رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #پارت_بیست_و_چهارم 🌈 بلاخره رسیداون روزی که منت
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#قسمت_بیست_و_پنجم🌈
فقط یک قدم مونده بودتابه خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه..
_بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!.
_علیک سلام خوب هستید؟.پوزخندی زدم وگفتم:_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرابازیم دادید؟الان احساس رضایت می کنید؟!.
_این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم
_من یاشما؟چون میریدسوریه خودتون روکنارکشیدید؟لابدمیگید من که تلاشم روکردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
مامانم که حسابی سرکیف بودومدام ازسیدتعریف می کرد امابابام بابدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره وثروتمون روباهم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجامیری؟!. توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم .
رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:_تومی تونی!.
اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #قسمت_بیست_و_پنجم🌈 فقط یک قدم مونده بودتابه خوا
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#پارت_بیست_و_ششم 🌈
ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیارجاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم می چرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم._موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشوراولحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!تازه به حکمت خداپی بردم..
روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدانزدیکتربودم
ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بودانگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم
_هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت! ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تودعوانکرد!.حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم.
چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم..
تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #پارت_بیست_و_ششم 🌈 ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_بیست_و_هفتم 🌈
لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و باوقارقدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش روپایین انداخت وآهسته گفت:_سلام،شمااینجاچی کارمی کنید؟.محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟منم اومدم زیارت ._پس چرا بی خبر اومدید ؟همه رونگران کردید مادرتون بامن تماس گرفت احتمال میدادبیاییداینجا.!
چون توحال وهوای خودم بودم یادم رفت خبربدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم وبه ماشین تکیه دادم.
گوشی روبه سمتم گرفت _مادرتون می خوادباشماحرف بزنه.
حالاچه جوابی میدادم؟.صداش خیلی گرفته بود:_ماشین روبرداشتی وبی خبررفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چندتامسکن خوردم تااین دردلعنتی اروم بشه.
_ببخشیدنمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تاچندساعت دیگه میرسم.
_ این وقت شب خطرناکه به سیدهم سپردم، میری خونشون!. دیگه این یکی رونمی تونستم هضم کنم _مامان حالت خوبه؟!سیدهمونیه که ازش بدتون میاد! بعدمیگی برم خونشون!!.
_ایناچه ربطی به هم داره؟ من فقط نمی خوام شب راه بیوفتی چون تابرسی ازاسترس مردم!.
_دورازجون، باشه هرچی توبگی صبح میام....
قبل ازسوارشدن به ماشین گفتم:
_راستش من یه عذرخواهی به شمابدهکارم.
_برای چی؟
_اون روزکه تماس گرفتم خیلی بدحرف زدم. بی انصافی کردم.شما همه تلاشتون روکردیداماانگارقسمت نبود.
_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی باپدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم.نمی دونم چراازمن خوشش نمیاد.پیش شماهم شرمنده شدم نتونستم خودم روثابت کنم.بابغض گفتم:_ من قبولتون دارم،پس دیگه احساس شرمندگی نکنید.خدا صلاح ماروبهترمیدونه دیگه جای گلگی نیست!.......برق تحسین روتوچشماش دیدم...
تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه اومدبیرون.منودراغوش کشید.گفتم:_امروزحسابی همه رونگران کردم.دستم روبه گرمی فشردوبالبخندگفت:_پس بایدتنبیه بشی!.سیدصداش کرد_جانم داداش؟
_ساک ورزشیم رواز اتاق بیار میرم خونه عموسعید. شایدفرداباهم رفتیم باشگاه!.بیچاره روازخواب وخوراک انداختم:_منم بی موقع مزاحم شدم._این چه حرفیه شمامراحمید!😍.درروکه بست لیلاباشیطنت گفت:خوب عروس ماچطوره؟.ازخجالت سرم روپایین انداختم!.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیست_و_هفتم 🌈 لباس طلبگی برازندش بود ابهت
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
باصدای لیلابه خودم اومدم نگاهی بهم انداخت وگفت:_چرا اینقدرتوخودتی؟ ازدفعه قبلی که دیدمت لاغرترشدی.بغض سنگینی گلوم روفشردولی لبخندی چاشنی چهرم کردم نمی خواستم ازخودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم دادکوه غروری که سعی درحفظش داشتم ازبین رفت!خودش هم به گریه افتاد_اون ازحال وروز محسن،اینم ازتو.حالاهم بارفتنش....!بقیه حرفش روخورد رنگش پرید دستموروشقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد.احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد باهمون حال گفتم:_پس بلاخره رفتنی شدامیدوارم بتونه همه چیزروفراموش کنه.خواست چیزی بگه امامنصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سیدازاول هم موندنی نبود، تمام تلاشش روکردتارضایت خانوادم روجلب کنه نبایددلخورمیشدم به حرمت پدرم پارودلش گذاشت.این برام باارزشه...
تاخودصبح پلک روهم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟البته اینطوری برای من بهتربود چون هیچ وقت ازخداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی وبی قراریم بی موردبود بایدتسلیم خواسته خدامی شدم حتماقسمت هم نبودیم وشایدحکمتی داشت که من ازدرکش عاجزبودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خداهمچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پرازخوبی ومهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب توخطرباشه همین عشق باعث شدراه درست روپیداکنم ونوری توقلبم ایجادشدکه همه تاریکی هاروازبین برد...
بعدازنمازصبح یاداشتی برای لیلاگذاشتم واومدم بیرون.همیشه فکرمی کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اماحالازنده بودم !بادخنک به صورتم خوردوروحم روجلاداد خداروشکرکردم بابت صبروطاقتی که بهم داد..
مامانم رومبل خوابش برده بود ازدردزیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطورشدکه یهوبیدارشد ازقرمزی چشماش می شدحدس زدکه مثل من تاصبح بیداربوده کنارش نشستم دستموگرفت وگفت:_همش تقصیرمن وباباته باخودخواهیمون نابودت کردیم ،دیشب کلی فکرکردم بعدش ازخداخواستم اگه صحیح وسلامت برگردی دیگه بااین ازدواج مخالفت نکنم،بااینکه سیدوصله مانیست اماقبول دارم مردزندگیه وصاف وصادقه.
اشک چشمام روپاک کردم وبادلخوری بلندشدم _خیلی دیربه این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟مگه چی شده؟
بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خوادمدافع حرم بشه شایدهم هیچ وقت برنگرده😔.ازسکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
عاشق ترینم من کجاوحضرت زینب؟
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن😔
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 باصدای لیلابه خودم اومدم نگ
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
پای کامپیوترنشسته بودم که مامانم اومدکنارم،لیوان آب پرتغال روروی میزگذاشت_حسابی مشغولی ماروفراموش کردیا!. _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم وکمترفکروخیال می کنم.
_آخرش که چی؟فرارازواقعیت چیزی رودرست می کنه؟برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی توخودت !خوب یه کلمه بگوکه ازمادلخوری!مثل گذشته دادوفریادکن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته ازکارروزندگی بشی! سربلندکردم وباحیرت نگاهش کردم لبخندتلخی رولبش بود.
_عشق وعاشقی برای سالهای اول زندگیه بعدیه مدت عادی میشه همه چیزیادت میره وزندگیت سردویکنواخت میشه درست مثل من وبابات! هرکدوم باکارروسفرسرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیادسرهم غربزنیم!تموم حرف من این بودکه تواین اشتباه روتکرارنکنی وعاقلانه شریک زندگیت روانتخاب کنی..
_مامان توکه باعشق ازدواج کردی چرااینومیگی! مشکلات توزندگی همه هست بلاخره یکی بایدکوتاه بیاد والاتاابدحل نمیشه. اگه به من اعتمادداشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچنددیگه همه چیزتموم شدگفتنش دردی رودوانمی کنه......
بعدازجلسه سخنرانی رفتیم خونه مادرشهید.سالگردپسرش بود هرکدوم گوشه ای ازکارروگرفتیم تامجلس خوب وآبرومندانه برگزاربشه
مسئول پذیرایی ازمهمون هابودم مادرشهیدهمش دعامون می کرد بااینکه خونشون کوچیک بود اماخیلی هااومده بودند .
خانم عباسی سینی چایی روازم گرفت وگفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد توبجاش می خونی؟! خیلی ثواب داره!.توعمل انجام شده قرارگرفتم نمی دونستم چی کارکنم هول کرده بودم امابه حرمت مادرشهیدقبول کردم
پایین مجلس جایی برای نشستن پیداکردم نگاهم به عکس شهیدافتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:_ تازه دکتراش روگرفته بودکه راهی سوریه شد!بهترین دوستش که شهیدشد دیگه نمی تونست بمونه. تنهابچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خداازت راضی باشه من روپیش جدم روسفیدکردی..
باچندبیت شعرشروع کردم ازخداخواستم تااخرمجلس کمکم کنه کارسختی بود
ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیست_و_نهم 🌈 پای کامپیوترنشسته بودم که ما
ستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_سی_ام 🌈
صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کارپیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم...
به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه هارودوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد
داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم....
سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.صورتش روبوسیدم وگفتم:_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:_مبارکت باشه.راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس.
_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم.بیشترشون دوستای مامانم بودند.چندروزبعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند.زودباش دیگه.
خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت50 دردام یکی و دوتا نبود و هر روز بهش اضافه میشد. مرگ ساسان خیل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗درحوالی پایین شهر💗
قسمت51
رهارو بیهوش کردم و از در پشتی خونه بردمش بیرون.
بردمش پیش یه خانمی و بهش پول دادم تا ازش مراقبت کنه.
ولی خب اون دختر بیشتر از اونی که فکرشو میکردم از نظر روحی داغون بود حتی یکبار تا مرز خودکشی رفت.
با اینکارش بیشتر حرصی شدم و بردمش پیش خودم.
دوسش داشتم اما نفرتم از تیمور و کینه ی چند سالم نسبت به پدر خوندش منو به این وا میداشت که اذیتش کنم.
با گریه ادامه دادم
--من خیلی اذیتش کردم حامد!
میدونستم ساسانو دوس داره و تصمیم گرفتم با استفاده از ساسان به نفع خودم کار کنم.
تهدیدش کردم اگه باهام ازدواج نکنه از شر ساسان راحت میشم.
بیچاره اونم قبول کرد.
چشمامو روی هم فشار دادم
--لعنت به من حامد! لعنت به من!
اولش خیلی اذیتش میکردم اما کم کم زندگیمون خوب شد.
ولی یه روز وقتی برگشتم خونه با دیدن حسام توی خونه یه لحظه شک کردم.
حسام همون کسی بود که باعث شد رها تو
تله ی شهرام بیفته و از همه مهمتر رها زن من بود.
اینکه ببینی یه مرد اومده تو خونت....
مکث کردم و گفتم
از اون روز به بعد رفتارم باهاش تغییر کرد.
با اینکه هزار بار جون خودش و بچه ی تو شیکمشو قسم داده بود باز باور نمیکردم و اصلاً نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
به این جای حرفم که رسیدم گریم بیشتر شد و سرمو انداختم پایین.
--ا..ا..الان چند ماه از اون روزا میگذره و من موندم با یه بچه.
قلبش ضعیف شده بود و دکتر گفت باید پیوند قلب انجام بده ولی بعد از عمل رفت تو کما.
سرمو گذاشتم رو قبر و بلند بلند شروع کردم گریه کردن
--به خدا کم آوردم.
همش فکر میکنم رها به خاطر من اینجوری شده.
اگه به هوش نیاد چه خاکی تو سرم بریزم؟
حامد من بدون رها نمیتونم!
شنیدی میگن هر انتقامی یه قربانی داره؟
فقط دعا کن قربانی این انتقام رها نباشه!
چون همه ی امیدم فقط به اونه.....
حامد که در سکوت به حرفام گوش میداد گفت
--من فکر میکنم تو داری امتحان میشی.
یه امتحان بزرگ شبیه به کنکور.
یه امتحانی که واسه تموم کارایی که کردی ازت جواب پس میگیره!
--آره ولی من دیگه کم آوردم!
--هیچ وقت این حرف رو نزن!
چون خدا به اندازه ی توان آدما بهشون سختی میده.
موبایلش زنگ خورد و جواب داد
--سلام... چــــی؟ چــشم الان میام!
دستپاچه از جاش بلند شد
--کامران بابات حالش بد شده.
توروخدا پاشو بیا بریم ببینش
اخم کردم و سرمو انداختم پایین.
فریاد زد
--بابا لامصب بابات داره میمیره چرا حالیت نیست؟
حس کردم واسه یه لحظه دلم سوخت.
از جام بلند شدم و دنبالش رفتم سوار ماشین شدم.
با سرعت کرد و خیلی زود رسیدیم بیمارستان.....
رفتیم تو بخش و حامد جلوتر از من رفت پیش خانم میان سالی که منتظر پشت یه در بود.
تپش قلب گرفته بودم و هیجان مثه خوره افتاده بود به جونم.
حامد برگشت پیش من
--میری پیشش؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم
--آره.
اون خانم کنجکاو بهم خیره بود تا رفتم تو اتاق.
با دیدنش چند لحظه دم در بهش خیره بودم.
چشماش بسته بود.
با خودم تکرار کردم
--سرهنگ حمید ایزدی!
تلخند زدم و رفتم نشستم رو صندلی کنار تختش.
موهای جو گندمیش کم پشت شده بود و صورتش پر نبود مثل قبل.
نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم.
حرفای حامد بی تأثیر نبود.
دستمو بردم سمت دستش و آروم لمسش کردم.
احساس خوبی داشتم.
حسی که واسه اولین بار تجربش میکردم.
یدفعه بغضم شکست و سرمو گذاشتم لب تخت شروع کردم اشک ریختن.
انگار نه انگار که نفرتی وجود داشته و کینه ای ازش به دل دارم.
با دستی که موی موهام قرار گرفت سرمو بلند کردم.
با دیدنم اشک شوق تو چشماش حلقه زد.
--کـ..کـ... کامران؟
بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و نمیزاشت حرف بزنم.
--تویی بابا؟
سرمو انداختم پایین.
دستشو گرفت زیر چونم و سرمو آورد بالا
--بزار ببینمت!
بلند شدم و دستامو دور شونه هاش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونش.
مردونه بغلم کرد و هر دومون گریه میکردیم.
چند دقیقه بعد نشستم سرجام
--نمیخوای حرف بزنی؟
تلخند زدم
--چی بگم؟
--آره خب به یه پدر بی عرضه...
پریدم وسط حرفش
--این حرفو نزنید!
با لبخند عمیقی بهم زل زده بود
--باورم نمیشه اومدی اینجا!
یه عمر حسرت دیدنتو داشتم.
--قبول کردن حقایق گاهی وقتا خیلی سخته اما...
من این سختی رو ترجیح میدم.
--از من دلخوری حق داری!
--بگم نه دروغه ولی خب شمام تلاش خودتونو کردید.
همون موقع یه پرستار اومد تو اتاق
--آقا بفرمایید بیرون!
سعی کردم بزاره بمونم ولی اجازه نداد.
همین که از اتاق رفتم بیرون حامد و اون خانم از سرجاشون بلند شدن
خانمه همینجور که گریه میکرد اومد نزدیک من
--ت..تو پسر منی؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗درحوالی پایین شهر💗 قسمت51 رهارو بیهوش کردم و از در پشتی خونه بردمش بیرون. بردمش پیش یه
همون موقع حامد پاشد رفت.
باورم نمیشد اون مادرم باشه.
اصلاً با کلمه ی مادر آشنایی زیادی نداشتم.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو چسبوند رو سینم.
با ذوق و صدای بغض آلودی گفت
--چقدر بزرگ شدی!
آخه فقط ده روزت بود که ازم گرفتنت
بغض به گلوم چنگ انداخت و اون ادامه داد
--ای کاش اینم یه خواب نباشه و من
سرشو برداشت و صورتمو با دستاش لمس کرد.
--چجوری باور کنم تو همون نوزادی هستی که....
گریه امونشو بریده بود، دستشو گرفتم بردمش سمت صندلی.
یه لحظه دستمو ول نمیکرد و عمیق به صورتم خیره شده بود.
--نمیخوای حرف بزنی؟
محو لبخند زدم
--راستش من..من خیلی شکه شدم.
تأییدوار سرشو تکون داد
--حق داری.
با ترس بهم زل زد
--نکنه بری؟
--کجا؟
دستپاچه گفت
--نمیدونم! بری پیش پدر، مادر...
گریش گرفت و ادامه داد
--میشه بمونی؟
دستشو بوسیدم
--من تازه شمارو پیدا کردم.
نترسید جایی نمیرم.
با بغض گفت
--مرگ ساسان پدرتو به این روز انداخت.
پونزده سالش بود که اومد پیش ما و جوری رفتار میکرد که انگار پدر، مادر واقعیشو پیدا کرده.
با بغض ادامه داد
--بچم خیلی آروم بود.
نمیدونستم چجوری باید دلداریش بدم.
حامد اومد و گفت
--زهره خانم با من امری ندارین؟
راستش شهرزاد یکم حالش خوب نیست باید برم خونه.
--نه عزیزم خیلی زحمت کشیدی به شهرزاد جان سلام برسون.
--چشم.
بلند شدم رفتم دنبالش
-- از اینکه کمکم کردی بیام اینجا ازت ممنونم.
لبخند زد
--تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم.
مراقبشون باش.
--حتماً.
برگشتم نشستم رو صندلی.
--ازدواج کردی؟
--بله.
--بچه داری؟
نفس عمیقی کشیدم
--بله یه دختر.
با ذوق گفت
--خدا حفظش کنه. اسمش چیه؟
تا اون لحظه به اسمش فکر نکرده بودم و اصلاً یادم نبود واسه بچه اسم انتخاب کنم.
--اسم...اسم نداره.
متعجب گفت
--وا مگه میشه؟
--راستش این چند وقته خیلی درگیر بودم.
نشد که واسه بچه اسم انتخاب کنم.
--مادرش چی؟
--بیمارستانه.
--ای وای بمیرم چرا!
سعی کردم بغضمو پنهون کنم.
--عمل قلب باز داشت.
--تو این بیمارستانه میتونم ببینمش؟
--نه اینجا نیست.
به ساعت نگاه کردم ۱نیمه شب بود.
--شما برید خونه استراحت کنید من هستم.
لبخند زد
--من برم نمیتونم ببینمت!
لبخند زدم
--من تا آخر عمر در خدمتتونم.
لبخند زد و سرشو به دیوار تکیه داد.
موبایلم زنگ خورد.
آرش بود جواب دادم
--الو آرش؟
خواب آلود گفت
--سلام کامران کجایی؟
--بیمارستانم تو کجایی؟بچه کجاس؟
--من خونم.بچه رو هم این همسایتون زن سیاوشه کیه برد خونشون.
تو نمیای خونه؟
--نه من اومدم بیمارستان حالا بعد برات میگم.
--باشه....
برگشتم نشستم.
--بچت الان کجاس؟
--پیش همسایه.
ناراحت گفت
--آخـــی!کاش میشد بیاریش پیش ما.
از حرفی که زده بود خجالت زده گفت
--شاید درخواست نابه جایی باشه ولی خب هرچی نباشه ما...
حرفشو خورد و سکوت کرد.
لبخند زدم
--دعا کنید مادرش خوب بشه با هم دیگه میاریمش.
--انشاﷲ.....
تا صبح بیدار بودم و واسه نماز رفتم نمازخونه نماز خوندم برگشتم.
ترسیده گفت
--کجا بودی؟
لبخند زدم
--سلام نمازخونه بودم.
من باید برم ماشینمو بیارم.
با تردید قبول کرد و لبخند زد
--زود برگرد....
آژانس گرفتم و ماشینو از بهشت زهرا(س)آوردم بیمارستان.
ساعت ۷صبح دکتر بخش اومد و بابارو مرخص کرد.
رفتم تو اتاق کمکش کنم لباساشو عوض کنه.
لبخند زد
--هنوز اینجایی؟
در مقابل لبخند زدم
--قرار نیست برم.
کمکش کردم لباساشو عوض کرد و رفتم کارای ترخیصو انجام دادم.....
سه تایی سوار ماشین شدیم و مامان گفت
--حمید باورت میشه پسرمون برگشته؟
بابا لبخند زد
--خداروشکر.
سر راه رفتم فروشگاه و یه سری مواد غذایی خریدم.
برگشتم تو ماشین وآدرس خونه رو گرفتم و بردمشون خونه.
دم خونه ماشینو پارک کردم.
--خیلی دوست داشتم ببرمتون خونه ی خودم اما..
مکث کردم و گفتم
--اما خانمم خونه نیست.
مامان لبخند زد
--اشکالی نداره عزیزم.
بیا بریم صبححونه بخور.
از ماشین پیاده شدم و کمک کردم بابا از ماشین پیاده شه.
رمـانکـده مـذهـبـی
همون موقع حامد پاشد رفت. باورم نمیشد اون مادرم باشه. اصلاً با کلمه ی مادر آشنایی زیادی نداشتم. دستاش
از آسانسور رفتیم بالا بابارو بردم و برگشتم خریدارو برداشتم.
مامان با اخم گفت
--این چه کاریه؟
--یه سری مواد غذایی و...واسه خونه.
--واسه چی آخه؟
--وظیفس.
رفتم خونه و با دیدن قاب عکس ساسان که روی میز بود بغض کردم.
بابا رفته بود حمام.
مامانم لبخند زد
--چقدر خوشحالم که پیدات کردم.
لبخند زدم
--منم همینطور.
اشکشو گرفت.
--صبححونه چی دوس داری؟
لبخند زدم
--هرچی خودتون میدونید.
--میشه بهم بگی؟آخه اولین باره میخوام واسه پسرم صبححونه آماده کنم.
--نیمرو باشه بهتره.
با ذوق شروع کرد نیمرو درست کرد و صبححونه رو آماده کرد.
بابا اومد و با لبخند گفت
--به خونه خوش اومدی پسرم.
--ممنون.
سر میز هیچکس حرفی نزد و صبححونه رو در سکوت خوردیم.
موبایلم زنگ خورد از سر میز بلند شدم جواب دادم
آرش نگران گفت.......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛