رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت44💙 بعدش از کلاس زدم بیرون و بعد از یه کلاس دیگه رفتم خو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت45💙
همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بودن.یعنی پدر و مادر و برادر زهرا.البته راضیه چون مشهد دانشگاه بود نتونست بیاد.
هم نشستیم شام خوردیم که من چون خیلی خوب فسنجون درست میکردم فسنجون درست کردم و مامان هم مرغ شکم پز درست کرد😋 و واقعاا غذا ها خیلی خوشمزه بودن و من مشتاق برای خوردن غذا😂
بعد از شام همه از غذاها تعریف و تشکر میکردن.
مامان هم بهشون گفت که فسنجون کار منه و باز تشکر ها شروع شد😒
(کلا از اینکه یه نفر ازم تشکر کنه بدم میاد🥴خجالت میکشم🙈😂)
بعد شام هم منو و ریحانه و زهرا و رضا با کمک هم ظرفا رو شستیمو خشک کردم.
البته خشک کردن رو سپردیم به زهرا
بعد از شستن ظرفها،یه ساعت نشستن و بعد رفتن...منم کم مونده بود از خستگی بیهوش بشم😵💫
رفتن اتاقمو صبح با صدای مامان بیدار شدم و رفتم دانشگاه...
امروز نوبت همون آقای محمدیه عقده ایه بیشعور بود که کنفرانس بده😂
ولی من مثل اون عقده ندارم و قشنگ نشستم کنفرانسشو گوش کردم و نکته های مهم رو نوشتم.
۲ ماه بعد....
زهرا:امم...چجوری بگم...خان داداش ما ازم خواست که اجازه بگیرم ازت که به مامان جان(مامان منو میگفت)بگیم در مورد خاستگاری...
مغزم هنگ کرد🤯
ولی خب خودمو جمع کردمو گفتم..
_من حرفی ندارم..هرچی مامانو بابا بگم..
زهرا:ای الهی قربونت برم مننن
_مگه من بله رو گفتم اینجوری میکنی😂
زهرا:خب همین اجازه هه هم مهم بود دیگهه..
فرداش به مامان زنگ زدن و قرار شد پنجشنبه بیان برا خاستگاری.
پنجشنبه..
صبح بلند شدم..کلاس نداشتم برا همین قشنگگگ اتاقمو جمع و جور کردمو رفتم پایین با کمک مامان یه دستی به سر و روی خونه کشیدیم.
مامان:میگم رقیه...حالا نظرت دربارش چیه؟
_کی؟
مامان:آقا محسن دیگه..
_من که هنوز نمیشناسمش😂
مامان:خب همین شناخت کمی که ازش داری..
_مامان جان من. من فقط توی بیمارستان و کلانتری اون هم در حد چند تا کلمه هم کلام شدم.انتظار داری بله رو بدم بهش؟😂
مامان:خب حالا ولش کن😒
_ناراحت شدی؟
مامان:آره😂
_اهههه مگه من چی گفتم🥺
....رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم.
یه لباس....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت45💙 همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت46💙
...یه عبای تقریبا میشه گفت شیری بلند با روسری صورتی که خیلیی بهم میومد گذاشتمو چادر سفید با گلهای زرد و صورتی هم برداشتم.چون وضو داشتم سجادمو پهن کردم و نماز مغرب و عشامو خوندم.
_هععی خدا..من که هیچ آشنایی از این آقا محسن ندارم.خودت کمک کن،هر چی به صلاحه بشه.بعدشم قرآن رو باز کردمو سوره حشر اومد.
بعد از خوندنش جانمازمو جمع کردم و چادرمو گرفتم رفتم پایین.
ساعت هفت و نیم بود.
شاممونو خوردیمو منتظر مهمون ها شدیم.
وای خااک به سرم.به فاطمه نگفتم.میکشه منوووو😱بیخیالش شدمو به تلویزیون زل زدم در حالی که نگاهش نمیکردم😂
صدای زنگ در اومدد.
قلبم داشت کنده میشد.پریدم توی آشپز خونه و چادرمو سر کردم.بعد از اینکه مامان گفت چای رو بیار رفتم توی پذیرایی و چای رو پخش کردم.به آقا محسن که رسیدم قلبم داشت منفجر میشد از استرس...
ولی چای پخش کردن با موفقیت به پایان رسید✊🏻
بعد از یسری حرف ها مامان زهرا از مامان و بابای من اجازه گرفتن که بریم حرفامونو بزنیم.
رضا هم پیشنهاد داد حالا که هوا خوبه بریم توی حیاط..
با فاصله از هم نشستیم روی تخت تو حیاط..
آقا محسن:خب اول من شروع کنم یا شما؟
_بفرمایید
آقا محسن:خب من محسن ابراهیمی هستم.۲۶ سالمه و شغلمم که میدونید پلیس هستم..یه خونه توی ایزد شهر دارم(حدودا نیم ساعت با خونه ما فاصله داشت)و یه پژو هم دارم.ماموریت زیاد میرم که بعد ازدواج کمتر میکنن.
_من هم رقیه کرامتی هستم و ۲۲ سالمه.شغلتون هم که برام مهم نیست و روزی رسون خداست.نمیدونم میدونید یا نه اما من دانشگاه فرهنگیان درس میخونم و به زودی شغل گیرم میاد و اگر مشکلی ندارید کار کنم.
آقا محسن:اگر به شغلتون علاقه دارید خب مشکلی نیست و اتفاقا یه سرگرمی هم هست.
_بله.اگر حرفاتون تموم شده بریم.
با اینکه هوا گرم بود من داشتم یخ میکردم.یعنی خود فریزر بودم😂
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت46💙 ...یه عبای تقریبا میشه گفت شیری بلند با روسری صورتی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت47💙
دو روز وقت گرفتم برا جواب دادن.
چیز بدی ازشون ندیده بودم.اما هنوز هم با رفتارشون آشنا نبودم.
ریحانهمیگفت چند باری برای تدارکات مراسم اومده بود مسجد.ظاهرا پسر خوبی بود.
اول با رضا درد و دل کردمو اون هم چون آقا محسنو بیشتر میشناخت بهم گفت بعله رو بگم.
منم همینکارو کردم🙈
قرار بود آقا محسن یه ماه بره یه ماموریت.حتی خانوادش هم نمیدونستن چیه این مأموریت.
🌱《محسن》🌱
طرفای ظهر بود که به خونه زنگ زدن.
مامان رفت و گوشی رو برداشت.
مامان:الو سلام.
...
مامان:اع سلام مهتاب خانم
....
مامان:شکر.ماهم خوبیم.رقیه خانم و ریحانه جان خوبن...
...
مامان:ماهم خوبیم الحمدالله
....
مامان:پس مبارکههههه😍
یه جورایی داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.
پس جواب بله رو گرفتم😎
اصلا مگه میتونه به پسری به خوشتیپی و ماهی من نه بگه؟😌
از تفکرات خودم خنده ام گرفت😂
مامان:جواب بله رو داادنننننن😍
_من خودم انقدر زرنگم فهمیدم😌
مامان:خب حالا..😒برو یه جعبه شیرینی بخر امشب قراره بریم خونشون برای مشخص کردن تاریخ عقد و عروسی.
_بااشه..
رفتمو با یه جعبه شیرینی خامه ای برگشتم😋
واییی که دلم خواست.
رفتیم خونشونو متأسفانه رقیه خانم جلوی من نشسته بودن.داشتم آب میشدم.هیچی از حرف های بقیه نمیفهمیدم.
سعی کردم گوشمو بسپرم به حرف های بقیه.
ظاهرا ۱۴ تا سکه و ۵ تا گل رز بود مهریه اش.و تاریخ عقد هم بعد مأموریت من و اگر شد توی گلزار شهدا برگزار میشد😍
چند هفته دیگه بود برم یه مأموریت.نفوذی بودم.اسمم میشد سیاوش سلیمانی.یه باند مواد مخدربودن که باید میشدم طرف قراردادشون و توی دومین قرار دستگیر میشدن.خیلی تیز بودن ولی من تیز ترم😂..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت47💙 دو روز وقت گرفتم برا جواب دادن. چیز بدی ازشون ندیده
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن 🦋
💙قسمت48💙
🌱《رقیه》🌱
وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو جمع کردمو با کمک ریحانه شستم.رفتم روی تختم دراز کشیدمو چشمامو بستم.خیلییی خسته بودمو زود خوابم برد.صبح برای نمازشب و صبح بیدار شدمو بعدش یکم قرآن خوندم.
_هععی خدا...دیگه نمیگم خاک پاتم چون باید دوساعت فکر کنم ببینم پا داری یانه😂میگم نوکرتم.😄خدا من نوکرتم خب؟خودت کمک کن هرچی به صلاحه اتفاق بیفته.🤲🏻
بعد از نیم ساعت حرف زدن با خدا رفتم سراغ گوشی و هنذفری.
(رهام نکن...تو خونواده ی منی حسین...
فقط تو رو دارم تو عالمه...امام حسین..
کمش نکن....حرارتی رو که تو قلبمه....
چه سریه دوست دارن همه...امام حسین...
تو میگی رفیقمی..تو از اون رفیق صمیمیا..
من میگم غلامتم...من از اون غلام قدیمیا...
تو سراغ من بیا...چه کنم فراغتو حسین...
همش از عراقیا...میگیرم سراغتو حسین...
همش از عراقیا...میگیرم سراغتو آقا....
منو ببر...به اون حرم به اون شبایی که....
قدم زدم تو کربلایی که...قدم زدی...)
🪴روح الله رحیمیان،رهام نکن🪴
همینطور گوش میدادمو اشک میزیختم..
_یعنی میشه دوباره برم🥺میشه خدا؟یا امام حسین.خودت دعوتم کن...
هنذفری رو از گوشم در اوردمو نیم ساعتی خوابیدم...خوشبختانه امروز دانشگاه نداشتم اما خب زود بیدار شدم.
وقتی رفتم دست و صورتمو شستم و بعدشم موهامو هم با کلیپس جمع کردم
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن 🦋 💙قسمت48💙 🌱《رقیه》🌱 وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت49💙
.. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کردم..
رفتم پایین.
ریحانه:سلاااااام..پلنگ صورتی😂
_اولن سلام دومن سلاااام موز جان😂(اون بولیز شلوار زرد پوشیده بود)
مامان:اع اع اع.خجالتم نمیکشن.الان من پلنگم یا باباتون؟یا نه من موزم یا باباتون😂
همه زدیم زیر خنده.
هعععی دلم واسه جنگ و دعوا با رضا تنگ شده بود.تصمیم گرفتم برم خونشون.
بوق...بوق...بوق..
_الو رضا سلام خوبی..
رضا:سلام خوبی.چیشده یادی از ما کردی؟
_میخوام بیام خونتون موهای همدیگه رو بکشیم دلم تنگ شد واسه دعواهامون
(میتونستم قیافه رضا رو در این😐حالت تصور کنم😂)
رضا:باشه قدمت روی چشم پلنگ.
_چرا پلنگ؟🤨
رضا:چون خیلی وحشی
_خیلی بی تربیتی😠
رضا:میدونم عزیزم.
_انقدر عزیزم عزیزم نکن زنت طلاقت میده😂خداحافظظظ😒
رضا:خدافظ😄
بعد ناهار ظرفا رو با ریحانه شستیم و در حین شستن به ریحانه گفتم..
_میای بریم خونه رضا؟
ریحانه:خونه رضا چخبره؟
_دعوا
ریحانه:دعوااااا😳
_آره.دلم برا دعواهامون تنگ شد.بریم خونشون موهای همو بکشیم،همو بزنیم
ریحانه:رقیه خودتی؟چیزی نخوردی؟سرت به جایی نخورده؟اصلا نگاهی به شناسنامت کردی؟دب اکبر ۲۲ سالشه.
_بله خودمم نگاه به شناسنامم کردم.دب اکبر؟
ریحانه:رفتم تو فاز عربی به جای خرس گنده گفتم دب اکبر😂
_هه هه هه چقدر بامزه ای تو😒
ریحانه:من برم آماده شمم😌
_بی شعور دارم باهات حرف میزنم😐
ریحانه:مگه نمیخوایم بریم؟خب برو آماده شو دیگه!
_یعنی خفه شم؟
ریحانه:افرین😊
_خیلی بی تربیتی.
بعدشم با دمپایی تا حیاط دنبالش رفتم و بعد خسته شدیم رفتیم آماده شدیم😂
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت49💙 .. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت50💙
توی راه گوشیم زنگ خورد،مرضیه بود.
_الو سلام.جانم مرضیه
مرضیه:سلام خوبی.چه خبر
_ممنون عزیزم.خبر خیر سلامتی
مرضیه:مزاحم که نشدم.
_نه بگو
مرضیه:برای اربعین از طرف دانشگاه میبرن کربلا،میای
همینطور که اشک آروم آروم از گونه هام سر میخورد گفتم...
_نمیدونم.اگر قسمت بشه که حتما میام.به مامان بابا میگم بهت خبر میدم
مرضیه:باشه قربونت برم.خدافظ
_خدافظ.
ریحانه:چیشد😨
_دانشگاهمون برا اربعین میخوان ببرنمون کربلا
ریحانه خشکش زد.شایدم خوشحال بود..هرچی بود دلم میسوخت براش ولی اینبار دیگه نمیخواستم برای خواهرم یا فاطمه بگذرم.
ریحانه در همون حالت گفتن
ریحانه:مسجدمونم میخوان ببرن میخواستم بهت بگم میای یا نه ولی خب مطمئن بودم مامان و بابا نمیذاشتن تنها برم🥺میشه با دانشگاه نری😭
_معلومه که با آبجی گلم میام.تازه،شاید زهرا هم باشه..
کوچه خیلی خلوت بود و ریحانه همونجا پرید بغلم...
رفتیم در خونه رضا رو زدیم
رضا:بهههه عروس خانم گل
_اه اه اه اه اینجوری نگو بدم میاد😒همون آجی گلم خوبه😌
ریحانه:سلاااااااممم😍
بعدشم پرید بغل رضا
_اه اه اه خیلی لوسین شما.من رفتم پیش زهرا جونم.عزیزم.عشقم.خانم دکتر مهربونم
زهرا:اوووو بسه بسه بسه.دوباره مثل اون دفعه از دکتر شدن پشیمون میشم ها😂
همه با تعارف های رضا و زهرا رفتیم داخل و نشستیم.زهرا چایی آورد داشتیم میخوردیم که بدون مقدمه گفتم.
_کربلا میرین؟
چایی پرید توی گلوی زهرا و رضا زد به پشتش.
زهرا:شما از کجا میدونستین؟امشب میخواستیم بیایم خونتون بهتون بگیم.
ریحانه:با کاروان مسجد میرین دیگه..
زهرا:واااییی آره...شما هم میاایینننن😍
_بعله🌱
زهرا:وااایی خیلییی خوشحالم.
تقریبا یک ماه به اربعین مونده بود.
قرار بود یه صیغه محرمیت ساده بین من و آقا محسن خونده بشه و بعد محرم و صفر و پایان ماموریتش عقد کنیم💍
مامان و بابا بنا به دلایلی نمیتونستن بیان(نویسنده:خودمم نمیدونم به چه دلیلی.بهتره توی زندگی شخصیشون دخالت نکنیم😂)💔ولی خب چون با زهرا و رضا و ریحانه باهم بودیم نگرانیشون کم بود...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
تقریبا نیم ساعتی بود که همینطور مشغول قدم زدن بودم، تا اینکه صدای اذان از بلندگوی گلدستهی حسینیه اداره بلند شد.
رفتم سمت وضوخونه و تجدیدوضو کردم
تا برم نمازم و به جماعت با همکارانم بخونم.
بعد از اقامه نماز برگشتم دفترم!
گزارش اتفاقات بین من و عاصف و مکالمهای که بینمون رد و بدل شد و برای حاج آقا سیف نوشتم.
۲ ساعت و خردهای خوابیدم تا اینکه ساعت ۷:۳۰ ؛ با دفتر سیف هماهنگ کردم و اول وقت رفتم خدمتشون.
حاج آقا سیف بعد ازخوندن گزارش گفت: «همچنان عاصف و زیر نظر بگیرید.»
وقتی سیف گفت زیر نظر بگیریدش،
یه لحظه به ذهنم اومد که من خودمم الان زیر نظرم.
سیف ادامه داد و گفت:
«به نظرم یک جلسه دیگه باهاش حرف بزن. همزمان با معاونت حفاظت هم رایزنی کن و یک جلسه بگذار و حتما عاصفم حضور داشته باشه. بشینید و حرفاش و بشنوید و ببینید این ماجرا از کجا شروع شده تا خیلی دقیق و جزیی مورد بررسی و ارزیابی قرار بگیره.»
گفتم: +چشم
سیف گفت:
_پیشنهادم اینه با عاصف حرف بزنید. فعلا باید با دختره ارتباط و مکالماتش و حفظ کنه تا ما به سرنخ هایی که میخوایم برسیم! عاصف نباید رفتاری از خودش نشون بده که یه وقت دختره شک کنه.این قصه سر دراز داره و همینجا تمومنمیشه. یه برنامهای ترتیب بدید تا عاصف و دختره هم دیگر و ببینند.
+به نظرتون تا کجا بگذاریم ادامه بدن؟چون ممکنه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در انتظار باشه!
_نگران نباشد. توکل کنید بر خدا و برید جلو؛ شما هم دورا دور برید پای قرار و دختره رو ببینید. یه همچین دخترِ مشکوکی نمیتونه انقدر وضعیتش سفید باشه. مدعی هست خانواده متلاشی و از هم پاشیدهای داره و بی بضاعته و فرزند طلاق هست و درآمد خاصی نداره. اما از طرفی دو سفر به لبنان داشته. علت سفر هم اصلا مشخص نیست و همین ما رو حساس میکنه! ضمنا، آقای سلیمانی،یادت باشه که تا این لحظه اون دختر از ما جلوتره! اینم بدونی بد نیست؛ وَ اونم اینکه تصویری که از این دختر موجود هست مربوط به 12 سال قبل میشه؛ یعنی زمانی که کِیس مورد نظر ما نوجوان بوده. از اون وقت به بعد دیگه چهره ای ازش ثبت نشده. نه تصویری و نه مدرکی.
+چشم آقا. حتما پیگیری میکنم. شما خیالتون جمع باشه.
_حتما دقت کن عاکف، چهره فعلی این دختر با تصویری که ازش الان سراغ داریم زمین تا آسمون فرق داره. یه آدم هرچی هم بعد از 12 سال تغییر کنه، یهویی انقدر عوض نمیشه. ضمنا، مطلبی که مهمه این هست که این آدم به لبنان سفر کرده و ما اصلا نتونستیم سال پرواز و اسمش و در لیست پروازهای اون زمان بفهمیم؟
حاج آقا سیف درست میگفت.
ما سند و مدرکی از این دختره نداشتیم. حتی سفرش به لبنان و وقتی که فهمیدیم هنگ کردیم.
گفتم: +حاج آقا، شما نظرتون اینه که این دختر با یک برنامه از پیش طراحی شده اومده سمت سیدعاصف عبدالزهراء؟
_اینطور که بوش میاد، بله، دقیقا همینطوره.
+البته حاج آقا یک فرضیه ای هم محتمل هست؛ اونم اینکه ممکنه از مرز زمینی و به صورت قاچاقی رفته باشه به کشور ثالث و از اون طرف هم به لبنان و سپس برای برگشت هم به همین منوال ورود کرده باشه.
سیف سرش و به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_ببین عاکف، هیچ چیزی غیر ممکن نیست. اما اون چیزی که الان داره من و اذیت میکنه خروج و سپس ورود این آدم به خاک ایران نیست. اون چیزی که داره من و اذیت میکنه، این هست که این آدم از کجا داره پشتیبانی میشه؟ از کجا به عاصف رسید؟ حفره رو باید پیدا کنیم. باید بدونیم هادی این پرستو کی هست؟
+به نظرتون هدفش چیه؟
_تو چی فکر میکنی؟
چندلحظه ای بینمون به سکوت گذشت... حاج آقا سیف بلند شد و چندقدمی توی دفترش زد و گفت:
_میشنوم.
گفتم: +خب میتونه با هدف کسب اطلاعات به سمت عاصف اومده باشه. میتونه با هدف آلوده کردن عاصف وَ آتو گرفتن ازش اومده باشه تا به وقتش به هدف نهاییش یعنی زدن فیزیکی عاصف پس از کسب اطلاعات مهم برسه. خیلی فرضیه ها وجود داره. ممکنه از طریق عاصف بخواد به دیگران برسه.
حاج آقا سیف گفت:
_در این یک دهه ی اخیر دشمن فکوس کرده روی آلوده سازی مسئولین سیاسی و امنیتی و اطلاعاتی و نخبه های سرشناس جامعه که عاصف و بچه هایی نظیر شما هم از این امر مستثنی نیستند. همین چندوقت اخیر 12 نفر از آقایون دستگیر شدند. جرمشون چی بود؟ ارتباط با زنانی که خودشون و به اینها نزدیک کرده بودند.
سیف گفت:
_همین چندوقت اخیر 12 نفر از آقایون دستگیر شدند. جرمشون چی بود؟ ارتباط با زنانی که خودشون و به اینها نزدیک کرده بودند.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
سیف ادامه داد:
_طبق اسناد و شواهد و مدارکی که موجود هست و تجربه هم ثابت کرده، نظر من اینه که این یک توطئه از قبل طراحی و برنامهریزی شدهی بلند مدت میتونه باشه، تا نیروهای ما رو از طریق نفوذیها، یا برخی زنهای آلوده، به لجن بکشونن و از درون ما رو درگیر خودمون کنند تا بتونن از نظام و عوامل نظام با عناوین مختلف وَ خیلی راحتتر اخاذی کنند. این اخاذی خودش چند شاخه داره. کسب اطلاعات و...!
+الان دستورتون چیه؟
_به نظرم با عاصف یک جلسه بشین مفصل حرف بزن. نمیخوام اسم پرونده رو بیارم و بگم این پرونده رو خودت پیگیری کن، اما تمام حرفم اینه، این موضوع رو قبل از اینکه تبدیل به یک پرونده امنیتی بشه خودت حلش کن. چون در این 40 سال پس از انقلاب، اسراییلی ها همیشه در داخل نظام چشم و گوش داشتند. باید ضربه های آخر و بزنیم تا این چشم و گوش ها از کار بیفتند.
حاج آقای سیف جزء مدیران امنیتی و اطلاعاتی جدی ولی منطقی و عاقلی بود. در ادامه بهم گفت:
_عاصف جوان پاکی هست. مثل همه جوون های این مملکت حق زندگی و حق ازدواج داره. اما حماقت کرده و چارت امنیتی و کاری خودش و نتونسته به خوبی رعایت کنه. امیدوارم قبل از اینکه بیشتر از این درگیر بشه و خدایی ناکرده درون منجلاب قرار بگیره نجات پیدا کنه، یا بتونیم به لطف خدا نجاتش بدیم، وگرنه عواقب بدی در انتظارشه!
حاج آقا مجددا رفت پشت میزش نشست. چهره ی پر ابهتش خیلی گیرایی خاصی داشت.
منم بلند شدم از روی صندلی، بهش گفتم:
+سیدعاصف پسر عاقلیه. بهتون قول میدم که وقتی بفهمه چی شده، از همون لحظه اول راه قانونی و پیش میگیره و پا روی دلش میگذاره. همین الانم تا حدودی پذیرفته چه اتفاقی پیش اومده.
_امیدوارم قبل از اینکه پوست خربزه بره زیر پاهاش و لیز بخوره، پا روی دلش بگذاره. همین الانشم تموم این اتفاقات توی پروندهش به عنوان امتیاز منفی ثبت شده! البته، تا همین الانشم من وساطت کردم که باهاش کجدار مریض رفتار بشه و فعلا کاری نداشته باشن.
+بله متوجه شدم. وگرنه ریاست محترم حفا حاج آقا صدیق برای عاصف برنامهی بدی داشته. ممنونم که نگذاشتید اتفاقات بدی بیفته.
_خواهش میکنم! به نظرم الان بلند شو برو دعوتش کن بیاد دفترت تا باهم صحبت کنید. نظرم اینه فورا روی این کِیس سوار بشید و ته و توی قضیه رو در بیارید ببینید این دختر مشکوک کیه و چطور تونسته بعد از چندوقت دل عاصف و ببره.
+چشم. فقط قبلش میخواستم یه مشورتی با شما داشته باشم.
_بفرمایید.
پیشنهادم و که برای مشورت خدمت حاجی سیف مطرح کردم و تایید کرد، بلافاصله مجوز قضایی هم برام فراهم شد. حالا شما در ادامه میخونید.
خداحافظی کردم و از دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسم بیرون اومدم.
اول رفتم اتاق بهزاد. بهش گفتم:
«ببین عاصف کجاست؟ خبرش و بهم بده. من میرم دفترم.»
از اتاق بهزاد اومدم بیرون
و رفتم اتاق خودم. بهزاد چند دقیقه بعد زنگ زد گفت
«برای کاری شخصی رفته سمت کرج. گفته تا سه چهارساعت دیگه بر میگرده.»
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
بعد از تماس بهزاد، فورا تماس گرفتم با سید قاسم.
بهش گفتم بیاد دفتر من.
اومد و بهش گفتم:
«آماده شو بریم یه ماموریت دونفره به یک جای بسیار مهم. هرچی تجهیزات سمعی و بصری برای شنود و... نیاز هست بگیر همراه خودت بیار.»
کمی هم از ماموریت براش توضیح دادم.
رفتم پایین توی پارکینگ اداره منتظر سیدقاسم موندم تا بیاد.
وقتی اومد،
باهم رفتیم به جایی که باید میرفتیم. وقتی رسیدیم به موقعیت مورد نظر،
به سیدقاسم گفتم:
+ببین داداش، این ماموریت کاملا حساس و سری هست. فقط سیف و من ازش اطلاع داریم و سومیش هم تویی. اینجایی که الان اومدیم، قرار هست بریم داخل خونه سیدعاصف عبدالزهراء! اول باید مطمئن بشیم که الان خونه نیست، یا کسی توی خونهش نیست. به نظرم تو برو در و باز کن و برو بالا. خونه عاصف واحد 3 هست. منتهی، قبل از اینکه بری داخل، به بهانه گزارش خرابی شیر آب واحد 3، برو زنگ و بزن و اگر کسی بود بگو اینجا واحد چهار هست؟ برای تعمیر لوله آب زیر سینک آشپزخونه اومدم! طبیعتا اونی که داخل خونه هست میگه ما چنین مشکلی نداریم و اینجا هم واحد چهار نیست! فقط میخوام مطمئن بشیم کسی داخل هست یا نه!
_چشم. فقط یه سوال! آقاعاصف خونه هستند یا نیستند.
+آخرین خبری که داریم گفته کرج هست و چندساعت دیگه برمیگرده تهران وَ اینکه برگرده اینجا یا بره ستاد مشخص نیست. برای همین که میگم قبلش زنگ بزن.چون ممکنه یکی داخل خونهش باشه. چون گاهی خانوادهش از شهرستان میان تهران و خونه عاصف می مونن. محض اطمینان یه کلاه بنداز سرت و لباس تاسیساتی رو از صندوق عقب ماشین بگیر تنت کن و برو ببینم چه میکنی.
سیدقاسم رفت و منم منتظر موندم.
ده دقیقه بعدبرگشت گفت کسی در و باز نکرد.
مطمئن شدم توی خونه عاصف کسی نیست.
با یه سری تجهیزات رفتم بالا.
در خونه ش و که نرم افزاری بود و باید با کارت مخصوصی قفل و باز میکردم، باعث شد کمی زمان ببره تا بازش کنم.
من قبلا به این خونه اومده بودم
اما از آخرین حضورم در این خونه حداقل شش ماه میشد که گذشته بود. قبل از ورود به خونه سیدعاصف، به دلم افتاد ممکنه طی این شش ماهی که نرفتم خونه عاصف، دوربین نصب کرده باشه.
دل و زدم به دریا و وارد شدم.
به محض ورود همه جا رو بررسی کردم، دیدم دوربین توی خونهش نصبه و منم دقیقا زیر دوربین قرار دارم.
نباید وقت و تلف میکردم.
فورا در و پشت سرم بستم و رفتم داخل اتاق ها رو بررسی کردم. بعدش اومدم توی اتاقی که کامپیوتر عاصف بود. فقط همون لحظه متوسل شدم به حضرت زهرا که عاصف یه وقت از طریق موبایلش دوربین خونهش و چک نکنه.
هماهنگ کردم با مسعود توی ستاد. شماره عاصف و دادم بهش. گفتم روی گوشیش بره و کنترل دوربین خونه رو تا زمانی که من داخل خونهش هستم با اختلال روبرو کنه!
وقت نداشتم و باید هر چه زودتر از خونه میزدم بیرون. اما قبلش یه سری کارهای مهمی داشتم که باید توی خونه سیدعاصف عبدالزهراء انجام میدادم. بلافاصله وسائل مورد نیاز و از کیف آوردم بیرون و از کیبورد و ماوس و قسمت دکمه ی پاور کِیسش، با پودر مخصوص و چسب های مربوط به گرفتن اثر انگشت، انگشت نگاری کردم و گذاشتم توی پلاستیک مخصوص و سرش و پلمپ کردم.
همه چیز و به حالت عادی و اولش برگردوندم.
بعدش اومدم توی هال و پذیرایی.
رفتم از روی چرم مبلها و قسمت دستیها هم اثر انگشت گرفتم.
چشمم افتاد به فنجون قهوه و چای.
رفتم سراغ فنجونها که روی میز بود، از اونا هم انگشت نگاری کردم. بعدش رفتم سراغ درب یخچال و بعدش درب سرویس بهداشتی و شیرآلات و در آخرین مرحله هم رفتم برای بررسی از محتویات داخل سطل زباله حمام و سرویس بهداشتی.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، نمیدونم تصور شما و پیش بینی شما از دلیل این همه حساسیت و این همه بررسی های من چی میتونه باشه،
اما در ادامه خودتون به همه چیز پی خواهید برد.
وقتی وارد حمام شدم
رفتم سراغ سطل آشغال و از داخل اون چندتار مو پیدا کردم. اونارو گرفتم گذاشتم توی پلاستیک و فورا سرش و بستم گذاشتم توی جیبم.
بلافاصله از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سوار ماشین شدم.
به سیدقاسم گفتم:
+توی خونه سیدعاصف دوربین بود.فرصت نبود بخوام بگم برق و قطع کنی،چون تصاویر حضورم ثبت شده. همین الآن فوری برو بالا و بدون ذره ای اتلاف وقت فیلم سه ماه اخیر خونه رو بررسی کن ببین چه کسانی به خونه عاصف رفت و آمد داشتند. از آرشیو سه ماه اخیر یه نسخه بگیر و برام بیار تا زودتر از اینجا بریم. منم پایین مراقبت میکنم تا یه وقت عاصف برنگرده خونه. فقط کارت داخل خونه عاصف تموم شد، دوربین و هک کن و فیلم ورود و خروج من و خودت و پاک کن. فیلم سه ماه اخیر لابی رو هم برام یه نسخه بگیر، شاید به دردم بخوره.
_چشم