eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_نهم 🌈 دستام میلرزید سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم
🌈 لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه بود - سلام مامان: سلام ،صبح بخیر - مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی - الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار مامان: به سلامت از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم - سلام آقا رضا: سلام نرگس: سلام عروس خانم ،) برگشت به سمتم ( ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای خندم گرفت آقارضا: عع نرگس جان نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ، ۱۰۰۰تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی - دیونه نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو ! نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته نرگسی ،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم61 نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده - عععع ،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط ) نرگس سرخ شد و چیزی نگفت( - ای شیطون ، نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟ - نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد منو نرگس: خووووب ! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش نرگس: ) با برگه آزمایش زد تو سرش ( یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد - دستت دردنکنه نرگس جون نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا - دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقا رضا ،رو کرد سمت من: شرمندم - خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه آقا رضا: چشم نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی ؟ همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم مامان: مبارکت باشه رها جان ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #قسمت_بیست_هفتم 🌈 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 …بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم… یکی دوبارم عقبش انداختم ولی… سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم… بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم. چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن! … رمان عاشقانه مذهبی 🌈 بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یکی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینکه یک روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: تو حقیقی میشناسی؟ داغ کردم و گفتم: چطور مگه؟ – بگو میشناسی یا نه؟ – آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ – زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ کشیدم: چی؟ – چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره کی هست؟ چیکارس؟ – چه میدونم؟! فکر کنم طلبه ست. – طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! – چرا؟ – اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی کنی؟ کمی مکث کرد و گفت : دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: دوستش داری…؟ آره….؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: آره! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیست_و_نهم 🌈 پای کامپیوترنشسته بودم که ما
ستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کارپیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم... به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه هارودوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم.... سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.صورتش روبوسیدم وگفتم:_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:_مبارکت باشه.راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس. _الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!! هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم.بیشترشون دوستای مامانم بودند.چندروزبعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود! یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند.زودباش دیگه. خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_نهم 🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج
🌈 با تعجب میپرسد این چیه؟ - :با صدای آرامی میگویم .دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه - خب؟ - .حس میکنم دختره - خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر :از من میگوید .مبارکه - ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ - !چرا میرم. آخر این ماه - میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ - :حس میکنم صدایش خش برمیدارد !بیسیمچی بود - !"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود :مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید .مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد - شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟ :ناباور سرم را تکان میدهم شوخی میکنی عمو؟ آره؟ - .سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد .مهدی دیگه نیست - :ناباور و بلند بلند میگویم شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده - .عمو :با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد .مفقودالاثر شده - :کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید .گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم - :با صدایی که از بغض میلرزد میگویم .مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه - .چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم *** .چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را .بدتر میکند .هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند .خیره میشوم به سقف سفید !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی .فرصت نشد بیشتر با هم باشیم .میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛