eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۲۱ و ۲۲ بی بی پرسید: _مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۳ و ‌۲۴ ✓" بی بی "✓ همان جا که ایستاده بودم و به سوارشدن رها نگاه می کردم که صدای «سیدعلی»را شنیدم - شرمنده مادرجان ببخشید امشب کلی خسته شدی الانم که دم در معطل من بودی. همانطور که باهم ؛ هم قدم شدیم و به طرف خانه حرکت میکردیم گفتم: - نه مادر خسته نیستم امروز خدا بهم یک نوه ی جدید داد. سید علی با خنده گفت: - عمو شدنم مبارک. بی بی با لبخند پرسید، -چه خبر از نرگس داری؟ - تماس گرفتم گفت خدا رو شکر مسابقه خوب بوده ؛ نرگس دوم شده. الان هم فکر کنم رسیده خانه نگران نباشید. - خیالم که راحت شد از ته دل خدا را شکر کردم و راهی خانه شدیم. ✓" رها "✓ به محض رسیدن به خانه سریع در را باز کردم و هنوز با کفشم درگیر بودم که صدای ماهان آمد. - بستنی نخریدی؟ یکی زدم تو سر خودم وبا ناله گفتم: - واااای یادم رفت. ماهان با ناراحتی رفت تو اتاقش، داشتم رفتنش را نگاه می کردم که ملوک خودش رابه من رساند. -الان یک ساعت هست مهمان ها آمدند چقدر دیر کردی! مگه کجا بودی؟ از این سوالش که کجا بودم ذوق کردم با لبخند گفتم: _امروز روز خیلی خوبی بود. دوست جدید پیدا کردم از دوستم هدیه گرفتم. سرم را جلو بردم و آروم و با شیطنت نزدیک گوشش گفتم: -عاشقش شدم یه دونه است. و از کنارش رد شدم. ملوک در شوک حرف های من بود که چادر را در دستم دید پرسید - این چیه خریدی؟ فقط خندیدم و گفتم: _مهمان ها منتظرند زشته اینقدر معطل شدند. چادر و کیفم را به جالباسی زدم و با همان لباسها به سالن رفتم. بعد از سلام کردن و عذرخواهی کوتاهی روی اولین مبل سالن نشستم. مادر «محمود» با گرمی جواب سلامم را داد. ملوک شروع کرد به صحبت کردن من که خسته بودم و حوصله‌ی صحبت‌های دو خواهر را نداشتم با عذرخواهی خواستم به اتاقم بروم که مادر محمود گفت: - رها جان ما اینجا آمدیم برای تو و محمود ؛ اگر موافقید باهم صحبتی داشته باشید. با سکوت من ملوک به محمود گفت: - بلند شو که بقیه ی کارها با خودت هست. رو کرد به من و گفت: - رها جان محمود را به اتاقت راهنمایی کن. وارد اتاق که شدم از اینکه اتاقم اینقدر تمیز بود لبخندی زدم. ملوک فکر همه جا را کرده بود. هنوز درست ننشسته بودم... که شروع کرد از درآمد، پول و ملک هایش صحبت کردن. هرچه چیزی نمیگفتم بیشتر شارژ میشد و مفصل تر از املاکش تعریف می کرد. بدون مقدمه گفتم: _شرمنده قصد ازدواج ندارم. کمی نگاهم کرد و گفت: - می توانم بپرسم چراااا؟ _صلاح میدانم با ملک واملاک ازدواج نکنم. بهتره دنبال کسی باشید که این معیارها برایش اهمیت داشته باشید. مهلت صحبت کردن به او ندادم و به سالن رفتم. محمود هم پشت سر من آمد. دو خواهر با ذوق نگاهمان میکردند که ملوک گفت: - چه زود به تفاهم رسیدید. محمود عصبی سرش را تکانی داد. من به اجبار به خواهرهایی که منتظر جواب بودند، گفتم: - ما با هم تفاهم نداریم. برای آقا محمود آرزوی خوشبختی میکنم و با یک عذرخواهی وخداحافظی کوتاه به اتاقم برگشتم ... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۲۳ و ‌۲۴ ✓" بی بی "✓ همان جا که ایستاده بودم و به
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۵ و ‌۲۶ و ۲۷ نرگس در آشپزخانه با ذوق دور بی بی میچرخید و میگفت: - بی بی جایزه ی من کجاست؟ من دوم شدم. یاالله باید جایزه ای ویژه بگیرم تا با انرژی بیشتری پیشرفت کنم. بی بی از جنب و جوش نرگس کلافه شده بود به ناچار گفت: - باشه جایزه ی تو محفوظ هست. الان هم دوتا استکان چای بریز بیا تا برایت تعریف کنم که امشب یک نوه خوشکل پیدا کردم. نرگس حس حسادتش بیدار شد. با چشم های ریز، آمد طرف بی بی، آروم آروم گفت: - یک شب نبودم نوه پیدا کردی؟ بی بی، چشم هایت را تاب نده! اصلا درست نیست تا کسی کمکتان میکنه یا دو دقیقه با شما گرم میگیرد جایگزین من شود... من فقط نوه ی شما هستم درک کنید روی این مسئله غیرت دارم. بی بی که لبخند روی لبش جا خوش کرده بود گفت: -ولی این یکی واقعا فرق دارد! +به به، رقیب تازه نفس کی هست؟ - نرگس تو هیچوقت دختر حاج آقا علوی را دیده بودی؟ +نه خدارا شکر گزینه ی بعد - دختر جدی پرسیدم یکم فکر کن. +چشم فکر هم کردم ولی باز هم یادم نیست.. بی بی، در سالن روی کناره نشست و پاهایش را دراز کرد و نفس راحتی کشید. همان موقع نرگس با سینی چای آمد و کنارش نشست و صدا کرد - عموعلی ؛ بیا میخواهم دادگاه بی بی را بگیرم. سید علی کتاب به دست آمد و کنارشان نشست و با اخم گفت: - چی میگی فندوق خانم، امتحان دارم باید درس بخوانم ولی این جیغ جیغ کردن هایت نمی گذارد. - عموووووو گوش کن بی بی چی میگه! سید علی همان طور که چای بی بی را جلویش می گذاشت گفت: - جانم بی بی جان بی بی تشکری کرد و گفت: _شما حاج آقاعلوی بازاری را می شناسید؟ همان که روبه روی مسجد خانه داشتند چند سالی هست از اینجا رفتند. - آره حاج آقا را یادم هست. چیزی شده؟ - نه مادر امروز در پارک دختر حاج آقا را دیدم کمکم کرد پلاستیک ها را تا مسجد آوردیم و نذری ها را با خانم‌ها پخش کردند. بعد از دعای کمیل رفت. نرگس پرید وسط حرف بی بی و سریع گفت: - خدا اجرش بده دلیل نشد بهش بگید نوه ؛ حالا اسمش چی هست خانم خوشکله؟ - اسمش رهاست، خوشکل هم که خیلی هست. - بی بی داشتیم؟ دیگر باشما قهر کردم همان طورکه سید علی به طرف اتاقش میرفت گفت: - خدا خیرش بدهد. نرگس خانم شماهم خواهشاً آرام ناز بیاور برای بی بی من درس دارم. . . چند روزی از شب خواستگاری گذشته بود. ولی هنوز ملوک سر سنگین رفتار میکرد. من زیاد اهمیت نمیدادم خودم را به بیخیالی زده بودم. هر روز به بهانه ای بیرون میرفتم و برای ماهان بستنی میخریدم دیگر بد قولی ام را فراموش کرده بود. چند باری هم سوگل و مینو پیام و زنگ زدن که من جواب ندادم.‌ احساس میکنم بهتره کمی این رابطه سرد شود. بیشتر خودم را با نقاشی سرگرم می کردم، کاری که از بچگی عاشقش بودم. امروز عصر تو اتاقم مشغول نقاشی بودم که صدای زنگ تلفن آمد بعد از چند دقیقه ملوک صدایم کرد که تلفن با من کار دارد. با تعجب به طرف تلفن رفتم رو کردم به ملوک و گفتم: - با من کاردارند!؟.. - آره، گفت رهاخانم را صدا می کنید؟ گوشی را که گرفتم وگفتم: - الو بفرمایید... صدای گرم و دلنشین بی بی آمد که من را چه زیبا صدا میزد - رها دخترم خوبی؟ دیگر یادی از ما نکردی؟ +بی بی جان شما هستید؟دلم برایتان تنگ شده بود. -اگر دلتنگ ما بودی یک شب به مسجد محله ی قدیمیت می آمدی.هرشب انتظارت را میکشیدم ولی نیامدی؟ +روم نشد بیام آخه... -آخه نداره! امشب دعای توسل مسجد ما باش نرگس نوه ام هم می آید. +چشم حتما می آیم. بعد از خداحافظی سرخوش برای خودم به طرف اتاق می رفتم که ملوک گفت: _چی شده اینقدر خوشحالی؟ لبخندی شیطونی زدم و گفتم: - دوستم بود. برای امشب دعوت شدم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۲۵ و ‌۲۶ و ۲۷ نرگس در آشپزخانه با ذوق دور بی بی م
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ به اتاقم برگشتم. وسایل نقاشی را جمع کردم. به خودم زنگ تفریح دادم تا برای رفتن به مسجد آماده شوم. در کمد لباسهایم را باز کردم، بین مانتوهایم، مانتوی مشکی که نسبت به بقیه کمی بلندتر بود را برداشتم، به جای شال هم روسری بلندی را انتخاب کردم تا بهتر بتوانم کنترلش کنم.چادری که از بی بی هدیه گرفته بودم را در کیفم گذاشتم تا در مسجد بپوشم.دوش گرفتم و برای رفتن به مسجد آماده شدم. چون مسیر زیاد بود ترجیح دادم زودتر حرکت کنم اصلا انگار مثل بچه ها ذوق زده بودم. بعد از آماده شدن به تیپ ام نگاهی کردم. ای...بدک نبود. ولی حتما خیلی با نوه بی بی متفاوت بودم. سوار تاکسی شدم آدرس را به راننده گفتم چهل دقیقه ای در ترافیک بودم بالاخره رسیدم ولی خیلی زود آمده بودم. ترجیح دادم کمی در پارک رو به مسجد بنشینم تا موقع اذان شود. هنوز در حال مرور کردن خاطراتم در این خانه ی قدیمی و پارک بودم که بی بی را همراه دختر محجبه ای دیدم. دو دل بودم که جلو بروم یا نه، احساس میکنم چقدر با نوه اش فرق دارم. الان فکرکنم کلی برای من از احکام بگوید! یا شاید هم اصلا درست با من هم صحبت نشود چه برسد به دوستی... در افکار خودم بودم که صدای گرم بی بی من را به خود آورد. -رها جان خوبی مادر!؟...خیلی وقته آمدی؟؟ - سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟ من خیلی وقت نیست که آمدم. بی بی با لحن شیرینش گفت: - الهی شکر مادر، نفسی میاد. +ان شاالله سلامت باشید، بی‌بی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. - دختر گلم من هم دلتنگت بودم، یکباره یادم آمد شماره‌ی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم. رها خواست جوابی برای محبت های بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد. -منم هویج هستم! احتمالا وجودم احساس نشده! بی بی خنده ای بامزه کرد. منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم: - شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد. نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت: - بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد. اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم. بی بی گفت: - برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند. نرگس با، بامزگی گفت: _الان بی بی جان من داشتم معرفی می شدم،جفت پا آمدی وسط سخنرانیم بی‌بی، احساس میکنم به من حسادت میکنی! راستش را بگو درکت می کنم. آخر جذابیت من هم حسادت داره! بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد. - باشه عزیزم، رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود میکنم. بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست. خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است. از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت: - برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند. نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت: - آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید. به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم. در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت میخوردم... که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند. نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیکتر کشیدم تا چادر را بپوشم. با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم. چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند. بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت: - دوست نرگس هستم. نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد. برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند. اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم. امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد. آرامشی از جنس در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد. در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند . در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعی‌ام برگردم. در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ به اتاقم برگشتم. وسایل نقاشی را جمع
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۱ و ۳۲ بعد از پایان نماز دعا شروع شد. خیلی وقت بود که دعای توسل نخوانده بودم. شاید مدت ها بود که کلا زیاد دعا نمی خواندم. دعا را با صدایی پراز معنویت و آرامش گوش کردم. کلی حس خوب بود که با هر خط این دعا به من تزریق میشد. بعد از تمام شدن مراسم خواستم آماده ی رفتن شوم که نرگس گفت: - قبول باشه +ممنون عزیزم همچنین برای شما - راستی رها جان اگر عجله نداری، ما با دوستان ؛ بعضی شب ها بعد از نماز در مسجد می مانیم برای اگر دوست داشته باشی خوشحال میشویم کنار ما باشی. من که خیلی دلم می خواست ببینم چه کارهایی این دخترهای مذهبی انجام می دهند سریع گفتم: - نه عجله که ندارم. تازه برایم سئوال شد که شما دخترها چه کارجهادی می توانید انجام دهید!؟ - به به یعنی الان ما را دست کم گرفتی؟ ببین رها خانم، ما اگر یک روز نباشیم ملت لنگ است! فکر کردی چون دختر هستیم نمیتوانیم کارهای بزرگ بزرگ انجام دهیم؟! با خنده گفتم: -نه عزیزم دست کم نگرفته ام فقط نمی دانستم چه کارهایی می کنید سوال کردم. - خب حالا گریه نکن، بهت میگویم فقط قول بده دختر حرف گوش کنی باشی، حالا بله را بگو، تا بدانم جزء تیم ما هستی یا نه؟ - اگر قابل بدانید چرا که نه،ولی گفته باشم من صفرم هیچی نمی دانم. همین جور که نرگس از سر جایش بلند میشد من هم همراهش بلند شدم، که گفت: - به نظرم بچه ی باهوشی هستی!...حتما بی بی هم بهت تقلب می رساند پس حله بیا به بچه ها بگویم. تقریبا مسجد خالی شده بود. پیش دخترهایی که گوشه ی مسجد بودند رفتیم که نرگس گفت: - دخترها جمع تر بنشینید. کاپیتان تیم آمد، در ضمن یک تازه نفس هم برایتان آوردم. همه یک لبخند ملیحی به لب داشتند که دوست داشتنی بود من هم با لبخند به صحبت‌های نرگس گوش میکردم. چند تایی را اول بار دیده بودم با بقیه هم احوال پرسی گرمی کردم. نرگس جدی شروع کرد به صحبت کردن. هر هفته برنامه ای جدید داشتند این هفته قرار بود که برای تعدادی از بچه های محله که شرایط خوبی نداشتند لوازم التحریر بگیرند. هزینه ی این کارها را هم از خیرین و صندوق مسجد که جهت کمک گذاشته شده برداشت می کردند. جالب بود کارشان وقتی جالب تر شد که گفت هفته ی گذشته هزینه ی یک عقد زوج جوان را پرداخت کردیم با تعجب گفتم: _یعنی اینقدر بودجه دارید؟؟؟ نرگس با لبخند گفت: - رها جان هزینه ی زیادی نمیخواست وقتی قرار شد کنار شهدای گمنام برایشان سفره‌ی عقد پهن کنیم. ماه عسل هم که سفر مشهد بود، یکی از خیرین قبول کردند. به ظاهر هیچی نگفتم ولی در دل در این فکر بودم که واقعا هستند کسایی که حاضر باشن با این شرایط ازدواج کنند؟؟ - نرگس با خنده گفت: - بله هستند کسایی که صداقت و ایمان را الویت زندگیشان قرار می دهند نه ظاهر و تجملات...حالا اگر خواستی باز هم پیش می آید با چشم خودت میبینی. با این جواب بودکه متوجه شدم ای وااای... من فکرم را به زبان آورده بودم! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۳۱ و ۳۲ بعد از پایان نماز دعا شروع شد. خیلی وقت بو
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۳ و ‌۳۴ نرگس با شوق گفت: - خب بریم اَرِنج تیم را بچینیم که دیر وقت شد. قرار شد تا شب جمعه هزینه ها را برای خرید لوازم التحریر جمع کنند.هر کدام یک وظیفه ای داشتند که قرار بود انجام بدهند. احساس میکردم اصلا در این جمع مفید نیستم که نرگس گفت: - دخترها... هزینه ی تاکسی را هم جدا کنید که برای خرید راحت باشیم. یکباره گفتم: _من میتوانم ماشین بیاورم. نرگس با ذوق گفت: - ماشین خودت هست؟ - نه خودم ماشین ندارم ولی می توانم برای خرید با ماشین بیایم. نرگس دستش را محکم بهم کوبید و گفت: -خوبه، گفته باشم من باید جلو بنشینم! بچه ها خندیدن .... که یکی از دخترها گفت: _نرگس جان وقتی خودت و رها هستید، دیگه لازم نیست عقب بنشینی حرص نخور! نرگس آرام گفت: _فکر کنم سوتی دادم! کار بچه ها تمام شده بود همه بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند. بی بی هم دم در مسجد ایستاده بود من زودتر زنگ زده بودم به آژانس که معطل نشوم. با نرگس به طرف بی بی رفتیم که بین راه نرگس شماره ی من را گرفت تا باهم هماهنگ باشیم. پیش بی بی رسیدیم بی بی مثل همیشه با چهره ای خندان نگاهمان کرد و گفت: -خسته نباشید دخترای خوشگلم...رها جان بچه ها چه طور بودند؟ بعد از تشکر به بی بی گفتم: _دخترها عالی بودند ان شاالله دوستی من را قبول کنند. نرگس پرید وسط حرفم و گفت: - بستگی دارد به خودت! من متعجب پرسیدم - یعنی چه؟ من باید کاری انجام بدهم؟ نرگس جدی گفت: _بله! - چه کاری؟ من نمی دانم ! - اول و آخرش این هست که همیشه،همه جا هوای کاپیتان را داشته باشی. با من باشی دنیا باهات هست. هنوز حرفش ادامه داشت که بی بی گفت: - نرگس اذیت نکن دخترم را، خیلی هم افتخار داده تو جمعتان باشد هنوز نرگس می خواست شروع به حرف زدن کند که صدای بوق آژانس آمد. با لبخند به نرگس گفتم: - چشم کاپیتان بعد از خداحافظی و تشکر سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم. نرگس آرام کنار گوش بی بی گفت: - حواسم هست دخترم من را خرج کس دیگری کردی! حواست باشد بی بی خانم بی بی خندید و گفت: - بخیل نبودی که شدی؟ صدای سید علی آمد که باز هم عذرخواهی می کرد که دیر آمده. بی بی، سریع گفت: - اشکالی ندارد پسرم ولی نرگس با شیطنت گفت: _چه کنیم! دیگر چاره ای نداریم! حالا جبران کن برای ما، امشب شام مهمان عموی گل و گلابم باشیم چه طور است ؟ 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۳۳ و ‌۳۴ نرگس با شوق گفت: - خب بریم اَرِنج تیم را
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ‌۳۷ سید علی با خنده گفت: - خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری یا نیمرو یا آخرش املت... منوی ما انتخابی هست. - عمو خیلی گدایی... با هم می رفتیم ؛ کبابی، پیتزایی، بابا آخرش ساندویچی... بی بی جدی گفت: - لازم نکرده شام آماده هست زود بریم که خیلی خسته شدم. سید علی رو کرد به نرگس و گفت: - ناراحت نباشی! بالاخره مهمانت می کنم. نرگس سریع گفت: - کی عموووو؟ -صبر کن ؛ عاشق که شدم خواستم بهت بگم دعوتت می کنم. - خب پس... رستوران منحل شد! تو که غیر از زمین جایی را نگاه نمی کنی مگر اینکه طرف غش کرده باشد. تو اشتباهی به جای آسفالت روئیتش کنی. سید علی می خندید و با سر حرفش را تایید میکرد. نرگس که حرصش گرفته بود گفت: -اصلا کسی عاشق عموی من نمی شود! بی بی با دلخوری رو کرد سمت نرگس و گفت: - چرا؟؟ - برای عاشق شدن باید چشم طرف مقابل را شکار کرد بعد تیر به قلبش نشانه گرفت. عموی ما کفش دختر مردم را شکار میکند خب تیر به قلب نمی خورد بلکه به زمین می خورد. هم بی بی و هم سید علی مشکوک به نرگس نگاه می کردند که نرگس با خنده گفت: - تجربه ی یک عمر زندگیست که در اختیارتان گذاشتم استفاده کنید . با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم. تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم. بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم. ملوک مشغول نهار درست کردن بود. به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمیداشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم: _امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم. لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت: - کلید به جاکلیدی است. احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید. در جوابش گفتم: - ممنون، در ضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت میدانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم. دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم. بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم . درحالیکه وقتی با سوگل و مینو بیرون میرفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود. باید برای خودم چند دست لباس و میخریدم. درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم - پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟ از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود. سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت می‌آمد. خوشحال به طرفش رفتم . _سلام آقا +سلام بفرمایید _ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم. جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد. وقتی حرفهایم تمام شد گفت: +تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست. هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش می‌کنمی را گفت و رفت. سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم. - سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم. نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت: - سلام خانم راننده،..آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم. راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟ خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند. حواست به آرزوی بی بی باشد. خندیدم وگفتم: - چشم خیالت راحت نرگس زیر لب زمزمه کرد - خدایا خودم رابه تو سپرده ام. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ‌۳۷ سید علی با خنده گفت: - خیلی هم عالی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰ بعد از خرید؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم. بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه... کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم. نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد - دنبال چیزی میگردی؟ +آره، دنبال خاطرات بچگی‌ام - حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟ +بازی کردم، خاطره‌ام دارم، ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر هم‌سن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمیداد من با آنها بازی کنم. - می دانم... +از کجا؟ -از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف میکند که چه بازی هایی و چه آتیش‌هایی توی حیاط مسجد به پا میکردند. باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟ ولی فکر نکنم! +چرا؟؟ - آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد . با خنده گفتم: - اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد میکردند تا بازی کنم ولی من رد میکردم به قول بابام " دُردانه‌ی حاج بابا " با هر کسی هم صحبت نمی شود. نرگس به شوخی گفت: - جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست. با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم. یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن، دنبال همین بودم. خدایا.. حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است. بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم. هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی. لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود. حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد. بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم. زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم. موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود. خداحافظی کردم و حرکت کردم یک لحظه در آینه‌ی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند . لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد. برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم، دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام... . . . - سلام بر بی بی عزیزتر از جانم بی بی همان طورکه به اطراف نگاه میکرد گفت: - سلام پس رها کجاست!؟ - هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:به سلامت، حالا وقت برای مهمانی زیاد هست. بی بی گفت: - خدانگهدارش باشد. رو کردم به عمو و گفتم: - عموجان شما رها را یادتان هست؟ سید علی متعجب پرسید، - چرا باید یادم باشد؟ خب گفت: - زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده! با پدرش می آمد مسجد ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟‌ من گفتم: فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد! گفت بپرس حتما یادشان هست خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.! رها علوی... یادت نیست؟؟ " امیرعلی " به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم: -من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟ بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟ این را گفتم و به اتاقم رفتم نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن. توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گلدار سفیدی را سرش میکرد ولی مطمئن بودم اسمش رهاخانم نبود. پس ایشان نمی توانست باشد. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهشت _حلما خسته بود گفت میرم بخوابم بابا ه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ با حرف حانیه از خنده روده بر شده بودم و امیر علی متوجه پچ پچ حانیه دم گوشم شد که بلند گفت: _تو وخواهرت کمر همت بستید که بین منو مامانت رو شکر آب کنید بچه؟ حانیه با ترس گفت: _نه بخدا من خیلی دوست دارم دوباره کنار هم ببینمتون. انقدر تو چشماش ترس بود که امیر علی یک لحظه متعجب شد وبعد با چشمایی که برق میزد به سمت دخترش اومد واون رو در آغوش کشید: _الهی فدات بشم چرا از بابا میترسی دخترم؟داشتم شوخی می کردم. مطمئن بودم حانیه شاخ هاش زده بود بیرون،با چشمایی متعجب ولحنی خاص و دلنشین گفت: _بابا!حالت خوبه؟تب نداری؟اگه حالت بده بیا بریم دکتر. انقدر کلماتش رو باحال ادا کرده بود که به قهقه افتادم از خنده دلدرد گرفته بودم. بعد از کلی خنده توجهم بهشون جلب شد که دیدم امیر علی با یک تبسم خاص نگاهم میکنه و حانیه گفت: _وایی مامان واقعا خودتی؟توی این دوماه ندیدم از ته دل قهقهه بزنی!شمال با شما ها چه کرده؟کاش منو وحیدم می اومدیم شمال… توان جواب بهش رو نداشتیم و فقط میخندیدم که حلما با اخم هایی در هم از اتاق خارج شد وگفت: _آره دیگه شما زن وشوهر بایدم بخندید من اینهمه نقشه کشیدم برای خوب کردن حالتون و آخرش حال منو گرفتید الانم دارید به ریش من میخندید. میدونستم هر دوشون داشتن شوخی می کردن بخاطر همین گفتم: +نبینم دخترام حسودی کننا!بیایید تو بغل مامان ببینم. حانیه وحلما به سمتم اومدن و حلما گفت: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدونه با حرف حانیه از خنده روده بر شده بودم
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _آره دیگه وقتی شما زن وشوهر میخوایید تازه زندگی جدید رو شروع کنید ما هم باید نقش بچه های دوساله رو بازی کنیم وقتی میگید بیا بغل مامان شبیه این بچه ها بپریم بغلتون. حانیه که با دیدن شیطنت پدرش شیطون شده بود با لحن بامزه ای گفت: _مامانی نمیخوای برای ما یه داداشی بیاری؟ امیر علی از حرف حانیه خندش گرفت وبا یه چشم غره ساکتش کردم و رو به حانیه گفتم: +اتفاقا چند روز دیگه میخوام دو تا داداش دوقلو بهتون هدیه بدم. روی لب هر سه شون لبخند نشست وحانیه با بغض گفت: _حال حامین و حامد خوبه؟ لبخندی به نگرانی دخترم زدمو گفتم: +هردوشون خوبن ومنتظرن تا باشما دیداری داشته باشن. سر هر دوشون رو در آغوش گرفتم تا هر سه مون آرامش بگیریم. امیر علی با دیدن این کارم زیر لب طوری که بفهمم چی میگه زمزمه کرد: _خداروشکر بابت رحمت های زندگیم. این تبسم خاص بر لبانش شیرین بودو البته دلنشین… چند روز از موندم در خونه میگذشت و امیرعلی رو اصلا ندیده بودم ولی با دخترا حسابی مشغول خرید عروسی بودیم. حانیه چند باری گفته بود حامین وحامد رو برای عروسی دعوت کنم ولی موقعیتش جور نشده بود. نمیخواستم به همین زودی پسرام رو وارد خانواده کنم چون هنوز خودم با این شرایط کنار نیومده بودم و میدونستم اگه اونا بیان همینجا موندگار میشیم. دم دمای غروب از خرید برگشته بودیم ، دیدن ماشین امیر علی تو خونه نگرانم کرد و جلوتر از دخترا وارد خونه شدم و بلند گفتم: +امیر علی؟! امیرعلی؟! ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃