eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۳۹ و ۴۰ صفحه ی مجازی ووب سایت را باز کردم کلی پیام با زبانهای مختلف برام اومده بود.خواندنشان شاید روزها طول میکشید اما همه تأکید کرده بودند که سر ساعت مشخص شده ,برای ظهور منجی اخرالزمان دعا کردند خیلیا از من خواسته بودند که این کار را راس همون ساعت وهرشب انجام بدهیم.. پیشنهاد خیلی خوبی بود ,پس یه متن نوشتم مبنی برتداوم این طرح تا امدن‌منجی, به زبانهای مختلفی که بلد بودم ترجمه کردم وگذاشتم داخل صفحه ها..... تاشب خبری نشد , اما وقت غروب افتاب بادی شدید همراه با گردوخاک ,قم را درنوردید , ساعتی بعد از تلویزیون اعلام شد,زلزله ی بسیار بزرگی درحد نه ریشتر سوریه را لرزانده, فعلا از تعدادتلفات هیچ چیز دردسترس نیست اما از,شواهد برمیاد که خسارات زیادی وارد امده.... کم کم که خبرها بیشترشد متوجه شدیم شدت این زلزله انقدر زیاد بوده که در فلسطین,اردن,ترکیه عراق وخیلی کشورهای همسایه احساس شده وبه کشورهای نزدیکتر به سوریه هم خسارات جانی ومالی زیادی وارد امده.... اوضاع همه جا بهم ریخته بود , از همه جای جهان برای کمک به اسیب دیدگان زلزله,نیرو وکمک ارسال میشد.اصلا وضع بدی بود,از یک طرف کرونا وچندین بیماری ناشناخته دیگر که به تازگی دربین مردم دیده شده بود,قربانی میگرفت,از یک طرف جنگ وکشتاری که راه افتاده بود قربانی میگرفت وحالاهم این زلزله, بعداز انتشار تصاویری از خسارتها, کارشناسان اذعان کردند که هزارن نفر کشته ,هزاران نفرمفقود وهزاران نفر بی خانمان شده اند... روز بعد ,خیلی از کسانی که صفحه های مجازی را دنبال میکردند ,سوالات زیادی درباره زلزله اخیر پرسیده بودند اما معنی تمام انها این بود: ایا این زلزله نشانه ی ظهور منجی است.؟؟... داخل خیلی از کتابهای شیعه روایات متعددی,خبراز زلزله ای درشامات , در نزدیکی ظهور میداد اما به دلیل اینکه ,گاهی این خبرها وروایات توسط یهودیهای مغرض دستکاری شده بودند تا اینکه مردم از واقعیت به دور باشند. نمیتوانستم با اطمینان بگویم که این زلزله علایم ظهور است اما ابراز امیدواری میکردم که ان شاالله همین است که فکرمیکنیم. تصاویر ارسالی از سوریه خیلی وحشتناک وتأثر برانگیز بود,بعضی وقتها برآن میشدم که برای کمک به انها دواطلب شوم,اما با پنج بچه ی قدونیم قد وبدون پدر, نمیتوانستم کاری کنم. کمپینی تشکیل دادیم تا برای دریافت کمکها از همه جای جهان اعلام امادگی کنیم. اما انگار کل دنیا دچار قحطی شده بود و واقعا هم کمبود یا نبود مایحتاج زندگی, زیاد شده بود حتی در ایران,خیلی از اقلام. خوراکی ومصرفی مردم یا نایاب شده بود ویا باقیمت خیلی زیاد به فروش میرسید ,به راستی که جهان درآستانه ی نابودی بود. باخودم فکر میکردم ,وضعیت ایران که کشور أمن منطقه است ,اینگونه باشد, وضعیت سوریه با آن گروه های تکفیری وزلزله وقحطی حتما تأسف انگیز است... چند روز دیگر سیزده رجب است وروز پدر, غصه ی این بلاها یک طرف وغصه ی نبود علی,این مرد زندگی من وبهانه های بچه ها که همه از نبود علی نشأت میگیرد هزار طرف.... آخ علی علی...کجایی؟؟ چرا همه جا نشانه ات راحس میکنم واما هیچ جا نشانی از تو نمیبینم..... هنوز ته قلبم به من میگوید,علی جایی زیر همین اسمان کبود,زنده است و نفس میکشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۰ سهراب متوجه شد خبری از نظافت و‌ جارو
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۱ سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، با آرامی جلو‌رفت و جلو رفت....خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود...در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : _س...سلام فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم درحالیکه به او‌ گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت : _شما به چه جرأتی... و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید، فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت : _س...سلام ، شما قرآن خواندن میدانید؟ میشود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟ فرنگیس اصلا نمی دانست چه میکند و چه م گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ‌ شناخت دیگری از او نداشت... و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود... سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت... و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت : _آری تلاوت قران را میدانم ، نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس میکرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونی‌اش بود که متوجه نشد، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده،... اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را می‌گشود، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامه‌ای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید‌.... سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد..... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۱ سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۲ سهراب بی‌خبر از آنچه که در دل ،دخترک روبرویش میگذشت ،چشمانش را بست و قرآن را باز کرد ، چشمش به آیه‌ی پیش رویش افتاد و خط زیبایی که انسان را به خود میخواند ، با لهجه ی غلیظ و زیبای عربی شروع به تلاوت نمود: _واِنّهُ خَلق الزوجین ،الذَکر والاُنثی.... سهراب میخواند و فرنگیس همانطور که سرش پایین بود و دست در شبکه‌های ضریح داشت ، انگشتانش را بیشتر به ضریح می‌فشرد و مرواریدهای غلتان اشک ،رخسارش را می شست... فرنگیس باور نداشت به این راحتی به خواسته‌ی دلش برسد... و چه زیبا آیات قرآن او را از آینده اش و مصلحت زندگی‌اش آگاه کردند، او مـدتها بود،یعنی از زمانی که خودش را شناخته بود تنـها مونسش همین قرآن بود، انگار او رازش را به قرآن میگفت و چه زیبا این کتاب آسمانی،در موقعیت های مختلف ، جواب او را با آیات نورانی اش داده بود...فرنگیس الان مطمئن بود ،این مرد جوان پیش رویش کیست و در آینده چه خواهد شد... همانطور که غرق شنیدن آیات با لحن زیبای سهراب بود ، رو به قبر مطهر نمود و آرام زمزمه کرد : _مولای مهربانم ؛ فهمیدم آنچه را که می‌بایست بدانم ، نمیدانم چه باید بکنم پس گره این تقدیر را به دست خودتان میدهم، شما پدری کنید برای این دخترک سراپا تقصیر و‌ من سر می‌نهم به تقدیری که مولایم برایم رقم زند‌. و سهراب در احساساتی که تازه درک کرده بود ،دست و پا میزد ، دوست داشت این لحظات تا ابد به طول انجام و بی‌خبر از این بود ،که کتاب مقدس دستش ،همان است که اصالت سهراب را دربردارد و کاش او متوجه شود....اما سهراب نمی داند دست تقدیر قرار است او را به کجا کشاند و چه ببیند... در همین شور و دلدادگی بودند... که گلناز نفس زنان جلو آمد و انگار که متوجه سهراب نشده بود، نزدیک فرنگیس شد و گفت : _بانوی من....بانوی من ، جلوی درب ورودی پدر خانم شاهزاده فرهاد است، انگار او هم قصد زیارت دارد ، می‌خواست وارد شود و وقتی فهمید که زیارت را برای شما خلوت نمودند، وارد نشد...من آمده ام از شما کسب تکلیف نمایم، اجازه بدهیم وارد شود یانه؟ فرنگیس آرام قران را از دست سهراب بیرون کشید.. و گلناز تازه متوجه حضور سهراب شد، تا نگاهش به این پهلوان جوان که دل خانمش را ربوده بود افتاد، دستش را بر دهان بازش گذاشت و گفت : _وای خدای من....این که....این که.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۲ سهراب بی‌خبر از آنچه که در دل ،دخترک
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۳ صبح زود بود، آقاسید که بعد از یک هفته جستجو ، به هیچ کجا نرسیده بود و هیچ خبری از سهراب بدستش نیامده بود، گویی این پسر آب شده بود و به زمین فرو رفته بود،.. آخر او در این شهر غریب بود و جز یاقوت آشنایی نداشت، کجا می توانست رفته باشد ؟ سید، مغموم و مستأصل ،به رسم همیشه که صبح جمعه راهی زیارت امام رضا(ع) میشد ، به سمت حرم حرکت کرد....آنقدر در فکر بود که نفهمید چگونه راه را پیمود،... وقتی چشم باز کرد که خود را جلوی حرم دید ، سریع از اسب به زیر آمد، رو به گنبد مطهر ایستاد و دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه سلام داد : _السلام علیک یا غریب الغربا....مولای خوبم از غریب ما چه خبر داری؟ وبا زدن این حرف اشک از چشمانش جاری شد ، آهی کشید و افسار اسب را در دست گرفت از جوی آب گذشت.. و به سمت اصطبل حرم رفت ، داخل اصطبل بزرگ شد... برخلاف همیشه ،تعداد زیادی اسب به چشم نمی خورد ، کورمال کورمال جلو رفت ، افسار اسب را به چوب پیش رویش بست ، می‌خواست به عقب برگردد که در تاریکی انتهای اصطبل چیزی توجهش را جلب نمود...دستی به چشمهایش کشید و وقتی به تاریکی عادت کردند، خوب دقیق شد ، غلامرضا بود که مشغول تیمار اسبی بود و گویا متوجه حضور او نشده بود...البته این کار همیشگی غلامرضا این خادم پیر و مهربان بود ، مراقبت از اسبهای زائران امام، یکی از وظایفش بود، اما چیزی که نظر سید را به خود جلب نموده بود ، اسبی بود که غلامرضا مشغول رسیدگی به آن بود، اسبی، درست شبیه اسب سهراب.... سید ناباورانه به جلو رفت و با خود گفت : _نه....امکان ندارد....یعنی سهراب؟! غلامرضا که حالا متوجه شخصی پشت سرش شده بود ، به عقب برگشت و تا چشمش به او افتاد ، دست از کار کشید و جلوتر آمد و با لبخند همیشگی گفت : _سلام آقاسید...بَه بَه ،خوشحالم که دوباره چشمم به جمالتان ، منور می‌شود. سید ،با لحنی آرام جواب سلام او را داد و گفت : _سلام علیکم ، این اسب...این اسب متعلق .... غلامرضا که متوجه حال دگرگون ،سید شده بود گفت : _بله این اسب ، متعلق به همان جوانی‌ست که چند وقت پیش با شما به حرم آمد و وقتی غرق زیارت بود شما بسته ای مرحمتی برایش نزد من ،به امانت گذاشتید و درحالیکه سرش را تکان می داد ادامه داد : _نمی دانم چه شده که یک هفته ایست مقیم حرم شده ، جز برای وضو ،قدم از حرم بیرون نمی‌نهد ، فکر کنم مشکلی دارد که پناه آورده به این مکان امن.... سید همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت : _پس آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، یار درخانه و ما گرد جهان میگردیم ..... و سپس همانطور که با دست به شانه ی غلامرضا میزد گفت : _خسته نباشی خوش خبر....من باید فی الفور این جوان را ببینم.... سید با زدن این حرف ، به سرعت از اصطبل خارج شد و بی خبر از آنچه که در حال وقوع است به سمت درب ورودی حرم مطهر راه افتاد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۳ صبح زود بود، آقاسید که بعد از یک هفت
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۴ سید ، بی‌خبر از آنچه که در حرم مطهر می‌گذشت ، به شتاب خود را به جلوی درب ورودی رسانید،... سربازان که او را به خوبی می شناختند ، به احترامش سر پایین آوردند و یکی از آنها گفت : _عذرخواهیم ، چون حرم را برای شاهزاده فرنگیس خلوت نموده‌ایم ، اجازه بدهید که ورود شما را به آستان مطهر ،به اطلاع بانو برسانیم . سید بله ای گفت و با خود اندیشید ،اگر حرم را قرق کرده اند ، پس بی‌شک، سهراب در جوار ضریح نمیتواند باشد ،... پس بهتر دید اطراف را نگاهی بیاندازد و وقتی آقاسید از درب ورودی دور میشد ، گلناز هم خود را با عجله به فرنگیس رسانید.... گلناز که متوجه سهراب شده بود و از این معجزه بر جای خود خشک شده بود ، تا دهان باز کرد که چیزی بگوید ،... فرنگیس از ترس اینکه ،گلناز ناخواسته ، حرف دل او را عیان کند ، به میان صحبت گلناز پرید و همانطور که قران را به آرام از بین دستان سهراب بیرون می‌کشید ، با دست پاچگی از جا بلند شد ، بوسه ای بر ضریح مطهر زد.. و همانطور که آخرین نگاه را به چهره ی این جوان زیبارو و جسور می کرد ، به گلناز امر نمود تا به بیرون از حرم بروند. گلناز که هنوز در شوک دیدن سهراب بود ، با دیدن این حرکت فرنگیس ، به خود آمد و درحالیکه به سمت درب می‌رفتند ، سر در گوش خانمش برد و گفت : _خدای من، این معجزه‌ی امام رضا(ع) است، بانوی من ،حال که ایشان را یافتید، چرا اقدامی نمی کنید؟برگردید و به او چیزی بگویید...یا حداقل یکی از سربازان را بفرستید تا او را به قصر دعوت کنند. فرنگیس که انگار ذهنش درگیر بود ، هیسی کرد وگفت : _مهم این است جایش را پیدا کردیم ، باید به قصر بروم ، افکارم را متمرکز کنم و ببینم، چه باید بکنم ،اصلا از چه راهی وارد شویم . گلناز من ومن کنان گفت : _اگر در همین مدت کوتاهی که میخواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟! فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت : _اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بی‌شک نصف روز دیگر هم می‌ماند، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار،غریب است. جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت : _پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟ گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند...حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بی‌شک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) .... فرنگیس ، این دختر پاک طینت و ساده‌دل، فکر میکرد وصال به همین راحتی‌ست ،اما نمی‌دانست که سختی‌ها پیش رو دارد و هجران‌ها در تقدیرش نوشته شده.... و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود، خیره به رد رفتن این پری آسمانی، حسی تازه را درک میکرد، که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۴ سید ، بی‌خبر از آنچه که در حرم مطهر
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۵ سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر میکرد، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : _مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!دردم از این دنیا کم بود، یکی دیگر اضافه شد...این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار میدانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا میزند، آیا راضی میشود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد، نه شغل درستی و نه گذشته‌ی پاکی و نه آینده ی روشنی .... به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : _منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمیدانم کیست... اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است‌...امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه میکنید؟ اصالتم را میخواستم ....ندیدم،نرسیدم...در عین تهیدستی این این..... ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : _چه میکنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفةالعینی ، حاجتت را روا میکند. سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : _دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود،مولایم، تو خود خوب میدانی که در دلم چه میگذرد، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمیدانم چگونه... اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان. سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، این‌بار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود، او میخواست ببیند چه کسی می‌آید و‌چه کسی میرود، شاید‌....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند،... با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود. چند ساعتی از رفتن آن بانو میگذشت،.. حرم به روال طبیعی‌اش بود، عده‌ای می‌آمدند، نمازی میخوانند و زیارتی میکردند و میرفتند....سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بود و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانو‌گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود... در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد و‌گفت : _سلام آقا.... سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : _سلام جناب ، امرتان؟ سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی‌شک از بزرگان است. آن مرد لبخندی زد و گفت : _شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟ سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت : _ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی‌آورم.. مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : _اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی میکنم... سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : _بله...بفرمایید 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۵ سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر میک
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۶ آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : _پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم. سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : _به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟ آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : _بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند «حسن آقا»، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد، میگشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امرکرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است. حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : _اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت میگویم ، آخر این کاروان کوچک، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....حالا نظرت چیست؟ سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : _باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد. حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : _این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه‌ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ... سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : _نمی شود همین جا بگویی؟ حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : _شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم، خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد... و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۶ آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا می
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۷ روح انگیز مانند مرغ سرکنده‌ای بی‌قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می‌پیمود، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ... چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید . روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید، میخواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هربار ،ناامید میشد. پرده ی حریر سفید که گل‌های رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد. روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند. خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت. روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش میچید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید و‌گفت : _چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که میگویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است. فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : _من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم.... روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : _یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال میکردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای...حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟ فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : _مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام... و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد‌.‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۷ روح انگیز مانند مرغ سرکنده‌ای بی‌قرا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۸ سهراب بی خبر از نقشه ای که درسر فرنگیس بود و عشقی که به جان او افتاده بود ، ناامید از رسیدن به آرزوهایش ، عرض اراداتی دیگر خدمت امام رضا (ع) کرد و به دنبال حسن آقا راه افتاد..و قبل از خروج،به طرف اصطبل رفت و ضمن خوش و بشی با غلامرضا ،این خادم پیر و مهربان ، افسار رخش را در دست گرفت و همراه رفیق تازه اش ، دل از حرم کند... و بعد از هفت روز گوشه نشینی به بیرون قدم گذاشت.... چون حسن آقا اسب با خود نیاورده بود ، سهراب هم به ناچار هم قدم با او درحالیکه اسب را به دنبال خود می کشید،شد. حسن آقا نفس عمیقی کشید و گفت : _ارباب من مدتهاست که در تدارک این سفر بود ،اما همیشه دست دست میکرد ، انگار به کاروانیان اعتماد نداشت ،تا آنکه آن روز شما در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کردی ، از شانس خوبت ، صاحب کار ما هم به آن جشن دعوت بود و تو را دید و یک دل نه ، صد دل خواستار استخدام شما شد. سهراب سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت : _مگر این کاروانی که میگویی چیست و میخواهد چه مأموریتی انجام دهد که صاحب کارتان چنین حساسیت نشان میدهد و برایش مهم است ، در ضمن نام صاحب کارتان چیست؟ و قرار است ما را به کجا بفرستد؟ حسن آقا که از شتاب سهراب برای دانستن خنده اش گرفته بود گفت : _کمی صبر کن پسرم ، یکی یکی برایت توضیح می دهم ، فقط قبل از اینکه من جواب تمام سؤالاتت را بدهم ،تو جواب سؤال مرا بده و سپس نگاهی به صورت زیبای سهراب کرد و ادامه داد : شنیده ام اهل سیستانی ، اولا تو از سیستان و اینجا خراسان ، به چه هدف آمده ای؟ دوماً چرا آمدی و اینجا ماندگار شدی؟ مگر تو خانواده ،پدر و مادری ،زن و فرزندی نداری؟ و آخرین سؤالم که مهم ترین آن است و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده این است که ، چرا تا پیشنهادم را شنیدی ، بدون ناز و ادا و پرس و جو ،قبول کردی، آخر من فکر می کردم باید کلی منتت را بکشم و شاید شرایطی سخت برای پذیرش برایم بگذاری..‌‌حال می شود جواب سؤالاتم را بدهی؟ سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : _اولا واقعا نمی دانم اهل کجا هستم ، اما بزرگ شده ی سیستانم ، برای پیدا کردن شغل و مسابقه به خراسان که ولایتی بزرگ و پررونق است آمدم و البته هدفی دیگر هم داشتم که بسیار مهم بود اما به آن نرسیدم و باید بگویم نه پدر و مادر نه زن و فرزند و چشم انتظاری در این دنیا ندارم....برای قبول پیشنهادتان هم باید بگویم... سهراب ادامه داد : _راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم.تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟ حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت : _صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد. سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت و‌گفت : _گرچه در این دیار غریبم و‌ کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟ در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت : _نام صاحب کار ما، «علوی‌ست» ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است... حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت : _و اما آن مأموریت، آنطور که به من گفته‌اند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ، بیشتر باشد.نمیدانم اعضای کاروان کیستند، فقط میدانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید. سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد : عراق عرب... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۸ سهراب بی خبر از نقشه ای که درسر فرنگیس
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۹ فرنگیس بی‌تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی‌هایش،لبهایش را می‌جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را میشکست و صدای تلقی بلند میشد... بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : _به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه میگویی؟ گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : _خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که میشود سهراب را به قصر کشانید، شاهزاده فرهاد است. فرنگیس سری تکان داد و گفت : _میدانم ، میدانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر میشود ، از طرفی نمیخواهم هیچ‌کس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من میگذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود میکند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می‌ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر میدانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار میکنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود.... در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت... گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : _نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی، سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...اگر صلاح بدانی من نقشه‌ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد، او‌ مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد، من از همین راه وارد میشوم و قول میدهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد.... فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : _چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟ گلناز چشمکی به او زد و‌گفت : _نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد.... فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۹ فرنگیس بی‌تاب از عشقی تازه جوانه زده
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۰ بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق میدرخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد..فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود... گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : _چه شد گلناز؟ گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : _مگر میشود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.با نقشه‌ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید‌ از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر و‌حیله گر بود، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن، میدانید. فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _خوب، خوب چه شد؟ گلناز لبخندی زد و گفت : _انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر میکنم، شاهزاده فرهاد میخواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد. فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : _گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟ گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : _آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند..به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود‌. فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف، با لحنی خجالت زده گفت : _نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟ گلناز عبا از تن درآورد و گفت : _نه بانوی من، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد. فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : _اگر برادر من است که میگویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده..... گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : _نمیدانم ،فقط آنقدر میدانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید.... فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد... اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش، رهسپار سفری دور و دراز است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎