رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوهفتم
اشک های روی گونم را پاک کرد و خودش هم اشک در چشمانش حلقه زده بود.
_ اما الان مامان همچی عوض شده فکر میکنم آروین هیچ حسی به من نداره بلاتکلیفم کلافم خستم، نمیدونم مامان فقط وقت نماز صبح بخدا گفتم تا همین چند وقتی که تهرانم تکلیف من و مشخص کنه و هرچی صلاحه رقم بزنه برام. فقط امیدوارم این دفعه بر وفق مراد من باشه
مادرم لبخندی به رویم پاشید و سرم را در آغوش کشید.
+ قربون اون دلت بشم. مادر دور سرت بگرده من هم تورو میشناسم هم آروین رو، میدونم دل اونم پیش تو گیره مادر اما بهش فرصت بده بزار با خودش کنار بیاد اونم مثل تو فکر میکنه رفتی و از یادش بردی. مهسا خانم هم متوجه این عشق بین تو و پسرش هست اما منتظره خوده آروین اقدامی بکنه من که دلم روشنه مامان جان
خودم را از مادرم جدا کردم که چشم تو چشم با آروین شدم چند دقیقه همینطوری نگاهم کرد که آرام سرم را پایین انداختم مطمئنا متوجه حال و روزم شده است حال یا خود چه فکری می کند؟ بزار هر فکری می خواهد بکند مهم این است حداقل این بار روی دوشم را بعد از سال ها زمین گذاشته ام و حرف دلم را به مادرم زدم.
لیوان آبی جلوی چشمانم گرفته شد.
+ بفرمایید
نگاهی گذرا روانه اش کردم و با تشکر لیوان را از دستش گرفتم لرزش دست هایم را حس می کردم. مادرم هنوز رو به رویمان نشسته بودم و با لبخند نگاهمان می کرد هروقت که به او خیره میشوم روحم زنده می شود و شادی حضورش در من لبریز می گردد. لیوان را سرمی کشم و همراه آب بغض وامانده گلویم را هم قورت میدهم.
_ ممنون اجرتون باامام حسین
+ خوبید؟ بهترید؟ چیزی میخواید براتون بیارم.
نگرانم شده بود و کاملا از رفتارش مشهود بود مادر با چشم آبرو به آروین اشاره کرد و خندید.
+ دست شما دردنکنه رهاجان بهترن پسرم بیا بشین اینجا شماهم میوه بخور
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوهشتم
خجالت زده آرام زمزمه میکنم.
_ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم
+ الحمدالله چشم دست شما دردنکنه
مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد.
+ آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟
طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم.
+ خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه
کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم.
+ از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه
+ ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی
_ مگه شما رفتید سربازی؟
با خنده سری تکان داد.
+ اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت
_ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن
_ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه
+ موفق باشید
_ ممنون همچنین
موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد.
گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست.
_ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادویک
حس میکنم پشت سرم خیس است.
احتمالاً زخم شده و این هم رطوبت خون است.
تکانی به خودم میدهم ،
تا در تاریکی بفهمم چیزی از تجهیزاتم همراهم هست یا نه.
هیچکدام همراهم نیست؛
نه اسلحه نه بیسیم.
پس باید همه وسایلم را گم و گور کرده باشند که قابل ردیابی نباشم.
عالی شد.
از همین الان در سوریه مفقودالاثر شدم، احتمالاً به زودی به مقام والای جانبازی هم نائل خواهم شد؛
هرچند بعید است با این شرایط به این زودیها شربت شهادت بنوشم!
چون اگر فهمیده باشند ،
نیروی اطلاعات و عملیاتم، به این راحتی بیخیالم نمیشوند.
کی فکرش را میکرد آخر کار من اینجوری باشد؟
نفس عمیقی میکشم؛
باید با این سرنوشت کنار بیایم.
- یادته میگفتی شهادت تنهایی و توی غربت قشنگتره؟
صدای کمیل است که نشسته کنارم و به سقف خیره است.
لبخند میزنم.
اتفاقاً این مدل شهادت را دوست دارم. میگویم:
-آره، هنوزم میگم.
به ذهنم فشار میآورم.
سعد من را فروخته؟
یعنی از اول هدفشان من بودم؟
مگر سعد میدانست من اطلاعاتیام؟
سعد نمیدانست؛
یعنی تا جایی که من میدانم کسی خبر نداشت.
نیروهای خودم لو دادهاند؟
چرا؟
نمیدانم.
اصلا اینها کی هستند؟
چرا نمیآیند سراغم؟
سرم هنوز درد میکند ،
و از این سوالات بیجواب دردش بیشتر هم میشود؛ بدنم هم کوفته است.
کمیل میگوید:
-من جات باشم یه کاری میکنم که زود خلاصم کنن.
راست میگوید.
هم به نفع خودم است، هم اطلاعاتی که دارم سوخت نمیرود.
فعلا زمان را گم کردهام.
نمیدانم ساعت چند است و قرار است چه اتفاقی بیفتد.
زیر لب صلوات میفرستم؛
اولین ذکری که موقع خطر به ذهنم میرسد.
دوباره چشمانم را میبندم.
اولین چیزی که میآید جلوی چشمم،
چهره مادر است.
دلم برایش تنگ میشود.
یعنی جنازهام به دستش میرسد؟
اصلا جنازهای در کار خواهد بود یا نه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادودو
به خانوادهام فکر میکنم ،
که اگر خبر را بشنوند چکار میکنند؛
خانوادهای که من پسر بزرگش هستم و یک جورهایی مَردش.
دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛
برای خواهر و برادرهای کوچکترم ،
که حتماً انقدر من را ندیدهاند،
یادشان رفته چه شکلیام؛
برای «داداش» گفتنشان و حتی غریبی کردنشان با من.
دلم میخواهد بلند شوم و یک کاری بکنم. نمیتوانم منتظر بمانم
تا بیایند سراغم.
حتی اگر مرگی هم باشد،
دوست دارم خودم به استقبالش بروم ،
نه این که منتظرش بنشینم.
از این منفعل نشستن و لحظهها را شمردن بدم میآید.
کمیل میگوید:
-کار دیگهای میتونی بکنی؟
روی یکی از بازوهایم فشار میآورم ،
تا از زمین بلند شوم؛ اما سرم گیج میرود و بدنم بیشتر از همیشه سنگین است.
دوباره میافتم روی زمین.
سرگیجه اینبار با حال تهوع همراه میشود.
کمیل میخندد:
-الکی تلاش نکن. با اونهمه بیهوشکنندهای که روی دستمال بود، فیل رو هم میشد بیهوش کرد چه برسه به تو.
سرم را فشار میدهم به زمین ،
و پلکهایم را محکم میبندم بلکه سرگیجهام خوب شود:
-مگه چی بود؟
- معلومه دیگه، اِتِر. اونم با حجم زیاد. بوی اتر رو نفهمیدی؟
به ذهنم فشار میآورم؛
بوی اتر...یادم نیست. آن لحظه فقط درد سرم را فهمیدم و تنگی نفس را.
میگویم:
-پس چرا انقدر بدنم کوفته ست؟
کمیل شانه بالا میاندازد:
-اثر بیهوشیه دیگه! من موندم چطور نمردی!
و بلند میخندد.
کاش سعی نمیکردم بلند شوم. سرگیجهام وحشتناک است.میغرم:
-زهر مار!
کمیل بلندتر میخندد.
سرم را بیشتر به زمین فشار میدهم و زمین پیشانیام را میخراشد.
لبم را فشار میدهم روی هم.
هوا گرم و سنگین و دم کرده است و گلویم از تشنگی میسوزد.
ناگاه صدایی در زیرزمین میپیچد؛ صدایی خفیف مثل باز شدن در؛
مثل چرخیدن کلید در قفلِ زنگزده،
مثل چرخیدن در روی لولای روغن نخورده.
دری نمیبینم؛
اما به کمیل میگویم:
-یه دقیقه نیشتو ببند ببینم! تو هم شنیدی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادوسه
کمیل خندهاش را میخورد.
دوباره صدای ناله لولاهای در میآید و بعد بسته شدنش.
کمیل زمزمه میکند:
-فکر کنم همون که منتظرش بودی اومد! خوش بگذره!
کاش دستانم باز بود و یکی میزدم پس کلهاش.ته دلم میگویم:
کوفت.
و گوش تیز میکنم. صدای قدم زدن میآید. یک نفر است یا دو نفر؟
تمام بدنم نبض میزند؛
از ترس نیست. بیشتر هیجان است؛ هیجان این که بفهمم بالاخره با کی طرفم و چرا الان اینجا هستم.
الان چه بلایی سرم میآید؟
هیچوقت انقدر بلاتکلیف نبودهام.
شاید نباید آرزوی آمدنش را میکردم.
شاید...
کمیل آرام میگوید:
-هی! خودتو بزن به بیهوشی.
راست میگوید. حالم واقعاً خوب نیست، هنوز سرگیجه دارم.
اگر خودم را بزنم به بیهوشی ،
شاید بتوانم برای خودم زمان بخرم، شاید بفهمم قضیه چیست؟
صدای قدم زدن میآید، صدای پایین آمدن از پله.
سعی میکنم بفهمم یک نفر است یا دو نفر؟
تق تق، تق تق. دونفرند.
خدا رحم کند.
چراغی کمنور و سفید روشن میشود؛
خیلی کمنور. سایه دونفر مبهم میافتد روی دیوار روبهرویی.
چشمانم را نیمهباز نگه میدارم،
طوری که از میان مژههایم کمی ببینم.
نفر اولی را میبینم ،
که وارد فضای زیرزمین میشود. نمیشناسمش، صورتش را هم نمیبینم.
هیکل متوسط و نسبتا پُری دارد و ریش کمپشت.
یک کلاش دستش است ،
و سرنیزهای که سر کلاشش نصب کرده، زیر نورِ کمِ چراغ برق میزند.
نفر دومی که پشت سرش میآید اما آشناست. خودش است؛
خود نامردش: سعد!
سرم تیر میکشد.
چطور توانست ما را بفروشد؟
دوست دارم بلند شوم ،
و خرخرهاش را بجوم. سعد فقط به من خیانت نکرد، به کشورش خیانت کرد.
مرد اولی میپرسد:
-وین؟(کجاست؟)
سعد با دست به سمت من که با دست بسته مثلاً بیهوش شدهام اشاره میکند.
مرد میآید به سمت من.
نگاهم روی برقِ سرنیزهاش مانده.
یعنی با این سرنیزه سرم را میبرد یا سینهام را میشکافد؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادوچهار
کمیل میخندد:
-خب اگه از من بپرسی، ترجیح میدم سینهت رو بشکافم!
عجب رفیقی دارم!
معلوم نیست طرف من است یا او؟
کمیل میگوید:
-من طرف حقم، حق هم همیشه با کسیه که اسلحه دستشه.
آدمفروش!
این را ته دلم به کمیل میگویم.
کمیل زمزمه میکند:
-هیچکاری نکن! فقط بیهوش باش.
راستش واقعاً هم دارم از حال میروم؛ شدیداً احساس ضعف دارم.
مرد میآید نزدیکم ،
و دستش را میگیرد مقابل بینیام که مطمئن شود هنوز نفس میکشم.
میگوید:
-ما زال تحت التخدير؟(هنوز بیهوشه؟)
سعد مینشیند کنارم و سرش را به صورتم نزدیک میکند.
نفسهای داغ و مضطربش میخورد به صورتم.
انگار با این که فکر میکند من بیهوشم،
باز هم از من خجالت میکشد یا شاید میترسد.
مرد میپرسد:
-شو اسمه؟
-سیدحیدر.
-ایرانی؟
-اي.(آره.)
- لماذا تعتقد أن هذا يهمنا؟(چرا فکر میکنی برامون مهمه؟)
-انه قائد مهم. هو ایرانی. أعلم أنه من الحرس الثوري.(فرمانده مهمیه. ایرانیه. من میدونم یکی از اعضای سپاه پاسدارانه.)
این حرفش امیدوارکننده بود.
این یعنی دقیقاً نمیدانند من چکارهام و حسابشده عمل نکردهاند؛
تیری در تاریکی انداختهاند.
پس میتوانم امیدوار باشم لو نرفتهام.
سعد از کنارم بلند میشود. این بار لحنش کمی کلافه است:
-أوفت بوعدي. دفع الأجر.(به قولم عمل کردم. پولم رو بدین!)
یعنی من را برای چند لیره فروخته است؟
اصلا به لیره حساب کرده یا دلار؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوه
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادوپنج
کاش برایم ثابت میشد ،
که بخاطر تهدید خانوادهاش مجبور به این کار شده؛ همانطور که احتمال میدهم صامد را هم تهدید کرده بودند من را آنجا بکشاند.
احتمالا هم صامد و هم زنش را کشتهاند.
مرد میگوید:
-إذا أخبرتنا معلومات مفيدة، سأدفع لك. انتظر. (اگه اطلاعات به درد بخور بهمون داد اونوقت پولت رو میدم. فعلا صبر کن.)
با این حساب اگر من جای سعد بودم ،
کلا قید پولم را میزدم؛ چون چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
بیچاره سعد!
سعد مینالد:
-وعدت للتو أن أجلب لك إيرانيًا! (فقط قرار بود من یه نیروی ایرانی براتون بیارم!)
مرد کلاشش را بالا میآورد ،
و نوک سرنیزهاش را زیر گلوی سعد میگیرد.
دندانهایش را روی هم فشار میدهد
و میغرد:
-اخرس! لن ادفع لك حتى يعطي المعلومات. (خفه شو! تا اطلاعات نده بهت پول نمیدم.)
صدای نفسنفس زدن سعد را میشنوم.
مرد دوباره اسلحهاش را پایین میآورد،
نگاهی پر از نفرت به من میاندازد و یک لگد به ساق پایم میزند:
-توقظه! (بیدارش کن!)
سرگیجهام بیشتر میشود.
چشمانم را کامل میبندم. چرا این سردرد و سرگیجه لعنتی تمام نمیشود؟
مرد میرود به سمت در زیرزمین و میگوید:
-سأعود ظهراً. توقظه. (ظهر برمیگردم. بیدارش کن.)
و میرود.
من میمانم و سعد.
سعد کمی در زیرزمین قدم میزند.
کمکم متوجه نور کمی میشوم که از دو پنجره کوچک وارد زیرزمین میشود؛ دو نورگیر که با روزنامه پوشانده شدهاند.
احتمالاً چون تا الان هوا تاریک بوده، نورگیرها را ندیدهام.
کمیل میگوید:
-پس حتماً آفتاب زده. نماز صبحت هم که...
وای نمازم! گندشان بزنند لعنتیها را.
بغض گلویم را میگیرد. قضا شدن نماز حتی از اسارت هم بدتر است.
کمیل از جا بلند میشود و به سمت نورگیرها میرود:
-وایسا ببینم...
از قسمتی از پنجره که روزنامهاش پاره شده، بیرون را نگاه میکند.
بعد برمیگردد به سمت من:
-خیلی وقته نماز قضا شده. فکر کنم بعد از قضا شدن نماز بهوش اومدی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوه
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادوشش
اگر بعد از وقت نماز بهوش آمده باشم،
نمازم قضا ندارد.
با این وجود باز هم حالم گرفته است.
سعد دارد در زیرزمین قدم میزند.
کلافه است. انگار خودش هم میداند به پولش نمیرسد ،
و چه بسا ممکن است عاقبتش مثل صامد بشود.
روی صورتش دست میکشد،
و میان موهایش چنگ میزند. کمی مینشیند و دوباره بلند میشود.
میآید بالای سرم و دستش را به سمتم دراز میکند، اما آن را پس میکشد.
انگار میترسد به هوش بیایم.
شاید دوست ندارد با من چشم در چشم شود.
تا همین چند روز پیش ما سر یک سفره مینشستیم، با هم شوخی میکردیم، کنار هم میجنگیدیم.
دوباره چرخی در زیرزمین میزند و برمیگردد به سمت من. مینشیند مقابلم.
چشمانم را کامل میبندم که نفهمد بیهوش نیستم.
تندتند نفس میزند؛ ترسیده؛
نمیدانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟
چندبار به صورتم میزند. صدایش میلرزد:
-سیدحیدر...
عجز در صدایش میدود.
انگار میخواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار میخواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم!
شاید هم من زیادی خوشبینم.
شاید اصلا پشیمان نشده. محکمتر میزند به صورتم.
باز هم چشمانم را بسته نگه میدارم.
چند لحظه بعد، یقهام را میگیرد و از زمین جدایم میکند.
سرگیجهام شدیدتر میشود. همه دنیا دور سرم میچرخد؛ تا سرحد جنون.
ای خدا لعنتت کند سعد!
من را به دیوار تکیه میدهد
و دوباره به صورتم میزند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است:
-أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!)
دیگر بس است.
چشمانم را باز میکنم، درد میگیرند. زیرزمین دارد میچرخد.
دوباره چشمانم را میبندم ،
و روی هم فشار میدهم. حالت تهوع دوباره سراغم میآید.
سعد چانهام را میگیرد و تکان میدهد:
-شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادوهفت
به سختی چشمانم را باز میکنم.
سعد سریع نگاهش را میدزدد. نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد میکند و گیج میرود.
میپرسد:
-اتسمعنی؟(صدامو میشنوی؟)
نفس عمیقی میکشم و آرام میگویم:
-ای...(آره.)
چانهام را رها میکند و از جایش بلند میشود. دوباره کلافه قدم میزند.
سرم را به دیوار تکیه میدهم تا آرام بگیرد.
هرچند جواب سوالم را میدانم، باز هم آن را از سعد میپرسم:
-لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی اینجا؟)
سعد جواب نمیدهد. عصبانی ست.
دوباره سوالم را میپرسم. سعد برمیگردد و داد میزند:
-اخرس!(خفه شو!)
صدایش در زیرزمین میپیچد.
سعد پیشانیاش را با دست میپوشاند و دست به کمر میزند.
انگار پشیمان است.
میگویم:
-لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟)
جواب نمیدهد، تندتند نفس میکشد.
بعد برمیگردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند
میگوید:
-ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چارهای نداری. هرچی میخوان بهشون بگو.)
چه پیشنهاد فوقالعادهای! به ذهن خودم نرسیده بود!
کمیل هم مثل من پوزخند میزند
و میگوید:
-این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار!
باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفتهام.
برای همین میپرسم:
-لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر میکنی من اطلاعات مهم دارم؟)
یک گوشه مینشیند ،
و سرش را به دیوار تکیه میدهد. دستش را میگذارد روی پیشانیاش:
-علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو میآوردم. تو و عابس فرقی ندارین.)
نفس راحتی میکشم.
دستور داشته یک نیروی دانهدرشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبودهام و هنوز نمیداند من نیروی اطلاعاتم.
حامد را هم نماز نجاتش داد.
اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من میرفت و گیر میافتاد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتادوهشت
سرگیجهام کمی بهتر است.
چشمانم را دوباره میبندم و در ذهنم آموزشهای ضدشکنجهای که دیدهام را مرور میکنم.
بچهها تا الان حتماً فهمیدهاند ،
بلایی سرم آمده و دارند دنبالم میگردند.
ناگاه سوالی در ذهنم جرقه میزند:
-وین انا؟ (من کجام؟)
سعد ساکت است.
دوباره سوالم را تکرار میکنم و باز هم پاسخ نمیگیرم.
اگر هنوز در السعن باشم،
ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟
دوباره پلک بر هم میگذارم.
کمیل میگوید:
-بیخیال. خونهپُرش اینه که شهید میشی میای پیش خودم.
زیر لب میگویم:
-کاش همینطور باشه.
سعد به ساعتش نگاه میکند.
میدانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمیدهد.
سرش را میچرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه میکند:
-سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.)
بعد دوباره میان موهایش چنگ میاندازد:
-زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.)
اگر واقعاً بخاطر این باشد،
من میبخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده.
میپرسم:
-لمن تعمل؟ (برای کی کار میکنی؟)
- جبهۀالنصره.
عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیستها هم ارتباط تنگاتنگی دارد.
میگویم:
-سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی میدونم تو هم به هدفت نمیرسی. تو رو میکشند.)
سعد سرش را تکان میدهد. میدانم ترس جان خانوادهاش را دارد.
تشنهام؛
اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم.
نمیدانم چقدر میگذرد؛
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت...
ناگاه صدای باز شدن در میآید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در.
کمیل میگوید:
-اوه! صاحابش اومد!
زیر لب زمزمه میکنم:
بسم الله الرحمن الرحیم.....
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛