رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت پنجم یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راح
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت ششم
با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم!
مگه مال باباشون رو خوردیم!
یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!!
ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!!
مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست!
این حرف مال اینجا نیست!
صدام رو کلفت تر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقا کجاست؟
خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن!
این جماعت مرفه همشون از همین قشرن!
بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن!
یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می خوری دیگه دهنت رو ببند!
چکار داری کی میاد، کی میره!
مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همه ی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!!
والا هیچی بهشون نگفتیم پر رو شدن هرچی هیچی نمیگیم این ملت لااله الالله ....
مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت: تو هم که دقیقا داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه!
ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون!
پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه!
سطح توقع دیگران رو بالا میبره!
نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی طاقت قبل بود و مثل خیلی ها زود قضاوت کرد!
قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربه هایی زدن که یه آدم معمولی نمی تونه بزنه!
مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزد ها و منافق ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!!
میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه!
اینی که امروز دیدی یه گوشه اش بود!
بعد آرومتر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!!
نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!!
فحش و کتک که سهله!
من پای حرفم ایستادم تا پای جون!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن!
اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست!
با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی!
مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی!
یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم!
مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن!
فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم!
حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد...
حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....!
منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم!
در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام...
بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن می تونن کمکت کنن...
خدایش خیلی خجالت کشیدم...
گفتم: حلالم کن شیخ مهدی!
بیام حوزه درست میشم...
لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: انشاالله فردا می بینمت یا علی...
🍁نویسنده سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت ششم با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم! مگه مال باباش
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفتم
از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی میکرد...
مهدی راست می گفت باید خیلی روی اخلاق خودم کار میکردم!
به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم....
مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد...
به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدر دانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!!
با حالتی که بیشتر شبیه تاسف بود گفت: آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟!
متعجب از اینکه چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه!
گفتم: چرا بابا مگه من چکار کردم!؟
با حرص گفت: خودت رو توی آیینه دیدی!
تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم: آهان!!!
یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم...
بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت: خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه!
فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود!
بهر حال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من!
رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم....
با خودم فکر میکردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه...
احساس میکردم به توفیق سربازی امام زمان (عج) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم...
حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود...
زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد...
برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمیزد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقه ام کرد....
آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود...
سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی!
تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح میداد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا اینکه بخواد خودش برام توضیح بده.....
بالاخره رسیدیم...
محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم...
از کاشی کاری هاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود...
حجره هایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرفهای خاص راجع بشون شنیده بودم....
توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجه ایی که عمامه ی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد...
مهدی در حالی که دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت: مرتضی جان، آقا سید هادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید...
هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگه ای که چهره اش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلا به قیافه اش نمیخورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت: به به حاج آقا مهدی! از این طرفها! کجایی مومن؟! نیستی، نمی بینیمت!
خیلی برام عجیب بود چرا سید هادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده!
بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت هفتم از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هشتم
دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور....
کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ!
رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!!
ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه!
دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد!
سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر!
احساس کردم داره بهش طعنه میزنه!
نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم!
ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما!
با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله میگرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد....
سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟
کمکی از دستم بر میاد؟
مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم...
سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی!
چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی!
بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام...
هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می گرفتن و حسابی حال و احوال گرم...
شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی گفت چکاره است!؟
ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام...
تا لحظه ی آخر که می خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم!
اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن!
چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله!
بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون!
من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن!
این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه!
به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم...
داخل حجره ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود...
سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل...
برام جالب بود کاملا مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت!
متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود!
کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد!
نه میدونستم قضیه چیه!
نه می تونستم از خودم دفاع کنم!
از سرعت و شدت ضرباتی که می خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون!
اما واقعا برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت هشتم دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نهم
با خودم داشتم می گفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده!
اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش!
اینم از کتک کاری امروزمون با اینها...
وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت!
همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود!
توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم...
سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد...
تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظه ای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچه ها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیش بینی نشده باشید...
من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم...
سید که دستش به هیچ کدوم از بچه هاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود...
دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت...
مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان می انداخت!
اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچه هاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!!
برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند...
و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصا اینکه ده دقیقه ای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد!
خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه ی سرش مثل پسته ی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخطبع طلبه ها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم....
با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ...
بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت....
با راهنمایی ها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسما وارد حوزه شدم...
روز اولی که داخل حجره ی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم!
ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من!
اینکه قرار بود باهاش هم حجره ای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگد هایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئنا حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبه های پایه ی یک، مثل من میداد...
ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدف های بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!)
حجم درس ها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه...
نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره!
اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن می کنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی...
طی این مدت بعضی بچه ها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بین الطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن...
بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردن و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم!
همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه!
اینقدر بی هدف و بی انگیزه!
هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود!
یه دسته ی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت نهم با خودم داشتم می گفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خو
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دهم
دسته ی سوم بچه هایی بودن که عاشق درس خوندن بودن اما اسیر نمره نبودن!
بیشتر اهل کار بودن تا حرف!
لوتی و مشتی و بامرام !
پایه و اهل ورزش و تفریح!
خلاصه همه چیزشون سر جاش بود!
جایی لازم بود از خودشون میزدن برای دیگری میگذاشتن!
ولی نمیدونم چرا خیلی ملت مسئول باهاشون حال نمیکردن؟! شاید به نظر بعضی هاشون طلبه باید سرش به کار خودش باشه و درس و بحثش!
در هر صورت روحیه ی من این تیپ شخصیتی رو بیشتر می پسندید و همین باعث شد که کم کم و نم نم عضو این دسته شدم...
به جز این دسته ی سوم که تعدادشون زیاد هم نبود سال اول طلبگیم توی حوزه آدم های متفاوتی رو می دیدم! از استاد گرفته تا هم حجره ای!
بعضی هاشون صد و هشتاد درجه با چیزی که فکر میکردم تفاوت داشتن! (اینکه میگم بعضیا بی حکمت نیست! تحت تاثیر صحبت های شیخ مهدی بود که خیلی تاکید داشت جمع نبندم و یادم باشه خوب و بد همه جا هست!)
البته من فکر میکردم این تفاوت روحیه خیلی هم بد نباشه و یه تهذیب نفس توفیقی و خودکار محسوب میشد تا گاهی از خود خواهی های درونیم کم کنم و یاد بگیرم با افراد کنار بیام! خصوصا با بعضی از طلبه های ترم بالایی!
بعد از گذشت یه مدت چون این مطلب رو اشتباه متوجه شده بودم، سر جاش و توی یه موقعیت سخت چنان ضربه ای از این کنار اومدن با همه، خوردم که با گوشت و پوست و استخونم فهمیدم و یاد گرفتم امام علی (ع) هم که باشی، نمی تونی همه رو از خودت راضی نگه داری!
بالاخره یه عده همیشه ازت ناراضی هستن!
و اصلا درست هم همینه که حدیث داریم فقط منافق می تونه همه رو از خودش راضی نگه داره اون هم بخاطر روحیه نفاق و دو رو بودنش هست!!!!!
بخاطر همین همون سال اول، تصمیم گرفتم فقط یه نفر رو از خودم راضی نگه دارم و اون هم خدا بود و تمام...
سر همین مسئله یه بار که با سید هادی کنار هم نشسته بودیم و من داشتم گله میکردم که چرا باید اینطوری باشه ! چرا بعضی ها اینجورین!؟
بعد هم قاطع گفتم: به این نتیجه رسیدم دیگه شخص برام مهم نیست و فقط خدا مهمه و کاری به کسی ندارم!
که سید هادی گفت: مرتضی یه چیزی میگم همیشه آویزه ی گوشت باشه!
توی حوزه خدا نکنه آدم یه مطلبی رو اشتباه بفهمه!
اون وقت هم خودش میفته توی چاه! هم ملت رو هول میده داخل چاه!
که بعد به سختی میشه دوباره همون مطلب رو درست بهش فهموند! تازه اگه قبول کنه!
اما اینکه میگی فقط رضایت خدا برات مهمه ولا غیر خیلی عالیه! ولی باید بدونی رضایت خدا کجاست و در چیه مثلا: رضایت خدا در رضایت پدر و مادر !
رضایت خدا در رضایت همسایه است!
رضایت خدا در رضایت صله ارحام!
رضایت خدا در رضایت همسر...
رضایت خدا در....
و این یعنی دقیقا برای رضایت خدا باید شخص برات مهم باشه! افراد برات مهم باشه! خصوصا که دیگه الان طلبه شدی!
فقط با توجه به این نکته که بیراهه نری! مهم برات رضایت خدا باشه نه نفعی که از رضایتمندی دیگران بهت میرسه!
گرفتی اخوی مطلب رو...
حرفهاش خیلی کمکم کرد خصوصا نکته اولش!
از وقتی که بخاطر مشغله ی شیخ مهدی کمتر میدیدمش، سید هادی هر وقت گیر میکردم کمکم میکرد...
یه اتفاق بدی که بعد از یه مدت توی حوزه برای بعضی از طلبه ها می افتاد عوام زدگی بود...
یعنی اون انگیزه و اون اهداف بالایی که انسان داره از دست میره و دچار روز مرگی میشه!
اما به لطف خدا این دسته از بچه ها که من هم توفیقا مدتی جزئی ازشون بودم نمیگذاشتن این حالت براشون پیش بیاد و اگر یکی انگیزه ی خونش می افتاد، سریع بقیه وارد عمل میشدن تا حال طرف درست بشه...
در کنار ما، بچه های شیخ منصور هم خیلی فعال بودن و انگار هیچ وقت انگیزشون نمی افتاد و این برای من خیلی جالب بود!!! خوب یادمه سال دوم طلبگیم بود که...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت دهم دسته ی سوم بچه هایی بودن که عاشق درس خوندن بودن اما اسی
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت یازدهم
سید هادی و بچه هامون اکثرا رفته بودن تبلیغ و من چند روزی بود توی حجره تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی حس و حال خوردن غذا رو نداشتم از اون طرف هم حسابی مشغول درس خوندن بودم و همین باعث شد که خیلی شدید مریض بشم...
اینقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه مثل یه جنازه افتاده بودم وسط حجره...
که شیخ منصور به دادم رسید یک هفته ی تمام مواظبم بود و لحظه ای تنهام نگذاشت هر چقدر میشد از محبت و ابراز لطف می تونست انجام داد...
قبلا هم دقت کرده بودم بچه های شیخ منصور معمولا وقتی کسی مریض میشد یا مشکلی داشت خصوصا وقتایی سید هادی نبود مدام بهشون رسیدگی میکردن، این حالت برای بچه های شهرستانی بیشتر بود.
من از همون روز اول که وارد حوزه شدم کاری به شیخ منصور و بچه هاشون نداشتم ، اما با این کارش خیلی ازش خوشم اومد و نسبت بهش حس خوبی پیدا کردم...
ولی هنوز نمیدونستم چرا اون روز سید هادی و شیخ مهدی یه جور خاصی باهاش برخورد کردن!!!
بعد از این ماجرا حشر و نشر ما با شیخ منصور بیشتر شد و طی این مدت سید هادی که همیشه به توصیه مهدی حواسش به من بود، متوجه این قضیه شد...
من چون به نظرم شیخ منصور هم یه طلبه ای بود مثل ما! با این رفت و آمد نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی خوشحال هم بودم چون شیخ منصور خیلی بهم بهاء میداد و تحویلم میگرفت و با الفاظ خاص صدام میکرد و این حس خیلی خوبی داشت...
واقعا انتظار نداشتم و دلیلی نمی دیدم که سید هادی بخاطر این رفت و آمد واکنشی نشون بده! اما خلاف انتظار من سید هادی یه بار کشیدم کنار و گفت: مرتضی جان شنیدی میگن بعضیا با پنبه سر میبرند، خیلی حواست به افرادی که دور و برشون می پلکی باشه !
واقعا متوجه صحبتش نشدم با حالت یادآوری یه نکته ی اخلاقی و مثلا خیلی متواضعانه گفتم: آقا سید هادی خود شیخ مهدی مدام به من تاکید میکرد که زود راجع به دیگران قضاوت نکنیم! من هم طی این چند بار رفت و آمد چیز خاصی یا نکته ی بدی از این بندگان خدا ندیدم! چرا شما اینجوری میگین از شما توقع نداشتم حقیقتا آقا سید!!!
سید هادی با لبخند خاصی که بیشتر این حالت رو می رسوند چقدر ساده ای پسر! گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه!
شما آقا مرتضی هنوز سال پایینی هستی و نسبت به خیلی مسائل نا آگاهی! اما از من که سالهای زیادی توی حوزه آدم های متفاوتی دیدم این رو داشته باش، هر محبتی نشانه ی دوستی نیست! گاهی تعارف آب یعنی شاید می خوان تو را به مسلخ ببرن!
متعجب نگاهش کردم و با کنایه گفتم: یعنی حاج آقا منظورتون اینه نسبت به اطرافیانم بدبین باشم!!!
عمامه اش رو کمی جابه جا کرد و دستی به محاسنش کشید و گفت: اخوی بدبینی یکی از عیوب بزرگه که خدانکنه دچارش بشیم!
بعد نفسش رو که توی سینه اش حبس کرده بود رها کرد و ادامه داد: منظورم این بود چشم هات رو باز کن و دقیق ببین کی و برای چی بهت محبت می کنه!
آقا مرتضی به قول فاضل نظری:
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند!!!
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!!!
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند!!!
به این میگن بصیرت و هوشیاری که یکی از ویژگی های مومنه!
دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم!
گفتم: سید هادی جان! این حرفها چیه برادرم!
این بندگان خدا که چیزی از من نخواستند! حرفی نزدند! من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم! اینها هم مثل ما طلبه ان حاجی!
آخه ما به هم لباسمون اینجوری بگیم تکلیف بقیه چیه!
اصلا گیرم هدفی هم داشته باشن!
به نظر من آدم یه جایی خودش رو خرج می کنه که به درد بخوره! منِ طلبه ی سطح یک به چه درد اینها می خورم که بخوان هدفمند بهم محبت کنن!!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت یازدهم سید هادی و بچه هامون اکثرا رفته بودن تبلیغ و من چند رو
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوازدهم
نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!!
خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره!
گفتم:خوب حاجی حالا من طلبه ی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعا دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟!
من چه به درد اینها میخورم!
نیمچه لبخندی زد و گفت: قیافت!
عین جن زده ها نگاهش کردم و گفتم: چی!!! قیافم!
نه حاجی بی خیال و در حالی که لبم رو می گزیدم گفتم: استغفرالله سید این چه حرفیه!
اینجا حوزه علمیه است حاجی چی، چی داری میگی!
عه عه!
زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: ای ذهن منحرف!
مرتضی از تو توقع نداشتم!
خوبه شیخ مهدی با تاکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!!
متقابلا زدم به شونش گفتم: خوب منم همینطور!
پس منظورت چیه آقاسید؟!
گفت: ببین شیخ این قصه سر دراز دارد...
همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضه های خودشون رو برای مردم بخونن!
ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟!
این چهره ی دلبر که ازش حرف می زنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن!
بعد هم من که هنوز ملبس نشدم!
تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه!
گفت: دلبر جان!!!
اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!
دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟!
سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است...
گفتم: حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟
سید هادی در حالی که دستش رو برای یکی از بچه هامون از فاصله ی زیاد بالا می برد گفت: بگو مرتضی بگوشم اخوی...
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعه ای گفتم: سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟!
بلند زد زیر خنده...
حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی!
زد به شونم و گفت: ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...
یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه می گفت شما چرا پشت سر شاه غیبت می کنید!!! اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا!
بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها غیبت محسوب نمیشه که وظیفه ی بیان و روشنگری کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!!
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: نهههههههه!
ظلم و گناه!!!!!
شیخ منصور و بچه هاشون!!!!!
توی حوزه!!!!!
خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟!
گردنش رو کج کرد و گفت: هر وقت جاسوسهای تیم مذاکره کننده ی هسته ای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون!
بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن!
نفس عمیقی کشید و گفت: امان از منافق و نفوذی!!!
دیگه هم ادامه نداد!
کاملا گیج شده بودم...
سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی می گفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه!
تازه اصلا شاید سید هادی اشتباه میکنه والا!!!
هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت دوازدهم نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!! خوب گفتی آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سیزدهم
از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین باعث میشه این چند وقت حواسش بهم بیشتر باشه، دست روی دلم گذاشتم و برای حساسیت ایجاد نکردن چند ماهی بی خیال منصور و بچه هاشون شدم...
ولی توی این چند ماه اتفاقات زیادی برای من افتاد، اتفاقاتی که روند زندگی من رو تغییر داد!
نمیدونم چی شد ولی جرقه ی این تغییر از وقتی شروع شد که یه بار سر کلاس یکی از اساتید اخلاقمون بودم حرف از دین و دینداری بود و تکامل انسان که بدون همراه این مسیر سخت هست ...
ذهنم درگیر شده بود و دلم آشوب ...
دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم که ازدواج کنم اما در همون مرحله ی اول با مخالفت شدید خانواده روبه رو شدم که می گفتن تو هنوز بچه ای ! مگه با این شهریه ی ناچیز میشه زندگی کرد! و کلی از این دست حرفها....
البته از نظر مالی بیراه هم نمی گفتن و خدایش با این شهریه ای که ما داشتیم ازدواج پیش کش ، زنده می موندیم هنر بود!
اما من تصمیم رو گرفته بودم و اعتقادم این بود همین شهریه ی کم برکت داره و روزی دست خداست
یه بار توی جمع چند نفر از بچه هامون بودم که اتفاقا ایمان هم بود گفتم: دنبال یه دختر خوبم ...یه همراه...
که ایمان برگشت گفت: می دونی حکمت اینکه میگن با ازدواج دین انسان کامل میشه چیه!؟
هر کسی یه چیزی گفت...
اما ایمان ادامه داد: نخیرررر جانم!!!
علتش اینه که قبل از ازدواج بهشت رو میدونیم هست اما بعد ازدواج انسان به وجود جهنم هم پی میبریم! اینجوری میشه که با اعتقاد کامل به بهشت و جهنم دین انسان کامل میشه!
صدای خنده ی بچه ها رفت هوا...
من گفتم: آقا ایمان تو که خودت لالایی بلدی، چرا خودت رو انداختی وسط جهنم حضرت آقااااااا!
اصلا کم نیاورد گفت: من از اونایی هستم که وسط جهنم هم که باشم میگم انی احبک....
هیچی دیگه.....
میدونستم در مقابل شوخی های ایمان من شکست خورده ام و ترجیح دادم تسلیم بشم....
بعد از این ماجرا اتفاقا خود ایمان اومد پیشم و گفت: مرتضی حالا واقعا تصمیم گرفتی به تکامل برسی؟!
با شناختی که ازش داشتم گفتم: ایمان بی خیال!
من غلط کردم گفتم زن میخوام!
باور کن همه ی انسانها جایز الخطا که نه، ولی ممکن الخطا هستن، دست از سر کچل ما بردار!
خیلی جدی گفت: عه! واقعا!
من فکر کردم جدی گفتی میخواستم یه مورد خوب بهت معرفی کنم پس هیچی دیگه!
حالا من نمیدونستم ایمان واقعا داره جدی میگه یا دوباره میخواد دستم بندازه؟!
ریسک نکردم و بی خیالش شدم!
ایمان هم دید من واکنشی نشون ندادم دیگه صحبتی نکرد...
خبر به گوش سید هادی رسید که دنبال یه دختر پایه و خوبم...
اومد پیشم و گفت: آقا مرتضی بسلامتی پیدا کردی نیمه ی گمشده رو...
سرم رو انداختمپایین و گفتم: سید جان هیچ کس آستین برامون بالا نمیزنه!
خانوادم که کلا مخالفن!
رفقا هم که ماشاالله هیچی نگم دیگه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: شما سوژه رو پیدا کن، بقیه اش هم درست میشه انشاالله ...
گفتم حاجی خوب پیدا نمیشه! به قول بچه ها میگن چنین سوژه ای تو میخوای، گشتم نبود، نگرد نیست...
چشمکی زد و گفت: خوب حالا به ما هم دقیق بگو ببینم ملاک هات چیه ما هم بگردیم بالاخره خدا بزرگه!
نشستم و خیلی مفصل از کسی که مد نظرم بود براش گفتم بعد از اتمام صحبتهام، یه نگاه عمیق که حس کردم بیشتر نگاه عاقل اندر سفیه شبیه بود، بهم کرد و گفت: برادرم اینی شما دنبالشی روی زمین که نیست، حقیقتا بهشت هم نرفتم ببینم اونجا پیدا میشه یا نه!!!
شما میخوای ازدواج کنی به تکامل برسی یا که...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت سیزدهم از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین با
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت چهاردهم
یا که اخوی دنبال یه دختر خانم به تکامل رسیده هستی !!!
اینطوری که دیگه چنین خانمی بهش میگن حوری!!!
شما یه نگاه به خودت و ویژگی هات بنداز بعد ملاک و معیارهات رو بچین برادرم...
اولش کمی بهم برخورد ولی بعد از کلی صحبت با سید به یه جمع بندی دقیق رسیدیم که نتیجه اش یه اتفاق خوب بود...
آقا سید که دید من منطقی برخورد کردم و حقیقتا دیدم ملاک هام خیلی سخت گیرانه است و از مواضعم کوتاه اومدم و نکات اصلی که مهم بود برام رو ملاک قرار دادم، یه مورد خیلی خوب بهم پیشنهاد داد...
حالا فقط مونده بود راضی کردن خانواده که میدونستم کار خودم نیست و باید دست به دامن شیخ مهدی بشم....
زنگ زدم شیخ مهدی...
بعد از سلام و حال و احوال پرسی و چه خبر از درسها و اینجور حرفها گفتم: حاجی دستم به پر عبات...
خندش گرفت گفت: بگو آقا مرتضی در خدمتیم خدا کنه کاری از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم...
گفتم: مهدی جان باید حضوری ببینمت برات توضیح بدم، حقیقتا برای امر خیره...
تا گفتم امر خیر، صدای خنده ی مهدی از پشت گوشی بلند شد و گفت: به به بسلامتی یه شیرینی افتادیم دیگه!
گفتم: والا اینکه به شیرینی برسیم دست شماست!
گفت: یاااا خدا!!!!!
تو میخوای داماد بشی، بعد راه رسیدنش منم اخوی!!!
گفتم: حالا اگه ببینمتون براتون توضیح میدم...
قرار گذاشتیم همه دیگه رو ببینیم ...
دیدن شیخ مهدی بعد از دوریه تقریبا سه چهار ماه، حسابی روحیه ام رو عوض کرد...
بعد از کلی مِن مِن کردم ازش خواستم که با بابام صحبت کنه تا شاید بتونه برای بحث ازدواج راضیشون کنه...
شیخ مهدی بنده خدا گفت: تا اونجایی که بدونن بحث ازدواج چقدر مهمه و راضی کردنشون با من، اما انتخاب فرد و این حرفها دیگه دلشون رو بدست بیاری با خودته!
گفتم: قبول حاجی بالاخره برای گذر از هفت خوان رستم خانوادم، شش تاش برای من اینه که میگن فعلا زوده و راضی نمیشن....
مثل همیشه شیخ مهدی کارش رو خوب بلد بود و با دوساعت صحبت کردن با خانوادم راضی شدن به ازدواج من!
و حالا پروژه ی جدیدم انتخاب دختری بود که از نظر خانوادم خوب بود و مورد مناسبی برای من تشخیص دادن !!!!
از هر طریقی که فکر میکردم میشه مخ مامانم رو بزنم که بی خیال این دختر خانم بشه و همون مورد مدنظر خودم رو قبول کنه به در بسته می خوردم!!!
آخر کار هم با اعلام انزجار بالاخره راضی که نه! ولی همراهیم کردن تا برای خواستگاری فاطمه خانم که همون دختری بود سیدهادی معرفی کرده بود خدمتشون رسیدیم البته به سختی...
اما در همون مرحله ی اول از نوع سوال کردن پدر فاطمه خانم انگار تازه هفت خوان رستم دیگه ای شروع شده بود!!!
اینکه وضعیت مالی ام چطور ؟
وضعیت مسکن؟
و از این وضعیت هایی که طرف با داشتن سه تا بچه هم هنوز وضعیت این مسائلش براش مشخص نیست رو ، به طور واضح میخواست من پاسخگو باشم!!!
که البته در نقش پدر حرفش به جا هم بود، حالا منِ مفلوک کل دارایی داشته ام فوق فوقش چند ده تا کتاب میشد و تمام!!!
از اونجایی که در کنار این چیزی های نداشتم ذره ای شعور و عقل پنهانم رو بکار بردم و گفتم: من تمام تلاشم رو می کنم که برای دختر شما کم نگذارم و این مسئولیتیه که خود خدا به ما محول کرده و ضمن اینکه ما که طلبه ایم و درس دین میخونیم و میدونیم دین تمام ابعاد زندگی رو در برمیگیره سعی می کنیم که چیزی که در حد توانمان هست رو دریغ نکنیم و کلی از این دست حرفها....
باباشون هم از بیانات نغز و دلکش و امیدوارکننده ی من خوشش اومد و در این حقیر جَنَم زندگی رو دید البته با کلی تحقیق و بالاخره راضی شدن اما پروژه ی جدیدی شروع شد که....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت چهاردهم یا که اخوی دنبال یه دختر خانم به تکامل رسیده هستی !!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت پانزدهم
فکرش رو هم نمی کردم با کلی مخالفت رو به رو بشه!
اون هم مسئله بر پایی مراسم عروسی و مهریه بود و آداب و رسومی که نمیدونم از کجا وحی شدن!!!
که جز سنگ انداختن جلوی پای جووونها فایده ی دیگه ای ندارن!
البته من برام خیلی مهم بود که نظر خود فاطمه خانم چیه؟! که خوب با توجه به اینکه معرفشون سید هادی بودن مواضع شخصی ایشون تا حدودی برام قابل پیش بینی بود...
اما با این حال به صورت شخصی ازشون پرسیدم و از اونجایی که میدونستم خانم ها ظرافت طبع دارند به خودم گفتم تا جایی که برام مقدور باشه، براشون کم نگذارم...
ایشون هم از نوع پیگیری من ابراز خرسندی کرد منتها به لطف خدا هم عقیده با من بودند، در نهایت طبق نظر من و فاطمه خانم که با هم هماهنگ بودیم با یه مراسم ساده که یه جور قبح شکنی برای هر دو خانواده محسوب میشد ما رفتیم سر زندگیمون...
بعد از ازدواجم سر همین قضیه رفت و آمد ما با خانوادم خیلی کمتر شده بود، هرچند که بابام چند وقتی یکبار زنگ میزد که کم و کسری نداشته باشم که کمکم کنه، ولی وجدان من اجازه نمیداد قبول کنم و عملا در یک شرایط اقتصادی افتضااااح در حال سپری کردن دوران ناب اوایل ازدواج بودم!!!!
فاطمه خانم، همسرم هم با این حال که بزرگوارانه من رو همراهی میکرد و چیزی نمی گفت، ولی بالاخره من در مقابلش احساس مسئولیت میکردم که چنین شروع رویایی رو برای زندگیش رقم زدم!!!
بعضی وقتها از شدت فشار مالی با خودم میگفتم شاید باید صبر میکردم...
شاید نباید یه نفر دیگه رو اینطوری اسیر خودم میکردم....
وسط همین بحران زندگیه تازه شروع شده بودم که یه روز گوشیم زنگ خورد...
شیخ مهدی بود که جویای احوالم شده بود...
دعوتمون کرد برای آخر هفته که با خانمم بریم منزلشون...
حقیقتا خیلی خوشحال شدم، پیشنهاد رد نشدنی بود، کمترین اثرش این بود که با دیدن مهدی از حجم فشار روحیم کم میشه...
روز مهمونی، خانمم یه کیک درست کرد که دست خالی نباشیم و راه افتادیم سمت خونه ی شیخ مهدی...
جلوی در خونه ای که آدرسش را داده بود رسیدیم زنگ رو که زدیم مهدی خودش درب رو باز کرد و با روی خوش ازمون استقبال کرد ...
خونه ی ساده و صمیمی داشت...
خانم ها سریع با هم صمیمی شدن و رفتن توی آشپزخونه و مشغول صحبت با هم بودن...
منم گوشه اتاق آروم نشسته بودم که شیخ مهدی گفت: چیه آقا مرتضی چی شده توی فکری؟
چرا کشتیات غرق شده؟!
نفس عمیقی کشیدم و حرف دلم رو که چند ماه بود ذهنم رو حسابی درگیر کرده بود را زدم و گفتم: شیخ مهدی درسته فقه و اصول لازمه، لمعه و عقاید خوبه و باید باشه، اما مگه دین برای همه ی ابعاد زندگی آدم نیست!!!!
مگه ما طلبه ها که ادعای دین داریم و میگیم دین برنامه ی کاملیه برای تمام ابعاد زندگی هست، واقعا چرا نقشی توی اقتصاد نداریم؟! توی روانشناسی نداریم؟! توی فلسفه خیلی کم رنگ وارد شدیم! سیاستم که دیگه هیچی نگم بالکل از دین جدا کردیم!!!!
مگه غیر از اینه که امام علی علیهالسلام که جونم فداش، ثروتمندترین شخص زمان خودش بود، اصلا همون فدک بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها قیمت اون زمانش میلیاردها تومان بود که به داد دل فقرا می رسید یا اصلا از اصل پیامبرمون بعد از نبوتش تشکیل حکومت اسلامی داد مگه این غیر از کار سیاسیه...
خوب چرا باید ما که ادعای راه اونها رو داریم اینقدر لنگ بزنیم؟! چرا باید اینقدر محدود باشیم؟!
خصوصا توی وضعیت خراب اقتصادی_ سیاسی الان ما! اصلا چرااااااا نباید توی تیم مذاکره کننده ی ما دو تا طلبه ی کاربلد سیاسی باشه که رو دست نخوریم!!!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت پانزدهم فکرش رو هم نمی کردم با کلی مخالفت رو به رو بشه! او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت شانزدهم
شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو تعارف میکرد گفت: آقا مرتضی تمام حرفهات درسته! همشون هم حقه!
ولی متاسفانه یه سیاستی که منفعت طلب هست ایجاب میکنه بگه: طلبه فقط باید کارش به درس و بحثش باشه!
این سیاست بد از همون زمان اهل بیت(ع) بوده!
اصلا مشکلی که با اهل بیت(ع) داشتن همین بود که اهل بیت(ع) می گفتن: دین برای تمام زندگیه که طعم بهتر زندگی رو توی همین دنیای محدود بهتون نشون بده تا بهتر لذت ببرید بهتر شاد باشید بهتر بهم محبت کنید بهتر کار کنید بهتر خرج کنید روابط بهتری داشته باشید....
اما خوب در مقابلش همون منفعت طلب ها بهشون می گفتن: شما درس احکام و اخلاقتون رو بدید کاری به سیاست و اقتصاد و روحیه و بهتر زندگی کردن مردم نداشته باشید!!!!
چراااا حالا این عده اینجوری میگن؟! چون یه ویژگی بدی توی بعضی آدمها هست داداش اسمش هست تک خوری! یعنی فقط خودم حالم خوب باشه! فقط خودم لذت ببرم! فقط خودم پولدار باشم! فقط خودم زندگی کنم بقیه به فنا....
خوب الان هم این قضیه ادامه داره تا امام زمان بیاد دیگه!
اصلا یکی از ویژگی های اصلی زمان ظهور اینه حکومت و تمام ابعاد زندگی مردم زیر سایه ی دین هست که همه ی مردم بهرهمند میشن و همه چی عالی و متعالیه...
ولی خوب حضرررررت شیخ خودت که بهتر میدونی ظهور وقتی اتفاق می افته که به قول گفتنی چهار نفر باشن امامشون رو یاری کنن برای حکومت داری! یعنی به قول شما اقتصاد دینی بلد باشن، سیاست دینی بلد باشن، روانشناسی و فلسفه ی ديني بلد باشن...
نذاشتم ادامه بده و معترض گفتم: خوب مگه ما ادعا نداریم انقلاب ما مقدمه ی ظهور هست کو پس کو!!!!
شیخ مهدی گفت: اول شربتت رو بخور دهنت شیرین بشه...
بعد هم گفت: حالا چون شما خبر نداری که دلیل نمیشه بگیم هیچ کاری نشده اخوی...
بععععله کم کاری هست قبول!
دستای پشت پرده تلاششون رو میکنن که کاری پیش نره قبول!
اما دیگه اینجوریم نیست بگیم هیچ کاریم نکردیم و دست روی دست گذاشتیم!
ما توی همین زمونه هم با همین وضعیت که گفتی افرادی رو داریم که مجموعه ی آموزشی قوی دارن با همین رویکردها...
طلبه های متخصصی که تمام ابعاد دین رو در نظر میگیرن نه فقط یه بخش خاص! از دکتری اقتصاد اسلامی گرفته تا سیاست و روانشناسی اسلامی و فلسفه ی اسلامی و....
باورم نمیشد!!!
گفتم: حاجی جدی میگی واقعا هست!!!
با لبخند سری به نشانه ی تایید تکون داد و گفت البته هنوز هم آدم های منفعت طلبی هستن که میگن طلبه چکار داره به این حرفا !!!
این آخوندا به همه چی زندگی آدم کار دارن!
ولی خوب معلومه که غرضشون چیه! منفعت شخصی خودشون!
اما هستن هر چند اندک کسانی مثل علامه مصباح که درک درستی از دین دارن و چنین مجموعه ی آموزشی قوی رو راه اندازی کردن...
با این حرف شیخ مهدی انگار تمام نداری ها و فشارهای سخت اول زندگیم رو یادم رفت، کلی ذوق کردم و انگیزه گرفتم که منم یکی از همین طلبه ها باشم...
خیلی جدی تصمیم گرفتم منم عضوی از مجموعشون بشم با همون حالت شعف که لیوان شربت رو سر می کشیدم و دلم احساس خنکی دلچسبی رو حس کرد، پرسیدم حاجی کجاست این موسسه و مجموعه ای که میگی؟! شرایطش چه جوریه؟!
شیخ مهدی در حالی که لیوانهای شربت رو جمع میکرد و بلند میشد گفت: خیلی دور نیست قم المقدسه...
تا اسم قم اومد هم خوشحال شدم...
هم دلم لرزید...
اگه فاطمه همراهم نیاد چی...
اگه بخواد پیش خانوادش بمونه...
اگه خانوادهامون مخالفت کنن!!!
مثل اینکه این چالش زندگی ما تمومی نداره...
این فکرها حالت چهره ام رو دوباره ریخت بهم، که مهدی انگار فکرم رو خونده باشه گفت: تویی که من می بینم برای رسیدن به خواسته هات همیشه تلاش کردی، نگران نباش به قول گفتنی یا راهی خواهی یافت یا راهی خواهی ساخت...
بعد هم به شوخی گفت هر چند که طول میکشه جاده جدید به قم بسازی!صبر لازم است صبر...
و ادامه داد: حالا قیافت رو درست کن!!
خوبه اومده مهمونی...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت شانزدهم شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفدهم
لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافه ی خوب ! ولی خدایش کاری ندارم، من فکر کنم کلا توی زندگیم با چالش مشکلات عقد اخوت خوندم !!!
نشد من نیت یه کاری رو بکنم یه سنگی جلوی راهم نباشه!!!
مهدی سفره رو داد دستم و گفت: زحمت پهن کردنش رو بکش تا من بقیه وسایل رو بیارم ضمنا داداش یعنی نمیدونی اگر چالش تموم بشه زندگی تموم میشه...
انسان تا وقتی زنده است نبض قلبش مرتب بالا و پایین میره...
وقتی هم میمیره که، قلبش به ثبات برسه!
خوب زندگیم همینه...
برو خوشحال باش نبض زندگیت می زنه!
اگه یه روز احساس کردی توی زندگیت چالشی نداری، همه چی جوره و به ثبات رسیدی بدون دیگه تموم شدی....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعععععله شیخنا...
ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست...
مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت: به به، راه افتادی شیخ مرتضی...
سری تکون دادم و با نیش خند گفتم: راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی! هنوز داریم تاتی تاتی می کنیم...
مهدی گفت: بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم می افتی اخوی...
تمام مدتی که خونه ی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود...
دنبال یه راهی می گشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم...
یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم!
نگاه جدی تری بهم کرد و گفت: فکرشم نکن!
این یکی رو دیگه من نمی تونم!
توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!!
گفتم: حاجی نمیشه...راهی نداره...
گفت: راهش خودتی...
هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمی گفت خودم باید فکری میکردم...
از خونه ی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم...
تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتری بود برای طرح این موضوع...
فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد...
به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خدا حافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم...
قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم...
دست به دامن بی بی شدم و گفتم: خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن...
دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینه ی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت: خوش به حال آدم هایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن!
انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود...
دیدم بهترین موقعیته...
گفتم: دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟!
گفت: خوب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه!
شروع کردم باهاش صحبت کردن...
از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم...
انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدم ها یه آرزوهایی می کنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!!
و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همه ی آدمها از پیشنهاد من جا بخوره...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛