eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 6 صبح ک شد بابامـو صدا کردم قبل از اینکه بره باید باهاش حرف میزدم پس فر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 7&8 ☆شیدا: از اون روز به بعد دیگه پسره رو ندیدم ولش کن اهه به چی فکر میکنم از مزون زدم بیرون همین میخپاستم سوار اسنپ بشم یه دفعه دیدم از یکی از تاکسی پیاده شد ااااا این که خودشه همونجاکنار ماشین وایسادم و بهش زل زدم یه دفعه انگار سنگینی نگامو حس کرد سرشو گرفت بالا وچشم تو چشم شدیم خجالت کشیدم سرمو بر گردوندم وسوار ماشین شدم. ☆ایمان:ازماشین پیاده شدم حس کردم یکی داره نگام میکنه سرمو بالا گرفتم دیدم یه دختره کنار تاکسی واستاده و بهم زل زده چشم تو چشم شدیم سرشو انداخت پایین، وات فاز؟ملت دیوانه شدن من ک نشناختمش ولشکن پول تاکسی رو حساب کردم و به راه افتادم و بلا فاصله وضو گرفتم و نماز خوندم صفی هم با تعجب بهم نگاه میکرد تصمیم جدید م بود از اون روز آرامش تو مزار دیگه انگار میخواستم به طرْفِ کوی پرورد گارم باشم هنوزم بابت اون همه دوری ازش خجالت میکشم ☆شیدا: از دست خودم عصبانی شدم واقعا چرا اینجوری میکنم چمه؟ هوففف واقعا من خود درگیری مزمن دارم از ماشین پیاده شدم درو باز کردم، کسی خونه نبود وارد خونه شدم و لباسمو با یک هودی شلوار تابستانه عوض کردم موهامم گوجه ای بستم و گوشیو برداشتم زنگ بزنم به مامانم : الو سلام مامان کجایی؟ _سلام خونه ای؟ +اره نهار داریم؟ _ماکارونی تو یخچال هست گرم کن بخور، ببین الان پسر معصومه خانم میاد دم در ی نایلون مشکی تو کابینت کنار لباسشوییه اونو بده بهش +باش خونه اونایی؟ اهه من از این پسره بدم میاد چرا فرستادیش؟ _اون ب تو چیکار داره نمیخوردت که +یه جوری نگاه میکنه ادم فکر میکنه لخته، بیشعور _کمتر غیبت کن دختر خداحافظ +اوففف باش، باااااای قطع کردم گوشیو ماکارونی رو گرم کردمو خوردم، زنگ در به صدا در اومد، شالمو انداختم سرم رفتم پای ایفون: بله _سلام شیدا خانوم، هاااا اینع پسره هیز هی قرت قرت شیدا شیدا میکنه اون دفه همچین خنکش کردم که دیگه جرعت نکنه صمیمی بشه +سلام نایلونو میخواین _بله +الان میارم نایلون به دست رفتم دم در، اِنااااا باز چهارچشمی زل زد، اخمکردم نایلونو دادم دستش برگشتم که برم گفت _ممنون، حالتون خوبه؟ ببین تنش میخاره باید باهاش یه دعوا بندازم، برگشتم سمتش: خوبم نایلونو ببرید مامانتون منتظره _دیر نمیشه حالا، بادرسا چیکار کردین؟ +اگه شما کار ندارید من دارم، و خیلیم گشنه مه، خداحافظ ~دخترک پشت چشمی نازک کرد و با ان هودی که کوتاه بود وشلوار نازک وچسبانش، به پسر پشت کرد و رفت. پسرک دوباره در دل قربان صدقه این دختر رفت کل کل با او را دوست داشت اصن از همین دعوا کردن های او خوشش میامد لبخندی زدو سوار ماشین شد. دختر قصه ما نمیداست که با همین کل کل کردنا باعث جذب جنس مخالف میشود نمیدانست با ان چشمان مشکی پشت چشم نازک نکند حواسش به لباسش باشد که ان مریض دلان چشم به دارایی هایش ندوزند و یا دل پسر مردم برای کل کل هایش نرود نمیدانست نباید این گونه باشد. این پسره هم به چیزیش هست خیطش میکنم لبخند ژکوند تحویل میده ولش، رفتم خوابیدم ، ساعت دو برم مزون از این به بعد باید واسع خودم نهار ببرم. از ماشین پیاده شدم به در باغی که اون پسره اونجاست نگاه کردم نه خبری نبود اهههه من چم شده به من چه هوفف سرمو تکون دادم تامثلا ابر افکارم نابود بشه یه دفعه چتری های فرفریم ریخت بیرون اههه فوت کردم تامثلا برن کنار اخه دستم نایلون پارچه بود اما نرفت محکم پاموکوبیدم زمین حرسم گرفت نایلون هارو گذاشتم زمین همین... ☆ایمان: رو دیوار باغ بودم میخواستم لامپ در باغو درست کنم ولی زیر شاخه های درخت بودم و دیده نمی شدم با صدای ماشین سرم چرخید طرفش دیدم دختره پیاده. شد اشنا بود برام سرمو انداختم پایین صدای کوبیدن پا اومد دیدم دختره موهاش ریخته تو صورتش بعد عین این بچه ها فوت میکنه تابرن کنار، خنده ام گرفت سرمو دوباره انداختم پایین یادم اومد این همون دختره بود که ظهر بهم زل زده بود، به خیابون نگاه کردم کسی نبود، رفتاراشو درک نمیکردم تیپش مثل این دخترای مورد دار بود همیشه ام غرق ارایش ولی رفتار بچه گانه ای داشت و با همین رفتار و تیپش باعث جذب ادمای اطرافش میشد، مثلا الان یه پسره باخنده داشت میومد طرفش... ☆شیدا : تانایلونو گذاشتم زمین یه جفت پا جلوم دیدم سرمو اورم بالا دیدم یه پسره دستاش تو جیبش و با خنده نگام میکنه، کوفففت رو اب بخندی، اخم کردم گفتم: هرررر به چی میخندی _هیچی یه پری کوچولو دیدم اومدم کمکش +شما خیلی بیجا کردی _اوه اوه چ خشن، +برو رد کارت من اهلش نیستم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 6 صبح ک شد بابامـو صدا کردم قبل از اینکه بره باید باهاش حرف میزدم پس فر
☆ایمان : دیدم داره با پسره بحث میکنه واقعا اخلاق بچه گانه و بی ملاحضه ای داشت واقعا نمی دونست نباید با پسر جماعت کل کل کنه!! فکر میکنه مثلا جواب پسره رو داده که پررو نشه ولی اینجوری نیست! با کل کل کردن باعث میشه که اون پسر سرگرم بشه و به نوعی خوشش میاد!!!!!!! پریدم پایین رفتم سمتشون دیدم دختره عقب عقب میره پسره هی میر جلو دست پسره روگرفتم کشیدم عقب پرتش کردم اون ور. دیوث بی ناموس، دختره هم اومد پشت سرم وایستاد پبرهنمو گرفت سرشو عین بچه ها از کنارم بیرون اورد گفت : اقا این اشغال اذیتم میکنه، گوشه چشمام به نشانه خنده ی خورده شدم چین خورد، پیرهنمو از دستش در اوردم ازش فاصله گرفتم اخم کردم پسره گفت:چته مفتشی مال مفتیو از دستم بیرون میکشی ؟ اومد سمتم دستشوگرفتم بر گردوندمش گلوشو تو دست گرفتم حالا پشت بهم بود فحش داد با زانو محکم زدم به کمرش اخش دراومد از دستم در رفت ، برگشتم سمت دختره ک گفت: حالت خوبه؟ ایول دمت گرم بیشعور مزاحم میشه + خواهرم مقصر شما هم هستی بااین سرو وضع و این رفتارای بچه گانه، این خودتونید که به اینجور ادما اجازه میدید مزاحمتون بشن ☆شیدا: چشمام پر شد، من دختر بدی نبودم تاحالا با هیچکسم دوست نبودم فقط یکم راحت بودم، همه حرفایی که زد به کنار خواهر گفتنش به کنار نمیدونم چرا قلبم از دهنم میخواست بزنه بیرون ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 7&8 ☆شیدا: از اون روز به بعد دیگه پسره رو ندیدم ولش کن اهه به چی فکر می
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان برِسلطان 💖 پارت 9 با جیغغغغ و گریه گفتم: _ وقتی کسی رو نمیشناسی در باره اش قضاوت نکن اگه از این چادریای امل باشم میشم دختر خوبه +خوب یا بد بودن به چادر داشتن یانداشتن نیست، حجاب فقط چادر نیست اما چادر مقدسه مثل یک سپر میمونه و ازشما در برابر نگاه های کثیف و هیز محافظت میکنه _باش شما خوب ما بد و رفت ـ +این نایلونا واسه شماست _بله واسه ماست برداشت و رفت، نمیخواستم دلش بشکنه فقط واقعیتو گفتم همیشه با ادمای اطرافم رک حرف میزنم شاید طرف نارات بشه ولی حداقل یکی واقعیتو بهش گفته چیزایی رو میگم که کسی بهشون نمیگه البته با حفظ ادب. ☆شیدا: پسره یوبس برگشتم دیدم داره میره طرف باغ، شیطونه میگه برو گازش بگیر.نایلونو گذاشتم زمین اشکامو پاک کردم یه نفس عمیق کشیدم نایلونا رو دادم دست یکی از خانوما و ماشین گرفتمو برگشتم خونه یه سلام سرسری با مامان وبابا کردم و یه راست رفتم اتاقم لباسامو کندم رفتم حموم زیر دوش تا تونستم گریه کردم یه لحظه یاد حرفای اون پسره افتادم واقعا من عین بچه ها رفتار میکردم؟ کسی تاحالا بهم اینارو نگفته بود هوففف ☆ایمان : راه افتادم سمت باغ سرمو گرفتم بالا: خدایا این دیگه چی بود تو دامن ماگذاشتی، شکرت چی بگم حالا دیگه مطمعن بودم دختر بدی نبود ذاتاً ولی اخلاق بچه گونه ای داشت البته سنش هم زیاد نبود فکر کنم 17یا 18باشه البته عقل و بزرگی به سن و سال نیست ، یه لحظه واستادم چرا اونحوری باجیغ گفت من خواهرت نیستم نکنه... نه بابا تهش دو بار منو دیده بعدشم من کاری نکردم که فکری پیش خودش کنه یاد یه ایه ای افتادم جدیدا معنی آیه های قرانی رو هم میخونم:««قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ* بگو: پناه می‌برم به پروردگار سپیده صبح، مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ* از شرّ تمام آنچه آفریده است؛)»» واقعا خدایا حفظم کن شب شد صفی اومد _سلام داداش +سلام خسته نباشی راستی این بنا ها کی میان؟ _فکر کنم دوسه روز دیگه +اها نشست رو رخت خوابش که پهن کرده بودم اخه اون شام خورده بود منم همچنین _چته پکری؟ +ها؟ هیچی، شب خوش _شب تو هم خوش یادمجید افتادم انشالله فردا بهش زنگ بزنم،( جدیدا از کلمه زیبای انشالله استفاده میکنم چون واقعا به این رسیدم که انجام رسیدن هر امری لاظمه اش اراده ربَّ العالمین هست ) 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان برِسلطان 💖 پارت 9 با جیغغغغ و گریه گفتم: _ وقتی کسی رو نمیشناسی در باره اش قضاوت نکن اگه
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان پارت 10 ☆شیدا : دو هفته ای بود که ندیدمش راستش خجالت میکشیدم ازش خوب شد ک ندیدمش از اون روز دارم به حرفاش فکر میکنم، اونقد درست میگفت که نمیشد ردش کنم اصنم مثل بقیه خودشو بالا نمیکشید که من الم من بلم، توبدی من خوبم یا انگ خراب بودن بزنه، اخه اکثر ادمای مذهبی که به پست من خوردن جوری باهام رفتار کردن که انگار من خرابم یا خیلی نصیحت کردن ولی اون اینحوری نگفت هرچندم من ازلجم جوابشو اونجوری دادم ولی اون حرفشو زد اصن ماه بود این بشر تو آیینه به خودم نگاه کردم یه مانتو تا زیر زانو شلوار دمپا جوری بود که قسمت گشادش معلوم بود مقنعه مشکی ک دور صورتموگرد گرفته بود امروزمیخواستم حر فای اونو امتحان کنم سنگین تر باشم ببینم یه امروزو بی مزاحمت میگذرونم، یا نه بسم الله گفتم و از خونه بیرون زدم به سمت مزون... رسیدم، به درباغ نگاه کردم اه بازم نیست، هیییع نکنه اتفاقی براش افتاده؟ بزار برم بپرسم خب اگه اومد بیرون گفت چیکار داری چی بگم؟ بگم نگرانت شدم اومدم ببینم کجایی نیستی!!! ولشکن این همینجوری شم انگار از سوراخ اوزون افتاده همیشه دستاش تو جیبشه با اون ژستش هوففف من چمه باید یه سری پیش شادی برم دیگه داستان داره جدی میشه همینجوری تو فکر بودم و با اخم به در باغ نگاه میکردم که یه دفعه در باغ باز شد و یهو یه پسره اومد بیرون، دیدم خیلی خیت دارم نگاه میکنم سرمو انداختم پایین گفت: سلام _سلام ابحی کاری داری؟ +نه، ینی اره اون پسری که اینجا زندگی میکنه امممم اسمش چی بوددد؟؟ _ایمان؟ +نمیدونم یه چشمای قهوه ای روشن داره مژه هاش هم پرپشته و بلنده همیشه ام دستاش تو جیبشه، در حالی که باخنده سرشو به دوطرف تکون میدادگفت: خودشع ایمان، نگهبان این باغه من اون فقط اینحا هستیم، الان خونه نیست اومد میگم بهش کارش داشتید بگم کی هستید؟ +اممم فردا دوباره میام اینجا ممنون _باشه خیر پیش ☆ایمان: صبح رفتم دانشگاه که تا ظهر طول کشید اومدم باغ وضوگرفتمو نماز کردم واقعا خستگی ازتنم در رفت چه کیفی داشته نماز خوندن و من غافل بودم خداببخشه، تا شب تو باغ سرگرم بودم بیل رو برداشتم و پای درختا رو درست کردم شب که شد صفی اومد _سلام داداش خسته نباشی +سلام سلامت باشی دیدم باخنده نزدیکم شد گفت: بیا جلو ببینم مژه هات چقد پرپشته؟ ابرو هام از تعحب رفت بالا +چی میگی داداش چیکار به مژه های من داری _ظهری از باغ اومدم بیرو دیدم یه دختره رو به رو در واستاده و با اخم به در باغ خیره شده سلام گفت جوابشو دادم گفتم کاری داری ابجی تو رو کار داشت حالا بهش میگم ایمان رو میگی بر داشته میگه نمیدونم ولی چشماش قهوه ای روشنه مژه هاشم پرپشته، دستاشم همیشه تو جیباشه، بعد زد زیر خنده +مرززز نخند؟ در حالی که چشمک میزد گفت: داستان چیه داداش؟ ولی بهت نمیخوردا +چه داستانی یکی مزاحمش میشد منم کمکش کردم همین!! _اها، ولی خداییش تاحالا به مژه هات دقت نکرده بودم این ابجیمون روشنمون کرد!! +بسه صفی کمتر مسخره کن تاق باز دراز کشیدم منو صفی تو حیاط میخوابیدیم هوا خوب بود به ستاره ها زل زدم هوففف نود درصد همون دختره اس نمیدونم تو اون گیرو دار کی وقط کرده منو دید بزنه خنده ام گرفت لا حول ولا قوته الا بالله ببین الف بچه مارو مزحکه این صفی کرده حالا به مجید بگه پدرم در میاد، چشمام گرم شد و خوابیدم 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 124 ❤️ 💜نام رمان : برگرد نگاه کن 💜 💚نام نویسنده: لیلا فتحی پور 💚 💙تعداد قسمت : 466 💙 🧡ژانر:مذهبی🧡 🤍معرفی رمان :این رمان گوشه ایی از حقیقت زندگی عده ایی هست که ناخواسته وارد گروههایی شدند که در ظاهر سعی در رشد افراد داشتند ولی باطنشون چیز دیگری هست.که برای کشف باطن اونها خیلی ها قربانی شدند و بعضی در حال شدند. جالبه بدونید که هنوز این فرقه ها در حال فعالیت هستند. هدف از نوشتن این رمان فقط آگاهی دادن به مخاطب بوده که روزاهای زیادی وقت برای تحقیق صرف شده٫امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.آگاهی تون زیاد شه...🤍 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 124 ❤️ 💜نام رمان : برگرد نگاه کن 💜 💚نام نویسنده: لیلا فتحی پور 💚 💙تعداد قسمت : 466
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت1 به نام او که می‌بیند... تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه می‌شود. عشق آمدنی نیست ساختنی‌ست، عشق با رنج تو ساخته می‌شود. در وجود توست، همیشه بوده و خواهد بود. کافیست اجازه دهی که اتفاق بیفتد و سر از خاک سرزمین قلبت بیرون کند. آب حیاط، نور ایمان و خاک‌پاک می‌خواهد برای جان گرفتن و تنومند شدن. نگاهی به سر در کافی شاپ انداختم با چراغهای نئون طلایی تزیین شده بود. وارد که شدم از دیدن محوطه‌ی بزرگش تعجب کردم. از بیرون زیاد داخلش دید نداشت. چون داخلش کم نور کار شده بود. تقریبا ده الی دوازه میز دونفره و چهار نفره چوبی که روی تاجشان نشان قلب بود چیده شده بود. با این که روی بعضی صندلیها مشتری نشسته بود ولی صدایی از کسی نمی‌آمد. سکوت بیشتر از مشتریها خودنمایی میکرد. خودم را به آقای غلامی معرفی کردم تا با کار آشنایم کند. بعد از این که فرمی را پر کردم گفت که فردا صبح زود بر سر کارم بروم. کنار دستگاه اسپرسو ایستادم و به دیوار پشتش چشم دوختم تابلوی کوچکی توجهم را جلب کرد رویش تایپ شده بود، "بدها خوب نمیشوند مگر این که خوبها خوبتر شوند" اخمی کردم و با خودم گفتم: "این چیه اینجا نوشته، یعنی چی؟ خوبا خوبتر بشن؟ لابد بدها هم فقط خودشون رو باد بزنن، یه وقت زحمت نکشن. والا. با صدای بم آقای غلامی سرم را به طرفش چرخاندم. –قبلا جایی کار کردی؟ ماسکم را روی صورتم جابه جا کردم. –سلام. جایی بیرون از خونه خیر. قبلا تو خونه تایپ انجام میدادم. یکی از ابروهایش را بالا داد. –خب چرا ولش کردی؟ –کارش خیلی سخت و حقوقش پایین بود. آقای غلامی با آن هیکل درشت و گوشتی به طرفم قدم بر‌داشت پیراهن سفید و اتو کشیده ایی تنش بود با یک شلوار پارچه ایی مشگی که برق اتویش نشان میداد که این شلوار انس و الفت خاصی با اتو دارد. سرم را پایین انداختم ظاهرش خشن به نظرم رسید. لبخندی روی لبهای کلفتش نقش بست که باعث شد سیبیلهای از بنا گوش در رفته اش عقبتر بروند. –اگه کارت رو درست انجام بدی همه چی خوب پیش میره، بعد هم بسته‌ی نایلونی را روی میز گذاشت و ادامه داد: این لباس کارته حتما باید تنت باشه، دلم نمیخواد وقتی مشتری میاد هر دفعه تو رو با یه لباس ببینه، وقتی لباس فرم باشه توام بیشتر حواست به کارت جمع میشه. وظیفه ی تو فقط سفارش گرفتن و بردن به سر میزها هست. یادت باشه همیشه ساده باشی، حوصله دردسر ندارم. من به تعداد موهای سرم اینجا آدم عوض کردم، هم دختر هم پسر، هر کس میاد اولش خوبه بعد کم کم نمیدونم چی میشه سرو گوششون میجنبه و وظایفش یادش میره. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت1 به نام او که می‌بیند... تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه می‌شود. عشق آم
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت2 –گفتی چند سالته؟ نگاهم روی بسته مانده بود. –نوزده سال. نوچی کرد. –زود کار کردن رو شروع کردی فکر کردم حداقل بیست و دو سه سال رو داری. از حرفش خوشم نیامد اخم ریزی کردم. چرا اینطوری فکر کرده، اولین نفری بود که در مورد سن من همچین نظری می‌داد. –توی فرمی که پر کردم سنم رو هم نوشته بودم. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نفسش را بیرون داد. –چرا میخوای کار کنی؟ چرا دنبال درس و مشقت نیستی؟ با اعتماد به نفس گفتم: –هستم. من سال آخر دانشگاه سراسری هستم. ابروهایش را بالا داد: –چطوری نوزده سالته اونوقت سال آخر دانش... حرفش را بریدم. –جهشی خوندم. لبخند رضایت بخشی زد. –پس بچه درس خونی؟ –بله داخل فرم نوشتم گاهی تو فصل امتحانات ممکنه یه روزایی نتونم بیام چون درسم برام خیلی مهمه. شما فرم رو نخوندید؟ –نه کامل، معرفت یه چیزهایی در موردت بهم گفت. چون بهش مطمئنم دیگه نخوندم. الان که درس و مشقا مجازیه واسه چی میخوای نیای؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب مجازی هم باید وقت بزارم درس بخونم، فرقی نداره. –زرنگ باشی راحت میتونی وقتت رو هماهنگ کنی و... حرفش را نصفه گذاشت و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت با صدای بلندی گفت: –ماهان کجایی؟ واسه صبحونه خیلی چیزا لازمه ها؟ الان مشتری بیاد املت بخواد چیزی هست؟ بعد دستی به سبیلهایش کشید و به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد. –چرا ماتت برده؟ خب برو آماده شو بیا سر کارت دیگه. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت2 –گفتی چند سالته؟ نگاهم روی بسته مانده بود. –نوزده سال. نوچی کرد. –زود
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت3 من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم. –اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست چیکار باید انجام بدم؟ دستی به موهای بلند و جو گندمی‌اش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش هم‌خوانی نداشت کشید. –حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان. البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟ –بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافی‌شاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم. با رضایتمندی لبخند زد. –چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه. برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی. به نظرم کارفرمای سختگیری است. داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد –سلام عزیزم، خوش امدی. –سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم. با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد. –برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو. بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم. تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجه‌ی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود. پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم. نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود. خوب نمی‌توانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود. ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار می‌کردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را در‌آورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم می‌سوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند. خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود. جلوی آینه چرخی زدم. این رنگ مغنعه به پوست سبزه‌ی صورتم می‌آمد. زیر لب گفتم: –واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده می‌کردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته. تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت3 من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم. –اخه کسی که فعلا تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت4 – آماده شدی؟ –بله، الان میام. وارد آشپزخانه شدم. خانم خوش برخورد گفت: –من نقره هستم. یعنی فامیلیم نقره هست. بعد دستش را دراز کرد. با اکراه دستم را پیش بردم. –نترس. هر وقت خواستی دستت رو به صورتت بزنی یا چیزی بخوری دستت رو بشور، اونوقت با تماس دست کرونا نمیگیری. دستش را فشردم. –منم تلما هستم، تلما حصیری –چقدر این مغنعه بهت میاد. دستی به مغنعه‌ام کشید و گفت: اولش بستنش یه کم سخته ولی زود یاد میگیری، بخصوص تو که خیلی باهوشی. خود او و دو خانم دیگر که در آشپزخانه بودند هم از همین مغنعه و پیشبند پوشیده بودند. –اینجا کسی ماسک نمیزنه؟ –چرا همین که اولین مشتری بیاد همه ماسک میزنن، پسر لاغراندام و از خود متشکری را نشانم داد. –ایشون آقا ماهانه، مسئول خرید و کارای بیرونه و ایشونم آقا سعید مسئول جمع آوری میزها و... آقا سعید تقریبا هم سن و سال خودم بود شایدم یکی دوسال بزرگتر. این دوتا هم خانم الماسی و تفرشی هستن مسئول پخت و پز و شستشو. منم سفارشهارو از تو تحویل میگیرم و تحویل میدم. دو خانمی که نقره خانم به آنها اشاره کرد اصلا حرفی نزدند و فقط سرشان را تکان دادند. خانم نقره خندید و ادامه داد: –این دوتا کلا بی اعصابن، شانس آوردیم مشتری نمیبینشون، وگرنه اینجا تعطیل میشد. خلاصه ما همه این پشت هستیم فقط تو و آقای غلامی و آقا سعیدجلوی چشم مشتری هستید و باید در هر شرایطی خوش رفتار باشید. اینجا یه کافه ی سادس که صبحونه ها املت و نیمرو چیزای ساده داره. اینجا خبری از اون منوهای عجیب و غریب نیست. ولی مشتری خودش رو داره. پبا تکان خوردن صدای آویز پشت در، خانم نقره با عجله گفت: –بدو اولین مشتری امد. ماسکت یادت نره. خودم را به محوطه‌ی کافی شاپ رساندم. یک آقای جوان که لباس تر و تمیز و ساده ایی پوشیده بود وارد شد. نگاهی به ساعتش انداخت و بدون توجه به کسی خودش را به اولین میز دو نفره‌ رساند و صندلی را عقب کشید و نشست. دستی به موهای مشگی و براقش کشید و با گوشی‌اش مشغول شد. تیشرت کرم رنگش با بند ساعتش هم رنگ بود و این هارمونی رنگ برایم خیلی جالب امد. برق ساعت مچی‌اش هم در نظر اول نگاهها را به طرف خودش می‌کشاند. کنار در ایستاده بودم و نگاهش میکردم. چه باید می‌گفتم. آقای غلامی از پشت صندوق با اشاره صدایم کرد. خودم را بدو به او رساندم. دفترچه یادداشتی از روی میز برداشت و با یک خودکار مقابلم گرفت و زیر لب گفت: –هیچ وقت تو کافی شاپ ندو. فقط آروم و با وقار راه برو. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت4 – آماده شدی؟ –بله، الان میام. وارد آشپزخانه شدم. خانم خوش برخورد گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت5 دفترچه را گرفتم و پرسیدم: –اول باید چی بگم بهش؟ آقای غلامی با چشم های گرد شده نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند فوری گفتم: –بلدم بلدم. به طرف میز دونفره با وقار حرکت کردم. به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که اول باید چطور برخورد کنم. با خودم فکر کردم آخرین باری که رستوران یا کافی شاپ رفته ام کی بود و چطور خدمه با من برخورد کردند. به میز مورد نظر رسیده بودم ولی هنوز مغزم در حال سرچ بود. به اجبار جلوی میز ایستادم. آقای جوان نگاهش را از گوشی‌اش گرفت و به من داد. من که هنوز منتظر جوابی از سرچ در مغزم بودم ناگهان صدای إرور دادنش را شنیدم و این موضوع را زمزمه کردم. –ای وای مغزم ارور داد. آقای جوان لبخند زد و ماسکش را پایین کشید. –واسه یه سلام دادن و سفارش گرفتن چرا اینقدر مغزت رو خسته میکنی، بعد هم به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و ادامه داد. –بنویس همون همیشگی. –همیشگی؟ –من گاهی صبحونه میام اینجا املت میخورم. اون پسر قبلیه چرا رفت؟ چقدر تند تند عوض... همانطور که سفارشش را یادداشت می‌کردم حرفش را بریدم: –ببخشید چیز دیگه نمی‌خواهید؟ دوباره نگاهش را به گوشی‌اش داد. –چایی هم بیارید. فوری سفارش را به خانم نقره رساندم. طولی نکشید که یک خانم و آقا وارد شدند و بعد از کلی مشورت که کجا بنشینند بالاخره تصمیم خود را گرفتند و گوشه ای از کافی شاپ که نور کمتری داشت نشستند. جلو رفتم و سلام کردم به منو که زیر شیشه‌ی میز گذاشته شده بود اشاره کردم و رو به خانم پرسیدم؛ –چی میل دارید؟ –خانم نگاهی به آقا کرد و کمی جابه جا شد و دوباره نگاهی به منو انداخت و چیزی نگفت. انگار نه انگار که من سوال پرسیده‌ام، بعد به آقا سوالی نگاه کردم. رو به خانم کرد و دستش را گرفت و پرسید: –عزیزم چی سفارش بدم؟ خانم لبهایش را بیرون داد و من و منی کرد و دوباره چند دقیقه ایی به منو نگاه کرد. لبهایش را بیرون داد و با افاده گفت: –اینجا که آفوگاتو نداره. منوش مثل آب میوه فروشیه، خیلی سادس. میرفتیم کافی مدیا. لبخندی زورکی زدم و گفتم. –اینجام همه چی داره فقط اسمهای عجیب غریب نداره، انگشتم را روی منو کشیدم. ببنید شماره هفده نوشته قهوه بستنی که همون آفوگاتو هست که اگر با پودر قهوه سفارش بدید یه نوشیدنی تقریبا سرد حساب میشه، اما اگر با قهوه دمی بخواهید یه کم فرق میکنه، من بهتون پیشنهاد میکنم با پودر قهوه سفارش بدید خوشمزه تره. پشت چشمی برایم نازک کرد و دوباره به منو چشم دوخت. دیگر حرصم گرفته بود چرا سفارش نمیداد. نگاهی به آقا انداختم محو صورت بزک کرده ی خانم شده بود و اصلا در این دنیا نبود. تمام سعی‌ام را کردم که خیلی محترمانه بگویم. –من میرم هر وقت انتخاب کردید برمیگردم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت5 دفترچه را گرفتم و پرسیدم: –اول باید چی بگم بهش؟ آقای غلامی با چشم های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت6 خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم. –روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر. هر چی جدی‌تر بگیری فشار بیشتری بهت میاد. پاشو املت و چایی رو ببر. سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمی‌توانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست. سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشه‌ایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمی‌کرد و سینی را نمی‌گرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل می‌ریخت. البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت: –اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره. بعد خودش بقیه‌ی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت. من که از این اتفاق آن هم روز اول کاری‌ام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شده‌اش نگاه می‌کردم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. او هم نگاهی به تیشرتش انداخت. –چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده. آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمی‌دانستم چطور از او تشکر کنم. –ببخشید. –چی رو؟ بعد با صدای بلندتری گفت: –خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ می‌دانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند. هنگامی که آب را روی میز گذاشتم. چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند. با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد. –خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟ آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد. –زودتر برید به اونا برسید. خودم را به آنها رساندم. –بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟ زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم. وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد. –چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی. حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی می‌گرفتم. سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد. سرم را تکان دادم: –نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره. –بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش. دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند. تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند: –عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟ وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چایی‌اش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد. – امری داشتید؟ بلند شد ماسکش را بالا کشید و پولی را روی میز گذاشت و گفت: –این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛