eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ _...تا اینکه یک روز متوجه شدم ,هارون باباش که از دنیا رفته بود, بعثی بوده و خودشم گرایشات بعثی داره ویهودی بوده و پیش شوهر خاله یهودیش هم بزرگ شده و کلا دنیای ما دوتا مثل شباهت ظاهریمون نیست و از زمین تا اسمون فرق داره, شیطونه قلقلکم میداد که یه کم اذیتش کنم, رفتم تونخش وحرکاتش را زیرنظر گرفتم ,اونم حالا دیگه منو شناخته بود اما باهم رفیق نبودیم. هرروز توجمع دوستان حرکاتش را تقلید میکردم وبعضی عاداتش را شاخ وبرگ میدادم وبزرگنمایی میکردم و دوستام هم از خنده روده بر میشدند. اخرای سال تحصیلی بود که یه چیز جدید از هارون کشف کرده بودم وطبق معمول حرکاتش رادر میاوردم که متوجه شدم یک نامردی هارون را اورده سرصحنه وجات خالی که ببینی,زدم وخوردم,خوردم وزدم خخخخ. خلاصه بچه ها مارا از هم جدا کردند ودیگه تصمیم گرفتم دور هارون راخط بکشم,اخه به هدفم رسیده بودم ,این دعوا باعث شده بود که هیچ کس من وهارون را اشتباه نگیرد. یک هفته ای از دعوای من وهارون گذشته بود،یک روز صبح ورودی دانشگاه دونفر باکت وشلوار جلوم راگرفتند واسمم را صداکردند,برگشتم طرفشان وگفتم: _بله ,امرتون؟! یکیشون اشاره به ماشین سیاهرنگی باشیشه های دودی کرد وگفت: _میشه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟ با نگاه به ماشین ,ترس برم داشت وگفتم:_درخدمتم ,همینجا امربفرمایید. یکی شون محکم دستم را چسپید وبردم طرف ماشین وخیلی محترمانه وبه زور سوار ماشینم کردند و....ماشین به سمتی نامعلوم شروع به حرکت کرد,دوتا مرد ناشناس اصلا حرفی نمیزدند واین من رامیترساند باخودم هزارتافکر کردم,نکنه میخوان بدزدنم وکلی پول بابت من از ابوعلی بگیرند؟؟نه نه پدرم که همچی پولهایی ندارد ....شاید ازاین تکفیریها باشن که تازگیا علم شدن...نه بهشون نمیاد...شاید...نیمه های مسیر بودیم که یکی از مردهای ناشناس چشم بندی به چشمانم زد,خیلی ترسیده بودم وبه خودم جرات دادم وپرسیدم: _من را کجا میبرید؟این کارا برای چیه؟چکارم دارید؟ تنها جوابی که دادند گفتند: _نگران نباش به زودی میفهمی... ماشین ایستاد,پیاده شدیم ودوطرف من را گرفتند ووارد ساختمانی شدیم,بالاخره داخل یک اتاق ,چشم بند را از چشمام باز کردند, اتاقی بود سه درچهار که دوتا صندلی ویک میز ویک فایل سه طبقه داخلش بود والسلام. یه ربع از موندنم تواتاق گذشته بود که یک اقاهه با ریش وسیبل نه از نوع داعشیش...از اون خوشگلا ...اومد روبروم نشست ,دست دادیم وسلام علیکی کردیم وگفت: _امیدورام رفتار برادرا باهات ملایم بوده وبه شما برنخورده باشه,راستش ,اصول کار ما همینه ,شرمنده اگر بهتون بدگذشته. من که لحن ملایم ودوستانه این اقا آرومم کرده بود لبخندی زدم وگفتم: _حالا بااین بندوبساط چکارم داشتین؟اصلا شما کی هستین؟ اقاهه: _حالا اشنا میشیم,اول شما سوالات من را جواب بده بعدش...هفته پیش داخل دانشگاه شما بایک جوان یهودی درگیر شده بودین؟ پیش خودم گفتم وای من, این هارون دمش به اون بالاها وصله,برای یک دعوای کوچلو من رابه کجا کشونده,با احتیاط گفتم: _آره,برای چی میپرسین,قتل که نکردم ,یه زد وخورد دانشجویی بود دیگه اقاهه: _برای ما مهمه....چرا؟؟دلیلش چی بود؟؟ من: _دلیل شخصی بود اخه همه ما را باهم اشتباه میگرفتند ومن این رادوست نداشتم , من از بعثیا بیزارم حالا فک کن ملت فکرکنن من گرایشات بعثی دارم و...برای همین یه کم ادا وحرکاتش را دراوردم اونم سرصحنه رسید وماهم ازخدا خواسته زدیم وخوردیم تا این بحث شباهت همین جا تمام بشه و... اقاهه لبخندی زد وگفت: 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ اقاهه لبخندی زد وگفت: _اما هرکار کنی بازم به هم شباهت دارین.. یک سوال ازت میپرسم اگه جوابت مثبت بود که همه چی را برات میگم,اگر منفی بود دست علی ع یارت... وقتی این حرف را زد فهمیدم اونم شیعه هست وخیالم راحت شد وگفتم: _بفرمایید. اقاهه: _اگر ما ازت بخواهیم چند وقت نقش هارون رابازی کنی چی؟بهت برنمیخوره؟؟فقط بدون پای امنیت ملی در کاره... یا حسین ع این چی داشت میگفت؟؟من باگیجی سرم راتکان دادم وگفتم: _منظورتان رامتوجه نمیشم,مگه هارون کیه و چکارست ومن چکارباید بکنم. اقاهه: _پس یعنی قبول کردی؟؟ من: _ببین اقا که اسمتون رانمیدونم ,من جانم را برای مملکتم میدم واصلا ازخطرکردن نمیترسم ودرضمن عاشق نقش بازی کردنم , اما باید باهام صاف وصادق باشید. اقاهه دستش رابه طرف دراز کرد وگفت:_من ابوصالح هستم خوشبختم بایک شیعه ی شجاع ونخبه اشناو همکار میشم,ما یعنی نهادما ماه هاست شما را زیر نظر گرفتیم و بارها وبارها سرراهت قرارگرفتیم وامتحانت کردیم واین راگفتم که بدونی این آشنایی اتفاقی نیست و... خلاصه سلما جان،این شد سراغاز مأموریت پنهانی من ,حالا کی وچی من راحمایت میکنه بماند...اما ازهمه طرف حمایت میشم ,خیالت راحت. حالا بگذار از,هارون برات بگم که چرا اینقدر مهم شده که دنبال بدل براش میگردند. هارون یهودی,پسر سلیمان یهودی هست که پدرش از طرفداران پروپاقرص حزب بعث بوده در سن کودکی,پدر ومادرش را درحادثه ای از دست میدهد ومسوولیت بزرگ کردنش میافته گردن شمعون یهودی , شوهرخاله اش که با تنها دختر خردسالش زندگی میکند.شمعون یهودی هم در اعتقادات مثل باجناغش بوده وبچه ها را باهمین اعتقادات بزرگ میکنه واینا هم قد میکشن ودانشجومیشن تااینکه شمعون متوجه میشه..گرفتار یک مرض لاعلاج شده وبه زودی به درک واصل میشه ,پس میخواد کاری کنه که خیالش از بابت هارون پسرخواهر زنش ودخترش هانیه راحت بشود.اولین کاری که کرد یه تقاضای مهاجرت به اسراییل برای هارون وهانیه فرستادوبعدشم اونا را به عقد هم درمیاره , حدود یک ماه قبل هم به درک واصل میشه ازاونطرف ،صهیونیست ها هم یک سری, شرط وشروط براش میزارن,یکی ازشرطهاش تحصیل درهمین رشته ی دانشگاهی بود و یکی دیگه از چیزهایی که خواسته بودند یک سری نقشه ازجزییات شهرهای کلیدی عراق بود واخرین وظیفه ای که بهش محول کرده بودند,کمک به داعش برای فتح موصل بود واون همه را با موفقیت انجام میدهد هنگامی که اخرین وظایفش را درقبال داعش میخواسته انجام دهد وبعدازان میخواد چمدانهاش راببنده وراهی بشه به تله ی رزمندگان که ازخیلی وقت پیش زیر نظرش داشتند,گرفتارمیشوند هم خودش و هم همسرش دستگیر میشوند.اون اپارتمان هم از طرف اسراییل بهشون دادند و اسراییلیا کل اپارتمان را میکروفن گذاشته بودند,مثل اینکه برای هارون برنامه ها دارند ومیخواهنداز وفاداربودنش مطمئن بشوند, اتاق خواب هم نیروهای ابوصالح پاکسازی کردند که ماراحت باشیم, دستگیری هارون وخانمش با برنامه ای دقیق بوده همونطور که آماده سازی ما بابرنامه بوده و صهیونیست ها از دستگیری هارون وهانیه اگاه نشدند,من وتو به عنوان بدل به جای اونها وارد عمل میشیم. باید بدونی هانیه وهارون تقریبا سه چهارسالی از من وتو بزرگترن اما قدوقواره ها مون مثل هم است .فقط یه چیزی راباید بدونی اینکه،هانیه دانشجو سال دوم پزشکی بوده,توباید یک سری کتابها هست بخونی,تا اطلاعاتی دراین مورد داشته باشی, احتمالا اسراییل که برسیم ازت میخوان که درست را ادامه بدهی. یک سری اداب و رسوم یهودی هست که باید یاد بگیری. ازاینهمه اطلاعات سرم سوت کشید....خدای من دشمنان اسلام تا کجاها پیش رفتند وما هنوز در خوابیم.... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ همینطور که علی از کارش وهارون و... میگفت ,بیسیمی که همراهش بود به صدا درامد,علی صحبت کرد وبعد امد طرف من وگفت: _پاشو عزیزم ,باید بریم اپارتمان هارون ،من تو را میرسانم و میرم دنبال کار این داعشی‌های خبیث،یک شام خوشمزه درست کن تا بعد از,نیمه شب باهم بخوریم بازهم خدا راشکر کردم که دارمش.... علی من را رساند به آپارتمان وزمانی که داشتیم میامدیم به طرف اپارتمان ,هرجا داعشی میدید یک بوق براش میزد واونها هم اظهار ارادت میکردند ,علی اینجوری میخواست بهم نشون بدهد که چطوری توعمق داعش نفوذ کرده..... خوشحال بودم از اینکه میتونم خدمتی به کنم ودرحقیقت منم مثل علی یک رزمنده ام وسرفراز ازاین حس وحال.. دوروز از رفتن طارق میگذره فقط متوجه شدیم از کمین داعشیا جون سالم به در بردن واز موصل بیرون رفتند , بازم جای شکرش باقیست. سراز سجده برداشتم وداشتم جانمازم را تا میکردم که صدای علی از داخل هال اومد. _هانیه....کجایی خانم... رفتم داخل هال ,بی صدا اشاره کرد به گوشی دستش,همون که هیچ کس جز ابوصالح و طارق شمارش را نداشتند. فهمیدم چی میگه گوشی را از دستش قاپیدم و بدو رفتم طرف اتاق خواب،در را بستم ودکمه اتصال رافشاردادم, _الو.... ازاونطرف خط صدای طارق که توگوشی پیچید انگار تمام دنیا را بهم داده بودند. من: _الو طارق ,کجایین؟؟چرا اینقد دیر زنگ زدی؟سالمی?عمادکجاست؟رفتین پیش خاله؟ طارق: _سلام عروس خانم,بابا صبر کن یه نفس بگیر تیربار سوالاتت را روی من نشانه رفتی؟؟خخخ من: _ببخشید اخه خیلی منتظرتماست بودم. طارق: _تقصیر شوهرته...گوشیش خاموش بود.. من : _اخه علی نبود پیش داعش خوش‌میگذروند, تازه اومده خونه😁 طارق: _حدس میزدم,اره عزیزم ما رسیدیم الانم پیش خاله درجوار حرم امام حسین علیه‌السلام جاخوش کردیم. تودلم بهش غبطه خوردم.وگفتم: _خوش به حالتون سلام من هم به اقا برسونید واز قول من بگید.... بغضم شکست😭 ودیگه نتونستم چیزی بگم ,طارق که انگار اونم داشت گریه میکرد , خواست حال وهوام راعوض کند گفت:_صبر کن...به گوش باش میخوام غافلگیرت کنم,یه نفرهست میخواد باهات حرف بزنه , یکباره ....خدای من درست میشنیدم صدای عماد بود که گفت: _س س سلما..... از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم که طارق گوشی را گرفت وگفت: _بلبلمون فعلا فقط همین یک کلمه را میتونه بگه....هرچی خاله وبچه های خاله باهاش حرف زدن نتونست چیزی بگه,فقط وقتی پرسیدن پیش کی بودی گفت سلما....... اشک از چهار گوشه ی چشمام میریخت , میخواستم با خاله هم حرف بزنم که تلفن قطع شد,علی هم که اومده بود داخل اتاق گفت: _نگران نشو این شماره تایم دار هست بیشتر ازیک تایم مشخص نمیشه صحبت کرد, برای امنیتش اینجوریه...حالا خداراشکر که سالم رسیدند. همونطور که چادرنماز سرم بود دوباره به سجده شکر افتادم...نمیدونم اینده‌ی مجهولم چی میشه وبه کجا میرسه اما یک حس درونیم میگه تحمل کن به جاهای خوب خوبش هم میرسیم ... یک ماهی از ازدواج من وعلی ومستقر شدنمان در اپارتمان هارون میگذره...یک ماهی سرشار ازعشق....مملو ازمحبت....یک ماهی که من یا تنها بودم ودرعالم کتابهای پزشکی وکتاب تورات غرق بودم یا کنارعلی مشق عشق میکردم. الان تا حدودی دستم امده که هانیه چطور بوده,درسهایی که خوانده,مباحث اساسیش را یادگرفتم وتوبحث اعتقادی هم با افکار و اعتقادات یهودیان ,خصوصا یهودی‌های صهیون یه پا کارشناس شدم وبه قول علی الان میتونم یک کنیسه پراز خاخام را درس بدهم😂 نزدیک دوماه هست
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
نزدیک دوماه هست که موصل کاملا به دست داعش اسیره,البته اولش مردم موصل گول خوردند وفکرمیکردند باامدن داعش موصل بهشت برین میشه براشون اما الان اگر چهره ی تک تک طرفداران وسینه چاکان داعش را ببینی از چهره شان ندامت وپریشانی را میخوانی،روستاهای اطراف موصل گاهی دست داعشن وگاهی دست حشد الشعبی عراق اما اون چیزی که الان بیشتراز همیشه روحیه ی داعشیها را داغون کرده , وجود مبارز شجاع وجسوری که با سپاه شهادت طلبش درمقابل داعش قد کشیده وبه گفته ی علی هرجا که پا میگذاریم , داعشیها حرف این مرد خدا را میزنند. مردی که شجاعتش را درمکتب مولاعلی ع فراگرفته وشهادت طلبی اش را از امام حسین ع اموخته و نگاهبانی حریم الله را از عباس بن علی ع درس گرفته، مردی که بردن نامش لرزه براندام داعشیان که سهل است لرزه براندام شیطان بزرگ وفرزند حرام زاده اش یعنی امریکا واسراییل میاندازد... مردی به صلابت کوه که دراینجا بانام ژنرال قاسم سلیمانی شناخته میشود. دیروز که حرف این مرد بزرگ شد وتعریف هایی که شنیدم,سخت دلباخته ی دیدن ودرک محضرش شدم, علی عکسی از حاج قاسم رااز اینترنت گرفت و بهم نشان داد,به خدا قسم برق مهربانی چشمانش مرا یاد مهربانی اهل بیت ع انداخت...علی به من قول داده ,اگر اوضاع بروفق مراد باشد ,بعدازاتمام مأموریتمان مرا به ایران ببرد تا از نزدیک محضرحاج قاسم را درک کنم. درهمین افکاربودم که در ورودی بازشد وصدای,علی را میشنیدم که انگار حامل خبرمهمی است: _هانیه..... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ من: _سلام اقاهارون گل چی شده ؟سر اوردی؟؟ علی: _سلام هانیه جان،جای بابات خالی که ببینه زحمتهاش به ثمر نشستند . من باخوشحالی ساختگی گفتم:_جددددی ؟؟بگو جان هانیه،یعنی راهی شدیم؟ وبعد انگار که یادم اومد بابام فوت کرده حالت بغض توصدام دادم گفتم: _کاش پدرم بود واین روز رامیدید کاش بود وباما میمومد.. علی: _اره عزیزم،امروز تماس گرفتند که یک سری آزمایشات انجام دهیم وبراشون بفرستیم و یک هفته دیگه هم راهی سفر هستیم و چشمکی بهم زد واشاره کردکه قلم وکاغذ روی اوپن را بیارم. اخه این چندوقته عادت کرده بودیم ,حرفهایی راکه نمیشه گفت را روی کاغذ برای هم مینوشتیم .درحینی که کاغذ وقلم را دستش میدادم ,مدام از شنیدن این خبر اظهار خوشحالی میکردم و طوری نشان میدادم که انگار اسراییل کعبه ی ارزوهای من بوده والان من مثل عاشقی که بوی وصال معشوق شنیده سراز پا نمیشناسه. علی برام نوشت، _فیصل را راهی کردم... اخه تواین مدت خیلی پیگیر کارفیصل بودم, بچه بود دلم نمیامد تومیان جنگ بدون مادر واقوام بمونه,به علی پیشنهاددادم که یه جوری, فیصل را بیاره وراهیش کنیم تا بره پیش عماد وباهم بزرگ بشن اما علی مخالف بود میگفت درسته اقوام فیصل همه سعودی ووهابی هستند اما ما مثل داعشیا نیستیم که بچه های مردم را به دزدیم برای تعلیم کارهای خودمان...فیصل اگر بخواد هدایت بشه وراه بهشت که همون شیعه ی امیرالمومنین ع است را پیداکند,توهمون بزرگی هم میتونه تحقیق کنه وبه حقیقت برسه.علی معتقدبود که فیصل باید بره پیش اقوامش.... ذهنم تواین مدت درگیر فیصل هم بود الان خداراشکر کردم وبرای علی نوشتم, _به کجا راهیش کردی؟ علی برام نوشت: _آدم ابوعدنان را که برای سربه نیست کردن ناریه اومده بود پیدا کردم وفیصل را باهاش راهی عربستان کردیم تا به عشیره اش بپیوندد,حالا اینده اش چی بشه؟؟خدا میدونه... بازهم خدا راشکر کردم که فیصل ازاین ورطه ی جنگ وخون ,بیرون رفت. بعداز نهار به اتاق خواب رفتیم ,اخه کلی سوال ذهنم را درگیر کرده بود که باید جواب میگرفتم. من: _علی.....یه سوال علی: _جانم ,عزیزدلم تو ده تا بپرس...کیه که جواب بده خخخخ دیگه تواین مدت به شوخیهای علی عادت کرده بودم وبارها خداراشکر کردم برای این موهبتی که بهم ارزانی داشته. من: _اولا ,ازمایش چی چی هست؟اصلا برای چی هست؟ علی: _ازمایش کلی از گروه خونی وحتی دی ان ای ,برای چی گفتن بگیریم رانمیدونم اما احتمال زیاد پای مسایل امنیتی دربین هست وصدالبته میخوان مطمین بشن که مریضی واگیرداری ,ایدزی و...نداریم که بهشون منتقل کنیم... من: _علی....اسراییل چرا پیشرفت داعش براش مهمه که شرط پذیرفتن هارون را ,دادن اطلاعات کلیدی موصل ودرنهایت فتح موصل قرارداده؟ علی: _آهان این شد دوتاسوال که به اندازه ی,صدتاسوال جواب داره....باید یاد بگیری یه یهودی صهیون اطلاعاتش را راحت دراختیار کسی قرارنمیده که.... خندم گرفت وگفتم: _اما یه شیعه ی مولاعلی ع برای خدمت به همرزمش جانش رامیده ,اطلاعات که سهله.... زد زیرخنده وگفت: _عجب زبلی هااا,یه قهوه اعلا دم کن وبیار تا برات توضیح بدهم. ومن با حسی سرشاراز,عشق ومملواز محبت به سمت اشپزخانه رفتم.. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ علی قهوه رامزمزه کردوگفت: _ببین سلماجانم,قبل ازاینکه جواب سوالت رابدهم باید یک موضوعی را برات باز کنم, یعنی دانستن این چیزا یک پیشنیازه نه برای تو بلکه برای همه ی بچه شیعه ها لازمه که بدونن ,اخه داخل قران ما ,برای مسلمانها دو دشمن بیان شده که باید ازشون برحذر باشیم وباهاشون مبارزه کنیم ,یکی شیطان یعنی همون ابلیس است ویکی هم قوم یهود... حالا برای اینکه ما بتوانیم با دشمنمون طوری مبارزه کنیم که برانها پیروز بشیم,باید خوب دشمنمون رابشناسیم,حالا من یه کم اطلاعاتت میدهم تا دشمن اسلام که همون قوم یهود ودرحال حاضر یهود صهیونیست است ,بشناسی... داخل تورات یهودیا(البته تورات تحریف شده شان)اومده که در آخرالزمان یک قوم برگزیده گرد هم میان وتمام دنیا را زیرسیطره ی خودشان میگیرند ودنیا رابهشت میکنند واین خناثان فکر میکنن قوم برگزیده,یهود هستش وازخیلی خیلی سال پیش دنبال یک مکان که ازهمه لحاظ خوب باشد برای قوم برگزیده بودند وچه مکانی بهتر از بیت‌المقدس که درقدیم معبد سلیمان هم اونجا واقع شده بود وجایی هست در خاورمیانه که به تمام کشورهای اسلامی کمابیش ,دسترسی دارد وهمانطور که میدونی یهود دشمنی دیرینه ای با مسلمانها داره,قدمت این دشمنی از زمان تولد حضرت محمد ص شروع شده وتا ظهور مهدی عج که نواده ی پیامبر خاتم است ادامه دارد. یهودیا سرزمین مورد نظرشان یعنی همون ارض موعود را پیداکردند ودرابتدا با حیله ونیرنگ وبعدش با زور وجنگ و کشت و کشتار زیاد فلسطینیان,بیت المقدس وبرخی مناطق اطرافش را از آن خودشون میکنن، یهودیهای متعصب را از اطراف دنیا از هرجا که فکرش رابکنی ,جمع میکنند,اعتقادات صهیون را به خوردشان میدهند وبا عزت و احترام به سرزمینهایی که اشغال کردند گسیل میدهند.....آه که اینها چه موجودات تنفرانگیزی هستند خدا اجر دل حضرت موسی ع را بدهد که چی از دست این قوم یعجوج ومأجوج میکشیده خخخخخ خندم گرفت از این همدردی علی با حضرت موسی ,اما داستان خیلی برام جالب بود وگفتم: _زود بقیه اش رابگو علی جان... علی: _بله جانم برات بگه سلما خانم،بله اسراییل میشه خانه ی عنکبوت وهرچه یهودی بدذات هست دور هم جمع میشوند وبه خیال خودشون ,میخوان برای کل دنیا تصمیم بگیرند اما اول باید مملکتشان را گسترش بدهند ،پس شعار (از نیل تا فرات)را سر میدهند ,یعنی ارض مقدس باید از نیل تا فرات گسترش یابد برای همین اولین اقدامشان این است کشور شام یا همون سوریه را تحت سیطره ی خودشون بگیرن وبعداز اونم به عراق برسند,برای همین منظور ,داعش را علم میکنند,این را بدان بوجود اورنده ی اصلی داعش وهسته ی شکل گیری داعش فقط وفقط اسراییل هست وصدالبته که از طرف ابلیسان دنیا حمایت فوق العاده هم میشود ,با بوجود اوردن داعش چندین هدف داشتند ،اولا اسلامی را که داعش به دنیا معرفی میکند مثل توپ صدامیدهد چون دین نوظهوریست که میکشد ومیبرد وغارت میکند واینجا به دوهدف اصلی میرسد یکی اینکه اسلام هراسی را دردنیا بوجود میاورد ومردم دنیا از اسم اسلام هم میترسند وسمت این دین مقدس نمیایند ودومین هدفش اینه که مسلمانهای واقعی راکه همون شیعیان هستند به دست مسلمانهای وهابی وتندرو میکشه وهدفهای زیرکانه وخبیثانه ی دیگه ای هم دارند که هروقت وارد اسراییل شدی ,مطمینم خودت کشفشان میکنی.... سرم از حرفهای علی,سوت کشید, از این دشمنی کینه توزانه ی یهود با مسلمانان, از اینهمه جنایت...از توهم قوم برگزیده و... من: _علی دشمنی یهود با مسلمانها که قران هم گفته سرچیه؟ علی: _یه سوال پرسیدی که جوابش به اندازه ی چهارده قرن پاسخ دارد... عجله نکن سلما جونم ,من الان باید برم پیش این ابلیسکها... توهم برو یه شام ساده دست وپا کن,فردا باید بریم ازمایش و... میدونستم که راهی راانتخاب کردم راه درستی هست ودقیقا مطابق با ایه ی قران(ومکرو مکرالله.. )اما نمیدونستم دراین راه چه چیزهای درد اوری میبینم وچه رنجهایی میکشم...الهی توکلت علی الله.... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ امروز بعداز یک‌هفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم,جایی نفس میکشم که بوی پدر ومادرولیلا را میدهد وهراز گاهی با عماد وطارق هم تلفنی صحبت میکردم ,اما با رفتن به خانه ی عنکبوت همین دلخوشی های کوچک هم ازمن گرفته میشود, علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس میگرفتم را باید پس بدیم, چون امکان دارد توبازرسی اسراییلیا لوبره وما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم,ابوصالح واون ارگانی که نمیدونم کیه وچیه,قول حمایت همه جانبه داده اند ,حتی برای من وعلی حقوق ماهانه درنظر گرفته اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم. اما علی مخالف هست ومیگه تا کارمفیدی انجام نداده‌ام به خودم این حق را نمیدهم که از بیت‌المال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جورکرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم وتا کار مناسبی راه بیاندازد, کفاف زندگی دونفرمان را میدهد....دل توی دلم نیست....نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم برخدا ویاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس... ازامروز قرارگذاشتیم توهیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم .عه علی داره صدام میزنه... علی: _هانیه جان ,بیا دیگه ,چمدانها هم بردم,دل بکن از این اسباب اثاثیه ها,قول میدم تو سرزمین موعود بهترش رابرات بخرم. علی گفته بود نباید قران را همرام بیارم اما دلم نمیومد قران طارق را جا بگذارم ,پس یک شب قبل از رفتن بااحتیاط کامل علی , من را به خانه خودمان برد....همه جا سوت وکور بود,اول رفتم داخل زیر زمین,تخت چوبی سرجاش بود,قران را گذاشتم توکشو زیر تخت البته به طارق گفتم که میگذارمش اونجا,رفتم بالا ,صبرکردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه ی پدری ام, کلا غارت شده بود ,دیگه خبری از تک وتوک وسیله هایی که مونده بود,نبود....اخرین نگاه هام را توتاریکی به کل خونه مون ,خونه ای که یاداور بچگیام,یاداور شیرین ترین لحظات زندگی ام وتلخ ترین ساعات عمرم بود,انداختم. همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم وخودم را انداختم روقبر لیلا... گفتم که عماد را پیدا کردم,گفتم که راهی سفرم و...همینجور که گریه میکردم ,دستان گرم علی دوباره من رااز حال وهوای غمبارم بیرون اورد ودوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان... علی: _هانیه کجایی؟؟ من: _امدم هارون جان,امدم وباعجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم....چیزایی را که میدیدم خیلی با تصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم و ماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و...مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود... علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:_چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟ من: _علی ,از پوشش اینها درتعجبم... علی خنده ای کرد وگفت: _این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند...سلما داخل این خیابان رانگاه کن...حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد , شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن, چون میدونن کاردرست همین است. اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی. باخودم فکر میکردم ,
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
باخودم فکر میکردم ,عجب موز مارهای هستند این صهیونیست ها,کاش میتوانستم هرچه که میبینم برای جوانان شیعه ی دنیا بگم واگاهشون کنم.... همین موقع رسیدیم به ادرسی که هارون هتلی داده بود.علی داخل دفتر املاک شد وشروع به صحبت کرد.اون اقا,عکس و تصاویر خونه هایی راکه برای اجاره گذاشته بودند را نشانمان داد وبالاخره از بین کلی خونه,یک خونه جم وجور ونقلی که برای ما دونفر مناسب باشه,پسندیدیم. البته املاکی ,میگفت تا کارت دایم اقامتمان را نبینه قراردادکلی رانمینویسه.قرار شد من وعلی فردا بریم دنبال کارت اقامت,اما نمیدونستم که فردا باچه عجایبی روبه رو میشوم. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن، علی دوتا گوشی لمسی خرید, قیمتهاشون خیلی پایین بود ومتوجه شدم اینااهدایی کشورهای خبیثی هست که این رژیم را علم کردند وهمه نوع امکاناتی باکمترین قیمت ویا مجانی دراختیارشون قرارمیدن تا بکشن وغارت کنن واب هم تودلشون تکون نخوره.این ناجنسها همه چی راغارت میکنن مثلابیرون هتل فلافل خود عراق رابه اسم فلافل مخصوص تل آویو به خوردمان دادند. خسته از یک روز پرماجرا,نماز را به جماعت آقامون خوندیم ومیخواستم بخوابم که یادم امد تورات زیر تشکه,درسته توراتش ,تورات واقعی نبود وهرکسی رسیده یه چی ازش کم کرده ,یااضافه کرده وتحریف شده بود اما بازم اسم خدا وپیامبرش داخلش بود, اززیرتشک برش داشتم وگذاشتم لب پنجره واومدم بخوابم ,دیدم علی مثل یک بچه ی کوچلو توخودش جمع شده ومثل فرشته ها خوابیده.این مدتی که باعلی بودم, میدونستم, شبها زود میخوابه ویک ساعت قبل از اذان صبح پامیشه ونمازشب میخونه وتا اذان باخدا مناجات میکنه وهمیشه به من هم توصیه میکنه ,نماز شبم رابخوانم والبته که منم اغلب اوقات میخوانم,تمام نمازها لذت خاص خودش را دارد اما نمازشب یه چیز دیگه است,خیلی خوشمزه است. اولین طلوع خورشید را درسرزمینهای‌اشغالی باهم دیدیم وراهی اداره مهاجرت شدیم, تاببینیم چی پیش میاد. وارد اداره شدیم واز نگهبان ورودی ,اتاق مسوول مورد نظرمون را پرسیدیم.وارد اتاق شدیم,یا ما زود امده بودیم ,یا واقعا اینجا خلوت بود,کسی جزما نبود. علی مدارکمون را روی میز گذاشت وسلام کرد,اقایی که پشت میزبود از زیر عینکش نگاهی کردسرش رابه علامت علیک سلام تکان دادوگفت: _کارت موقت لطفا... یه ربع با مدارک ما ور رفت وبعد رو به علی کرد وگفت: _اینطوری که معلومه,شما درستون را در رشته ی شیمی هسته ای تمام کردید و خانومتان دررشته ی پزشکی ناتمام...ببینید اینجا دیگه مملکت شماست وبرای خودش قانونهایی داره,برای مثال تمام افرادی دراین کشور زندگی میکنند وبالای ۱۸سال دارند باید سربازی بروند ,اقایون ۲سال وهشت ماه وخانومها دو سال وشما ازاین قانون مستثنی نیستید. وای این چی داشت میگفت,یعنی من وعلی…؟؟!! نا خوداگاه از دهنم پرید, _سربازی؟؟ علی خیلی با طمانینه یه نگاه بهم کرد,یعنی اروم باش وروبه اقاهه گفت: _اما یه جاهایی استثنا قایل میشن دیگه,مگه نه؟؟ اقاهه: _اون که بله,مثلا اگر خانمتون بخوان درسشون را ادامه بدهند یاخودتون بخواین مدارج بالاتر راطی کنید ,بارعایت یک سری, شرط وشروط ازسربازی معاف میشید. نفس راحتی کشیدم که اقاهه ادامه داد:_یه موضوع دیگه هم هست,اینجا تمام افرادش,کوچک وبزرگ فرق نمیکنه از همون ابتدایی باید زبان عربی وفارسی رامثل زبان مادری بلد باشند,شما که عربید,ایا فارسی هم بلدید؟ علی: _نه متاسفانه,حالا چکارباید کنیم. اقاهه : _خوب باید ازهمین فردا شروع کنید یک نامه براتون مینویسم ومعرفیتون میکنم به دانشگاه شیعه شناسی تل آویو وهمزمان با ادامه تحصیل دررشته ی تخصصیتون یا کارتون ,باید به این دانشگاه هم برید که هم زبان فارسی را یاد بگیرید هم از,اصول ودین شیعه سردربیارین,اینم جز قوانین اینجاست وبعد از داخل کشو,دوتا سیم کارت دراورد وگفت: _اگر سیمکارت دیگه ای دارید ,کناربگذارید واز امروز ازاین دوتا سیمکارت استفاده کنید .درضمن باید جواب ازمایشاتتان بیاد تا بتونیم کارت دایم براتون صادرکنیم,هروقت این مراحل انجام شد وکارت دایم صادر شد ,باتماس به شماره همین سیمکارتها به شما اطلاع میدیم تا برای دریافت کارت اینجا تشریف بیارید. دیگه کاری نداشتیم ,هرچی میباید بدونیم را گفت,پس خداحافظی کردیم وامدیم بیرون. علی: _حالا باید بریم دانشگاه تا مدارک تو یعنی هانیه ومن را با مدارک اینجا مطابقت بدهند تا ببینیم چیچی میگن وچطوری باید ادامه تحصیل بدهیم. همینجور که به خاطر شنیده هام گیج ومنگ بودم,باعلی به طرف دانشگاه رفتیم. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ یک هفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یک هفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,اما الان کم کم برایم عادی شده ,اخه متوجه شدم که اسراییل, فقط وفقط بنا شده تا بااسلام ناب محمدی که همان اسلام هست, مبارزه کند,بنا شده که در حزبی باشد تا جلوی حزب الله بایستد وروز معلوم که درقران امده(روز معلوم اشاره به روزی دارد که شیطان توسط حجت زنده ی خدا ازبین میرود واین اشاره درقران امده است) را به عقب بیاندازد یعنی برای ابلیس وقت بخرد. حالا میدانم چرا برای یک بچه ی اسراییلی است اصول شیعه رابداند, است که زبان عربی وفارسی رایاد بگیرد چون در روایات تلمود برای بنی اسراییل این است که: «شما توسط حزب خدا درزمین که زبانشان رانمیفهمید ,نابود میشوید واینها میخواهند زبان مارا بفهمند تاازنابودی بگریزند اما نمیدانند که از قانون الهی که همان نابودی ظالم است,نمی توان گریخت.» من قرارشد ازفردا به دانشگاه طب بروم و همزمان زبان فارسی رایاد بگیرم,به علی هم گفته اند که باید کارشناش خبره شیعه‌شناسی شود وانگار قراراست از وجودش بعدازاموزش استفاده ها کنند, نمیدانم کارمن سخت‌ترخواهد بود یا ازعلی , علی میگوید خودت رااماده کن چون چیزهایی میبینی که هرکدامش برای ازبین بردن روحیه ات کفایت میکند. اما من توکل کردم به خدایم ومیدانم به گفته ی قران, سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است. قرار داد خانه هم با گرفتن,کارت دایم , نوشتیم والان درراه رفتن به منزلمان هستیم.برای اینکه درخانه جدید راحت باشیم, تورات هانیه را که حاوی میکروفن وردیاب بود در پنجره ی هتل ,مصلحتی جا گذاشتم ,تا بتوانم به راحتی باعلی,صحبت کنم ,اما علی میگوید خانه جدید را باید پاکسازی کند. یادم رفتم بگم,دیروز علی چندساعتی غیبش زد ,دلم به شور افتاد ووقتی که بالاخره پیدایش شد,متوجه شدم یک کتاب مشکوک همراهش بود که فقط شکلش کتاب بودو..... همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند و خیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتر از یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم و ذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد.😎😍 علی: _همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم. بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیز و مرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیز شده بود. داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم. علی: _میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب... من: _علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟ علی: _معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد: _این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ من: _اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم. علی : _توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم. میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخار میکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل و اعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه, چون مطمینه از حمایت خدا.. ...... با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم, مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم.وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود, درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم. وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من,منم بی خیال نگاهی,انداختم. و صندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم.داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت: _هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟ لبخندی زدم ودستش راگرفتم: _منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم. درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟ 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ تصور من با تصویر «اسحاق انور» از زمین تا آسمان فرق میکرد.یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود. کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید.باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار می‌انداخت, از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد... اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت: _تازه واردی؟؟ندیدمت من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم: _بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم. استاد سرش راتکان داد وگفت: _امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟ من: _راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم, همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم, جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم و جانم را فداش کنم . هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکر کردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ استاد: _احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:_دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده‌ترین‌هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت: _بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان. خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب پیش رفتم که با حرف هانا فهمیدم نه.... کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت و گفت: _هانیه چقد خوش شانسی من: _چرا؟؟؟ هانا: _میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق‌ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام, داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و.. حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا, همه ی دانشجوها جاخوردن..... از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم , اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!! جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت: _سلااام خانم دکتر....غلامتم خخخخخ ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند..باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم: _علی... علی: _جان هارون....خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه من: _ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟ علی: _نه والاا مگه به شما میدن؟ من: _نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند و بساطت هم دادی خخخخ علی: _عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکار میزاری... من: _درس پس میدیم آقاااا علی: _یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوق‌مرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و...نمیگم بهله. منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم تو خونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم: _اصلنم برام مهم نیست چی داری... علی: _اره جون همسرت...دخترک فضول, من تورا میشناسم... وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤