رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۵۱ و ۵۲ چطور آمد که من متوجه حضورش نشدم ؟ س
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۵۳ و ۵۴
شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید
_مطمئن باش تقاص تک تک کاراتو ازت میگیرم .
سجاد زیر لب ( لا اله الا الهی ) میگوید و همراه شهروز دور میشود . این دومین بار بود که شهروز را انقدر عصبانی میدیدم .
شهروز آدمی نبود که بی گدار به آب بزند ، همیشه قبل از اینکه حرفی را بزند خودش را برای جواب های طرف مقابل آماده میکرد. بخاطر همین ویژگی اش بود که در بدترین شرایط فقط خونسرد نگاهت میکرد.هم خونسرد بودنش ترسناک است و هم عصبانیتش وحشتناک است .
نمیدانم با وجود ترسی که از شهروز دارم چرا انقدر در برابرش با جسارت رفتار میکنم .
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم دیگر به شهروز فکر نکنم . سرم را که به سمت مخالف برمیگردانم سوگل را میبینم که بهت زده به من خیره شده است .انگار زبانش بند آمده .
لبخند کوچکی میزنم و خطاب به سوگل میگویم
_من با شهروز دعوام شده تو چرا ترسیدی ؟
سوگل به خودش می آید و لبش را به زور به لبخند میکشد . انگار هول کرده است
_نه نترسیدم فقط انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم .
سعی میکند بحث را عوض کند
_پات بهتره ؟
آنقدر ذهنم درگیر شد که به کلی پایم را فراموش کردم
+آره دردش یکم آروم شده .
با شنیدن صدای پایی سر برمیگردانم .
سجاد را میبینم اما خبری از شهروز نیست . چشم میچرخانم که متوجه میشوم شهروز دارد از تپه بالا میرود .
سجاد نگاه پر مفهومی به من میکند .
انگار حس من را درک میکند . بلاخره او هم مار گزیده است و چند باری کنایه های تلخ شهروز را تحمل کرده است .
رو به سوگل میگوید
_من بهت گفتم شهریار رو بیار چرا شهروز رو آوردی ؟؟
سوگل خجالت زده سر به زیر می اندازد
+شهریار رفته بود وسایل رو از ماشین بیاره نبود
سجاد یک تای ابرویش را بالا میدهد
_اولاً شهریار نه و آقا شهریار . دوماً باید با من مشورت میکردی . ولی حالا کاریه که شده عیب نداره .
سوگل بیش از قبل خجالت میکشد. خون به گونه هایش میدود و سرخ میشود . چشم هایش را از سجاد میدزدد که مبادا چشم هایش راز عشقش را فاش کنند .
سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .بعد از چند دقیقه باز میگردد و رو به من میگوید
_با شهریار صحبت کردم یکم دیگه میاد .
دوباره درد پایم شروع میشود . آخ بلندی میگویم . سوگل با هول و ولا میگوید
_چی شد ؟
+پام خیلی درد میکنه
_یکم صبر کن
+چاره ی دیگه ای ندارم
چشم هایم را میبیندم و منتظر میمانم .
۱۰ دقیقه ای میگذرد اما خبری از شهریار نیست . درد پایم بیش از اندازه زیاد شده است . از درد عرق کرده ام و زیر لب ناله میکنم . سوال های متعددی در ذهنم چرخ میخورند اما توان بحث کردن را ندارم . بغض به گلویم چنگ میزند و اماده ی تلنگری برای گریه کردن هستم که صدای ذوق زده ی سوگل در گوشم میپیچد
_آقا شهریار اومد
چشم هایم را آرام باز میکنم و شهریار را میبینم که نفس نفس زنان از تپه پایین می آید . لبخند بی جانی از سر شادی میزنم .
شهریار سریع کنار پایم مینشیند ،
انگار سجاد همه چیز را از پشت تلفن برایش توضیح داده است . چادر را از روی پایم کنار میزند ، سجاد که بالای سرم ایستاده به محض کنار رفتن چادر سر بر میگرداند و دوباره از ما دور میشود . با خیال راحت نفسم را بیرون میدهم .
شهریار تند تند از من سوال میپرسد
_چقدر وقته از تپه افتادی ؟
+حدودا یک ساعت
_دردت زیاده ؟
+خیلی
نگاهش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد ؛ نگاهش پر از دلسوزیست . سر برمیگرداند و میگوید
_نفس عمیق بکش
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بپرسم درد زیادی به پایم حجوم می اورد .بلند داد میزنم
+شهریار !
شهریار کلافه میگوید
_فقط نفس عمیق بکش
نفس کشیدن هم برایم سخت است چه برسد به نفس عمیق . قطره های اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم سر میخورند . درد مدام بیشتر و بیشتر میشود و تحملش برای من غیر ممکن است .بازوی شهریار را میگیرم و با گریه میگویم
+شهریار تروخدا دارم از درد میمیرم
دوباره نگاه دلسوزانه ای به من می اندازد و با عجز زمزمه میکند
_ببخشید ولی مجبورم
دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد . حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم . سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید .
«پیش از اینت بیش از این ، اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود»
حافظ
«گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم
ور خوار چون خارم کنی ، ای گل بدان خواری خوشم»
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی ب
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۵۵ و ۵۶
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید
_آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه
با تعجب میگویم
+شیشه ؟
سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشمهایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم .
.
.
با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند
_به به بلاخره بیدار شدی ؟!
لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم
مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم . نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است .
پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید
_وقتی سرم تموم شد خبرم کنید
به سمت مادرم بر میگردم . دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد
_سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی
گریه اش شدت میگیرد .گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد .
با ترس میپرسم
+چرا گریه میکنید ؟
سعی میکند خودش را کنترل کند
_این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟.
اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟
شانه بالا می اندازم
+من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله
شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود .
شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم
_سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟
با خنده میگویم
+منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟
_اولاً دور از جونت دوماً حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره .
دوباره میخندم . تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .سوال ها مجدداً به ذهنم حجوم می آورند .خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم
+من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟؟
نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید
_۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم .
ابرو بالا می اندازم
+چه ربطی به آقا سجاد داره ؟
_آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم .
بلافاصله سراغ سوال هایم میروم
+مشکل پام چیه ؟
با شک و تردید نگاهم میکند
_جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو درآوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات درآوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن .
آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن !
چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود .
با حزن میپرسم
+چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد .گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ،انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند .
_خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی نداره و فقط یه خراش سطحیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی .
سر تکان میدهم .جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم
+راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟
_خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه .
حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را ازدستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم
+بقیه کجان ؟
«اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود»
فاضل نظری
«ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای ، مرحبا»
سعدی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۵۵ و ۵۶ سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۵۷ و ۵۸
+بقیه کجان ؟
_مامان بابای من تا بیمارستان اومدن بعد رفتن . عمو محمود و خانوادشون هم یک ساعتی منتظر موندن ولی وقتی دیدن بیدار نمیشی به اصرار پدر و مادرت رفتن .
ناراحتی را در چهره ی شهریار میبینم . انگار از اینکه خانواده اش نمانده اند ناراحت است . دلم برایش میسوزد او واقعا بی تقصیر است .
+دست همشون درد نکنه . از طرف من از همشون تشکر کن تا بعدا خودم تشکر کنم
_حتما این کار رو میکنم .
کسی در میزند. با شنیدن صدا هر دو به سمت در برمیگردیم . شهریار بلند میشود
_فکر کنم سجاد اومد
خم میشود و آرام پیشانی ام را میبوسد ، لبخندی شیرین میزند و با محبت میگوید
_مراقب خودت باش. من فعلا یک ساعت دیگه برای ترخیص برمیگردم .
لبخند گرمی میزنم
+باش پس منتظرم
پتو را از روی تخت برمیدارد و روی من میاندازد. انگار میداند من جلوی سجاد معذب میشوم .لبخندم عمیق تر میشود
+ممنون
_خواهش میکنم وظیفس .
در دل از داشتن همچین برادری ذوق میکنم . به سمت در میرود و در آخر میگوید
_خدافظ
+خدافظ
بعد از خروج شهریار سجاد وارد اتاق میشود، روی صندلی مینشیند و کیسه ای پر از کمپوت و آبمیوه را روی میز میگذارد
_سلام دختر عمو بهترید ؟
+سلام . ممنون بهترم .دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید بابت زحمات صبحتون هم ممنون .
یک تای ابرویش را بالا میدهد
_چه زحمتی من که کاری نکردم
لبخند تصنعی میزنم
+در هر صورت ممنونم
سریع میرود سراغ اصل مطلب
_خواهش میکنم .تعارف رو کنار بزاریم من منتظرم سوال هاتون رو بپرسید
بعد از کمی مکث میکنم و میگویم
+اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟
نفس عمیقی میکشد
_چون بعضی از سوالاتتون طوری بود که اگه جواب میدادم نگران میشدید . نمیشد یکی رو جواب بدم دو تا رو جواب ندم ، بخاطر همین کلا جواب ندادم .
با خنده میگویم
_چه دلیل قانع کنده ای
میخندد نگاهش را از من میدزدد و سر به زیر می اندازد . برای از بین رفتن این سکوت سنگین بقیه ی سوال هایم را میپرسم
_چرا به بقیه انقدر دیر خبر دادید ؟ چرا از همون اول حداقل به خانوادم نگفتید ؟
_راستشو بخواید اوضاع پاتون خیلی خراب بود . وقتی خودم پاتونو دیدم ترسیدم چه برسه به اینکه خانوادتون بخوان ببینن .دلیل این هم که نمیذاشتم پاتون رو ببینید بخاطر اوضاع بدش بود . خودتون میدونید که همه ی مادرا چقدر براشون بچه هاشون مهمه.قطعا اگه خاله میومد بالا سرتون با دیدن پاتون نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و گریه میکردن اونوقت شما نگران میشدید .
سری یه نشانه ی تایید تکان میدهم
+درسته .چرا همون اول من رو نبردید بیمارستان . من تویه اون یکساعت داشتم از درد تلف میشدم .
با شرمندگی سر به زیر می اندازد
_خودتون که دیدید نمیتونستید پاتون رو تکون بدید بخاطر همین میترسیدم با کوچکترین حرکتی اوضاع پاتون وخیم تر بشه . برای همین صبر کردم تا شهریار بیاد و پاتون رو معاینه کنه . بابت اذیت شدنتون هم معذرت میخوام من قصدم کمک بود .
کمی خودم را روی تخت جا به جا میکنم
+این چه حرفیه شما ببخشید که من بهتون زحمت دادم
لبخند کوچکی میزند و برای اینکه تعارف ها ادامه پیدا نکند جوابی نمیدهد
+چطوری من رو پیدا کردید
_قرار بود نهار بخوریم . من رو فرستادن تا از سوپرمارکت نوشابه بخرم . وقتی داشتم میرفتم تو مغازه صدای جیغ شنیدم . اومدم ببینم صدا مال کیه که شمارو دیدم
+چطوری اون همه مدت کسی به نبود ما شک نکرد ؟
_به سوگل گفتم به بقیه بگه من یه جای قشنگ پیدا کردم بقیه عموزاده ها هم بیان اونجا یکم سرگرم بشیم .البته خودشون شک کرده بودن چون اصلا بهونه ی خوبی نیاوردیم ولی توی اون زمان کوتاه همین بهونه به ذهنمون رسیده بود
+دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه
بلند میشود
_پس با اجازتون من برم . اگه بعدا براتون دوباره سوال پیش اومد من پاسخگو هستم . خاله هم پشت در منتظر من بیام بیرون تا بیاد پیش شما .
+اختیار دارید . بفرمایید
سر تکان میدهد
_خدافظ
+خدانگهدار
به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود . با آرامش لبخند میزنم تا خیالش را راحت کنم
«محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود»
سعدی
«نشو محبوب آن یاری که خود یاری کسی باشد
نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد»
یاسر قنبرلو
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۵۷ و ۵۸ +بقیه کجان ؟ _مامان بابای من تا ب
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۵۹ و ۶۰
+راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار بهم گفت اینجاست
_بیچاره میخواست بیاد تو اما خیلی خسته بود دیدم تا بخواد صبر کنه سجاد بیاد بیرون خیلی اذیت میشه فرستادمش با شهریار بره .
نگاهی به ساعت می اندازم . عقربه ها ۲ شب را نشان میدهند
+کاره درستی کردید . حالا چرا با شهریار فرستادید بره ؟
_آخه شهریار داشت میرفت خونه آقا محمود یک سری وسایل پیک نیک رو بیاره دیگه سوگل رو هم فرستادم باهاش بره . البته سوگل قبول نمیکرد میگفت بزارید نورا رو ببینم بعدا با سجاد برم ولی من اصرار کردم قبول کرد بره .
بی اختیار لبخند میزنم .خدا میداند در دل سوگل چه خبر است ، حتما در تمام طول مسیر سرخ و سفید شده .
+حالا من کی مرخص میشم ؟
غم در چشم مادرم مینشیند
_فردا
لبخند محزونی میزنم
+چه بد ؛ دلم میخواد زودتر از اینجا برم
با صدای باز شدن در سرم را بلند میکنم .
پرستار با رویی خندان وارد اتاق میشود .به سرم اشاره میکند و با خنده میگوید
_خوبه مامانت به فکرته وگرنه تا موقع ترخیصت نمیگفتی بیام سرم رو در بیارم
به کل فراموش کردم به پرستار خبر بدهم . نگاهی به سرم میاندازم ، تقریبا تمام شده و قطرات پایانی اش در لوله جاری هستند .
پرستار سوزن را از دستم بیرون میکشد
_محکم جای سوزن رو فشار بده که خون نیاد
به پیروی از حرف پرستار دستم را ردی جای سوزن میگذارم و فشار میدهم .روبه مادرم میگویم
+شما که تو اتاق نبودین از کجا فهمیدین سرمم تموم شده ؟
_دیدم سه ربعی گذشته گفتم حتما تموم شده بخاطر همین قبل از اینکه بیام تو اتاق به پرستار خبر دادم
.
.
.
چشم هایم را باز میکنم و دوباره به ساعت نگاه میکنم .ساعت از ۵ صبح گذشته اما خواب به چشم هایم نیامده است .
مدام در افکارم غرق میشوم و به اتفاقات صبح فکر میکنم .چقدر همه امروز متفاوت بودند ، در موقع سختی همه عوض میشوند . هیچوقت فکر نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سر پیچی کنم .
برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم .
چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم .
لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکنم دیگر به سجاد فکر نکنم .کل شب را داشتم به او فکر میکردم
#و_این_کاردرستی_نیست .
امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست .
این فکر ها من را میترساند .
میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم پیش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم هایم را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم .
.
.
.
بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم .دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم .
.
.
.
نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم .در را آزام هل میدهم و وارد میشوم .پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید
_سلام ؛ بفرمایید خوش آمدید .
نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم
+سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟
لبخند تصنعی میزند
_بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟
کمی فکر میکنم
+مجلسی باشه بهتره
سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد .با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود .
موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد .بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .
«تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد»
عماد خراسانی
«تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟
بروی دور شوی قصه و رویا بشوی ؟»
احسان نصری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۵۹ و ۶۰ +راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار به
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۶۱ و ۶۲
بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود .
کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم .از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم .
تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم
+الو
صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد
_الو نورا . تروخدا کمکم کن !
صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم . با استرس میگویم
+ببخشید به جا نیاوردم ؟
بغض میترکد و با گریه میگوید
_منم نازنین تروخدا کمکم کن
زیر لب زمزمه میکنم
+نازنین ؟
تازه او را بیاد می آورم
+چی شده ؟
_اینا منو گرفتن تروخدا....
صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد
_خوب گوش کن ببین چی میگم .اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده .
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود .چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟
چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟
اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟
آن مرد که آدرسی به من نداده !
به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام .
سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مرد تماس بگیرم اما قبل از اینکه دکمهی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست.
پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم .
صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم .
پیام از شماره ناشناسی هست .
در پیام آدرسی نوشته شده .
مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید
_{فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی}
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است .
سریع به شماره زنگ میزنم
اما رد تماس میزند .
چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند .
عصبی از پاساژ خارج میشوم
و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم .
درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگذارم بخاطر من آسیب ببیند .
از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم .
به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود .
حتی ساختمان در هم ندارد !
بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم .
چرا بی گدار به آب زدم ؟
چرا با کسی مشورت نکردم ؟
از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟
اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند
دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند .
از این همه بیفکری ام به حال خودم تاسف میخورم .
روبه روی ساختمان می ایستم .
بین رفتن و نرفتن مانده ام .
عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند .
دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم .
اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم
و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم
_{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی بیا}
دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم .
شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند .
نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم .
پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم .
در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده .
با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد .
نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم .
چشم هایم را آرام باز میکنم .
کمی گیج و منگ هستم .
همه چیز در ذهنم تداعی میشود .
نگاهی به خودم میاندازم .
پاها و دست هایم بسته شده اند .
با صدای پوزخندی سر بلند میکنم .
نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند .
«ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی
گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم»
مولانا
«زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش
که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد»
حسین منزوی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۱ و ۶۲ بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را دا
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۶۳ و ۶۴
نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم .
برعکس ظاهرش داخل واحد ساخته شده و مرتب است . خانه حدود ۷۰ متر است و همه جای آن را خاک گرفته . نگاهم را از خانه میگیرم و دوباره به نازنین میدوزم .
پس حق با عقلم بود نازنین فکرهای شیطانی در سر داشته .
با صدایی گرفته میگویم
+عقلم بهم گفت کار خطرناکی میکنم ولی بهش اعتنا نکردم .
بلند قهقهه میزند .این کارش عصبی ام میکند .نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند لبخند پیروزمندانهای گوشه ی لبش جا میدهد
_تو خیلی ساده ای . در واقع خیلی بی عقلی .با این سن کمت پاشدی اومدی خارج از شهر کسی رو هم همراه خودت نیاوردی که مثلا منو نجات بدی ؟
دوباره میخندد. با نفرت نگاهش میکنم
+تو از سادگی من سو استفاده کردی
_درسته. تو واقعا احمقی.وقتی رسیدی اینجا با خودت فکر نکردی تو یه همچین جایی اصلا موبایل آنتن نمیده ؟یا اینکه من تلفن عمومی از کجا گیر آوردم ؟ یا مثلا چرا کسی باید منو گروگان بگیره بخاطر تو ؟اصلا بر فرض که منو گروگان گرفته چرا باید منو ببره کنار تلفن عمومی در ملا عام ؟
سرم را پایین می اندازم و برای خودم تاسف میخورم . حق با اوست تمام حرفهایش درست است . نمیخواهم در برابرش کم بیاورم . سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بحث را عوض کنم
+دست و پامو باز کن
پوزخند میزند
_چشم ! امر دیگه ای نیست ؟!
چشم غره ای میروم و سرم را به سمت مخالف برمیگردانم .
با لحن بدی میگوید
_بهم گفته بود خیلی پرویی ولی فکر نمیکردم انقدرا هم پرو پاشی .
به اجبار نگاهش میکنم
+کی بهت گفته بود ؟
_بعدا خودت میفهمی
با تمسخر نگاهم میکند و به در اشاره میکند
_البته اگه زنده از این در بیرون بری .
میدانم حرف هایش واقعیت ندارد و برای ترساندن من است .
سیگاری از جیبش بیرون میکشد و روی لبش میگذارد با کنایه رو به من میگوید
_فندک داری ؟
دندان هایم را روی هم میسابم و جوابش را نمیدهم .
پوزخند بلندی میزند
_ببخشید حواسم نبود املی و سیگار نمیکشی
تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم . بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است . از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند .
فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند .سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند .
_چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟
با قدم هایی ارام به سمتم می آید .رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد
_بیا تو هم امتحان کن
سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم
+بکش کنار دودش خفم کرد
سیگار را دوباره روی لبهایش میگذارد و شانه بالا می اندازد
_خب نخواه به درک
پشت چشمی برایش نازک میکنم . بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم
+نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟
_نه
+چرا ؟
به سمتم حجوم می آورد
_به تو چه
بی تفاوت نگاهش میکنم .انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم .نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد
_تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟
+نه
سر تکان میدهد
_خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی .
در دل میگویم
+چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم
اما چیزی به زبان نمی آورم . پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند .
با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم
+چیکار داری میکنی ؟
سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند .
شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود .
وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم
+تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی .
«به گمانم همدان دل به کسی باخته است
که علیصدر چنین در دل خود میگرید»
میثم بشیری
«نذر کردم گَر ببینم روی زیبای تو را
یک صد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم»
محمود احمدوند
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۳ و ۶۴ نازنین دور تر از من روی اپن نشسته
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۶۵ و ۶۶
+تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی
صدای قهقهه اش در فضای خالی اکو میشود .خنده هایش عصبی ترم میکند .بی هوا داد میزنم
+انقدر بلند نخند
نگاهم میکند و دوباره قهقهه میزند . میخواهد اذیتم کند .نفس عمیقی میکشم
+از همون دفعه ی اول که دیدمت ازت بدم اومد . اون روز هم تو کافه من بهونه جور کردم تا از پیشت فرار کنم
ابرو بالا میاندازد
_خوبه حس شیشمت قویه
سیگار را روی زمین می اندازد و با پایش له میکند و بعد به سمت در خروجی میرود .
قبل از اینکه از در خارج شود میپرسم
+ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعتش میکند و بعد موشکافانه من را نگاه میکند
_شیش و نیم عصر
سر تکان میدهم . راهی که رفته را بر میگردد و نزدیک من میشود . لگد محکمی به پهلویم میزند .از درد روی زمین دراز میکشم و آخ بلندی میگویم .زیر لب میغرم
+برای چی میزنی روانی ؟
لبخند شیطانی تحویلم میدهد
_بهم گفته بود قبل از اومدن جوری بزنمت که نتونی فرار کنی. برو خدا رو شکر کن دلم برات سوخت وگرنه میخواستم بیشتر بزنم
سریع به سمت در میرود و از چهارچوب در عبور میکند . به سختی مینشینم . درد در پهلویم میپیچد .
تنها دلخوشی ام امدن شهریار است .
باید تا نیم ساعت دیگر برسد . چشم هایم را میبندم و چند دقیقه ای به فکر میروم که صدای پارس سگی را میشنوم .
با ترس چشم باز میکم. واقعا دارم میترسم.
نازنین و سگی بزرگ و سیاه رنگ با چشم های وحشی در چهارچوب در ظاهر میشوند . با ترس نگاهم را میان آن دو میگردانم .نازنین لبخند کجی میزند
_چه عجب بلاخره ترسیدی .
در را میبندد و از پشت در میگوید
_ این سگ رو اینجا میبندم . حواست باشه یه وقت فکر فرار به سرت نزنه ها .
و بعد صدای چرخاندن کلید در قفل می آید .
سگ با صدای مهیبی مدام پارس میکند .
درد پهلو و گونه ام و دست و پای بسته ام کم بود ، حالا باید این سگ وحشی را هم تحمل کنم ! بغض میکنم و درد دل از خدا کمک میخواهم .
نگاهی به خودم میاندازم .
سعی میکنم با دست های بسته ام چادرم را جمع و جور کنم .دلم برای خودم میسوزد ، بغضم به اشک تبدیل میشود و از گونه هایم جاری میشود .یعنی چه کسی به نازنین گفته که با من این کار را بکند .
صدای ماشینی از بیرون می آید .
دست از گریه بر میدارم وگوش هایم را تیز میکنم .با فکر آمدن شهریار بی اختیار لبخند میزنم .بعد از مدت کوتاهی صدای پای کسی از پله ها می آید .
صدای پارس سگ بلند تر و مهیب تر میشود .
دوباره میزنم زیر گریه .با صدای که از شدت گریه میلرزد میگویم
+کی اونجاست ؟
پاسخی نمیشنوم .گریه ام شدت میگیرد ، در دل آیت الکرسی میخوانم .
صدای پارس سگ قطع میشود .
کسی دستگیره ی در را پایین میکشد .
گریه ام آرام میشود ،
از شدت ترس حتی نمیتوانم گریه کنم !با خودم میگویم حتما شهریار است .
اما اگر شهریار نباشد چه ؟
اگر شهریار بود که جوابم را میداد ،
اگر شهریار بود صدایم میزد یا حداقل چیزی میگفت .
صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید .
با ترس لبم را به دندان میگیرم که جیغ نزنم .
تنم شروع به لرزیدن میکند !
در اوج تابستان احساس سرما میکنم و بدنم یخ کرده است .
مدام صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید که یک هو در از جا کندی میشود .
چشم هایم را میبندم و جیغ بلندی میکشم .
سریع دهانم را میبندم . بعد از چند ثانیه با تردید چشم هایم را باز میکنم .
با باز شدن چشمم دوباره میزنم زیر گریه .
انگار دیدن شهریار داغ دلم را تازه کرده است .
شهریار با چهره ای آشفته و لباس های خاکی و بهم ریخته آرام جلو می آید .
چشم های آبی ترسیده اش رنگ تعجب به خود میگیرند . انگار زبانش بند آمده است .
با صدایی گرفته میخوانمش
+شهریار
تازه به خودش می آید و قدم هایش را تند میکند .کنار پایم زانو میزند و با عجز میگوید
_گریه نکن الان کمکت میکنم .
سریع دست هایم را باز میکند .بخاطر بسته بودن دست هایم مچ دست هایم قرمز شده اند . شهریار متوجه لرزش تنم میشود . دستم را میگیرد
_چی شده ؟
گریه ام به هق هق تبدیل میشود
+سردمه . فکر کنم دارم میمیرم .
ابرو هایش را در هم گره میزند
_این چه حرفیه .
طناب دور پاهایم را باز میکند و ادامه میدهد
_وایسا من برم از تو ماشین برات پتو بیارم .
لباسش را چنگ میزنم و ناله میکنم
+تروخدا نرو
با مهربانی میگوید
_باشه ، باشه آروم باش
نگاه گذرایی به صورتم میکند که یکهو نگاهش روی صورتم میخکوب میشود .با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند ....
«حکم پیشانی ام این بود که تو گم بشوی
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم»
غلامرضا طریقی
«حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم ؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟»
احسان نصری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۵ و ۶۶ +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۶۷ و ۶۸
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند . صورتش به سرخی میزند و رگ گردنش برامده شده است . ابروهایش را درهم میکشد و با صدایی خَشدار میگوید
_کی این کارو باهات کرده ؟
دهانم را باز میکنم اما صدایی از دهانم خارج نمیشود .
تن صدایش بالا میرود
_مرد اینجا بوده ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم .نفس آسوده ای میکشد و کلافه موبایل را از جیبش بیرون می آورد .
سریع شماره ای میگیرد و تلفن را کنار گوشش میگذارد ، بعد از مدت کوتاهی میگوید
_سریع پتو رو از تو ماشین بیار
و بعد تلفن را قطع میکند .با تعجب میپرسم
+کسی رو همراه خودت آوردی
سر تکان میدهد
_فعلا چیزی نپرس بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم تو هم باید تعریف کنی
رفتار شهریار عجیب بود . با دلسوزی نگاهم میکند و دستم را میگیرد .قطره ی اشکی روی گونه راستم سر میخورد .
لبخند مهربانی میزند وسعی میکند من را آرام کند . انگشت شصتش را روی گونه ام میگذارد و سریع قطره اشک را پاک میکند
_انقدر گریه نکن جیگرم میسوزه
سعی میکنم خودم را آرام کنم .صدای پای کسی از پله ها می آید که بعد از چند ثانیه سجاد در چهارچوب در ظاهر میشود .
با تعجب نگاهش میکنم .
او هم با صورتی افروخته من را نگاه میکند .
رگ بر آمده گردنش و اخم غلیظش او را ترسناک نشان میدهد .همراه پتو مسافرتی کوچک و سبز رنگی به سمت ما می آید .
بدون هیچ مقدمه ای با صدایی که از خشم دورگه شده میگوید
_کار کی بوده ؟
سعی میکنم صدایم نلرزد
+بعدا توضیح میدم
صدایش را بلند میکند
_الان میخوام بدونم
شهریار اخم تصنعی میکند و رو به سجاد میغرد
+سجاد !
سجاد سرش را پایین می اندازد
_ببخشید
تابحال انقدر بهم ریخته ندیده بودنش.حتی وقتی بی اجازه داخل اتاق به وسایلش سرک کشیدم صدایش را برایم بلند نکرد ، خدا میداند چه به سرش آمده که این طور کفری شده است .
از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم .
در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ،
گاهی قرمز میشود
و گاهی هم به فکر فرو میرود .
بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود .سعی میکنم سکوت را بشکنم
+راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟
ابرو بالا می اندازد
_زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم
با تعجب میپرسم
+ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی .
ابروهایش را در هم گره میزند
_مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه
دندان هایم را روی هم فشار میدهم
+لعنتی
نفس عمیقی میکشم
+راستی باید به پلیس خبر بدیم
جدی میگوید
_فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم. فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم .
تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود
+یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟
_اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم. وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود. اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم.
ابرو بالا میاندازم. یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟
میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم
+چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟
_انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم .
میخندد و ادامه میدهد
_نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم .
من هم میخندم .
صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند .
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
«از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند»
امیر خسرو دهلوی
«لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد»
امیر خسرو دهلوی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۷ و ۶۸ با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۶۹ و ۷۰
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد
_اونی که فکر میکنی نیست . سجاده
کمی محبت چاشنی لبخندم میکنم
+خوب باهم رفیق شدینا
_آره خیلی پسر .......
موشکافانه نگاهش میکنم
+خب بقیش
_مهم نیست
میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید
.
.
.
از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است . رو به شهریار میگویم
+همینجاست رسیدیم
نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد
_چقدر دیگه بیام دنبالت ؟
+یک ساعت دیگه
از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم
+دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی
لبخندش عمیق تر میشود
_وظیفس ! فعلا خدافظ
متقابلا لبخند میزنم
+خدافظ
دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند .
از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود . بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم .
به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم
+سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای !
_برعکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم .
هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند
_سلام
انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده .بی مقدمه میپرسد
_آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟
تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود با خنده میگویم
+داداشم بود
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛