eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_پنجم 🌈 روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، ب
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟ یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس… خود… سیدمهدی کجاست؟ – درواقع… از وقتی این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟! نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره! – حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… رمان عاشقانه مذهبی 🌈 شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! – اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان… ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_هفتم 🌈 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدن
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم! رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…! دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…! هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!! با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟ سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟ درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟ دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام. – الان خوبی؟ – دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شهید میشدم… – حتما قسمتت نبوده! درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟ – کجا؟ – سوریه! – چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت! …! رمان عاشقانه مذهبی 🌈 – بچه ها خوابن؟ – آره! – پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم! همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند. تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری! سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه! راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟ – چرا؟ – من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی! لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟ به تسبیحش خیره شد: همینجوری! – دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟ – نه…! – ولی من دیدم! – میدونستم! – ازکجا؟ – وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟ – همینجا رو! ولی تنها اومده بودم! – پس حلالم کن! -میدونم… با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟ – جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟ – میگم… میگم راضی نیستم ازش! تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟ – رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام! خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟ – نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه! – چشم! حالا حلال میکنی؟ – آره… نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد… هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام…. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_نهم 🌈 پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کن
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 تابوت مثل قایقی روان روی امواج حرکت میکند. سیدمهدی وقتی میرفت، فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است. حالا که از بین دود اسفند و پرچم های “لبیک یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود، خیالم راحت است که تا ابد کنارم می ماند. خاطرات قشنگمان از جلوی چشمهایم رد میشود. با همین فکرهاست که گریه و خنده ام درهم می آمیزد. انگشتر عقیقش حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد. زیر لب با تسبیحش ذکر میگویم تا آرام بمانم. میثم لباس نظامی پوشیده (البته آستین هایش کمی بلند است) و با بشری بازی میکند. به بچه ها گفته ام بابا انقدر بزرگ شده که رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و کنارمان هست. گفته ام انقدر بزرگ شده که بدنش به دردش نمیخورد! گفته ام چون بابا شهید شده، همه ما را می برد بهشت. گفته ام بابا قهرمان شده و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند… این حرفها را روزی صدربار برایشان می گویم تا بلکه خودم کمی آرام شوم. بچه ها هم با حرف های من خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب کرده؛ میخواهد دوست حاج قاسم شود، منظورش پاسدار است. از وقتی سیدمهدی را در قطعه مدافعان حرم به خاک سپرده اند، هربار که آنجا میروم احساس روز اول را دارم، حس میکنم سیدمهدی صدایم میزند. از آن روز به بعد، همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه که برایم پیچیده تشکر میکنم. حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، تنهایی و گریه های نیمه شب. هر وقت بتوانم میروم گلستان شهدا، به یاد وقت هایی که خودمان دوتایی بودیم… هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میکند (ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟). هنوز هم جانماز سیدمهدی را وقت نماز جلوی خودم پهن میکنم و پشت سرش نماز میخوانم، به یاد وقت هایی که بود… "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت35 فخر الزمان با دو دست زد تو سرش و دوید سمت من. --رها این چه کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صندلی و جرأت حرف زدن نداشتم. سکوتش بیشتر منو میترسوند و نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره.... خارج از شهر روبه روی در یه خونه توقف کرد و در رو با ریموت باز کرد. ماشینو تو حیاط پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به ثانیه نکشید در رو با شدت باز کرد و کفتمو گرفت پرتم کرد رو زمین. غرید --بلند شو. از ترس نفسم تو سینم حبس شده بود. کشون کشون منو برد تو خونه و با باز شدن در دوباره پرتم کرد رو زمین. زانوم به شدت درد گرفت اما جرأت نداشتم حرفی بزنم. در رو قفل کرد و برگشت سمتم. جدی گفت --بهت گفته بودم پا رو دم من نزار! مگه نه؟ جواب ندادم. فریاد زد --مگـــه نــــه؟ بغضم شکست و تأییدوار سرمو تکون دادم. عصبی خندید --خوبه میدونستی! اومدم حرفی بزنم که انگشتشو آورد بالا --هیـــش! هیچی نگو! نشست مقابلم و همین که دستشو سمت دستم دراز کرد خودمو کشیدم عقب. محکم با پشت دست زد تو دهنم و مچ دستمو گرفت. اشکام بیصدا رو گونه هام جاری شد و با دیدن خون روی مچ دستم بلند شد. رفت تو آشپزخونه و با یه جعبه برگشت. با آرامش دستمو پانسمان کرد و جعبه رو برد گذاشت سرجاش. نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره و از ترس قلبم درد گرفته بود. چهرم از درد جمع شد و شروع کردم با دستم سینمو ماساژ دادن. با یه سینی پر از شیشه های مشروب و جام برگشت و سینی رو گذاشت رو عسلی. با آرامش شروع کرد به خوردن. درد قلبم شدت گرفت و حس میکردم نمیتونم نفس بکشم. با چشمایی که هنوز مونده بود تا خمار بشه بهم نگاه کرد و بی توجه به خوردن ادامه داد. تو یه لحظه قلبم تیر کشید و افتادم رو زمین و چشمام بسته شد..... چشمامو باز کردم و با نور شدید لامپ ناخودآگاه چشمامو بستم. کم کم چشمام به نور عادت کرد و به اطراف نگاه کردم. با دیدن سِرم تو دستم فهمیدم بیمارستانم. مرور اتفاقات اشکمو درآورد و با شدت گرفتن اشکام قلبم درد گرفت. همون موقع در باز شد و کامران اومد تو. با دیدن من ریلکس رفت بیرون و پرستارارو صدا زد.... با ماساژ دادن قلبم یکم بهتر شد. دکتر با لبخند گفت --عزیزم یکم مواظب قلبت باشی بد نیستا. رو کرد سمت کامران --یادتون نره بهتون چی گفتم. کامران جدی سرشو تکون داد و دکتر همراه با پرستار ها رفت بیرون. همینجور که دست به سینه وسط اتاق راه میرفت گفت --فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی کوچولو. از صداش حالم به هم میخورد. جسورانه گفتم --با من حرف نزن! عصبی اومد سمتمو و فکمو گرفت تو دستش --چی زر زدی؟ فکم خیلی درد گرفته بود. پوزخند زد --فکر کردی حالا که قلبت مشکل پیدا کرده هر زری بخوای میزنی و من مراعاتتو میکنم؟ نه خیــر از این خبرا نیس! فکمو بیشتر فشار داد --به هر روشی که بتونم ازت سواستفاده میکنم تا انتقاممو از اون پست فطرتا بگیرم! محکم فکمو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. بغضم شکست و سیل اشکام رو گونه هام جاری شد. از ضعف حالت تهوع داشتم و معدمم خالی بود. پرستار اومد تو اتاق و واسم غذا آورد. با وجود درد فکم همه ی غذامو خوردم و دراز کشیدم رو تخت. دکتر همراه با کامران اومدن تو اتاق. به نایلون داروهایی که دست کامران بود خیره شدم و دکتر گفت --عزیزم از نظر من میتونی بری خونه! فقط باید خیلی مراقب خودت باشی! یادت نره هیجان،ترس،استرس،تحرک چه کم چه زیاد اصلاً واست خوب نیست.... پرستار کمکم کرد لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. همینجور که نشسته بود رو صندلی و سرشو میون دستاش گرفته بود از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم. از ترس یه قدم رفتم عقب. عصبانی شد و مچ دستمو محکم گرفت تو دستش. خیلی تند راه میرفت و بهتره بگم دنبالش میدویدم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صن
در ماشینو باز کرد و هولم داد رو صندلی. نشست پشت رول و با سرعت حرکت کرد. پشت چراغ قرمز بودیم که یه پسر بچه به شیشه ی ماشین ضربه زد.یادم به روزایی که وقتی پشت پنجره ی ماشین می ایستادم و بهم بی توجهی میکردن غرورم میشکست و صدای شکستن غرورمو بعد از چندسال میشنیدم. با تعجب به کامران خیره شده بودم و اصلاً باورم نمیشد این همون کامران باشه. با لبخند مهربونی داشت پول تموم گلایی که از پسر بچه خریده بود رو حساب میکرد و پسر بچه با خوشحالی تشکر کرد و از ماشین دور شد. حواسم نبود بهش خیره شدم. با دسته گل زد تو صورتم --چه مرگته تو؟ سرمو انداختم پایین و از پنجره به خیابون خیره شدم. حس میکردم دیگه چیزی به اسم غرور واسم معنا و مفهمومی نداره. غرور من در اوج کودکیم و سر چهار راه تو سرمای نفس گیر زمستون یخ بسته بود. رسیدیم خونه و قبل از اینکه بخواد با تشر از ماشین پیادم کنه خودم از ماشین پیاده شدم. رفتیم تو خونه. نمیدونستم باید کجا برم و چه کاری انجام بدم. وسط هال ایستاده بودم که رفت سمت یه اتاق. --به جای اینکه بر و بر دیوارارو نگاه کنی بیا برو این تو. با دیدن اتاق از تعجب چشمام گرد شد. کاغذ دیواری های صورتی و سفید همراه با تخت یه نفره ی بزرگ و صورتی خیلی به چشم می اومد. کمد و دراور ست سفید یه گوشه بود و یه در سفید که حدس زدم حمام باشه سمت چپ بود. نشستم رو تخت و کنجکاو به وسایل نگاه کردم. پوزخند زد --چیه؟ خودتم میدونی از سرت زیاده! متأسف سرشو تکون داد و رفت بیرون. با گلدون پر از گلایی که از پسر بچه خریده بود برگشت و گلدون رو گذاشت گوشه ی دراور. پوزخند زد --واسه اینکه هیچ وقت یادت نره کی بودی لازمه تا جلو چشمت باشن. بدون توجه به کنایش به گلای داوودی صورتی و سفید خیره شدم و لبخند کمرنگی روی لبام اومد. پوزخند زد --فکر نمیکردم اینقدر عاشق گذشتت باشی. سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. --بلند شو. مبهوت به چشماش نگاه کردم --مگه کری؟ بلند شدم و دنبالش رفتم. رفت تو آشپزخونه و به نایلونای روس سرویس اشاره کرد. --شب مهمون دارم. بیشتر از سه نوع غذا باید درست کنی. خبیصانه نگاهم کرد --زرشک پلو با خورشت مرغ! باقالی پلو با ماهی! و از همه مهمتر خورشت فسنجون. چشمام گرد شد و پوزخند زد --فکر میکردم دختر سرهنگ کدبانو تر از این حرفاس! دست به سینه ایستاد --به هر حال من نمیدونم. وااای به حالت اگه غذات بد شه! ادامه داد --و اما دسر! ژله بستی! یکم فکر کرد --همین فقط ژله بستنی درست کن. چون زیاد اهل دسر نیستن. گفت و از آشپزخونه رفت بیرون. با بغض به مرغ و ماهی هایی که هنوز تمیز نشده بود نگاه کردم. از میون غذاهایی که گفته بود فقط ماهی و خورشت فسنجون رو بلد بودم. تو دلم از خدا خواستم کمکم کنه و دست به کار شدم. همینجور که ماهی و مرغارو تمیز میکردم تو دلم هزاربار واسه زیبا فاتحه خوندم. چون اگه اون نبود هیچ کدون از اون کارارو یاد نمیگرفتم. ماهی هارو شستم و با نمک و ادویه جات طعم دار کردم و گذاشتم بمونه. واسه درست کردن فسنجون به اندازه ای استرس داشتم که دستام میلرزید. پانسمان دستمو واسه اینکه راحت تر بتونم کار کنم باز کرده بودم و یه لحظه حواسم پرت شد دستم خورد به ماهی تابه. رو زخمم تاول زده بود و به حدی میسوخت که نمیدونستم باید چیکار کنم. روشو با به دستمال بستم و به هر جون کندنی بود بقیه ی کارامو انجام دادم. ماهی و فسنجون همراه با دو نوع برنج آماده بود و تازه یادم افتاد باید ژله بستی درست کنم. پودر ژله رو برداشتم و کنجکاو بهش نگاه کردم. تا اون روز ژله نخورده بودم و نمیدونستم چجوری باید درستش کنم. به طرز تهیش نگاه کردم و طبق اون عمل کردم. نگاهم به جام های ظریف خیره شد و ژله هارو ریختم تو جام ها و گذاشتم تو یخچال. ساعت ۷عصر بود و شروع کردم به شستن ظرف ها. بعد از نیم ساعت کارم تموم شد و ظرفای غذارو آماده کردم. در ورودی باز شد و کامران اومد تو. اول با تعجب و بعد خشک و جدی بهم نگاه کرد. یه جعبه گذاشت رو میز. --بچین تو ظرف. مچ دستم خیلی میسوخت و نمیتونستم راحت باهاش کار کنم. خیلی آروم یه شیرینی با دوتا دستم برداشتم بذارم تو ظرف که از دستم ول شد و شکلش به هم خورد. اومد سمتم و هولم داد. --عرضه ی یه شیرینی چیدنم نداری که! پهلوم خورد به سنگ اپن و درد بدی پیچید تو کمرم. کارش تموم شد و به من اشاره کرد. --برو تو اتاقت یه لباس درست درمون بپوش. داشتم میرفتم صدام زد --یادت نره تو خدمتکار این خونه ای! جلو مهمونام مثه یه خدمتکار رفتار میکنی! حــواستو خوب جمع کن! بغضم شکست و یه قطره اشک از چشمم جاری شد.... در کمد رو باز کردم و یه تونیک خردلی با شلوار و شال مشکی پوشیدم. جلو آینه داشتم موهامو از شالم میزاشتم بیرون که یادم افتاد ساسان از این کارم عصبانی میشد،موهامو مرتب گذاشتم تو شالم و ساده سرم کردم... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت37 از اتاق رفتم بیرون. کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود. داشتم میرفتم تو آشپزخونه که با صدای آیفون ایستادم و کنجکاو به در خیره شده. کامران در رو باز کرد و ایستاد مقابل در. اول دوتا پسر و بعد سه تا دختر اومدن تو. کامران با خنده به همشون دست داد و رفتارش از این رو به اون رو شده بود. رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول نشون دادم. یکی از پسرا با شیطنت گفت --چه عجب کــامران! نمیدونستم توام دختر میاری خونت.. ادامه حرفشو چشمک زد و همشون خندیدن. کامران جدی خندید --خدمتکارمه. یکی از دخترا که فهمیدم اسمش عسل بود با ناز گفت --وااای کامران چه دختر نانازیه! هیچ حسی نسبت به حرفاشون نداشتم. چاییارو تو سینی چیدم و با وجود درد مچ دستم سینی رو بردم گذاشتم رو عسلی میز. همون پسره گفت --خدمتکارت ناشنواس؟ کامران جوابشو نداد و رفتم ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز. خواستم ظرف میوه رو ببرم که کامران خودش اومد تو آشپزخونه. --برو تو اتاقت فعلاً. حرفی نزدم و رفتم تو اتاقم. آستینمو بالا زدم و مچ دستمو یکم فوت کردم. از درد چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. نمیدونم چقدر گذشت با صدای کامران که اسمموصدا میزد شالمو مرتب کردم واز اتاق رفتم بیرون. ظرفای روی عسلی رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه. دختری که آروم تر از بقیه بود گفت --کامران میشه گیتار بزنی؟ همه حرفشو تأیید کردن و کامران رفت تو اتاقش و با گیتارش برگشت. شروع کرد به خوندن صداش برعکس بقیه وقتا پر احساس بود. اون که یه وقتی تنها کسم بود تنها پناه دل بی کسم بود تنهام کذاشت و رفت از کنارم از درد دوریش من بیقرارم همینجور که ظرفارو میشستم به گیتار زدنش نگاه میکردم و حواسم نبود دارم گریه میکنم. دلتنگیم واسه ساسان و دل شکستگی هام باعث شد تا گریم به هق هق تبدیل بشه. صدای گیتار قطع شد و دختری که اسمش عسل بود با بغض گفت --رها حالت خوبه؟ نمیدونم چقدر صدای گریم بلند بود که همه به جز کامران با بغض نگاهم میکردن. کامران عصبانی گیتارشو برداشت و رفت تو اتاقش. هر سه تا دخترا اومدن تو آشپزخونه و عسل گفت --مطمئنی حالت خوبه؟ بقیشون ناراحت بهم نگاه میکردن. سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و لبخند زدم --من خوبم. دوباره رفتن سرجاشون نشستن اما جو شادشون دیگه مثه قبل نبود. کامران اومد تو آشپزخونه. از ترس یه قدم رفتم عقب. متوجه ترسم شد و پوزخند زد. رفت از تو کابینت شیشه های مشروبو برداشت گذاشت تو سینی و رفت سراغ جاما. --تو... توشون ژله ریختم. بدون توجه به حرفم رفت سمت به تعداد پِیک برداشت و رفت تو هال. همشون به خوردن یه پِیک شراب بسنده کردن و دیگه کسی نخورد.... داشتم میز شامو میچیدم که عسل اومد تو آشپزخونه. به ظاهر دختر پولداری بود. لبخند زد --میخوای کمکت کنم؟ لبخند کمرنگی زدم. --نه ممنون. همه مشغول حرف زدن بودن و هیچکس حواسش به عسل نبود. با صدای آرومی گفت --رها خودتو اینجا تلف نکن دختر. تلخند زد --این راهی که توش پا گذاشتی تهش هیچی نیست! به خودش اشاره کرد --منو ببین! اولش یه دختر بی تجربه بودم مثه تو! ولی کار کردم! پولدار شدم وبه آرزوهایی که فکر میکردم خوشبختم میکنه رسیدم. شاید باورت نشه ولی... ولی من خوشبخت نیستم! یکی از پسرا با صدای بلند خندید و گفت --بچها عسل رفته رو ممبر. عسل خندید و ادامه حرفشو خورد. حرفاش ذهنمو درگیر کرده بود و حس تهی بودن بهم دست داده بود. سر میز شام میخواستم دیس برنجو بردارم که آستین دستم رفت بالا و عسل زخم دستمو دید. هین بلندی کشید --رها دستت چرا اینجوریه؟ آستینمو کشیدم پایین و به کارم ادامه دادم........ تو اتاقم نشسته بودم و خیلی گرسنم بود. فکر نمیکردم غذا اضافه باشه چون به تعداد۴نفر غذا درست کرده بودم. کم کم داشت چشمام گرم میشد که در باز شد و کامران اومد تو. بشقاب دستشو کوبید به آینه و عصبانی اومد سمتم. فریاد زد --این چه کوفتیه پختی؟ از ترس رفتم عقب و چسبیدم به دیوار. تو صورتم فریاد زد --تو غلط میکنی جلو بقیه ننه من غریبم بازی دربیاری! چونمو فشار داد و غرید --فکر نکن با این کارات دل بقیه واست میسوزه! با پشت دست کوبید تو دهنم و فریاد زد --چرا بهشون نگفتی دستتو با تیغ زدی؟ محکم تر کوبید تو دهنم --چـــرا؟ با گریه جیغ زدم.. صورتم خیس اشک بود. در باز شد و کامران همینجور که نفس نفس میزد اومد تو اتاق. از ترس بدنم میلرزید و گریم شدت گرفت. با تعجب بهم زل زد --چه مرگته تو؟ خواست بیاد نزدیک که جیغ زدم --ب..ب..بخدا من تا الان فسنجون نپخته بودم! به جون خودم دستم از ماهی تابه سوخت! از اتاق رفت بیرون و به یه لیوان آب برگشت. نشست رو تختمو لیوان آبو گرفت سمتم. لیوان آبو گرفتم و تا تهشو خوردم. نگاهش رنگ ترحم گرفت و کلافه از اتاق رفت بیرون...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت37 از اتاق رفتم بیرون. کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و ش
با جعبه ی کمک های اولیه برگشت و بی هیچ حرفی نشست رو به روم. همین که دستشو دراز کرد دستمو بردم عقب. باور نمیکردم خواب دیده باشم چون امکان اینکه خوابم واقعی باشه صد در صد بود. غرید --بده به من اون دستتو تا نزدم... با گریه گفتم --ب..ب..بخدا حواسم نبود! د..د..دستم.. فریاد زد --بســـه دیــگه! بســـه! احمق خواب دیدی چرا حالیت نیست؟ دستمو گرفت کشید مچم درد گرفت و همین که خواستم حرفی بزنم گفت --هیــش!هیچی نگو! اگه یه کلمه فقط یه کلمه ی دیگه حرف بزنی دندوناتو خورد میکنم. تحمل اون همه حقارت واسم قابل تحمل نبود. با ترس ولی جسورانه گفتم --چرا حرف نزنم؟ اصلاً تو به چه اجازه ای به من دست میزنی؟ نمیخوام دستمو پانسمان کنم! نمیـــ... دستشو گذاشت رو دهنم و فریاد زد --خفه میشی یا خفت کنم؟ همین که اشکام ریخت رو دستش دستشو برداشت و آستینمو بالا زد. اخم کرد --دوباره چه غلطی کردی؟ جواب ندادم. یه سیلی زد تو صورتم --جواب میدی یا بازم بزنم؟ --ا... ا...از ماهی تابه سوخت! مشئمز نگاهم کرد --گمشو لبتو بشور! دستمو گذاشتم رو لبم داشت خون میاومد..... با دیدن چهرم توی آینه گریم بیشتر شد. زیر چشمام کبود شده بود و گوشه ی لبم پاره بود. با دستای لرزون گلدون نقره ای رنگی که پر از گلای مصنوعی بود رو برداشتم. کوبیدم به آینه و با صدای خیلی بدی شکست. در باز شد و کامران عصبانی در رو باز کرد. --چه غلطی بود کردی؟ فقط گریه میکردم و حرفی نداشتم بزنم. فریاد زد --چرا بار خودتو سنگین میکنی لعنتی؟ کتفمو گرفت تکون داد --چه مرگته؟ سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. هولم داد --از جلو چشمام گم شو! رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم. نگاهم خیره به بشقاب روی دراور بود. معلوم بود غذا دست خوردس. کامران اومد تو اتاق و دستمو پانسمان کرد و از اتاق رفت بیرون. دلم از گرسنگی ضعف میرفت. بشقاب غذارو برداشتم و مثه قحطی زده ها تا ته غذارو خوردم و نفهمیدم کی خوابم برد..... با صدای کامران از خواب بیدار شدم. گوشامو تیز کردم. --راستی فرید رو بفرست بره کارشو یه سره کنه. خندید --الاغ ساسانو میگم دیگه. با اسمش قلبم لرزید. خدا خدا میکردم شخصی که دربارش حرف میزنه ساسان من نباشه --وااای چی زدی تو؟ بابا ساسان پسر اون مرتیکه سرهنگ دیگه. نمیدونستم باید چیکار کنم. دویدم از اتاق رفتم بیرون و ایستادم روبه در اتاق. با دیدنم تماسو قطع کرد --چیه چرا مثه جغد زل زدی به من؟ با بغض گفتم --میشه بگی درباره ی کدوم ساسان حرف میزدی؟ پوزخند زد --فکر کنم حالت خوش نیسا! میفهمی چی داری میگی؟ به چه جرأتی منو سوال جواب میکنی؟ داشت میومد سمتم ملتمس گفتم --توروخدا بهم بگو! پوزخند زد --آره درست فهمیدی! چرخی دور خودش زد --میخوام کمرشو بشکنم! میخوام تا عمر داره حسرت دیدن پسرش به دلش بمونه! جیغ زدم --چـــرا؟ تو حق نداری به ساسان آسیبی برسونی! پوزخند زد --آسیبو که من نرسوندم یه آدم شرخر به اسم شهرام رسوند! مشتاق گفت --من میخوام راحتش کنم! کنجکاو گفت --توام بیخود خودتو به آب و آتیش نزن! فرصت فکر کردن رو حرفمو نداشتم. --قول میدم ه..ه.. هرکاری که بگی بکنم ولی کاری بهش نداشته باش! متفکر گفت --خب تو هرکاری که من میگم بــاید انجام بدی! کاش لااقل یه چیزی داشتی که بخوام عوضش اینکارو نکنم! شرمنده دختر خیابونی! نشستم رو زمین و با گریه نالیدم --به پات میفتم! توروخدا! تورو جون مادرت! گریم بیشتر شد --تورو جون... یقمو گرفت و مجبور شدم بایستم غرید --دفعه ی آخرت باشه اینجوری التماس میکنی! ناامید به زمین زل زدم. دلم میخواست همون لحظه بمیرم. تنها امیدم واسه زنده موندن ساسان بود. چشماشو ریز کرد و یه بشکن رو هوا زد. --حالا که فکر میکنم راه های دیگه هم واسه انتقام هست! مثلاً... جدی برگشت سمتم --یه راه واست میمونه! مکث کرد و همینجور که عمیق به چشمام نگاه میکرد گفت --باید با من ازدواج کنی! با دهن باز بهش خیره شدم. خبیصانه نگاهم کرد --اون موقع حتی اگه بکشمت هیچکس حق حرف زدن نداره! --چـ..چـ..چی؟ یه ابروشو داد بالا --مگه نگفتی هرکاری من بگم میکنی؟ --و..ولی.. --نه دیگه ولی و اما و اگر نداریم. از اونجایی که من میدونم آدما واسه عشقشون هر کاری میکنن! قطره ی اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. --قـ..قبوله! 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت37 از اتاق رفتم بیرون. کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخت بدم فکر میکردم. دلم واسه ساسان تنگ شده بود و از وقتی از زبون کامران شنیده بودم که شهرام از عمد کاری کرده که ما تصادف کنیم بیشتر دلم میسوخت. عشق از همون اول بامن جور نبود و کارمو به جایی کشوند که مجبور بشم با کسی که منو دسیسه ی نفرت و انتقامش کرده ازدواج کنم. در باز شد و کامران اومد تو اتاق بلند شدم ایستادم. پوزخند زد --گریه کن! گریه کن که تازه اولشه! سرمو انداختم پایین --بیا برو یه مرگی کوفت کن. گیج بهش نگاه کردم --میگم بیا برو غذا بخور. بی توجه بهش نشستم لب تخت تقریباً فریاد زد --مثل اینکه دلت میخواد بمیری.... با تعجب به میزی که باسلیقه چیده شده بود نگاه کردم. بهش نمی اومد از این کارا بلد باشه. نشستم و با ولع شروع کردم به غذا خوردن. غذام تموم شده بود و داشتم ظرفارو میشستم که از اتاقش اومد بیرون. کارم تموم شد و از آشپرخونه رفتم بیرون. صدا زد برم پیشش. با ترس و لرز رفتم و کنارش با فاصله نشستم. موبایلشو گرفت سمتم و از چیزی که می دیدم بهت زده بغض کردم. ساسان همینجور که صاف رو تخت خوابیده چشماش بسته بود و حدس زدم توی کما باشه. خبیصانه خندید --طفلکی اصلاً معلوم نیست زندس یانه. فقط کافیه این دکمه رو فشار بدی. اونوقته که همه چی تموم میشه و من به آرزوم میرسم. اشکام شروع به باریدن کرد و کامرانم سعی داشت با حرفاش حالمو بدتر کنه. تحملم تموم شد و با گریه جیغ زدم --بســه دیگه! با سیلی که تو دهنم زد حرفم قطع شد. --تو غلط میکنی به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم. گمشو تو اتاقت تا نزدم لهت نکردم. دختره ی هرجایی. صورتمو شستم و یه دستمال کاغذی گذاشتم رو زخم لبم. نشسته بودم تو اتاقم و داشتم به ساسان فکر میکردم و گریه میکردم. اومد تو اتاق و با اخم گفت --پاشو لباستو عوض کن. سوالی بهش خیره شدم. کلافه گفت --اصلاً از زن خنگ خوشم نمیادا! از این حرفش دوتا حس خجالت و نفرت بهم دست داد. --لباستو عوض کن باید بریم بیرون..... مانتو هایی که توی کمد بود همشون خیلی جذب و تنگ بودن. با اینکه دلم نمیخواست بپوشم ناچار یه مانتوی قرمز که رنگش کمتر از بقیه جیغ بود رو انتخاب کردم و با شلوار و شال مشکی پوشیدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم بیرون. روبه روی یه آزمایشگاه ماشینو پارک کرد. یه عینک و ماسک گرفت سمتم. ماسکو عینکو زدم و از ماشین پیاده شدیم. فکر کنم از قبل هماهنگ کرده بود چون همین که رفتیم نوبتمون شد. یاد روزیی که با ساسان رفته بودیم آزمایشگاه افتادم و اشک تو چشمام جمع شد. بعد از اینکه کارم تموم شد و از اتاق رفتم بیرون و منتظر بودم تا کامران بیاد. یه پسر اومد نزدیکم. چشمک زد و با لبخند گفت --او او ببین کی اینجاست! لبخند زد --افتخار میدی باهم بیشتر آشنا بشیم؟ از ترس اینکه کامران بیاد ملتمس گفتم --آقا خواهش میکنم برید. خندید --چرا خوشگلم؟ صدای پر از خشم کامران تو گوشم پیچید. --محض اِرا! پسره از ترس راهشو کشید و رفت. یه سیلی زد تو صورتم و زیر گوشم غرید --گم شو تو ماشین تا حالیت کنم. با بغض به آدمایی که با دلسوزی نگاهم میکردن نگاه کردم و سرمو انداختم پایین. دستمو محکم کشید سمت ماشین. همین که سوار ماشین شدیم یه سیلی محکم تر زد تو صورتم و فریاد زد --این چه لباسیه پوشیدی؟ یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت و سیلی بعدیشو زد تو دهنم. --خفه میشی تا برسیم خونه حالیت کنم. بغض داشت خفم میکرد و صورتم گز گز میکرد. با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و چندبار نزدیک بود تصادف کنه. ماشینو نگه داشت و از ماشین پیاده شد. در هارو قفل کرد و رفت پایین. چند دقیقه بعد برگشت و یه نایلون پرت کرد تو صورتم. --از این به بعد هر قبرستونی خواستیم بریم اینو میندازی رو سرت.حوصله ی جمع کردنتو جلو اینو و اون ندارم....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخ
چند روز بعد جواب آزمایشمون اومد و کامران رفت جواب رو گرفت. در طی این چند روز رفتارش هیچ تغییری نکرده بود و روزی نمیشد که گریه نکنم. نشسته بودم و به عقربه های ساعت نگاه میکردم. حوصلم سر رفته بود. رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. نمیدونستم کامران در برابر این کارم چه واکنشی انجام میده و با بسم الله کارمو شروع کردم. داشتم ظرف میشستم که در رو باز کرد و اومد تو. با دیدن من تو آشپزخونه اول تعجب کرد و بعدم اخماشو کشید تو هم. شیر آب رو بستم. --سـ..سـ..سـلام. پوزخند زد --سلام. میبینم خونه داری هم بلدی. سرمو انداختم پایین. نشست سر میز --زود واسم غذا بیار. واسش غذا ریختم و یاد روزی افتادم که با استرس به غذا خوردن ساسان نگاه میکردم. بغض بیخ گلومو گرفت و خودمو به ظرفا مشغول کردم. --چه مرگته چرا گریه میکنی؟ از اینکه انقدر تیزه لجم گرفت. --نکنه تو غذا مرگ موشی چیزی ریختی دلت برام سوخته؟ جواب ندادم. غرید --بیا بتمرگ اول از غذات بخور. نشستم سر میز وچنگالشو دور ماکارونی ها پیچوند گرفت سمتم. چنگالو گرفتم و ماکارونی هارو خوردم. طعمش خیلی خوب شده بود و باعث شد لبخند بزنم. با تشر چنگالو از دستم کشید و شروع کرد به غذا خوردن. تا ته غذاشو خورد و از سر میز بلند شد. داشت از آشپزخونه میرفت بیرون مکث کرد و نیم رخ برگشت سمتم. --فکر نکن با این کارات میتونی خودتو تو دل من جا کنی. انقدری ازت بدم میاد که حاضر نیستم حتی نگاهت کنم. خواستم حرفی بزنم که رفت تو اتاقش و در رو بست. از طرز فکرش راجع به خودم متأسف سرمو تکون دادم و واسه خودم غذا ریختم و دلمو زدم به دریا و غذامو خوردم... رفتم حمام و حسابی خودمو شستم. یه تونیک آبی کاربنی با شلوار و روسری مشکی پوشیدم. توی آینه به صورتم زل زدم. حالم از بی روح بودن صورتم به هم میخورد. از بین لوازم آرایشی توی کشوی دراور نخ رو پیدا کردم و دست و پا شکسته صورتمو تمیز کردم. یه رژ کالباسی خیلی کمرنگ به لبام زدم. داشتم در رژ رو میبستم که کامران اومد تو اتاق. از ترس دستمو گذاشتم رو لبام. کنجکاو بهم خیره شد. --چه غلطی کردی؟ اومد نزدیک و دستمو از رو صورتم برداشت. مشئمز نگاهم کرد --این قایم کردن داشت؟ --اومدم بگم لباس بپوش باید بریم محضر. به سرتاپام اشاره کرد --که میبینم زودتر از من آماده شدی. سرمو انداختم پایین و رفت بیرون. یه مانتوی گلبهی با شلوار مشکی پوشیدم. روسری ساتن لیمویی رنگ رو ساده سرم کردم. نگاهم به نایلونی افتاد که از اون روز درش رو باز نکرده بودم. کنجکاو رفتم سمت نایلون و با دیدن چادر مشکی ذوق زده بهش نگاه کردم. یه چادر ساده ی کش دار. چادر رو سر کردم و ایستادم جلوی آینه. با لبخند به خودم نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون. کامران با دیدن من چند لحظه بهم خیره شد و با اخم سرشو برگردوند..... با استرس از پله های مجتمع بالا رفتم و بغض به گلوم چنگ میزد. وسط راه یه دختر جوون با دیدنم لبخند زد --سلام عزیزم خوش اومدی. دستمو گرفت --بیا بریم. با تعجب گفتم --سلام ممنون کجا بیام؟ به کامران نگاه کردم و با چشماش اشاره کرد برم... منو برد به یه سالن زیبایی. لبخند زد --چادرتو دربیار الان میام. با ذهن پر از سوال رفتم تو اتاق پرو و چادر و روسریمو کذاشتم روی صندلی. رفتم بیرون --عزیزم بیا دراز بکش رو تخت لبخند زدم --ببخشید ولی من ازتون نوبت نگرفته بودم. خندید --بله ولی همسرتون نوبت گرفتن. علامت سوال بزرگی بابت این کار کامران توی سرم ایجاد شد. اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد از اون آرایشم کرد. مدل آرایشم خیلی ساده و طبیعی بود. موهامو اتو زد و ساده مدل داد. نزدیک به دوساعت کارم طول کشید. --خب پاشو بریم لباستو بپوش. با تعجب بهش زل زدم خندید --ظاهراً شما عروس بیخبری. یه لباس حریر آستین دار بلند به رنگ سفید که روی سینش با گلای سفید و گلبهی تزئین شده بود. شال حریر گلبهی رو انداخت رو سرم و کمی از موهامو از زیر شال گذاشت بیرون. توی اینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم. رفت تو اتاق و با یه نایلون برگشت. --بفرما اینم از لباسات. لبخند زدم --خیلی ممنون. خواستم برم که دستپاچه گفت --کجا داری میری؟ صبر کن باید آقاتون بیاد. از تصور اینکه کامران آقای من باشه نگاهم مشئمز شد. منتظر نشستم رو صندلی و استرس سرتاسر وجودمو گرفته بود..... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛