eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : یکدفعه دست هایش را ول کرد و ترسیده جیغی زدم. چشم هایم را بستم که دوباره پدرم ویلچر را گرفت. + جیغ چرا می‌زنی؟ نترس رسیدیم _ عجب بابا واقعا که می‌افتادم دندم میشکست چی؟ با ورود به بیمارستان دیگر حرفی نزدم. پدرم همه کار هارا خودش انجام داد. بعد از عکس از پام، وارد اتاق دکتر شدیم. + خوب دخترم پاهات خداروشکر نشکسته اما ضرب دیده من پیشنهاد میکنم آتل ببیندی. آتل بستن یعنی حبس در خانه آن هم مُحرمی که هرشب خانواده ام هیئت می رفتند. باز من باید می ماندم و کنج تنهایی ام، حالا ناراحت بودم شاید امام حسین حرفم را شنیده بود و ازم دلگیر شده بود که حضور در مجلسش سعادت می خواهد نه خجالت کشیدن از حرف بقیه. دَم راه پله پدرم خواست کولم کند که مخالفت کردم می دانستم تحمل وزن من را ندارد. خودم از پله بالا رفتم از شانسِ بَد من آسانسور خراب بود. نمی توانستم زانوهایم را خم کنم و پایم به شدت درد می گرفت با این حال که وزنم را روی پدرم انداخته بودم. مجبور بودم پاهایم را بِکشم که دردش در تمام تنم پیچید. چاره ای نبود باید صبح تا شب در خانه می نشستم. روز ها از پی هم گذشتند. صبح عاشورا بود که دیگر بی طاقت شدم، آتل پایم را در آوردم. باد کرده بود و کبودی آن رو به سبزی می زد. کمی در راه رفتن لَنگ میزنم و تاتی تاتی می رفتم، زانو هایم را به زور خم و راست کردم. _ بابا الان این پای من تو کفش نمیره که + عجله کردی دیگه دختر میذاشتی بهتر میشد حالا چند روز صبر کن بادش می خوابه _ چه عجله چند وفت دیگه مدرسست بلاخره باید باز می کردم. باشه ولی بزارین منم بیام کمک باشه؟ + با این پا کجا بیای یه کشیدن غذا هاست که بچه ها هستن ظهر عاشورا به رسم هرساله ناهار نذری می دادیم. هر سال هم قرمه سبزی، پدر و مادرم و چند نفر از دوستان پدرم مسئولیت آن را به عهده داشتند و هر سال کار ها بی نقض پیش می رفت. جمعیت هیئت زیاده بود و گاهی فکر می کردم چقدر سخته، اما مادرم همیشه می‌گفت " امام حسین خودش وسایل نذری رو جور میکنه سپردم به خودش و دلم روشنه خودش نمیزاره کسی بی غذا از هیئت بیرون بره" عاشق وقت بسته بندی بودم. بوی پیچیده شده قرمه سبزی مستم می کرد، غذای نذری رنگ و بوی دگری دارد. مخصوصا که به نیت امام حسین پخته شود. همه مشغول می شدند و گوشه ای از کار را می گرفتند اما امسال با وضعیت پیش اومده نمی توانستم همراه‌شان کنم و ناراحت بودم امام حسینم ازم رو گرفته بود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : اواخر ماه صَفر بلاخره نصیبم شد که به هیئت بروم. خجالت می کشیدم نمی دانم از چه بود اما رو نداشتم با چادر ظاهر شوم و روم می شد درآن جمع بدون چادر حضور پیدا کنم. چادرم را به رسم هرساله سر کردم بس بود هرچقدر نبودن در این مجالس نصیبم شده بود. حال و هوایش را دوست داشتم پر از نور خدا بود، پر از آرامش، صورت خیلیا برق و نورانیت ار چهره اشان می بارید از شدت گریه تمامی صورتشان خیس می شد. چراغ سبز رنگ فضا مجلس را معنوی تر می کرد. همه چی خوب بود مداحی، سخنرانی، نوحه سرایی، این من بودم که خوب نبودم. سال تحصیلی فرا رسید باز هم مدرسه کَزائی امروز روز اول مهر است. باید به بهترین نحو در مدرسه حاضر بشوم. تابستون تمام شده بود اما هنوز ردِ پای گرمی هوا باقی بود‌. صبحانه ام را خوردم همانند روز های دگر صبحانه من یک چای شیرین بود و تمام. صورتم را شستم و به سمت میز آرایشم رفتم‌. در آیینه نگاهی به خودم انداختم خیلی وقت بود موهایم را نبافته بودم از منی که هزاران مدل بافت بلد بودم بعید بود. نگاهی به موهایم کرده مگر دیگر مویی داشتم؟ دلم برای نیلوفر تنگ شده بود بدتر از من او پر از مشکل بود. آنقدر درگیر خودم شده بودم که از او غافل شدم. چنان با پرهام به تیپ و تاپ هم زده بودند که من حتی حاضر نبودم جلوی آنها حرفی از دیگری بزنم می‌دانستم مقصر نیلوفر است هزاران بهانه می آورد و پیش پرهام نمی رفت. طفره می رفت و جواب درست درمانی در جواب سوال های پرهام نمی داد. صد دفعه سعی کردم از زیر زبانش حرف بکشم اما نشد وا نداد می دانست ممکن است به پرهام بگویم. هر دفعه هم بیشتر اصرار می کردم می گفت: " بگم که ببری بزاری کف دست داداش جونت رها رابطه ما درست بشو نیست بیخی " این وسط نفر سومی هم حضور داشت یکی از بچه های اکیپ بود نمی دانم چرا اما همش سعی داشت نیلوفر را از پرهام دور کند و او را پیش پرهام بد کند. چند دفعه ای به او تذکر دادم اما در گوش خر یاسین خواندن بود توجهی نکرد. از پرهام هم شاکی می شدم که چرا ردش نمی کند و یک تشر به آن نمی آید که حساب کار دستش بی آید اما ترسیدم که فکر کند خودم به او حسادت کردم بی خیالش شدم و با خود گفتم " صلاح مصلحت خویش خسروان داند. " در کار های نیلوفر هم دخالت نمی کردم اما خودش همه چیز را برایم بازگو می کرد نیلوفر هم از وجود شخص سومی که در رابطه اشان بود ناراحت بود هرچقدر که بین آنها شکرآب بود بازهم ته دلش به پرهام گِرم بود اما مغرور تر از این حرف ها بود که حساسیت نشان دهد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به رسم عادت بند انگشتی هایم را انگشتم کردم و آستین هایم را تا نیمی از دستم تا زدم. دست‌بند های دوستی ام را دستم کردم همه چیز تکمیل شد. مانتو شلوار پوشیده آماده بودم. نگاهی به گوشی ام انداختم بلاخره با کلی اتمام و حجت گوشی ام را دادند و من با کلی پیام مواجه شدم آروین چند باری زنگ زده بود دلم می‌خواست یکبار در نبود مادرم زنگ بزنم بپرسم چه کار داشته؟ بعد از آخرین باری که باهم چَت کردیم کم و بیش پیش آمده بود برای اینکه دلخوری ام ازش کم شود باهام تماس می گرفت و حرف می‌زد. همیشه صدایش پر از آرامش بود و کمی حرف زدن برایش سخت، خیلی حرف ها بارش کرده بودم که از آنها پشیمان هم نبودم. یکی را خوب به یاد دارم که خیلی هم دلخور شد. " اگر من و نگاه می کردی زشت بود گناه بود خجالت بود اما چطور اون دختره رو نگاه کردی؟ قرار گذاشتی " تنها چیزی که بهم گفت این بود " رها قضاوتم نکن تو خودت میدونی من اهل چیزی نبودم اگرم قصد ازدواج نبود تا الان شمیم رو بازیچه نمی کردم تو خودت میدونی که مال من نبودی که نگاهت کنم بعد ما نامحرمیم چه توقعی داری؟ ناراحت شدم ازت " می دانستم کمی مقصر هستم اما معذرت خواهی هم نکردم. دست خودم نبود رفتارم از وقتی که بینمان شکرآب شد صد و هشتاد درجه با آروین عوض شد. کم مانده بود ارجاعم دهد به روانپزشک، می دانست خیلی کله شق ام و از همین می ترسید چطور باید درکش می کرد؟ درحالی که دوستم نداشت اما برایم غیرتی می شد که درست بگرد و حواست جمع باشه، خوش خیال بودم من را عین خواهرش می‌دید نه کمتر و نه بیشتر، حتما فردا زنگ می زدم. کلید که در قفل در چرخید من هم روی روهام را بوسیدم و به سمت در رفتم. _ سلام مامان من دیگه برم + باشه مواظب باشه قضیه سال پیش تکرار نشه ها لعیا هم پایینه منتظرت بدون کلامی در کردن به حیاط رفتم و لعیا را با گوشی اش دیدم. + سلام عزیزممم رها چقدر بامزه شدی بیا که برات خبرا دارم _ سلام مزه نریز چیشده + مازیار که یادته امروز دیگه میخواد بیاد ببینتت چندتا عکس پروفایلت بود که دادم خواهرش بده بهش پیدات کنه : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت‌و‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : رهایی : _ معلومه چی میگی برای چی عکس من و دادی به طرف هنوز نه به داره نه به باره + یه عکسه دیگه محسن یعنی ازت عکس نداشت؟ _ محسن فرق داشت وای لعیا اگر.. + همه اینا عین همن محسن هم یه آشغالی عین اینا _ درست حرف بزن + تو که گفتی واست مهم نیست و فلان _ لعیا آنقدر رو مخ من اسکي نرو محسن یروز انتخابم بوده + نه بحث انتخاب نیست رها تو خودتم میدونی الان بیاد بهت بگه برگرد با کله میری تو بغلش _ اره من مثل تو سنگدل نیستم رابطمم مثل رابطه دوروزه تو و دوست پسرات نبوده که از سرم بپره + مازیار و ببینی میپری _ اگر انقد خوبه تورش میکردی برا خودت + تو رو نمی خواست حتما این کار رو میکردم متاسفانه دوست پسرای منم بهت چشم دارن مجبورم ردت کنم بری _ نترس من عین تو نیستم. لعیا که حالت تهاجمی من را دید سعی کرد به بحث کردن ادامه ندهد. قرار بود کسی را ببینم که از خودم خیلی بزرگتر بود و به قول لعیا بشود فرشته نجاتم برای فراموشی محسن، هر لحظه منتظر بودم یار آشنا را ببینم اما چه دیدنی. _ رها بیا از تو کوچه بریم بچه هارو هم پیدا کنیم + باشه بریم می ترسیدم از روبه رو شدن با خوده محسن و دوست های او، دوستانی که هنوز هم بعضی آنها ابجی خطابم می کردند و بعضی دیگر هم تازه داشتند علاقه خودشان را نشانم می دادند. همانطور که جلو می رفتم قیافه بهم ریخته محسن بیشتر در جلوی چشمانم شفاف می شد. دختره ای که روبه رویش بود قلبم را به دردآورد خدایا پس کی وقت جبران است؟ : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 54 ❤️ 💙نام رمان : خانم خبر نگار آقای طلبه💙 💚 نام نویسنده :فائزه وحی 💚 💛تعداد قسمت: 108💛 🧡با ما همـــراه باشیـــــن🧡 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💗رمان خانم خبرنگارو آقای طلبه💗 پارت١ دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم. اعصابم خط خطی و داغون بود. فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟ حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود _هان چیه توقع داری عین گوجه فرنگی نشم دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من... فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه ... حتما که نباید دوربین باشه... _عه نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه فاطمه:پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت... _الهی چادرت نخ کش بشه _الهی غذات بسوزه _الهی شوهرت کچل باشه _دختره عقده ای _چرا دوربینو گررررفتی... مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب): خدا مرگیت بده زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک زیارت مارم باطل کردی _عه چه ربطی داره به زیارت کی گفته باطله _اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم فاطمه بدو بریم دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _اوووم سلام حاج اقا حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم حاجی: سلام علیکم بفرمایید _عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم حاجی: بفرمایید میشنوم... _حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن عه کی بود... فاطمه که نی... منم نیست... حاجیم نی... پس کیه... عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه... پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید... _ببخشید آقا واسه چی میخندی... یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده... اینو گفت و برگشت طرف ما... و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا وای خدا،چه چشمایی عسلی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛