدم خیلی اصرار کرد پیش مشاور بروم می گفت رفتار هایی که داری غیر طبیعی است اصلا این نقاشی ها به فکر یک آدم سالم نمی آید تو حتما مشکلی داری ، حتما افسرده شدی فقط لباس مشکی میپوشی حالا هرموقع باز آن حالت هارا می‌دید حرف مشاور را پیش می کشید. + برگشتیم حتما باید بیای بریم پیش مشاور اصلا بیا به خودم بگو چته من مادرتم _ ههه بگم که مسخره بشم؟ یا بری به بابا بگی؟ یا بری پیش مشاور بگی من مریضم و افسرده؟ نه نمی تونم بگم چون هرکی من و درک کنه تو یکی من و درک نمی کنی فقط بلدی بگی نمازت و بخون آرایش نکن عل نکن بل نکن اصلا بچه میخواستی چیکار؟ فقط ولم کن : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : تند رفته بودم. دست خودم نبود یک عان از کوره در رفتم نگاهی به صورت جوان او کردم، زیبایی خاصی در آن صورت نقش بسته بود، کَمَکی از بین رفته بود دلیلش را خوب می دانستم روزگار آنطور که باید رقم نمی خورد. از وقتی که یادم می آید در سختی های زیادی دست و پا میزد و دم نمیزد ، ناشکری نمی کرد و همیشه توکل به خدا می کرد. به قول خودش به کدامین گناه نکرده همچین دختر سرکشی نصیبش شده. می دانستم خیلی ازم دلخور است اما دلخوری من از او بیشتر بود. من دنبال رهایی بودم از قفسی که آزادی ام را ، آرامشم را همه آن هارا از من سلب کرده بود. من در زندانی بودم که دنبال آزادي از بَندم به هر دری میزدم اما حکمم صادر شد و بود و سرنوشتم روشن کاری ازم بر نمی آمد. دلم طاقت نیاورد به او نزدیک شدم. _ ببین مامان من الان اونجا‌م که فریدون مشیری میگه : ‏رک بگویم از همه رنجیده‌ام ! ‏از غریب و آشنا ترسیده‌ام ‏بی‌خیالِ سردیِ آغوش‌ها ، ‏من به آغوشِ خودم چسبیده‌ام ... لبخند غمگینی مهمان لب هایش شد. مادرجانم همیشه می گفت قدر مادرت را بدان هیچکس مادر آدم نمیشود و هیچکس هم عین یک مادر هوای آدم را ندارد، مادرِ مادرم بود به مهربانی او کسی را ندیده بودم همیشه لبخند بر لب هایش بود و با تمام درد و رنجی که از بیماری سرطان به سر می برد غم و اندوه بروز نمی داد فقط شادابی اش را به رخ می کشید. برای همه عزیز بود آدم های خوب همیشه دوست داشتنی تر از آن چیزی هستند که فکرش را هم نمی توانی بکنی. مثل اینکه حالا حالا قرار نبود به حرف مادرجان برسم. حالم را توصیف کردم دستم را فشاری داد از کنار او گذشتم وقتش بود دوباره راه بیفتیم. آسوده دم و بازدمی از آن هوای خنک گرفتم به او چشم دوختم تب و تاب شعر و شاعری را از خود او و پدرم آموختم ، از اول عاشق شعر بودم بچه تر که بودم شعر های زیادی حفظ می کردم ،در تمام مسیر رفت و بازگشت از مدرسه با مادرم مشاعره می کردم و از آن لذت بی نهایتی می بردم لذتی که وصف ناشدنی بود برایم هیچوقت دوست نداشتم کم بیاورم اما باز همه همیشه حرف اول را او می زد. گاهی اوقات که زبانم قاصر بود برای بیان کلمات و احساساتم شور و شعف شعر و شاعری ام گل می کرد و دست به دامان غزلیات و قصیده ها می شدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهل‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : سوار ماشین که شدیم دلتنگ مادرجان شدم کاش با او تماس می گرفتم. _ گوشیت و بده به مادرجان زنگ بزنم بی حرف گوشی اش را از کیفش در آورد و به سمتم گرفت. شماره مادرجان را گرفتم بعد از بوق زدن های متعدد بلاخره افتخار داد و گوشی را برداشت. _ سلام مادرجان داشتی نا امیدم می کردیا + سلام ننه جان تویی رها جان مامانت خوبه بابات چطور سلام برسون _ مادرجان همه خوبن ما داریم میریم مسافرت کم مونده برسیم من و مامان یادت کردیم گفتم زنگ بزنم خوبی؟ + به سلامتی مادر خوبم خداروشکر _ مادرجان برگردم حتما باید موهام و ببافی دوست دارم اون دست های قشنگت به موهام پیچ و تاب بدن. + قربونت برم رها جان مادر برو چشم هرموقع اومدی برات میبافم فقط مادر موهات و بیرون نریز بزار قشنگیات و خودت ببینی خندیدم چقدر شیرین سخن می‌گفت، خیلی سعی می کردم احترامش را نگه دارم برایم با ارزش بود از مادرم یاد گرفته بودم عزت و احترام زیادی برای مادرجان قائل بود هیچ موقع از او تندی ندیدم با کمال میل همه کار های مادرجان را انجام می داد بی هیچ منت و گیر و داری. _ مادرجان کاری نداری؟ + نه مادر خداحافظت _خداحافظ صحبت با او قلبم را گرم کرد خوش صحبت بود و با صدایش طنین آرامش را مهمان قلب و روح آدم می کرد. لحظات قبل را کنار گذاشتم و مروری بر آن نکردم باید سعی کنم از فرصت پیش آمده به خوبی استفاده می کردم. دیگر معلوم نبود کی بتوانیم به مسافرت بیاییم. موسیقی در ماشین پلی شد، صدای خواننده پیچید. موسیقی مورد علاقه ام این روز ها تِرَک های رضا بهرام بود. هم در فِلَش ماشین آهنگ های او را ریخته بودم هم در هدفون بارها آن ها را گوش میدادم. گوش سپاردم به آن صدا و به‌ فکر فرو رفتم. " عادلانه نیست من بمانم و حسرت مدام… عادلانه نیست قسمتم از این عشق ناتمام!!! هم مسیر من حال زندگیم رو به راه نیست… هم مسیر من حق ما دوتا درد و آه نیست… هم مسیر من حال زندگیم رو به راه نیست… هم مسیر من حق ما دوتا درد و آه نیست… بی تو میرود جانم از سرم ای پناه من وای من " : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛