رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وهفت
دستی از پشت سر،
دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد ،
و محکم فشار میدهد؛
انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند.
چیزی نمیبینم؛
اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد...
سکوت...
***
-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟
دستی میان موهایم کشیده میشود.
صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده.
بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم.
هوا سرد است و پتو گرم.
دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.
مادر دوباره صدایم میکند:
-عباس پاشو مادر!
به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم.
صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم:
-بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!
سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد.
کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود.
«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی.
کمیل از من بهتر است.
از دیوار راست هم بالا میرود.
دست میگیرم به صخرهها ،
و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم.
دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.
خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم.
این سومین نفری بود که زمین زدم.
مرصاد بلند میشود ،
و با اشاره حاج حسین، میرود میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛
اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وهشت
نیمنگاهی به حاج حسین میکنم ،
که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.
پاهایش را به عرض شانه باز کرده ،
و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.
با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید:
-کمیل مسلح به باتوم باشه.
ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد.
دست میکشم روی پیشانیام ،
و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم.
کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد ،
و من دست خالی.
یک نفر محکم داد میزند:
-علی!
کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم.
کمیل جلوتر میآید ،
و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم.
اول کمی وزنش روی من میافتد ،
و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین.
باتوم را از دستش بیرون میکشم ،
و پرت میکنم یک گوشه.
هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند ،
به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام،
خم میشوم و دستانش را میگیرم.
با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم.
ضربه پایش را با دست دفع میکنم ،
و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود.
با کمیل که حالا بلند شده،
دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را.
از زمین بلندم میکنند.
تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت،
با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم.
سهتایی با هم میافتیم روی زمین.
از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم.
به حاج حسین نگاه میکنم؛
هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید. دست کمیل را میگیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم.
حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمیدهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه میکند و میگوید هرسهتا مسلح شوند برای مبارزه با من.
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_ونه
عرق صورتم را پاک میکنم ،
و میایستم مقابل در خانهشان.
نگاهم به دستهگل نرگس است و زنگ در را فشار میدهم.
از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد.
صدای قدمهایش روی موزاییکهای حیاط را میشنوم و بعد در را باز میکند.
لبخند ملیح و محجوبی میزند ،
و سرش را پایین میاندازد.
هنوز یخش باز نشده؛
خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کردهام.
درحالی که دستپاچگی از حرکاتم میبارد،
گل را روبهرویش میگیرم.
با دیدن گل لبخندش پررنگتر میشود ،
و چشمانش برق میزنند. گل را دو دستی میگیرد
و زیر لب میگوید:
-ممنون!
و گل را میبوید.
تعارف میزنم که بنشیند داخل ماشین.
نسبت به قبل امیدوارتر شدهام. انگار دلخور نیست؛
حداقل رفتارش این را نشان نمیدهد.
با یک هفته تاخیر داریم میرویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من.
با این وجود انگار عصبانی نیست؛
دلخور هم.
راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛
اما به رویم نمیآورد ،
که یکهو فردای مهر برون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید.
اصلا انگار نه انگار.
خیالم راحت میشود و ته دلم آرزو میکنم کاش مطهره همیشه همینطور بماند؛
کاش از دستم دلخور نشود.
با این وجود، خودم قدم پیش میگذارم:
-ببخشید که...
اجازه نمیدهد حرفم کامل شود:
-اشکال نداره!
نفس عمیقی میکشم ،
و زیرچشمی نگاهش میکنم. دارد آرام گلهای نرگس را نوازش میکند.
قلبم چقدر تند میزند؛
طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر میشنوند.
قلبم تند میزند؛
انگار ضربانش را همه دنیا میشنوند.
در یک تونل راه میروم.
یک تونل نیمهتاریک.
دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم.
خستهام و هوا سرد است؛
خیلی سرد.
بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد.
خیلی خستهام.
دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند.
تندتر میروم.
صدای همهمه از دور میآید. همه جا تاریک است.
باید بروم...دنبال یک نفر...
اما نمیدانم کجا.
صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم میشنوم؛ صدای خرناس و دندانقروچه یک حیوان.
خیلی نزدیک است.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوش
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتاد
یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛
انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
دستی آن چیز نوکتیز را ،
از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
از سرما به خودم میلرزم.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند.
- عباس جان! مادر! بیدار شو دیگه!
سرم تیر میکشد و گوشهایم زنگ میزنند.
گلویم از خشکی میسوزد.
سرم سنگین است.
صداها محو میشوند؛
سکوت....
دوست دارم بخوابم تا سردردم خوب شود. نمیتوانم سرم را تکان بدهم.
گیج میرود.
تشنهام.
میخواهم بلند شوم و بروم دنبال آب؛
اما بدنم کرختتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم.
پلکهایم حکم یک وزنه ده تُنی را پیدا کردهاند که به سختی بازشان میکنم.
چیزی نمیبینم. هیچچیز.
نه میشنوم و نه میبینم.
نکند مُردهام؟
اما مرگ که این شکلی نیست. من هنوز فرشته مرگ را ندیدهام!
کمی که میگذرد،
چشمانم به تاریکی عادت میکنند.
جایی تاریک است و درش را هم نمیبینم. یک جایی شبیه زیرزمین.
به ذهنم فشار میآورم ،
تا یادم بیاید من اینجا چکار میکنم. درد سر و گردنم، اولین نشانه است تا یادم بیاید آخرین ادراکم از واقعیت چه بود.
واقعیت و رویا با هم قاطی شدهاند.
مطهره،
مادر،
کمیل،
دورههای آموزشی...
همه هجوم آوردهاند به این زیرزمین تاریک.
کمکم رویا رنگ میبازد ،
و حواسم جمع میشود. یک نفر زد پشت سرم، همینجایی که هنوز از درد ذقذق میکند ،
و بعدش هم دستمال خیس
و بعد سکوت.
پس آن دستمال خیس،
آلوده به ماده بیهوشکننده بوده و این کرختی و بیحالی که در بدنم هست هم اثر همان ماده است؛
مگر چقدر بیهوشکننده به آن دستمال زده بود که انقدر اثرش قوی است؟
میخواهم دستم را بالا بیاورم ،
و سرم را لمس کنم که ببینم ورم کرده یا نه؛
اما متوجه میشوم دستانم از پشت بسته است.
چندبار تکانشان میدهم؛
هرکس بسته خیلی محکم بسته نامرد.
یادتان هست گفته بودم ،
بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی-اطلاعاتی اسارت است؟
الان من دقیقاً در همان موقعیت قرار گرفتهام؛ چیزی بدتر از مرگ.
آن هم درحالی که نمیدانم دقیقاً با کی طرفم.
با یادآوری این که چه اتفاقی افتاد،
انبوهی از افکار و سوالات آوار میشوند روی سرم.
چقدر وقت است که بیهوشم؟
نباید زمان زیادی باشد؛ چون هنوز سردردم خوب نشده.
چه بلایی سر صامد و همسرش آمد؟
چرا صدای جیغ و داد میآمد؟
کسی متوجه گم شدن من شده است؟
سعد چه شد؟
سعد... سعد پشت ما نشسته بود.
نکند سعد...
وای خدایا...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوهفتم
اشک های روی گونم را پاک کرد و خودش هم اشک در چشمانش حلقه زده بود.
_ اما الان مامان همچی عوض شده فکر میکنم آروین هیچ حسی به من نداره بلاتکلیفم کلافم خستم، نمیدونم مامان فقط وقت نماز صبح بخدا گفتم تا همین چند وقتی که تهرانم تکلیف من و مشخص کنه و هرچی صلاحه رقم بزنه برام. فقط امیدوارم این دفعه بر وفق مراد من باشه
مادرم لبخندی به رویم پاشید و سرم را در آغوش کشید.
+ قربون اون دلت بشم. مادر دور سرت بگرده من هم تورو میشناسم هم آروین رو، میدونم دل اونم پیش تو گیره مادر اما بهش فرصت بده بزار با خودش کنار بیاد اونم مثل تو فکر میکنه رفتی و از یادش بردی. مهسا خانم هم متوجه این عشق بین تو و پسرش هست اما منتظره خوده آروین اقدامی بکنه من که دلم روشنه مامان جان
خودم را از مادرم جدا کردم که چشم تو چشم با آروین شدم چند دقیقه همینطوری نگاهم کرد که آرام سرم را پایین انداختم مطمئنا متوجه حال و روزم شده است حال یا خود چه فکری می کند؟ بزار هر فکری می خواهد بکند مهم این است حداقل این بار روی دوشم را بعد از سال ها زمین گذاشته ام و حرف دلم را به مادرم زدم.
لیوان آبی جلوی چشمانم گرفته شد.
+ بفرمایید
نگاهی گذرا روانه اش کردم و با تشکر لیوان را از دستش گرفتم لرزش دست هایم را حس می کردم. مادرم هنوز رو به رویمان نشسته بودم و با لبخند نگاهمان می کرد هروقت که به او خیره میشوم روحم زنده می شود و شادی حضورش در من لبریز می گردد. لیوان را سرمی کشم و همراه آب بغض وامانده گلویم را هم قورت میدهم.
_ ممنون اجرتون باامام حسین
+ خوبید؟ بهترید؟ چیزی میخواید براتون بیارم.
نگرانم شده بود و کاملا از رفتارش مشهود بود مادر با چشم آبرو به آروین اشاره کرد و خندید.
+ دست شما دردنکنه رهاجان بهترن پسرم بیا بشین اینجا شماهم میوه بخور
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوهشتم
خجالت زده آرام زمزمه میکنم.
_ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم
+ الحمدالله چشم دست شما دردنکنه
مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد.
+ آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟
طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم.
+ خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه
کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم.
+ از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه
+ ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی
_ مگه شما رفتید سربازی؟
با خنده سری تکان داد.
+ اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت
_ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن
_ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه
+ موفق باشید
_ ممنون همچنین
موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد.
گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست.
_ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادویک
حس میکنم پشت سرم خیس است.
احتمالاً زخم شده و این هم رطوبت خون است.
تکانی به خودم میدهم ،
تا در تاریکی بفهمم چیزی از تجهیزاتم همراهم هست یا نه.
هیچکدام همراهم نیست؛
نه اسلحه نه بیسیم.
پس باید همه وسایلم را گم و گور کرده باشند که قابل ردیابی نباشم.
عالی شد.
از همین الان در سوریه مفقودالاثر شدم، احتمالاً به زودی به مقام والای جانبازی هم نائل خواهم شد؛
هرچند بعید است با این شرایط به این زودیها شربت شهادت بنوشم!
چون اگر فهمیده باشند ،
نیروی اطلاعات و عملیاتم، به این راحتی بیخیالم نمیشوند.
کی فکرش را میکرد آخر کار من اینجوری باشد؟
نفس عمیقی میکشم؛
باید با این سرنوشت کنار بیایم.
- یادته میگفتی شهادت تنهایی و توی غربت قشنگتره؟
صدای کمیل است که نشسته کنارم و به سقف خیره است.
لبخند میزنم.
اتفاقاً این مدل شهادت را دوست دارم. میگویم:
-آره، هنوزم میگم.
به ذهنم فشار میآورم.
سعد من را فروخته؟
یعنی از اول هدفشان من بودم؟
مگر سعد میدانست من اطلاعاتیام؟
سعد نمیدانست؛
یعنی تا جایی که من میدانم کسی خبر نداشت.
نیروهای خودم لو دادهاند؟
چرا؟
نمیدانم.
اصلا اینها کی هستند؟
چرا نمیآیند سراغم؟
سرم هنوز درد میکند ،
و از این سوالات بیجواب دردش بیشتر هم میشود؛ بدنم هم کوفته است.
کمیل میگوید:
-من جات باشم یه کاری میکنم که زود خلاصم کنن.
راست میگوید.
هم به نفع خودم است، هم اطلاعاتی که دارم سوخت نمیرود.
فعلا زمان را گم کردهام.
نمیدانم ساعت چند است و قرار است چه اتفاقی بیفتد.
زیر لب صلوات میفرستم؛
اولین ذکری که موقع خطر به ذهنم میرسد.
دوباره چشمانم را میبندم.
اولین چیزی که میآید جلوی چشمم،
چهره مادر است.
دلم برایش تنگ میشود.
یعنی جنازهام به دستش میرسد؟
اصلا جنازهای در کار خواهد بود یا نه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادودو
به خانوادهام فکر میکنم ،
که اگر خبر را بشنوند چکار میکنند؛
خانوادهای که من پسر بزرگش هستم و یک جورهایی مَردش.
دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛
برای خواهر و برادرهای کوچکترم ،
که حتماً انقدر من را ندیدهاند،
یادشان رفته چه شکلیام؛
برای «داداش» گفتنشان و حتی غریبی کردنشان با من.
دلم میخواهد بلند شوم و یک کاری بکنم. نمیتوانم منتظر بمانم
تا بیایند سراغم.
حتی اگر مرگی هم باشد،
دوست دارم خودم به استقبالش بروم ،
نه این که منتظرش بنشینم.
از این منفعل نشستن و لحظهها را شمردن بدم میآید.
کمیل میگوید:
-کار دیگهای میتونی بکنی؟
روی یکی از بازوهایم فشار میآورم ،
تا از زمین بلند شوم؛ اما سرم گیج میرود و بدنم بیشتر از همیشه سنگین است.
دوباره میافتم روی زمین.
سرگیجه اینبار با حال تهوع همراه میشود.
کمیل میخندد:
-الکی تلاش نکن. با اونهمه بیهوشکنندهای که روی دستمال بود، فیل رو هم میشد بیهوش کرد چه برسه به تو.
سرم را فشار میدهم به زمین ،
و پلکهایم را محکم میبندم بلکه سرگیجهام خوب شود:
-مگه چی بود؟
- معلومه دیگه، اِتِر. اونم با حجم زیاد. بوی اتر رو نفهمیدی؟
به ذهنم فشار میآورم؛
بوی اتر...یادم نیست. آن لحظه فقط درد سرم را فهمیدم و تنگی نفس را.
میگویم:
-پس چرا انقدر بدنم کوفته ست؟
کمیل شانه بالا میاندازد:
-اثر بیهوشیه دیگه! من موندم چطور نمردی!
و بلند میخندد.
کاش سعی نمیکردم بلند شوم. سرگیجهام وحشتناک است.میغرم:
-زهر مار!
کمیل بلندتر میخندد.
سرم را بیشتر به زمین فشار میدهم و زمین پیشانیام را میخراشد.
لبم را فشار میدهم روی هم.
هوا گرم و سنگین و دم کرده است و گلویم از تشنگی میسوزد.
ناگاه صدایی در زیرزمین میپیچد؛ صدایی خفیف مثل باز شدن در؛
مثل چرخیدن کلید در قفلِ زنگزده،
مثل چرخیدن در روی لولای روغن نخورده.
دری نمیبینم؛
اما به کمیل میگویم:
-یه دقیقه نیشتو ببند ببینم! تو هم شنیدی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛