رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوشش
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهفتم
از وقتی هم که مادرم متوجه ارتباط من با آروین شد سعی کرد برای حفظ دوستی خانوادگیمان هم که شده ما را از هم دور نگه دارد تا مبادا کسی از خانواده آروین به این ماجرا پی ببرد و دوستی چندین و چندسالمان بهم بخورد. آروین پسر خوبی بود اگر اینطور نبود من عاشق و شیفته او نمی شدم. ناراحت نبودم که چرا سرش همیشه پایین است و به نامحرم نگاه نمی کند از این دلچرکین بودم که چرا به من نگاه نمی کند. گویا دوست داشتم به چشمش بیایم اما آروین هیچگاه نگاه خیره ای به من نداشت منی که همه می گفتند زیبا هستم.
تابستان با آن گرمای زجر آورش حالم را بدکرده بود و من را باز به آغوش گرم تنهایی ام برده بود. صبح تا شب خانه سوت و کور بود، مادرم سرکار نمی رفت اما از الان برای سال آینده اش پلن چیده بود و درحال بررسی آنها بود به شغلش علاقه مند بود و همیشه تمام توان خودش را خرج آن می کرد. هم کلام نمی شدیم مگر اینکه صدایم بزند برای خوردن صبحانه و ناهار و نماز، زمان که گیر می آوردم می نشستم در اتاق وخودم را سرگرم می کردم.
شماره ام پخش شده بود و هرچند دقیقه یک پسر زنگ می زد و سرخوش شروع به لاس زدن می کرد. هرچقدر قید و بند محرمات نبودم اما از این کار خوشم نمی آمد همیشه هم دوست داشتم خودم ببینم و بشناسم نه آنکه پشت تلفن آن هم از روی صدا با کسی ارتباط برقرار کنم. چت هایم کمتر شده بود می ترسیدم لو بروم. پیج فیک اینستاگرام زدم که لااقل در آنجا بتوانم کمی با دوستانم ارتباط بگیرم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوهفت
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهشتم
مخاطبانم را به اشتراک گذاشتم و سریعا آنهارا پیدا کردم و فالو کردم. هرکدام استایل و تیپ خودشان را داشتند و عکس های خفنی که آنهارا پست کرده بودند. اما من عکس خوبی نداشتم که بخواهم بگذارم خنده دار به نظر می رسید که چطور دختری که ادعا دارند هرروز تهران گردی می کند و بیرون است عکس خوب نداشته باشد برای پست کردن، هرکدام از دوستانم که این سوال را پرسیدند به آنها جواب سر بالا دادم و گفتم " پیجم فیکه نمیخوام مادرم متوجه بشه اینستا نصب کردم اونوقت شک میکنه بدتر " قانع شدند و کنجکاوی نکردند امین کافی بود.
رابطه ام با نیلوفر بهتر شده بود اما هیچ چیز مثل قبل نبود بچه ها گروهی زده بودند که نیلوفر هم بود اما می گفت خانواده اش گوشی اش را گرفتند و نمی تواند باما درارتباط باشد. اینستاگرام پرهام را داشتم و گاهی باهم چت می کردم، با این که از حس پرهام به خودم مطلع بودم اما هنوز داداش صدایش می زدم نمی دانم از سر لج بازی بود یا عادت نمی خواستم زیر بار این دوست داشتن دونفره بروم. ضمن اینکه پرهام بی پروا صحبتی نمی کرد که من مطمئن شوم از حسی که پدیدار شده بود سعی می کردم پنهانش کنم یا هرچه که هست را بگذارم پای رابطه خواهر و برادری که باهم داریم.
امسال سال آخری بود که در این مدرسه کزایی مشغول به تحصیل می شدم و می توان گفت شروعی برای رسیدن به هدف، پایم را داخل گذاشتم امیدوارم امسال بهتر از سال های قبل باشد. آهی از سر تمام دردها و عذاب هایی که این مدرسه و جو بچه هایش برایم رقم زد کشیدم. چشم چرخاندم تا ببینم نیلوفر امسال هم در جمعمان هست یا نه با دیدن اینکه تک تک بچه هارا بقل می گیرد و خوشحال طاقت نیاوردم و صدایش زدم. اولش لبخند زد بعد به سمتش رفتم و بغلش کردم اما او بی حرکت فقط نگاهم کرد. ناراحت شدم اما کاری هم از دستم برنمی آمد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :56❤️
💜نام رمان : خط قرمز💜
💚نام نویسنده: فاطمه شکیبا💚
💙تعداد قسمت :466💙
🧡ژانر: اجتماعی ،امنیتی ،شهدایی🧡
🖤 فصل دوم رمان رفیق 🖤
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :56❤️ 💜نام رمان : خط قرمز💜 💚نام نویسنده: فاطمه شکیبا💚 💙تعداد قسمت :466💙 🧡ژانر: اجت
🌺 #بسم_الله_قاصم_الجبارین🌺
✨کلام نویسنده✨
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر
هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل میدادی و این بار سر
چون طلب کردهست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا میکند سردار سر
دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...
(محمد زارعی)
چه زیباست که جلد دوم رمانم،
با نام مبارک امیرالمومنین علی علیهالسلام آغاز شود، چه زیباست که هنگام نوشتن، دم حیدر حیدر بگیرم و چه زیباتر است که انتشار آن نیز همزمان شود با روزهای فرخنده عید غدیر؛ بزرگترین عید تمام تاریخ.
از همان وقتی که نوشتن رمان #رفیق را آغاز کردم، طرح #خط_قرمز را داشتم؛
یعنی #خط_قرمز، ادامه #رفیق و شاید حتی خودِ رفیق باشد. اصلا برای همین بود که در مقدمه #رفیق، اشاره کرده بودم که در کنار حاج حسین، جوانی نفس میکشد و رشد میکند که جوانیاش، انعکاسی از جوانی حاج حسین است.
#رفیق، داستان دلدادگی و جانبازی نسل دهه چهل و پنجاه است؛
داستان حاج حسینهایی سینههایشان پر است از رازهای مگوی این چهل سال. کسانی که برای این دین و این انقلاب و این خاک نازنین، جنگیدند و زخم برداشتند و خون دادند؛
بعضی رفتند و تبدیل به ستارههای راهنما شدند
و بعضی ماندند تا یاد روزهای جنگ زنده بماند؛ ماندند تا رسم سلحشوری و ایستادگی را به نسلهای بعد بیاموزند.
🌸 #خط_قرمز هم،
داستان دلدادگی و جانفشانی نسل دهه شصت و هفتاد است. آنهایی که نه انقلاب را دیدند و نه امام را؛ اما همانقدر مردانه و محکم پای خاک و انقلابشان ایستادند.
کسانی که امانتدارهای خوبی بودند برای به دوش کشیدن بار سنگین نسل پیشین.
کسانی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای دفاع از حرم؛ خواه این حرم، حرم حضرت زینب در سوریه باشد یا عتبات عالیات در عراق؛ و یا حرمی به بزرگی جمهوری اسلامی ایران.
نسلی که خدا ذخیرهشان کرده بود برای صدور انقلاب به دورترین نقاط جهان.
امیدوارم روزی،
جلد سومی برای این داستان بنویسم؛
جلد سومی که مجاهدت دهه هشتادیها را روایت کند.
بچههای دهه هشتاد با همه فرق دارند؛
شاید این نسل، همان نسلی باشد که خدا برای ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه ذخیرهاش کرده است...
بازهم، جملاتی که در مقدمه رفیق نوشته بودم را تکرار میکنم:
بسیاری از شخصیتها قدیمیاند.
نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند.
💫این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند
و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
‼️قبل از خواندن داستان، به دو نکته توجه کنید:
✴️یکم: ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
✴️دوم: در این رمان به جریانهای افراطی و تکفیری پرداخته میشود و قصد توهین به هیچیک از برادران و خواهران مسلمان و پیروان مذاهب اسلامی بهویژه عزیزان اهلسنت را ندارم.
شیعه و سنی برادر یکدیگرند و باید در کنار هم، برای مبارزه با جریانهای افراطی و تفرقهافکن تلاش کنند؛ همانطور که در سوریه و عراق این اتفاق مبارک افتاد و باعث نابودی شجره خبیثه داعش شد.
🤲این داستان را هم باید تقدیم کنم ،
به بزرگمردانی که الهامبخش شخصیتهای داستانم بودند؛
به رفقای شهیدم.
به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛✨
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛✨
به شهید ادواردو آنیلی؛✨
به شهدای مدافع حرم؛
به ویژه شهید محسن حججی،✨
شهید عمار بهمنی✨
و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...✨
السلام علیک یا امیرالمومنین...
فاطمه شکیبا ، تابستان 1400.
یا علی...💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺 #بسم_الله_قاصم_الجبارین🌺 ✨کلام نویسنده✨ خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر هر کسی بالا کند با نیت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #اول
این ناچیز،
تقدیم به امیرالمومنین علی علیهالسلام و فرزندان علی،
تقدیم به سربازان حیدری ابوتراب که تا آخرین قطره خون، پای بیعتشان با امیرالمومنین ایستادهاند؛
تقدیم به شهدای گمنام و مظلوم امنیت...
‼️یکم: کوه باشی سیل یا باران چه فرقی میکند؟
خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد ،
و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگوید؛ طوری که اگر در میزدم و وارد اتاقش میشدم هم نمیفهمید.
در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق میچرخد، هربار از بطری جرعهای مینوشد و سرودهای مسخرهشان را با صدای انکرالاصواتش میخواند. ریشهای حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده.
وقت زیادی ندارم.
قفل در اتاق را چک میکنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن میشوم.
«سمیر» تمام بدن سنگینش را میاندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین میشود و صدای فنرهایش در میآید.
سمیر انقدر مست است که کمکم بیحال میشود و میخواهد خودش را رها کند؛
انقدر در خلسه است که صدای قدمهای مرا نمیشنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز میخواند:
حلال لنا نسائکم...حلال لنا اموالکم... اذبح الشيعة حتى احمر جلد يدي... نقتل الرجال الإيرانيين ونأسر نسائـ...
به اینجا که میرسد،
دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم.
مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند.
با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم.
حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد.
آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم:
-داشتی برای کی رجز میخوندی؟
و سرم را میبرم نزدیک گوشش.
الان نیمرخ عرق کردهاش را میبینم. الان دو زانو نشستهام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است. بدبخت میخواهد خودش را از دستم رها کند؛ اما به قدری نئشه است که اصلا بدنش در کنترلش نیست. صدای حرفهای مبهمش را از زیر دستم میشنوم؛
اما از عمد دستم را محکمتر فشار میدهم. صورتش دارد کبود میشود. با لوله سلاح، یک ضربه محکمتر به سرش میزنم تا مستی از سرش بپرد و میگویم:
-پرسیدم داشتی برای کی رجز میخوندی؟
صدایش مثل ناله شده است.
میدانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمیدهم:
-شنیدم داشتی برای ایرانیها خط و نشون میکشیدی، آره؟ البته اولینبارت هم نبود.
و با قسمت خشاب اسلحه،
ضربهای به سرش میزنم. صدای نالهاش زیر دستم خفه میشود.
میگویم:
-اینو زدم تا یادت بمونه دیگه اسم ایران رو هم با دهن نجست نیاری و حرف گُندهتر از دهنت نزنی. اصلاً وایسا ببینم...منو شناختی؟ من عزرائیلتم...اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست.
کمی مکث میکنم و بعد ادامه میدهم:
-حواسم نبود نمیتونی حرف بزنی! خب...من الان دستمو برمیدارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو میریزم کف این اتاق، فهمیدی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #اول
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دوم
دور چشمان نحسش سیاه شده.
به سختی سر تکان میدهد. دستم را برمیدارم و چنگ میاندازم میان موهای ژولیدهاش.
سرش را کمی بالا میآورم و میپرسم:
-«ناعمه» کجاست؟
چشمانش ترسیدهتر میشود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است:
-ن...نمیدونم...
تکانی به سرش میدهم و موهایش را بیشتر میکشم:
-غلط کردی! خودت میدونی وقتی وسط اردوگاهتون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی میتونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کمتر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم.
درحالی که دارم با صدای آرام و خشن،
اینها را در گوشش زمزمه میکنم، هربار نگاهی به در هم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست.
تندتند نفس میکشد ،
و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریدهبریده و با تهلهجه عربی میگوید:
-دستت به ناعمه نمیرسه!
پوزخند میزنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار میدهم:
-چطور؟
به زور میخندد و دندانهای زرد و حال به هم زنش پیدا میشوند:
-چون اون نه عراقه، نه سوریه!
و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید:
-حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم:
-کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟
انگار دارد برای خودش شعر میگوید:
-حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت،
حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید
ناعمه فرزند سرزمین زیتون است،
شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛
اما مدرکی نداشتم. میگویم:
-باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.
موهایش را رها میکنم.
دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند.
تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم
و درحالی که یک چشمم به در است میگویم:
-میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!
دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند:
-تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم:
-هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #سوم
ساکت میشود ،
و فقط تندتند نفس میکشد.
برای این که خونسردیام را نشان دهم،
به کمدی که پشت سرم است تکیه میدهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفهام میکند.
میگویم:
-از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی.
ترس را در صورتش میبینم؛
اما سرش را سریع به چپ و راست تکان میدهد.
میزنم زیر خنده؛ البته بیصدا:
-پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرماندههاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمیخوره!
در سکوت نگاهم میکند؛
مثل خری که به نعلبندش نگاه کند!
میگویم:
-اینطور که معلومه، نزدیک پنجاهتا از کادر و فرماندههاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! میدونی، ما ایرانیها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که میخوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد.
اسلحهام را آماده شلیک میکنم،
و بیشتر روی پیشانیاش فشار میدهم:
-اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی!
دهانش برای التماس باز میشود؛
اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را میچکانم. صورتش در همان حال چندشآور متوقف میشود؛ با دهان باز و چشمان بیرونزده.
مثل لاشه یک حیوان،
میافتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمیآورد.
حالا نوبت من است ،
که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بکآپ خوشگل از هارد لپتاپش بگیرم!
احتمالا که نه؛
قطعاً نمیدانید من اینجا، در خانه یک داعشی در شهر ٫٫بوکمال٫٫ چه کار میکنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم.
ماجرایش مفصل است.
راستش، خیلی وقتها، لحظهشماری میکنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمیشود و سرخورده میشوی.
اینجور وقتها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است.
فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛
نمیدانم بیشتر یا کمتر.
فرودگاه مهرآباد بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر میدانستم تندتند زیر لب میخواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. میدانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛
البته این را مطمئن بودم ،
هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته!
از یک طرف فرزند جانباز بودم ،
و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم.
از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه.
بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه مهرآباد، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم
و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #سوم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #چهار
همه میگفتند باید خود حضرت زینب (علیهاالسلام) بطلبند،
وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود.
خندهدار است نه؟
ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن میترسند و ما از نجنگیدن.
مردم از جان دادن میترسند و ما از جان ندادن...
آنهایی که قرار بود همراهم بیایند،
بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخیشان فرودگاه را برداشته بود.
همه با شلوارهای ششجیب و پیراهنهای روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یکور شانه کرده. قیافههامان انقدر تابلو بود که همه چپچپ نگاه میکردند؛
از نگاه بعضیها هم به راحتی میشد جملهی:
-«چند گرفتی که میری مدافع اسد بشی؟»
را خواند.
مهم نبود؛
مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت میشستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی میکردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛
مثلا نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن.
پاسپورت نفر جلوییام که مُهر خورد،
باورم نمیشد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابلباور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم.
طوری به مامور چک کردن پاسپورتها نگاه میکردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه میبینم! خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم.
قدمی جلو گذاشتم،
و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانهام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم.
برگشتم که ببینم کیست؛
دیدم «ابوالفضل» است که دارد با جدیت نگاهم میکند.
هاج و واج نگاهش کردم؛
ابوالفضل این وقت روز اینجا چکار میکرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی و ترسناکش گفت:
-بیا بریم کارت دارم!
اولش انگار اصلا معنای جملهاش را نفهمیدم. برویم؟ کجا؟
من باید بروم؛ پروازم میپرد!
هنوز داشتم محتوای جملهاش را در ذهنم تحلیل میکردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانیاش ورم کرد.
لبهایش را هم به هم فشار میداد.
فکر کردم الان است که مثل کارتونها، از گوشهایش بخار بیرون بزند. رفتارش را درک نمیکردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده!
داشتم دیوانه میشدم ،
انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم:
-آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی!
سر جایم میخکوب شده بودم؛
طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم:
-چیه؟ به چی میخندی؟
اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوستداشتنی میشود؛
اما آن لحظه،
من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم:
-چته؟ چیه خب؟
بریدهبریده میان خندیدنش گفت:
-قیافهت... خیلی... بامزه... شده بود!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #چها
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #پنج
دلم میخواست یک کفگرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمدهای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من میخندی؟
فکر کنم این حرفها را از ذهنم خواند ،
که خندهاش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی.
دویدم دنبالش:
-کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم میپره!
سر جایش ایستاد؛
من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت:
-نمیتونی بری!
حالا از کله من دود بلند میشد:
-چرا؟
با خونسردی، موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را میپرسیدم، تندتند میگفت:
-هیس...هیس...
میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم.
کسی که پشت خط بود،
گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد.
فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛
همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت.
اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت.
نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. دلم میخواست جفتشان را یک دل سیر کتک بزنم.
به خودم که آمدم،
ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم:
-حاج رسوله!
میدانید، اصلاً اسم «حاج رسول» یک جورهایی مترادف است با:
آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.
خدا حفظش کند،
خودش هم هیچوقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچهاش باشد.
🕊خدا بیامرزد حاج حسین را،
او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش.
گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم.
با این که خون خونم را میخورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم.
فقط توانستم بگویم:
-سلام.
-بهبه، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟
لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم ،
و حرمت بزرگتر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم:
-حاجی میشه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!
-میفهمم جانم. همه ما خیلی دلمون میخواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمیریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #پنج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شش
این را که گفت، کمی دلم آرام شد.
راست میگفت؛
مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی.
نفسم را بیرون دادم ،
و با حسرت به بچههایی که داشتند قدم به باند فرودگاه میگذاشتند نگاه کردم.
حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضیام؛ برای همین ادامه داد:
-همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.
بالاخره صدایم در آمد و گفتم:
-چشم.
-چشمت منور. یا علی.
ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: -راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمیتوانم بکنم؛مستاصل نالیدم:
-خب الان کجا میریم؟
از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت:
-شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان میشی و میری اصفهان. پروازت نیمساعت دیگهس. شامت رو هم توی هواپیما میخوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!
خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد. گفتم:
-تو نمیخوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید:
-نه، فعلا من اینجا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!
وقتی دید هنوز پکرم و به شوخیهایش نمیخندم، یک مشت نثار بازویم کرد:
-چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کمتر نیست.
کنجکاو شدم:
-مگه تو میدونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید:
-اِی! بفهمی نفهمی.
کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی میمُردم:
-خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد:
-نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم میخواست بزنمش.
الان سه چهار ماه از آن روز میگذرد؛
و من آن موقع نمیدانستم از همین پرونده، میرسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.
از در پشتیِ خانه بیرون میروم ،
و در کوچه، پشت سطل زبالهای مینشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمیزند. مردم باید سر شب بخوابند؛
دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. اینجا، داعش نه اجازه استفاده از تلوزیون میدهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون میکشم و نقشه را باز میکنم.
از اینجا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت میافتد؛
پنجم تیر و یکم شوال!
یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛